:: ساعتِ حرکتِ قطار شش و بیست دقیقه است، به مقصد تهران. شش ساعت وقت دارم تا تپهی لباسهای چرک را از وسط اتاق بیرون ببرم. لباسهای روی بند را تا کنم و توی کمد و کشوها جا بدهم. دوتا سینک ظرف بشویم. دستکم یکی از مانتوهایم را اتو کنم و دکمههایش را دوباره بدوزم. چمدان ببندم و حمام هم بروم؟ باید بروم دیگر. حالای دَمِ رفتن، که بارسا هم دارد رسمن میبازد، ویرم گرفته وبلاگ بنویسم.
:: سالِ قبل دربارهی دایناسورم نوشته بودم که به دنیا آمده است و خُب، در نمایشگاه امسال هم این جناب در غرفهی انتشارات شهر قلم – سالن ۲۲ کودک و نوجوان، غرفهی ۱۸ – و غرفهی انتشارات امیرکبیر (کتابهای شکوفه) – انتهای سالن ۲۴ کودک و نوجوان، غرفهی ۱۲۸ – منتظرتان است. اگر خودتان هم حوصله ندارید قصهی کودک بخوانید، کتاب را بخرید و به بچههای فک و فامیل هدیه کنید، به خصوص دبستانیهایشان.
:: همان سالِ قبل، من و دوستهایم در «اتاق تجربه» به خواستِ «دوچرخه» یادداشتهایی دربارهی کتابهایمان نوشته بودیم که در آن هفتهنامه چاپ شد. «دایناسورها هرگز نمیمیرند» عنوانِ یادداشتِ من بود.
دایناسورها هرگز نمیمیرند
حتّی اگر از همهی مردمِ جهان شنیدی دایناسورها رفتهاند، قبول نکن. برای اینکه من میتوانم به تو یک دایناسور نشان بدهم. دایناسوری که خودم به دنیا آوردهام. من فکرم را پُر کردم از خیال و گذاشتم دایناسورم توی رؤیاهایم شکل بگیرد. بعد هم او را از فکرها و خیالهایم بیرون آوردم، با همین دستهایم. نشستم پشت کامپیوترم و تندتند تایپ کردم. آخر میترسیدم دایناسورم در هزارتوی رؤیاهایم گم شود. دایناسورم که به دنیا آمد، رنگش سبز بود. قشنگ بود. قلقلکی بود و هر وقت که بغلش میکردم سرم پُر میشد از صدای خندههایش. دایناسورم بلد بود بخندد و من از هر کسی و هر چیزی که خندهرو باشد خیلی خوشم میآید. برای همین، اصلاً حس نمیکردم او هزار و چند قرن از من دور است. بله، دایناسورم از روحم به میانِ کلماتم قدم گذاشت و من دنیایِ داستانم را بهدست آوردم، پُر از ماجرا و رؤیا. «فریدون عموزاده خلیلی» و دوستهایم در «اتاق تجربه» هم با من بودند و کمکم کردند تا از دردِ نوشتن و به دنیا آوردنِ دایناسورم رها شوم. آنها تنهایم نگذاشتند و من، دیگر نمیترسیدم. میدانید، دایناسورم بهانهای بود برای پسزدنِ همهی هراسهایی که در خودم میشناختم، هراس از مرگ، تنهایی و چیزهای دیگر. کلمهبهکلمه مینوشتم و سلّولبهسلّولِ دایناسورم را میساختم. گاهی نگران بودم و فکر میکردم اگر دایناسورم توی این دنیا تنها بماند چه بلایی سرش میآید. برای همین، او را با خانم یونا آشنا کردم که یک زرافه بود و قلبِ مهربانی داشت. اجازه دادم دایناسورم به او تلفن بزند. آنها با همدیگر حرف زدند و کمکم، متوجّه شدم دایناسورم خوشحال است و دچار یکجور دلبستگی شده است. اینطوری بود که کلماتِ تازهای در داستانم بهحرف آمدند، کلماتی لبریز از اعتماد، دوستی و عشق. اعتراف میکنم که این کلمات را در «اتاق تجربه» یاد گرفته بودم و فکر میکردم با آنها میتوانم به دایناسورم زندگی بدهم و خوب، توانستم. امروز، دایناسور من زنده است و با کتابم به خانهتان میآید. من هم دیگر سکوت نمیکنم و مُدام مینویسم. برای اینکه میخواهم دایناسورم بیشتر زندگی کند.
***
راستی، «زندگی جدید جناب دایناسور» را میتوانید از فروشگاههای شهر کتاب و یا فروشگاه انتشارات امیرکبیر در میدان انقلاب هم تهیه کنید.
دکتر مهرداد رضایی در 13/05/13 گفت:
سلام دوست عزیز،
ممنون از مطالب بسیار خوبتون. من سالهاست که در رشته دیرینه شناسی تحقیق می کنم و دو وبسایت http://www.dinodinosaur.com و http:/www.dinodinosaurs.com رو به علاقه مندان به مبحث دایناسورها توصیه می کنم. مطالب بسیار خوبی دارند و بد نیست که به لیست لینک های سایتتون اضافه کنیدشون.
با تشکر .