ساکن طبقهی وسط؟ اوم. فکر میکنم قصهی اصلی این است؛ شهاب حسینی هرچی که محمدهادی کریمی بنویسد، دوست دارد.* البته، زن دارد و زنش را هم دوست دارد.
دیشب، یکربع بیستدقیقهای از فیلم گذشته بود که هولدرلین گفت نچ! فیلم خوبی نیست. هر وقت فیلم میبینیم، کرنومتر دستمان است تا حساب کنیم فیلم از دقیقهی چند میخکوبمان کند. اگر پانزده دقیقه بگذرد و هنوز از فیلم خوشمان نیامده باشد، دیگر حمد و فاتحهاش را میخوانیم. منتهی اینبار نگفتم «آره! اصلاً!» و گفتم «حالا، صبر کن!» داشتم به شهاب حسینی ارفاق میکردم و همینطور فکر میکردم پانزده دقیقه برای فیلمهای غیرایرانی جواب میدهد. فیلم ایرانی مثل خودمان است دیگر! تا بخواهد حرف اصلیاش را بزند کلی آسمانریسمان میبافد. بااینحال، فیلم مرا سر شوق نیاورد. من از شهاب حسینی خوشم میآید و بازیاش در سیوچند نقش اگر در گینس هم ثبت نشود، فراموشناشدنی است. اما فیلم آشفته و پریشانی که در جستوجوی عشق و عرفان و خدا ساخته… چی بگویم؟ من از خیالبافیهای شخصیت اصلی و از طنزش خوشم آمد و حتی فکر میکنم اگر شهاب بیخیال میشد و اینقدر اصرار نداشت تا آموزهها/دغدغههای عرفانی و الهیاش را توی چشم کند، و اگر لحن و نگاهِ غالب فیلم شوخ و طنز بود، چقدر همهچیز خوب بود. آنوقت شاید اینهمه بیربطی و بیمنطقی در روایتِ داستان آدم را اذیت نمیکرد.
به دیدنش میارزد؟ اوه. فکر میکنم باید بنویسم نه، ولی… بهخاطر دلتان ببینید! آخر، شهاب و کتاب زیاد دارد.