چند روز قبل، نبیلا ایمیل فرستاده و از گوزن زرد پرسیده بود؛ اینکه جشن برگزار شد؟ آیا همهچی خوب بود و راضیام الان؟ دو سه روز قبل از آن پنجشنبهی جشن، شانزدهم مهر، او مهمان ما بود، با برایس. از پاریس آمده بودند به هند، سرزمین آباواجدادیِ نبیلا، و بعد هم ایران. دو شب در یزد بودند و بعد، کاشان و روزِ آخرِ سفرشان در تهران، با هم بودیم. توی خیابانهای پایتخت دوردور کردیم تا شهرِ مغمومِ گرفته را ببینند و برای صبحانه رفتیم تجریش، دمِ بازار. حلیمِ پُر از کنجد و دارچین خوردیم و چهارتایی سلفیِ خندان گرفتیم. ساعت پروازشان ظهر بود و کمی مانده بود به دوازده که حوالی میدان هفتحوض از هم خداحافظی کردیم، به امید دیدار. نبیلا و برایس به فرودگاه رفتند و من و هولدرلین به بازار. باید برای جشن گوزن زرد خرید میکردیم، قاب برای لوحهای تقدیر و جعبه برای نشانهای گوزن زرد.
فردای آن روز، دل توی دلم نبود. تا مهمانهای جشن آمدند و بهترین کتاب سال معرفی شد و نویسنده و مترجم برگزیده جایزه گرفتند، خیالم آرام نگرفته بود. از اینکه جا تنگ و صندلی کم بود، ناراحت بودم و نگرانِ فکر و حرفِ پدرها و مادرها و بچّهها! نکند خسته شدهاند و جشن پسندِ بچّه نباشد و حالا، حوصلهشان سر رفته و… اوه. بعد از جشن، حالم بهتر بود. پدرها و مادرها دستم را گرفته بودند و با مهربانیِ بیاندازهشان بهم امید داده بودند که خوبیهای جشن بیشتر از نقصهایش بود و دیگر نگران و ناراحت نباشم. من؟ نمیشود که اینهمه همراهِ همدل داشته باشی و خوب نباشی! این روزها حتا بیشترترتر خوشحالم که گوزن زرد بهانهی دوستیام با کلّی مامان و بابای دوستداشتنی و بچّههای جان در اینور آنورِ ایران شده است و خوشحالم که جایزهی ما در جشنوارهی تقدیر از افراد و گروههای مروّج کتابخوانی برگزیده شد.
داشتم این حرفها را برای نبیلا مینوشتم که با خودم گفتم چرا برای شما هم نگویم؟ گیرم کسی از شماها حالِ من و گوزن زرد را نپرسیده و دوستیتان بهقدرِ رفاقتِ نبیلا، جان نداشته باشد، ولی نمیتوانم ذوق و شوقم برای جایزهی گوزن زرد و دوستیِ داورهای نازنین این جایزه را توی دلم نگه دارم. خوشحالم، خیلی.
پینوشت)؛ گوزن زرد در اینستاگرام و کانال آن در تلگرام جهت دنبال کردن و معرفی به دوستان و آشنایان.