زن دارد از بچه تعریف میکند و میگوید از خواهرش قشنگتر است. بچه قبول نمیکند و اصرار دارد که خواهره قشنگتر است و برای زن از دستهای نرم و لپهای تپل او میگوید. دو سه شب قبلتر هم برای من گفته بود که خواهرش را خیلی دوست دارد و بزرگ که بشود، حتمن با او ازدواج میکند. من؟ دلم میخواست بچه را بدزدم و برای خودم نگه دارم، ولی شبِ آخرِ سال ۹۴ دوباره سپردمش به پدر و مادرش. هفتصد کیلومتر گریه کردم تا برگشتیم خانه و خیال میکردم که فاصله اثر میکند و آرام میگیرم ساعتی بعد، ولی… جای خالیاش در زندگیام بزرگ شده بود. در خانه راه میرفتم و اشک میریختم که لنگه جورابش را پای تخت پیدا کردم. از اتاق زدم بیرون و شلوارک رنگیاش را روی مبل دیدم. گریهام بیشتر شد. بعد هم نقاشی روی در یخچال و ماشینهای کوچک و جانورهای پلاستیکی و… کمک کردند تا ساعتها اشک بریزم و حالا، حتی آینهی کوفتیِ بالای شومینه را دوست دارم و دیگر حرص نمیخورم بهخاطر ترکیبِ بد و گچبریِ بیریختش. بچه روزی چندبار خودش را بالا میکشید تا بتواند موهایش را در آینه ببیند و چک کند که روی چشمهایش را نگرفته باشد. برای هولدرلین که میگویم، میگوید خل شدهام و چرا اینطور میکنم و مگر یادم رفته که از شیطنتهایش کلافه شده بودم؟ یادم نرفته، ولی بچهام رفته است و دیگر کسی را ندارم تا غذای مخصوص بخواهد و بخواهد برایش قصههای مرغدانی پُرماجرا را بخوانم. برای همین با قلبی فشرده و دلی تنگ به استقبالِ سالِ نو میروم، با غصه و گریه. این حالِ بد، نه من را آرام میکند و نه بچه را برمیگرداند، ولی…
میدانم باید شجاع باشم. گیج نشوم. میتوانم.
ساعتِ تحویلِ سال خواب بودیم و هفتسین هم نداشتیم و هولدرلین گفت فال بگیریم و گفتم بگیریم و غزلِ عزیزِ حافظ مرهم شد برایم؛ ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار.. ببر اندوه دل و مژدهی دلدار بیار…