یک
بعد از سالها، دوباره وبلاگم و سلام و این حرفها. اینترنت که قطع شد، اینستاگرام و تلگرام و توییتر نبود. کلافه بودم و دلم میخواست حرف بزنم. خبرهای فارس و ایسنا و مهر و بگومگوهای ملت در بخش نظرها را میخواندم. دنبال یک بند انگشت جا بودم که حرفی بزنم و خودم را از خشم و غم خالی کنم. یک روز نشانی وبلاگم را در کروم زدم و به! چهار ستاره مانده به صبح بود. خوشحال شده بودم. وبلاگم یک پنجره بود برای زندانی که در آن گرفتار شده بودم. میتوانستم دستهایم را به چارچوبش بگیرم و سرم را بیرون ببرم و حرف بزنم. منتهی با هیچ ترفندی نتوانستم وارد بخش مدیریت بشوم. رمز ورود را فراموش کرده بودم. همین شد که ده روز صورتم به شیشهی پنجرهام چسبیده بود و مدام اینترنت را کنترل میکردم که آیا وصل شد یا نشد. میدانم. همگی این لحظه را چندصد میلیونبار در دو هفتهی گذشته زندگی کردیم و هیچچیز نمیتواند آن لحظه را از خاطرهمان پاک کند. هزار سال هم بگذرد، دوباره به یاد روزی میافتیم که در جهان گم شدیم. هرچه دنبال خودمان میگشتیم، نمیتوانستیم چیزکی پیدا کنیم. حال و حوصله نداشتیم و آرزو میکردیم به عقب برگردیم یا به جلو برویم و روزهایی را ببینیم که از این وضعیت خارج شدهایم. حالا، روزهایی است که از آن وضعیت خارج شده و همگی عوض شدهایم. نه آدمها همان آدمهای سابقاند و نه کوچهها و خانهها و دیوارها. خودم که گیجتر از سابقام و نمیدانم چه کار کنم. گاهی میترسم و گاهی هم قلبم پُر از نفرت میشود و خشم. دوست دارم ترسم بریزد ولی خشمم را با خودم داشته باشم. آه بکشم و دردم تازه بماند. آنقدر حرفِ ناخوش و خبرِ بد توی گوشهایم است که امیدِ توی دلم از رو رفته، ولی… نمیدانم. همزمان دلم میخواهم شور و انرژی داشته باشم. حرفهای شاد بزنم و از هدفهای کوچک و رؤیاهای بزرگم بنویسم. از هرچی دلم میخواهد داشته باشم و از هرجا که میخواهم بروم. دست خودم نیست، ولی همین فکرهایم باعث میشوند دلم بگیرد. به خودم میگویم باید صبر و تحمل بیشتری داشته باشی و راهی پیدا کنی. هنوز حرفم تمام نشده، اشکم سرازیر میشود. میدانم. خودم را بهتر از هر کسی میشناسم و گاهی هم بلدم پایان بعضی از قصههای زندگی را حدس بزنم. میتوانم به خودم فرصت بدهم. قصههای تازه بنویسم و تخممرغهای غمگین را از توی سبدم بردارم و جهان صدای شادیام را بشنود.
دو
بعد از آمدن و رفتنِ عالیجنابان خاکستری من از همهچیز میترسیدم. از میز گردِ ناهارخوری، تلویزیون سامسونگ، لپتاپ اچپی، صندلیها، پردهها، کتابها. در خانهی هفتحوض که بودیم، همیشه کلافه بودم. هزاربار به خودم میگفتم نترس. اتفاقی نمیافتد. زندگی همین است. منتهی کافی بود هولدرلین به گوشیِ تلفنش جواب ندهد یا دیرتر برسد خانه و آنجا بود که بیصبر میشدم و شور به دلم میافتاد. به خودم میگفتم خب، که چی؟ با اینهمه نگرانی میخواهی چی را ثابت کنی؟ حقیقت این بود که نمیتوانستم تصمیم بگیرم. نمیتوانستم به عدالت دلخوش باشم. نمیتوانستم باور کنم خدایی هست. در جای حساسِ بازی گیر افتاده بودیم و حالا؟ اوضاع همان است. بازی ادامه دارد. گاهی دارم از عصبانیت منفجر میشوم و گاهی روالِ عادیِ یک زندگیِ طبیعی را میگذرانم. انگار نه انگار. امروز، تعطیل است. شاخص آلودگی هوا یک عددی بالاتر از صد و چهل است که میگوید منتظر باش تا دیگر نفس هم کم بیاوری! چهار روز است که در خانه زندانیام. خانهی شمسآباد. همه منتظر باد هستند و دیگر امدادهای غیبی تا دود و درد را با خودش ببرد. خودم؟ کتاب میخوانم و گزارشهای ناتمامِ مدرسه را مینویسم. دیشب دلم برای آیلی تنگ شده بود. اینکه دلم برای کسی تنگ میشود، یعنی بعضیچیزها خوب است و هنوز به انزوا خو نگرفتهام. شاید دوباره بخواهم هریپاتر بخوانم. خیالبافی کنم و بالاخره، کارخانهی رؤیاسازیام را راه بیندازم. نمیدانم. مضحک است؟ مضحکتر از خریدن روبالشی و ملافهی نوزاد؟ رنگ صورتی و طرح فیلِ پارچه دلم را برده بود.