چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دهم اردی‌بهشت روز ملّی خلیج فارس بود. در راستای این روز نخستین جشنواره‌ی ملّی کتاب با موضوع خلیج فارسی نیز روز سوّم اردی‌بهشت‌ماه برگزار شد. هدفِ این جشنواره، معرفی و تقدیر از کتاب‌های مرتبط با موضوع خلیج‌فارس در سه بخش تاریخ، جغرافیا و ادبیات است.

تاجِ سرِکرانه*نوشته‌ی محمّد ولی‌زاده کتاب برگزیده‌ی این جشنواره در بخش ادبیات بود. این کتاب که روایتی داستانی از زندگی و مبارزه‌ی رئیس‌علی دلواری است، اوّلیّن‌بار در اردی‌بهشت‌ماه سال ۸۸ منتشر شد و کم‌تر از پنج‌ماه بعد، چاپ دوّم آن نیز به بازار کتاب آمد.

تاجِ سرکرانه به دو بخش کلّی تقسیم می‌شود؛ هر بخش نیز مجموعه‌ای است از فصل‌های کوتاهِ بی‌نام. ولی‌زاده داستانِ خویش را از نظرگاه دانای کل روایت می‌کند. در ابتدای این داستانِ بلند صد و ده صفحه‌ای می‌خوانیم؛ «دریای ناآرام، موج‌های کف‌آلودش را به ساحل دلوار می‌کوبید. مردان آبادیِ دلوار، خانه‌ی رئیس‌علی را دوره کرده، زیر نخل‌های سرکش اطراف خانه به انتظار نشسته بودند.»

نویسنده بی‌هیچ مقدمه‌ یا پُرگوییِ اضافه‌ای، داستانِ خویش را با تصویری به‌یادماندنی آغاز می‌کند و بلافاصله دستِ مخاطب خویش را گرفته و او را به ماجرایی تاریخی وارد می‌کند و در برابر یکی از قهرمان‌های حماسی ایران قرار می‌دهد؛ رئیس‌علی دلواری. جوانِ بیست و شش ساله‌ی راست قامتِ بلند بالا با موهای صاف سیاه و برّاق، چشم‌های مهربان و ابروهای نزدیک به هم که ته ریشی بر صورت دارد و وقتی حرف می‌زند به همه‌ نگاه می‌کند. نویسنده به مدد تخیّلِ خویش توانسته است رئیس‌علی دلواری را جدای شخصیّت تاریخی‌اش، به عنوان یک شخصیّتِ داستانیِ قابل‌باور خلق کند.

درواقع، تاجِ سرِکرانه با باقیِ کتاب‌های ژورنالیستی و تاریخی که درباره‌ی رئیس‌علی دلواری و حماسه‌ی او نوشته شده‌اند یک تفاوت مهم دارد؛ کتابِ محمّد ولی‌زاده بیش‌تر از آن‌که تاریخی باشد، داستانی است. نویسنده ساختار و تکنیک‌های داستانی را می‌شناسد و به زبان توجّه داشته است.

یکی دیگر از نقاط قوّتِ اثر ِ ولی‌زاده قدرت وی در شخصیّت‌پردازی است. او در تاجِ سرِ کرانه در نقش مورخ یا پژوهش‌گر ظاهر نمی‌شود و صرفاً به بیان وقایع تاریخی نمی‌پردازد. به‌نظر من، ولی‌زاده در این کتاب تلاش کرده است تا رابطه‌ی بین وقایع تاریخی بوشهر را با جنبش‌های مردمی نشان دهد. انگیزه‌هایی که انسان را وادار می‌کند تا باعثِ اتّفاق تازه‌ای باشد؛ حتّی به قیمتِ جان و زندگی‌اش. برای همین است که نویسنده جدای ارائه‌ی مطالبی درباره‌ی گذشته‌ها‌ی دورِ بوشهر و خطرها و خاطره‌های تاریخیِ آن، بر خصوصیّات‌های انسانی و ویژگی‌های رفتاریِ رئیس‌علی و باقی شخصیّت‌های کتاب تأکید می‌کند و فصل‌هایی از داستان را به توصیف و پرداختِ ارتباطاتِ رئیس‌علی با خان‌های محلّی، پدر و دوستانش، زن‌ها و فرزندانش اختصاص می‌دهد.

ولی‌زاده در «تاجِ سرِکرانه» داستان و تاریخ را درهم می‌آمیزد تا با توّلد دوباره‌ی یک شخصیّت بزرگ مسیر سرنوشت‌سازِ حرکت‌های خودجوش را نشان بدهد. زبانِ ساده و روان و استفاده‌ از دیالوگ برای پیش‌بُرد داستان باعث شده که «تاجِ سرِکرانه» اثری خوش‌خوان و دل‌نشین باشد. ولی‌زاده از دیالوگ برای شخصیت‌پردازی، بیان دیدگاه‌های مختلف و شرح وقایع استفاده کرده و این تمهید ضرباهنگِ خوب و ریتم مناسبِ داستان را درپی‌ داشته است. برای همین «تاجِ سرِکرانه» مانند بیش‌تر کتاب‌های تاریخی کسل‌کننده و حوصله‌سوز نیست. نویسنده به شیوه‌ی معمولِ داستان‌های تاریخی، گفتار شخصیت‌ها را مطابق با زمان و عصری که در آن زندگی کرده‌اند نوشته و از زبان بومی استفاده کرده، امّا در حدی که برای عموم قابل‌فهم است.

یکی دیگر از ملاک‌های ارزش‌یابی داستان‌های تاریخی ارجاع و استناد است. محمّد ولی‌زاده نیز برای نگارش این داستان از اسناد و مدارک مربوط به دوره‌ی موردبحث هم غفلت نکرده و در پایان کتاب منابع مورداستفاده‌ی خویش را فهرست کرده است؛ کتاب‌هایی مانند جنگ جهانی در جنوب ایران (گزارش سالانه‌ی کنسول‌گری بریتانیا در بوشهر ۱۹۱۴ – ۱۹۲۱)، خلاصه‌ی مقالات کنگره‌ی هشتادمین سال‌گرد شهادت رئیس‌علی دلواری، فارس و جنگ بین‌الملل اول، جنوب ایران در مبارزات استعماری، واسموس – لورنس آلمانی، هجوم انگلیس یه جنوب ایران، رئیس‌علی دلواری (تجاوز نظامی بریتانیا و مقاومت جنوب) و …

خلاصه این‌که، تاجِ سرِکرانه یک سرگذشتِ تاریخی است، سرگذشتی که سکوت نکرد و برای تغییر تلاش کرد. و به‌نظر من، این کتاب پیش‌نهاد خوبی است برای نوجوان‌هایی که به تاریخ ایران و شخصیّت‌های تاریخی علاقه‌ دارند.

*ناشر: آئینه‌ی جنوب. ۱۱۲ صفحه، قیمت ۲۲۰۰ تومان.

مرتبط: این و این
+ اسامی برگزیدگان بخش ادبیات جشنواره کتاب خلیج فارس
+ زندگی و مبارزات رییسعلی دلواری فیلم پویانمایی و رمان می‌شود
+ زندگی رئیسعلی دلواری انیمیشن شد (تصاویر انیمیشن)
+ چاپ سوم “تاج سر کرانه” در راه

هیچ‌چیز نمی‌تواند به مرز ناپسندی آن آدمی برسد که دارد زار می‌زند چون دیگری‌اش به او بی‌اعتنایی کرده، آن هم «وقتی هنوز این همه آدم در دنیا هستند که دارند از گرسنگی می‌میرند، وقتی مردمِ این همه کشورها دارند برای آزادی مبارزه می‌کنند، و …»

رولان بارت، سخن عاشق، صفحه‌ی ۲۳۶

مجله‌ی آزما در شماره‌ی ویژه‌ی عید یک میزگرد داشت درباره‌ی ادبیات ایران در دهه‌ی هشتاد. چهارتا آدمِ منتقد و نویسنده نشسته بودند دور هم که حرف بزنند در این‌باره؛ لیلی گلستان، ناهید طباطبایی. امیر احمدی آریان با پویا رفویی. از طرفِ مجلّه هم مریم منصوری نشسته بود که نقشِ … چی می‌گویند؟ مجری؟ میزگرد تلویزیونی که نبود. چه می‌دانم. منصوری بیش‌تر سؤال می‌کرد. متنِ گزارش این نشست شده هشت صفحه‌ی مجله. اگر بخواهید لابُد می‌روید آن شماره را پیدا می‌کنید و می‌خوانید. من چرا حرفش را پیش کشیده‌ام؟ برای این‌که یک‌جای این میزگرد، یکی از آن چهارنفر، که نمی‌دانم کی بود؟ شاید گلستان، گفت آن‌چیزی که الان به اسم ادبیات داستانی عرضه می‌شود، بیش‌تر روزنوشت و یادداشت شخصی است و نه مثلن داستان کوتاه. منصوری هم یک حرفی را گفت، باز یادم نیست که در جوابِ گلستان یا چی، ولی گفت نویسنده‌های کتاب اوّلی نمی‌خواهند بگویند الان شاخِ غول را شکسته‌اند و شاه‌کار نوشته‌اند. گفت چاپ کتاب اوّل بیش‌تر برای معرّفی است که او بگوید من هم دارم می‌نویسم.

این حرف درست چیزی بود که وقتِ خواندنِ مجموعه داستان به چیزی دست نزن (نشر آموت) به ذهن من آمد. با خودم فکر می‌کردم لیلا عباسعلیزاده باید وبلاگ‌نویس می‌بود و نوشته‌های کتابش را توی وبلاگ منتشر می‌کرد و آن‌وقت توی گودر مثبت یک‌میلیون لایک می‌گرفت.

صبح، دو کام حبس (نشر چشمه) را گذاشته بودم جلوی خودم، که آره زوری‌ست. تو باید این را بخوانی. بار دوّم بود که کتاب را دست می‌گرفتم. توی زمستان، یک‌بار خواندنِ این کتاب را شروع کرده بودم و سه داستانِ اوّل را خوانده بودم؛ «یک داستان کافکایی بنویس، می‌خواهم عاشقت شوم!»، «تشنه» با «من یه اسبم». امروز از داستانِ آخر شروع کردم به خواندن، از داستانِ «تاریکی». دو صفحه که خواندم دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. تا آن‌جایی که خواندم، دو خط دیالوگ داشت در شروع داستان و بعد یک‌سره مونولوگ بود با لحنِ لاتی. جمله که شروع می‌شد، دیگر تمام نمی‌شد تا تو نفس‌بند شوی. نخواندم. کتاب را ورق زدم. از آخر به اوّل. از اوّل به آخر. یادم آمد داستان «کفترچاهی» را هم زمستان خوانده بودم. به خودم گفتم تو کتاب‌های درسی‌ات را هم به زور نخواندی، حالا برای خواندنِ کتاب داستان چه اجباری داری؟ فکر کردم خرم. والا.

فرقِ کتاب عباسعلیزاده با کتابِ منصوری این بود که من به چیزی دست نزن را خواندم. همه‌ی هفده داستانش را. اذیّت هم نشدم. شاید برای این‌که داستان‌ها خیلی کوتاه بود و البته، زبان ساده و روانی هم داشت. حتّا چندتا از داستان‌ها را دوست داشتم، مثل «زمهریر» و «موش کور» و «پرتره». راوی بیش‌تر داستان‌های عباسعلیزاده اوّل شخص بودند و منهای (فکر می‌کنم) یک داستان، همگی بی‌دیالوگ. آن یکی هم که دیالوگ داشت، کسل‌کننده بود. راوی‌ها هم زن بودند و هم مرد. بیش‌تر زن. هر چند مردهای عباسعلیزاده هم زن شده بودند تقریبن.

خُب، من نمی‌توانم با آن فلسفه‌ای که توی ذهنِ منصوری است. هم‌آن که توی میزگردِ آزما گفت. (رجوع کنید به دو سطر آخر از پاراگراف اوّل) فکر کنم. فکر کنم که خُب این کتاب اوّل است، معرّفی‌ست و فلان. یک حرفی را، حامد اسماعیلیون گفته بود توی یک مصاحبه‌ای. گفته بود که خیلی تلاش کرده اوّلیّن کارش، اوّلیّن کتابش قوی باشد و استخوان‌دار. هم‌چین حرفی بود. حالا من آویشن قشنگ نیست را نخوانده‌ام، ولی از نویسنده‌های کتاب اوّلی، مثلن کار امیرحسین یزدان‌بُد را دوست داشتم. پرتره‌ی مرد ناتمام را می‌گویم. و فکر می‌کنم آدم نباید دو، سه‌هزارتومان بدهد برای خریدن کتاب و دو، سه‌ ساعت وقت بگذارد برای خواندن آن که یکی بهش بگوید: ببین من می‌خواهم نویسنده باشم.

«بعضی وقت‌ها ما آدم‌ها متوجه بدجنسی‌های‌مان نمی‌شویم و وقتی می‌فهمیم که دست از بدجنسی برداشته باشیم. درست مثل روشن کردن چراغ است، وقتی چراغ را روشن می‌کنیم تازه می‌فهمیم اتاق چه‌قدر تاریک بوده است. همه‌ی آدم‌ها این چیزها را می‌دانند ولی تظاهر به ندانستن می‌کنند. در مورد آلیس ایوانز هم جریان به همین شکل بود. من هیچ‌وقت قصد اذیت‌کردنش را نداشتم ولی هیچ‌وقت هم دست کمک به طرفش دراز نکردم و هیچ خوبی‌ای هم در حقش نکردم.»

ربکا استید، وقتی به من می‌رسی، صفحه‌ی ۲۰۲

۱٫ عروس بید* است با نُه داستان دیگر؛ پناه‌برخدا، آقای غار، هراسانه، پنجه، رُتیل، جان‌قربان، مُرده‌گیر و یبلْ سَرِآقا با پیربی‌بی.

۲٫ علیخانی در داستان‌های این کتابش نیز از میلکِ قدم‌بخیر و اژدهاکُشان دورتر نرفته، مگر گاهی تا دهاتِ اطراف یا قزوین و یا سفر زیارتی به مشهد و دوباره برگشته میلک.

– «میلَک.»
چشم‌ها و دهان و دماغش را به حرکت درآورد و گفت: «توی ایرانه؟»
– «آها. قزوین نرفتی تا حالا؟ کوه‌هاش. الموت اونجاست. میلَک هم یکی از دهات‌هاش.»
گروهبان خندید و گفت: «پس قزوینی هستی؟»
چشمک زد و دیدم حالا که آشنا درآمده، بگذار خوشش باشد که قزوینی‌ام.» ص
۶۸

۳٫ زبانِ داستان‌های علیخانی آمیخته‌ای‌ست از شعر با لهجه‌ی میلکی. کمی سخت‌خوان، بعضی سطرهایش زیبا. مثلن؟ یادِ حرفی که مُدام چشم‌های آدم را می‌سوزاند یا خوابی که توی چشم خیس نمی‌خورد یا چه‌ می‌دانم، همین قیدهای حالتی که علیخانی نوشته برای مُدل‌های مختلف قدم برداشتن و راه رفتن؛
«پاسری‌پاسری جلو رفت.»
«پاکشان پاکشان می‌رفت.»
«پایش را بشماربشمار روی پاگیرهای سنگ‌ها می‌گذاشت.»
«پالرزان پالرزان، پا برداشت از پاگیرهای نردبام.»
و ….

۴٫ امّا داستان‌ها، من درباره‌ی دو داستانی حرف می‌زنم که بیش‌ترتر دوست داشتم. اوّل، داستان «پناه‌برخدا» که دوستش داشتم، امّا نه برای خاطر قصّه‌اش، که برای اسیرش. نه، قصّه درباره‌ی جنگ نیست یا آزاده‌های میلکی یا …. پس چی؟ اسیر روستایی‌ست حوالی میلک که «بیست چهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است.» راوی این داستان اوّل شخص است؛ جوانی‌ که پسر اوسا الله‌بداشت است و پناه نام دارد و خانوادگی نمدمال هستند و اهل میلک. پناه برای کار رفته تا روستای اسیر که آن‌جا دچار عشقِ دختری می‌شود به نام پری، پریِ اسیر. فضاسازیِ نویسنده برای نشان دادن روستای اسیر، از نظر اقلیمی و جغرافیایی و … قابل‌تقدیر است. آدم می‌تواند توی ذهنِ خودش هم‌چین جای عجیب و غریبی را بازنمایی کند، منطقه‌ای رازآلود که در آن‌جا وهم تا شانه‌های آدم پایین می‌آید. منتها قصّه‌ی علیخانی به‌قدر منطقه‌ی اسیر جالب و جذاب نیست. شخصیّت‌های داستانی نیز پا در هوا هستند و هم‌حسی آدم را برنمی‌انگیزند. وقتی پناه عاشق می‌شود، آدم برایش ذوق نمی‌کند. و یا وقتی‌که قرار می‌شود برای همیشه توی اسیر بماند، آدم نگرانش نمی‌شود. پری و بچّه‌اش که می‌میرند، آدم مثل ماست ایستاده است، انگار نه‌ انگار. جایی که سروکلّه‌ی زرانگیس و مادرش پیدا می‌شود، آدم با خودش می‌گوید ها الان است که معمّای اسیر فاش شود. معمّا دارد؟ چه می‌دانم. آن‌قدر همه‌چیز در ابهام می‌گذرد که آدم خیال می‌کند هی باید منتظرِ افتادن پرده‌ای باشد. که البته، پرده‌ای برنمی‌افتد و تازه، وقتی که آدم می‌خواهد یه کمی بترسد، داستان تمام می‌شود. خیلی زود. برعکسِ شروعِ آن که قصّه خیلی دیر آغاز می‌شود.

۵٫ «هراسانه» را دوست داشتم، گیرم طولانی‌ست و حرفِ تکراری زیاد دارد. امّا تعلیق خوب آن باعث می‌شود که آدم پی مشدی‌قباد برود تا ته قصّه. شخصیّتِ پدرسوخته‌ی قباد خیلی خوب است، با آن کابوس‌های مُدام و دروغ‌گویی‌های مردانه‌اش.

۶٫ بدانید که عروس بید در دوازدهمین دوره‌ی برگزاری جایزه‌ی غنی‌پور در بخش مجموعه داستان به‌عنوان کتاب سال انتخاب شده است. چرا؟ به دلیل استواری زبان در انتقال مفاهیم نهفته در گویشِ محلی ناحیه الموت و خلق شخصیت‌های ماندگار و پویای بومی. به‌نظر من کم‌دلیلی نیست.

۷٫ حسن محمودی: در هفته گذشته دومین دوره فراخوان محبوب‌ترین و خوش‌اقبال‌ترین کتاب وبلاگ‌نویسان نتایج حاصل از رای ۶۰ وبلاگ‌نویس شرکت‌کننده را منتشر کرد. «شب ممکن» محمدحسن شهسواری، «برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی و «بهار ۶۳» مجتبا پورمحسن به ترتیب رتبه‌های یک تا سه را به دست آوردند. انتخاب‌های وبلاگ‌نویسان به‌طور دقیق همان چیزی بود که یازدهمین دوره کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعاتی در بیانیه پایانی‌شان اعلام کرده بودند. با این توضیح که «شب ممکن» به دلیل حضور محمدحسن شهسواری در ترکیب داوری این جایزه از دور داوری کنار گذاشته شده بود. براین باورم که علاوه بر آنکه ذائقه وبلاگ‌نویسان ادبی به سلیقه داوران جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی نزدیک است، کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی برخلاف رویه دوره‌های نخست خود از انتخاب آثار متفاوت‌تر اندکی فاصله گرفته‌اند و دیگر اینکه به نظر می‌رسد با وجود شمار زیاد وبلاگ‌نویسان ایرانی، ۶۰ نفر شرکت‌کننده در نظرسنجی یکی از پرمخاطب‌ترین وبلاگ‌های فرهنگی، عدد قابل‌توجهی نیست. برخلاف برخی کامنت‌گذاران در خوابگرد بر این باورم که وبلاگ‌نویسان، کتابخوان هستند، اما مشارکت آنها در یک حرکت ادبی پایین آمده است. چرایی این ماجرا خود حکایت دیگری است که امیدوارم مورد تحلیل در فضای مجازی قرار گیرد و آخر اینکه پس از انتشار نتایج رای‌دهی ۶۰ وبلاگ‌نویس شرکت‌کننده در نظرسنجی سایت خوابگرد، پس از رویت سه کتابی که بیشترین امتیاز را به خود اختصاص داده بودند، کنجکاو شدم ببینم مجموعه داستان خودم، «از ۱۴ سالگی می‌ترسم» در رتبه چندم قرار گرفته است. با احتساب ۱۴ امتیاز حاصل شده از امتیازهای شش نفر رای‌دهنده به این کتاب، در رتبه ششم قرار گرفته بود. کنجکاوی مهم‌ترم اما این بود که کتاب‌های محبوبم، همان‌ها که بهشان امتیاز داده بودم، در رتبه چندم قرار داشته است. بجز من، ۱۰ نفر دیگر رمان «بهار ۶۳» مجتبا پورمحسن و سه نفر دیگر «عروس بید» یوسف علیخانی را انتخاب کرده‌اند. «روباه و لحظه‌های عربی» مرتضی کربلایی‌لو را تنها من انتخاب کرده بودم. مجموعه‌ای که به نظرم یکی از مهم‌ترین کتاب‌های منتشر شده در سال ۸۸ است. مجموعه‌ای که در هیچ‌کدام از جایزه‌های ادبی نیز شانسی برای عنوان کتاب سال به دست نیاورد. {فرهیختگان}

مرتبط:
+ نگاهی به سه گانه یوسف علیخانی
+ خواب‌های دنباله‌دار

* نشر آموت. تهران: ۸۸ / ۱۸۷ صفحه. قیمت ۴۰۰۰ تومان.

«سرچشمه‌ی قریحه‌ی ادبی هر رمان‌نویس، و اصلی‌ترین و پوشیده‌ترین علّتی که زن یا مردی را به شیوه‌ای نمادین به سوی جانشین‌سازی داستان‌ها به جای دنیای واقعی می‌کشاند، سرکشی در برابر آن است.»

ماریو بارگاس یوسا

یا گزارشی شگفت‌انگیز درباره‌ی شخصیّتی دوپاره

همه‌چیز از قضیه‌‌ای شروع شد به نام «قضیه‌ی در». نه، اشتباه نکنید پای فامیل دور در میان نیست. حرف از دو نفر دیگر است؛ دکتر جکیل و آقای هاید؛ شخصیّت‌های داستانی رابرت لویی استیونسن. مورد عجیب دکتر جکیل و آقای هاید عنوان اصلی رُمان این نویسنده‌ی مشهورِ اسکاتلندی است که برای اوّلین‌بار در سال ۱۸۸۶ میلادی در لندن چاپ شد. گویا ایده‌ی دکتر جکیل و آقای هاید در یک حالت هیجانی و هذیانی به ذهنِ آقای استیونسن رسیده بود، ولی او از کابوسِ مکتوب خود راضی نبود. برای همین اوّلیّن نسخه‌ی داستان را آتش زد. منتهی، خیلی زود پشیمان شد. آن را دوباره نوشت و این‌گونه بود که آقای استیونسن طی سه روز یکی از ماندگارترین آثار ادبیات جهان را خلق کرد.

قضیه‌ی در
تاکنون، رُمان دکتر جکیل و آقای هاید با عنوان‌های مختلف از سوی مترجم‌ها و ناشرهای متعدد به فارسی چاپ شده، امّا آخرین ترجمه از آن توسط محسن سلیمانی صورت گرفته است. این کتاب در مجموعه‌ی «کلکسیون کلاسیک» از سوی نشر افق برای مخاطب نوجوان منتشر شده و سلیمانی تلاش کرده است تا در ترجمه‌ی آن لحن مناسب را درنظر بگیرد. ازاین‌رو، با حذف پیچیدگی‌های داستان و استفاده از جمله‌های کوتاه، این متن مطابق با درک و حوصله‌ی نوجوانان است و در ۱۰ فصل روایت می‌شود. داستان در فصل نخست با معرّفی آقای آترسون آغاز می‌شود که وکیل است؛ آدمی سرد و کم‌حرف، خجالتی، و در ضمن لاغر و قدبلند که با وجود قیافه‌ی خشک و گرفته‌اش، دوست‌داشتنی‌ست. او با مرد دیگری به نام «ریچارد اِنفیلد» عادتِ به‌خصوصی دارند؛ یک‌شنبه‌ها در خیابان‌های شهر قدم می‌زنند و گردش می‌کنند. در یکی از شبگردی‌های هفتگی، آن‌ها به جلوی دری می‌رسند که هیچ نوع زنگ یا کوبه‌ای ندارد و رنگ‌هایش به‌طرز زشتی پوسته‌پوسته شده‌اند. این در اِنفیلد را یاد داستان عجیبی می‌اندازد، داستانی درباره‌ی مردی نفرت‌انگیز که به جای آدم، بیش‌تر مثل الهه‌ای نفرین شده است؛ آدمی به اسم هاید.

به دنبال آقای هاید
در ادامه‌ی داستان، خواننده به دنبال کشف هویّت ناشناس آقای هاید، با یکی از موکّل‌های آترسون آشنا می‌شود به نام دکتر جکیل. دکتر وصیّت‌نامه‌ای را تنظیم و در اختیار آترسون گذاشته که با توجه به محتوای آن، درصورت مرگ و یا ناپدیدشدن دکتر جکیل، همه‌ی ثروت او به ادوارد هاید می‌رسد. ربط نامشخص این شخصیّتِ شیطانی با جکیل، باعث می‌شود که آقای وکیل فکر کند دکتر به دردسر افتاده و از سر رفاقت، به ماجرایی وارد می‌شود که پُر از ترس است. «دکتر لانیون» دوست سابق جکیل و «پول» خدمت‌کار وفادار او نیز به‌تدریج در این رُمان معرّفی می‌شوند و با بیان ماجراهای پنهان به افشای راز مشکوک هاید کمک می‌‌کنند. داستان در هاله‌ای از ابهام، با روایتی از منظر آقای آترسون پیش می‌رود. هول و هراس و جنبه‌ی معماگونه‌ی آن خواننده را مشتاق می‌کند تا آترسون را برای کشف حقیقت همراهی کند. درنهایت، با گزارش‌های دکتر لانیون و دکتر جکیل گره‌های اصلی داستان گشوده و پرده از زندگی دکتر جکیل برداشته می‌شود. خواننده در می‌یابد که جکیل با کشف فرمول دارویی که خاصیّت آن جدایی خصلت‌های خوب و بد انسان‌است و آزمایش آن بر روی خودش، صاحب شخصیّت دومی شده که هیچ بویی از خوبی نبرده و مجموعه‌ا‌ی از ویژگی‌های اخلاقی ناپسند است؛ آقای هاید جنایت‌کار. دکتر جکیل برای ارضای بخش شرور شخصیّت خویش گاهی به قالب آقای هاید می‌رود، امّا پس از مدّتی او دیگر نمی‌تواند آقای هاید را کنترل کند و به‌صورت اصلی خود درآید. زندگی پُرافتخار و باآبروی دکتر جکیل به سرنوشتی شوم گره می‌خورد که بیش‌تر شبیه کابوسی وحشتناک است و همه‌چیز زمانی تمام می‌شود که آقای هاید خودکشی می‌کند؛ یک پایان شر. به‌بیان‌دیگر، «هنری جکیل» و «ادوارد هاید» دو پاره‌ی یک شخصیت هستند؛ یکی خیر و خوب، دیگری شر و بد. دکتر جکیل عیان و آشکار، خوب و درست زندگی می‌کند، امّا آقای هاید یک زندگی مخفی دارد و بی‌رحم و سنگ‌دل است. درواقع، رُمانِ آقای استیونسن درباره‌ی ستیز درونی انسان است برای انتخاب نوع رفتار و سبک زندگی برمبنای خوی نیک و یا سرشتِ بد و می‌توان آن را در چارچوب ژانرهای ادبی مختلف ‌تفسیر کرد؛ از داستان تمثیلی تا مذهبی، از داستان پلیسی تا رُمان گوتیک. اما به‌نظرمی‌رسد نویسنده بیش‌تر از هر چیزی به طرح مسائل اخلاقی و آسیب‌شناسی روانی یک شخصیّتِ دوپاره توجّه داشته است.

«من از روزی که فهمیدم از این راه به جایی نمی‌رسم، به‌جای این‌که راهم را عوض کنم، هدفم را عوض کرده بودم.»

علی‌اصغر سیدآبادی، شاهزاده‌ی بی‌تاج و تخت زیرزمین، صفحه‌ی ۱۰۰

عکس چهارم از سمت چپ، نیب است. توی همه‌ی عکس‌هایش این‌طور نگاهی دارد؛ زُل و مظلوم. خودش را هم یک حالتی می‌کند که آدم با خودش می‌گوید «اوه. مهربان‌ترین موش دنیا.» آن هم بی‌هیچ شکّی با یقین کامل. من که عاشقِ آن عکسش شده‌ام که زیرش نوشته‌اند «نیب یک موش مترو بود.» توی عکس، نیب روی یک لوله‌ی باریک ایستاده و دست‌هایش را گرفته به دیوار پشت‌سرش. با لبخندی زیبا و همین چشم‌های پدردرآور نگاه می‌کند به روبه‌رو، انگار که الان می‌خواهد بپرد توی بغلِ آدم.

نیب توی ایستگاه مترو زندگی می‌کند، با خانواده‌اش، با فامیل‌هایش. برای خودشان سبک و مسلکی دارند، مثلن وقتِ حرکت قطار پی غذا می‌گردند و شب، دورهمی قصّه گوش می‌دهند. موش پیر قصّه‌گوی آن‌هاست و چی تعریف می‌کند؟ داستانی درباره‌ی آخر تونل.

نیب هی با خودش می‌نشیند و به آخر تونل فکر می‌کند؛ به ترس‌ها و تلخی‌ها، به امیدها و خوشی‌ها. نیب هی برای خودش می‌رود لابه‌لای ریل‌های قطار، توی لوله‌ها و یا کنارِ تاریکی‌های ایستگاه، رنگی یا شکلی یا نشانه‌ای را پیدا می‌کند، یادآورِ رؤیای آخر تونل. تا این‌که بی‌خیالِ خطر و بی‌هولِ راه، می‌رود به سمتِ خوش‌رنگ‌ترِ زندگی، بیرون از حدودِ ایستگاه. نیب می‌دود و از کنار رنج‌‌ها و خطرها می‌گذرد تا می‌رسد به گنج؛ کشف جهانی شگفت.

نیب نام شخصیّت اصلی داستانِ کوتاهی است که باربارا رید برای کودکان نوشته و ترجمه‌ی فارسی آن هم با عنوان موش مترو منتشر شده است. کتاب را یک‌بار انتشارات مبتکران با ترجمه‌ی نسرین وکیلی چاپ کرده و یک‌بار هم مرکز نشر صدا با ترجمه‌ی زنده یاد مریم واعظی.

داستان با معرّفی نیب و محل زندگی او آغاز می‌شود که در زیر سکوهای یک ایستگاه شلوغ مترو است. قصّه با هدف طرح مراحل مختلف زندگی پیش می‌رود. نویسنده از نیب در گذر از مرحله‌های رشد می‌گوید، تاوقتی‌که او تصمیم می‌گیرد خانه را ترک کند. نیب با کشف آخر تونل، زیبایی‌ها و خطرهای زندگی در سرزمین بی‌سقف را تجربه می‌کند و درنهایت، زندگی جدید او آغاز می‌شود. این ماجراجویی زیرزمینی با تصویرسازی بی‌اندازه زیبای باربارا بیش‌تر شبیه جشن است؛ جذّاب و پُر از زندگی. موش مترو برای گروه سنّی الف و ب چاپ شده است و می‌توان آن را با صدای بلند برای کوچک‌ترها هم خواند.

باربارا رید متولّد ۱۹۵۷ است، در تورنتو.  او  از کودکی به حیوانات و خواندن علاقه داشت و پس از برنده شدن در یک مسابقه‌ی نوشتن خلاق بود که تصمیم گرفت وقتی که بزرگ شد نویسنده بشود. باربارا در دانشگاه هنر تحصیل کرد و در آن‌جا فعالیت خودش را بر تصویرسازی متمرکز کرد. تااین‌که در سال ۱۹۸۰ فارغ التحصیل شد و به عنوان طراح آزاد شروع به کار کرد. او درحال‌حاضر با شوهرش و دو دخترش در تورنتو زندگی می‌کند.

این هم فهرست مهم‌ترین جایزه‌هایی که موش مترو برای باربارا به ارمغان آورده است؛

Ruth & Sylvia Schwartz Children’s Book Award 2003
IBBY Outstanding Book for Young People With Disabilities 2004
Globe & Mail Top Ten Children’s Books 2003
Children’s Choices Selection 2006

اگر کلیک کنید این‌جا درباره‌ی باقی کتاب‌های باربارا خواهید خواند. این‌جا هم نوشته‌اند که او تاکنون چه جایزه‌هایی را برای کدام کتاب‌هایش کسب کرده است.

«در ظاهر رنگ سرخ با قرمز هیچ فرقی نداره، اما سرخ هم وقار داره، هم خونواده‌دارتره. اما قرمز نه. یا مال اسباب‌بازی بچه‌هاس، یا رنگ در و پنجره‌س یا پارچه، یا ماتیک. ماتیک قرمز زیاد شنیدی اما ماتیک سرخ نه. حتی برای خون. خون قرمز با خون سرخ خیلی فرق داره، گل قرمز با گل سرخ.
و بعد صدای فریاد خودش را شنید که گفت:
– حتی شهید؛ خون شهید سرخ، و لاله‌هاشم سرخ.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۱۶۶