چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دل من حالش خوشه … اصلاً بلد نیست بگیره…
اما خیلی تنگ می‌شه… گاهی می‌ترسم بمیره…
اما بازم به خودش میاد و سوسو می‌زنه…
باز حیاط خلوت سینمو جارو می‌زنه…
می‌گمش تا کی می‌خوای عاشق بشی و بشکنی…
به روی خودش نمی‌یاره… می‌پرسه با منی…؟؟!!
با کیم…
با توی عاشق پیشه‌ی سر به هوا
با توی دیوونه‌ی در به در بی سر و پا
با تو که هر چی دارم می‌کشم از دست توئه
با تو که هر جا می‌رم مسیر در بست توئه
کی می‌خوای دست از سر آبروی من برداری…

کی می‌خوای عقلی که دزدیدی سر جاش بذاری…
کی می‌خوای بزرگ بشی سنگین بشینی سرجات…
سر به راه بشی و دنیا رو نذاری زیر پات…

پی.‌نوشت)؛ کجایش را می‌دانم امّا کِی …؟ فقط همین یادم هست؛ کمی مانده بود به پنج بعدازظهر ِ یکی از چهارشنبه‌های بهاری، وقتی که هنوز با خیاط می‌رفتیم کانون ادبیات و بعد، نشسته بودیم روی آن پله توی حیاط کانون، موسیقی زیر صدای آن خاطره، این آهنگِ رضا صادقی بود که خیاط می‌گفت شعرش شبیه من است و بعدتر، وقتی خودم هم شنیدم آهنگِ موردنظر را، از خنده روده‌بُر شده بودم؛ همه‌ی عمرم، دلِ من حالش خوش بود واقعاً!  ولی، دیگر بس است! من می‌خواهم عقل‌اَم را بگذارم سرجاش … می‌خواهم بزرگ بشوم و کمی بَد! عینهو همه‌ی دیگران! می‌خواهم مراقب خودم باشم. در کنار خودم باقی بمانم. می‌خواهم بزنم کاسه و کوزه‌ی بیست و چندساله‌ی این دخترک را بشکنم، که انقلاب کنم در او! برایتان می‌گویم چون پیامدهای این تصمیم گریبان‌گیر وبلاگ و آدم‌های زندگیِ من هم می‌شود.

از کدام رو بود که من هیچ‌گاه جامی را دوست نداشتم تا خیال کنم بد نیست در کتابخانه‌ام یک نسخه‌ی ولو گزیده هم باشد از هفت اورنگ‌اَش یا دست‌کم مثنوی سلامان و ابسال‌اَش؟ فکر کردم سامرست مؤام ادب‌دانِ قابلی است. خیر ِ سرم رفته‌ام غرور و تعصب را خریده‌ام با موبی‌دیک و نمی‌دانم چه و چه. اصلاً این خانوم ِ مادامِ بوواری‌شون مثلاً! به نظر من، باید برود پای قصه‌ی جامی لُنگ بیاندازد! اگر قرار است الگویی از وسوسه‌ی زنانه در دست باشد، من ابسال را ترجیح می‌دهم! تازه، آقای جامی مراعاتِ احوالِ بی‌حوصله‌ی ما را نیز کرده و توضیح و توصیفِ اضافه ردیف نکرده است در شعرش. بعد، در مجموع، خیال‌انگیزی و طرب‌انگیزی شعر بیشتر است و آدم را هوایی می‌کند که بزند به بیابانِ جنون و عاشق برود … من از این وقت‌های بی‌قراریِ پس از شعر خیلی خوش‌اَم می‌آید. دل توی دل آدم نیست و هی چیزی یا کسی خودش را می‌کوبد به در و دیوار ِ این لعنتی و بعد، تپش قلب و ضربان است که می‌ریزد به دست‌هایت و هوسِ رفتن ِ راهی گیرم، بی‌راه می‌افتد به خاطرت … ووو …

چون سلامان با همه حلم و وقار

کرد در وی عشوه‌ی ابسال کار،

در دل از مژگان او، خارش خلید

وز کمند زلف او، مارش گزید

ز ابروانش طاقت او گشت طاق

وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق

نرگس جادوی او خوابش ببرد

حلقه‌ی گیسوی او تابش ببرد

اشک او از عارضش گل‌رنگ شد

عیشش از یاد دهانش تنگ شد

دید بر رخسار او خال سیاه

گشت از آن خال سیه حالش تباه

دید جعد بیقرارش بر عذار

ز آرزوی وصل او، شد بیقرار

شوقش از پرده برون آورد، لیک

در درون اندیشه‌ای می‌کرد نیک

که مبادا گر چشم طعم وصال

طعم آن بر جان من گردد وبال

آن نماند با من و، عمر دراز

مانم از جاه و جلال خویش باز

دولتی کن مرد را جاوید نیست

بخردان را قبله‌ی امید نیست

مرتبط؛ این + این + این + این.  داستان سلامان و ابسال را هم می‌توانید در اینجا و اینجا بخوانید.

پی.‌نوشت)؛ شعر درباره‌ی وقتی است که ابسال موفق می‌شود به دل سلامان راه یابد.

بر هوا می‌افکند هر دم کلاهی از حباب

قطره – زین شادی که دریا حال او پرسیده است

من که باشم کز چو من بی‌قدر یاد آورده‌ای

نامه از ننگ همین معنی به خود پیچیده است

سایه‌ام را عار می‌آید که افتد بر زمین

آفتاب التفاتت تا به من تابیده است

از تفاخر آن چنان سر را به گردون برده‌ایم

کآسمان با ناخن ماه نواش خاریده است

در فراغت جان غم فرسوده‌یی دارد کلیم

گر به پای قاصدت نفشاند، ادب ورزیده است

شاعر شعر ِ فوق کسی نیست مگر میرزا ابوطالب کلیم کاشانی معروف به طالبا متولد ۹۹۰ هجری قمری در همدان و بزرگ‌شده‌ی کاشان و دانش‌آموخته‌ی شیراز و مهاجر به هند طی دو نوبت. بار اوّل، وقتِ سلطنتِ جهان‌گیری بود که کلیم مورد توجّه دربار قرار نگرفت و فقیر و آواره و سرگردان و ندار و بی‌چیز بود تا اینکه ناگزیر دوباره به ایران برگشت. ولی، طاقت نیاورد و دل در هوای هندوستان داشت هنوز. پس، برای دوّمین‌بار مهاجرت کرد با بخت بیدار. در این زمان، شاه‌جهان به تاج و تخت رسیده بود و کلیم هم به نزد میرجمله‌ی شهرستانی رفت و از طریق اون به دربار راه پیدا کرد و نخستین صله‌ی شاهی‌اش رو بابت یک رباعی از دست شاه‌جهان گرفت و بعد هم، سه واقعه‌اش رو تنظیم کرد که شاه به خاطرش، کلهم هیکل کلیم رو طلا گرفت. بعد هم، آقای کلیم در یک سفر استانی به همراه شاه‌جهان، به کشمیر می‌رسند و این شهر دل از ایشون می‌بره و از شاه درخواست می‌کنند که اجازه بده تا به وصالش درافتد و شاه قبول می‌کند به یک شرط! به شرط اینکه کلیم پادشاه‌نامه رو در وصفِ شاه‌جهان بسراید و کلیم هم می‌پذیرد و ماندگار می‌شود در کشمیر تا چند وقت بعدتر که حضرت اجل‌اَش می‌رسد و به سال ۱۰۶۱ هجری قمری، کلیم ِ شصت و یک ساله رو راهی سینه‌ی قبرستان ِ مزارات در کشمیر می‌کنه و این بود داستان ِ زندگی کلیم که گویا عزب هم زیسته است و بی زن و فرزند.

ذهن خلاق و فلسفی کلیم کاشانی باعث شده تا اشعارش پُر از تصاویر حیرت‌انگیز شاعرانه باشد و یک نوع یأس فلسفی ناشی از اندوه درباره‌ی بنیاد جهان که ریشه داشت در درک اون از مفهوم زندگی.  تناقض در معنا و تصویر و ضعف تألیف هم از ویژگی‌های منفی شعر کلیم است.

مجوعه‌ی آثار کلیم شامل ۱۰۰۴۸ بیت است در قالب ۳۷ قصیده، ۵۷۱ غزل، یک ترجیع‌بند با ترکیب‌بند با مرثیه، ۶۲ قطعه و ۹۲ رباعی.

+ مرتبط؛ این و این

پی.‌نوشت)؛ قرار بود درباره‌ی کتاب دوّم گردباد شور جنون، (نوشته‌ی محمّد شمس لنگرودی، تهران؛ انتشارات چشمه، چاپ دوّم، ۱۳۶۷) بنویسم که نوشتم در راستای آن پی.‌نوشت دوّم ِ اینجا

در آرزوی تو باشم …

که خاک کوی تو باشم …

به جست و جوی تو باشم …

غلام روی تو باشم …

به بوی موی تو باشم …

دوان به سوی تو باشم …

مست روی تو باشم …

سعدی

پی.‌نوشت )؛ دلم می‌خواد بنویسم … عاشقانه بنویسم … نامه بنویسم … زیاد بنویسم … گیج بنویسم … دلم می‌خواد بنویسم … از دیشب، از پریشب … از کی دلم می‌خواد بنویسم … نمی‌ذاره ولی … این جامعۀ اطلاعاتی لعنتی نمی‌ذاره … نمی‌ذاره بنویسم … عاشقانه بنویسم … نامه بنویسم … زیاد بنویسم … گیج بنویسم … دلم می‌خواد بنویسم … از دیشب، از پریشب …

دردم این نیست ولی،

دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی­خویشتنم.

پوپکم! آهوَکم!

تا جنون فاصله­‌ای نیست از اینجا که منم.

مگرم سوی تو راهی باشد …

مهدی اخوان ثالث

بخت سیه به کین من، چشم سیاه یار هم

حادثه در کمین من، فتنه‌ی روزگار هم

از مژه ترک مست من صف زده بر شکست من

کار بشد ز دست من، چاره‌ی نظم کار هم

ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد

خواب خوشم حرام شد، باده‌ی خوش‌گوار هم

تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد

راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم

طایر تیر خورده‌ام، ره به چمن نبرده‌ام

فصل خزان فسرده‌ام، موسم نوبهار هم

زهر ستم چشیده‌ام، بار الم کشیده‌ام

رنج فراق دیده‌ام، محنت انتظار هم

ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من

چشم تو در کمین من، غمزه‌ی جان شکار هم

شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من

ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم

ای بت دل پسند من، هر سرت موت بند من

کاکل تو کمند من، طره‌ی تاب دار هم

لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم

وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده، مار هم

دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی

کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم

از من به هیچ واژه به جز غم نمی‌رسی

زخمی که می‌کشد و به مرهم نمی‌رسی

اینجا به بعد شعر فدای تو! مال تو!

از من به یک تغزل محکم نمی‌رسی

یک مصرع نگفته‌ای اما چرا عزیز

حتّی به ذهن آدم و عالم نمی‌رسی

سیلاب باش! غرق بکن! رود شو! ببر!

طوفان نوح باش! که کم کم نمی‌رسی!

من؟ فالگیر دست مرا دیده، گفته که:

از بیست و پنج رفته! به سی هم نمی‌رسی!

من سال‌هاست گم شده‌ام! نیستم! نگرد!

حوای خوب من، تو به آدم نمی‌رسی

من در خیال خام خودم هم نبوده‌ام

از من به یک حیات مجسم نمی‌رسی

بگذار گور من بشود خاطرات تلخ

تو بی خیال باش عزیزم! نمی‌رسی

جز لحظه‌ای که م ر د ه ا م و نیستم و تو

هم می‌رسی به آرزویت هم نمی‌رسی!!!*

پی.‌نوشت )؛ چرایش را نمی‌دانم … نمی‌فهمم … یکهو خودم را می‌بینم که عابر خیابان شده‌ام و به راه، با پای پیاده … از آن پرسه‌زدن‌های بی‌هدفِ سابق … خوب نیستم لابُد … صدایی در دلم، عاشقانه زمزمه می‌کند هی … من، تنهام و هیچ مرغ خیالی تخم نمی‌گذارد در ذهنم که رفته، کز کرده جایی در حوالی خودم … درخودماندگیِ‌ست شاید …  بعدِ دو ساعت اینجام، دراز کشیده در رختخوابم و کتاب شعر در دستم …

*از غزل‌های پرنده‌ی دریایی در دفتر عاشقانه‌های سمفونی رنگهای امیر مرزبان

+ مرتبط؛ زیر بار دشنه‌ها دارد تنم تا می‌شود!

عکاس Constantin Stefanescu

بیا کمی عاشقی کنیم

کوچه تاریکیست

چشم به چشم نمی‌رسد

مرا به خودت برسان

ما رفته رفته درشت‌تر به هم می‌چسبیم

داریم می‌رسیم به ته درخت…

پی.‌نوشت )؛ شعر از دوست عزیزم تاراز است که کاملش را می‌توانید اینجا بخوانید و عکس از اینجا

4star1.jpg

ببین کسی نیست

منم

تویی

و این همه ما

مرا بغل بزن

نفس بکش

زیر این درختها

کاری دستم بده.

یک پاره از شعر دوست عزیزم تاراز است که کاملش را می‌توانید اینجا بخوانید.

شد لشکر غم بی‌عدد و ز بخت می‌خواهم مدد

شد لشکر غم بی‌عدد و ز بخت می‌خواهم مدد

شد لشکر غم بی‌عدد و ز بخت می‌خواهم مدد

شد لشکر غم بی‌عدد و ز بخت می‌خواهم مدد

شد لشکر غم بی‌عدد و ز بخت می‌خواهم مدد