دلدادگیِ دختری نوجوان به مردی میانسال قصّهی تازهای نیست حتّا اگر زمانِ داستان را برگردانیم به خیلی قبل، اوایل دههی شصتِ اروپا. همهی زندگیِ جنی، دخترکِ زیبا و معصوم، صرفِ تحصیل شده است به نیّتِ یک هدف، رفتن به آکسفورد. البته تا وقتیکه هنوز سروکلّهی دیویدِ خوشریختِ خوشزبان پیدا نشده است.
یک روز بارانی، جنی و دیوید با هم آشنا میشوند، خیلی اتّفاقی. آنها دربارهی موسیقی و هنر حرف میزنند و بعد، نقشهی دیوید برای تسخیرِ قلب جنی شروع میشود، از فرستادنِ سبد گل گران تا قرار شام در رستوران اعیان، دعوت به کنسرت و … بالاخره، سفر به پاریس؛ شهر رؤیاهای جنی.
عشقِ نوجوانی مختصات خودش را دارد، پُرشور است و هیجانآور و خانمانسوز. برای جنی هم اینطور پیش میرود تا اینکه به بهانهی ازدواج با دیوید بیخیالِ درس و مدرسه و آرزوی آکسفورد میشود. دختر میگوید چرا باید زندگی سخت و کسالتباری داشته باشم مثل معلّمم یا مدیرم و سؤال میکند هدف از درسخواندن چیست، وقتی لذّتِ خوردن و نوشیدن و خرید کردن و سفر رفتن و عشق ورزیدن برای آدم مهیّاست؟ کسی به این سؤال پاسخ نمیدهد و انتخابِ جنی چیست؟ دیوید.
فیلم دو قسمت دارد؛ یکی طولانی با ریتم کند و دیگری، کوتاه و تند. دو نیمهی نابرابر. در نیمهی اوّل، دختر عاشق مرد میشود و همهی این نیمه، مرد را میبینیم که با طنّازی و پولداری از جنی دلبری و پدر و مادرِ او را هم اغفال میکند. البته، اشارههایی هم میشود به روشِ نامعمولِ دیوید و دوستهایش برای کسبِ ثروت که گویا، نادرست است تا اینکه دختر گرفتار عشق میشود و ترکتحصیل میکند، ولی خیلی زود و از سر تصادف، میفهمد دیوید قبلتر ازدواج کرده است و زن دارد. نیمهی دوّم فیلم دربارهی تلاشهای جنی است برای جبران کردنِ انتخابِ اشتباه گذشته و دنبال کردنِ رؤیای سابقش، ادامه تحصیل در آکسفورد.
به نظر من؟ روایتِ کند و آرام فیلم؟ فکر میکنم بیشترینِ مشکل فیلم به شخصیّتپردازیِ ناقصِ دیوید برمیگردد و البته، پایانبندیِ آن را هم دوست ندارم. حُسنِ این قصّهی تکراری، ایدهی درخشانِ «چرا تحصیل» بود که باید به این سؤال و پاسخِ آن فکر کرد.