از اینجا نمیتوانم بگذرم. تصمیم میگیرم دربارهی مدرسه بنویسم. تصمیم سادهای است، ولی میخواهم کمک کند تا عادت نوشتن به من برگردد. سالِ دومی است که دارم در تهران زندگی میکنم و میتوانم بگویم بیشتر خستهام. دلم میخواهد تا ابد بخوابم. خواستههایم همینقدر دمدستیاند. خوابیدن، نشستن روی مبل، زُل زدن به روبهرو، فکر نکردن و حتا مُردن. احتیاج دارم چند روزی مُرده باشم و دوباره ازسر شروع کنم. گاهی هم پیش میآید که کمی خوش میشوم و میخواهم به زندگیام احترام بگذارم. گاهی مثل دیروز. دو سه بچه گوشهی سالن منتظر مادرهایشان بودند. بازی میکردند و حرف میزدند. یکی از کلاس نارنجی، آنیکی آبی و سومی، سبز. بچّهی کلاسِ آبی میگفت روز اول که آمد مدرسه، شاگرد کلاس نارنجی بود. شاگرد من. میگفت رؤیا جون قصهی نخودی را خواند و بچّهها خیلی خندیدند و بعد، او شد شاگرد کلاس آبی، ولی هنوز معلمِ اوّلش رؤیا جون است. از اینکه به من میگویند رؤیا جون خوشم نمیآید. میخواهم صدایم کنند رؤیا، رؤیای خالی، ولی طبق مقررات نمیشود. از مقررات بیزارم، از چارچوب، حدود. دلم میخواست بروم بچّهی آبی را بغل کنم و فشار بدهم که آخ جان! چقدر خوب است که داری اینطوری ازم میگویی که همان یک روز و یک قصه باعث شده من معلم اولِ تو باشم. منتهی جایی نرفتم و بچّهای را بغل نکردم و هیچ حرفی نزدم. فقط پشت ستون ایستاده بودم و به پچپچهای خوشمزهشان گوش میکردم و قند توی دلم آب میشد.
پارسال، بعد از بازدید از موزهی عروسکهای ملل بود که قصهی نخودی را برای بچّههای کلاس خواندم و بعد، با نخود و پارچهی نمدی عروسک درست کردیم؛ شبیه خانم نخودی توی موزه. افسانهی نخودی را هزارویک نفر بازنویسی کردهاند، من نسخهای را خوانده بودم که ناصر یوسفی بازنویسی و انتشارات پیدایش چاپ کرده است.
امسال، قصهگویی اولین فعالیت در هفتهی آشنایی با بچّههای ورودی جدید مدرسه بود و از من خواستند کتابی پیشنهاد بدهم برای خواندن و خُب، خاطرهی خوبی از نخودی داشتم و طبعن گفتم نخودی. علاوهبر ساخت عروسک، فعالیت دیگری هم اضافه کردم؛ قرار شد از تصاویر کتاب رونوشت تهیه کنیم و دور هر شکل را بُبریم و هر تصویر را بدهیم دست یک بچه تا بتوانند روی کاغذ رولی بچسبانند و خودشان روالِ قصه را بسازند. هم تمرین حافظه بود و هم مفهوم ترتیب و توالی برای بچّه روشن میشد. پیشنهاد تصویب شد و به جای اینکه بلندخوانی کنیم، قصهگویی کردیم.
من قصه را برای ده پانزده بچه گفتم و همینکه سر جایشان نشسته بودند و میخندیدند، یعنی داشتم کارم را درست انجام میدادم. نخودی ضربدردو جذاب شده بود. بعد، عروسک را ساختیم و بچّهها تصاویر قصه را هم روی کاغذ رولی چسباندند و گوشهوکنارش نقاشی کشیدند.
حالا، نزدیک به دو ماه از وقتی که قصهی نخودی را گفتم، گذشته است. به نظر خودم همهچیز خوب پیش رفته بود، ولی عادی بود تا اینکه شنیدم آن سهتا بچّه دارند دربارهی من حرف میزنند و از خاطرهی آن روز و نخودی میگویند و خُب، چی بهتر از اینکه گوشهی ذهن چندتا بچّه باشم و یک کتاب را به خاطرههای آن اضافه کرده باشم؟