هفتهی قبل، چهار کتاب خواندم؛ «الا در مدرسه»، «اصول شکستهنویسی»، «نکتههای ویرایش» و «باغ بلور». بیشتر دوست دارم دربارهی آخری حرف بزنم که خواندنش را تازگی تمام کردهام. رُمانی از «محسن مخملباف» که نیمهی دههی شصت توسط انتشارات برگ منتشر شده با تیراژی که اینروزها رؤیایی است، یازدههزار نسخه در سال ۶۵.
کتاب به «زن» تقدیم شده است؛ «زن مظلوم این دیار»! و ماجراهایش دربارهی چند خانوادهی شهید و جانباز است که همگی در یک خانهی مصادرهای زندگی میکنند. بیشتر شخصیّتهای داستان زناند و مردها یا شهیدند یا در شُرف شهادت.
زنهای مخملباف در این کتاب، آدمهایی منفعلاند که اختیاری ندارند و نمیتوانند برای خودشان تصمیم بگیرند، زنهایی محکوم به رنج و صبر. همواره، مردهای حاضر و غایب راه و چاه را برای این زنها معلوم کرده و مسیر زندگیشان را هدایت میکنند و آنها فکر و عملِ مستقلی ندارند برای هیچی. بگویند ازدواج کن، ازدواج میکنند. بگویند بزا، میزایند. بگویند بمیر، میمیرند.
راویِ داستان از روزهای تلخ و پُرغصهی زنانِ شهید در سالهای اوایلِ جنگ میگوید. روایتِ غمباری از تنهاییِ زنها و بچّههایی که زندگیشان بیهمسر و بیپدر میگذرد؛ با حرفها و حدیثها، دردها و افتخارها.
کتاب را دوست داشتم؟ نمیدانم. شاید. از همان شروعِ داستان، که با زایمان لایه آغاز میشود، به گریه افتادم. اگر باردار هستید یا در فکر این هستید که بچّهدار بشوید، بیخیالِ «باغ بلور» بشوید. زایمان، آن هم سزارین در بیمارستانِ تخصصی و با دکتر و کلّی دنگ و فنگِ پزشکی، خوشآیند نیست چه برسد به زاییدنِ لایه، آنجور تنها در کنجِ اتاق با دو بچّهی کوچکِ دیگر! تازه، این وسط نویسنده برداشته یک توصیفهایی از زاییدن گوسفند را هم ضمیمهی قصّهاش کرده است، تهوعآور.
پایانِ آن هم … خُب، داستان فراواقعی تمام میشود، نچسب و ناجور. یک حالگیریِ بزرگ. محسن مخملباف خواسته زورکی یک امیدی تزریقی کند بعد از سیصد و خوردهای ذکرِ مصیبت، ولی … چی بنویسم که حق مطلب را ادا کند؟
این حرفها یعنی کتاب را دوست نداشتم؟ نه. فکر میکنم به یکبار خواندن میارزد. مگر میشود دورهی وحشتبارِ جنگ و تأثیرِ شومِ آن بر زندگی مردمِ این سرزمین، بهخصوص زنها و بچّهها، را نادیده گرفت؟ حُسنِ رُمان مخملباف این است که بهجای لشکر و خط مقدم و حمله از پشت جبهه نوشته و ملّت و رنج و فقر. گوشههایی از زندگیِ واقعیِ آن روزها و اینکه، در عزا و عروسیِ آن سالها چه میگذشت بر مردم. دختربچّهها فکر میکردند داماد بعد از عروسی باید برود شهید شود! شغلِ بیشتر مردها این بود که یا جانباز باشند و یا شهید. و …
*از متن کتاب، صفحهی ۳۰۰ و ۳۰۱، آنجا که ملیحه گفته بود: «پسر. من پسر دوست دارم. پسرها وروجکترند. دلم میخواد بزنه همهچیزو بشکنه خراب کنه و بعد پشیمون بشه. دخترها از همون اول پشیمون به دنیا میآن.» و حمید گفته بود: «دختر. دختر. دخترها مظلومترند.»