چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

فکر می‌کنم باید برای خودم یک محدودیّت، اجبار یا تنبیهی بگذارم تا دیگر رمان‌های نوجوانِ امروز کانون پرورش فکری را نخوانم. آن دو، سه رُمانِ خوب هم که در شروعِ این طرح چاپ شد انگاری از زیر دست‌شان رد شده و اشتباهی بوده‌اند.

سه هفته‌ی قبل بود که رُمان «فقط بابا می‌تواند من را از خواب بیدار کند» را خواندم. چرا؟ از سر کنجکاوی. چندتا تعریفِ مثبت شنیده بودم درباره‌ی داستان و حرف‌هایی هم درباره‌ی نویسنده‌اش، مژگان بابامرندی. می‌خواستم بدانم چه نوشته که این‌قدر به‌به‌برانگیز بوده است.
کتاب در سریِ اوّلِ طرح رمان «نوجوان امروز» چاپ شده، اواخر سال ۸۹. تا الان آن را نخوانده بودم برای این‌که از اسم و طرحِ جلدش خوشم نمی‌آمد. از بابامرندی هم چیزی نخوانده بودم که وسوسه شوم به خواندنِ این رُمانش. خلاصه، این‌جوری بود تا آن روزی که تسلیمِ کنجکاوی‌ام شدم و کتاب را دست گرفتم و خیلی‌زود هم خواندم.
ماجرای آن درباره‌ی پسربچّه‌ای است که پدرش به جنگ رفته و اسیر شده و حالا برمی‌گردد. پسر ذوق و شوق دارد تا پدرِ قهرمان را ببیند، ولی وقتی با او روبه‌رو می‌شود غافل‌گیر شده و خودش را غریبه حس می‌کند با پدرش. ضمن این‌که پدر نابینا هم شده است زیر شکنجه و این موضوع درد بیش‌تری به دلِ بچّه می‌ریزد. آره، داستان ‌این‌قدر تکراری و دهه شصتی است و خانوم نویسنده سعی کرده با کمی تکنیک این تکراری‌بودنِ موضوع و شخصیّت را کم‌رنگ کند. مثلن چه‌کار کرده؟ داستان را از منظر سه راوی تعریف کرده؛ این پسره، دوستِ ارمنیِ نابینای پسره و یاسمن که دختری است با کم‌توانیِ ذهنی. طی داستان، پسره صدقه‌سر حرف‌های دوستِ ارمنی‌اش و بزرگ‌واری‌های پدرش کم‌کم می‌فهمد اشتباه کرده و دست‌آخر هم نتیجه می‌گیرد بابایش چقدر کاردرست است و قصّه با خنده و بوسه تمام می‌شود.
راستش، من خوشم نیامد. شاید اگر وقتی بچّه بودم – یعنی زمانی‌که منتظرِ اعلامِ اسامیِ اسرای جنگی بودیم و هر عصر با پدرم می‌ایستادم توی صفِ جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی تا فهرستِ تازه‌ را بخریم – این داستان را می‌خواندم نظرم چیزِ دیگری بود، ولی الان این‌طوری‌ام که فکر می‌کنم به‌قدر کافی جذاب نبود و بیش‌تر شبیه شعاری بود درباره‌ی دشواری‌های پس از جنگ و حرف‌های دفاع مقدّسی.

نکته‌ی دیگر، ویراستاری و صحافی کتاب هم طبقِ معمول افتضاح. انگاری کانون پرورش فکری نذر کرده است رمان بی غلط و غولوط چاپ نکند. وقتِ خواندن، همه‌ی صفحه‌های کتاب هم ورق‌ورق شد. بله، نور علی نور بود در مجموع.

من سه‌گانه‌ی نیویورک پُل استر، کوری ِ ساراماگو، و مرگ در آند از بارگاس یوسا رو خوندم. این‌ها از لحاظ سبک متفاوت هستند. ولی همه تأثیرگزار…
ولی به جرأت می‌گم کتابی که به‌شدت من رو تکون داد، کتاب دا بود…
کتابی عجیب…

این حرف را «رضا» پای مطلبی کامنت گذاشته است که بیش‌تر از یک‌سالِ قبل این‌جا نوشته بودم. دوستانِ دیگری هم هستند که نظرشان را درباره‌ی کتابِ دا نوشته‌اند و درباره‌ی این‌که بعد از خواندنِ خاطره‌های «سیده زهرا حسینی» متحوّل شده‌اند و نگاه‌شان به جنگ و دفاع مقدّس تغییر کرده است و …. حتّی دو، سه نفر مرا با خانوم حسینی اشتباه گرفته‌اند، خیال کرده‌اند این‌جا وبلاگ ایشان است، پیغام گذاشته‌اند، تشکّر کرده‌اند و ….

پارسال، وقتی‌که درباره‌ی کتاب دا می‌نوشتم، قرار بود چاپ چهلمِ آن در نمایش‌گاه کتاب تهران عرضه شود. لابُد خبر دارید که بعد از دوازده ماه چه شد؟ بله، چاپ ‌صد و دهم آن با لفاف معطر در نمایش‌گاه بیست و سوّم توزیع شد و نزدیک به هفده‌هزار نسخه از آن به فروش رسید تا کتاب دا عنوانِ پُرفروش‌ترین کتاب را به خود اختصاص دهد.

اگر اشتباه نکنم، درحال‌حاضر چاپ صد و بیست و پنجمِ این کتاب با قیمت یازده‌هزارتومان در بازار موجود است. از تیراژِ نسخه‌های جدید بی‌خبرم، ولی چاپ‌های قبلیِ این کتاب در دوهزار و پانصد نسخه منتشر شده است. منتها آقای خامنه‌ای گفته بودند با توجّه به استقبالِ مردم تیراژ کتاب بیش‌تر شود. انتشارات سوره‌ی مهر هم قول داده بود برای چاپ‌های بعدی این کتاب تیراژ دست‌کم ۱۰هزار نسخه را مدنظر خواهد داشت. علاوه‌براین، مدّتی‌ست که فروش کتابِ دا در سوپرمارکت‌های منطقه‌‌های یک تا شش تهران هم آغاز و تاکنون، سی‌صد نسخه از آن فروخته شده است.

داخل پرانتز برای بی‌خبرها؛ کتاب دا خاطراتِ سیده زهرا حسینی است که به‌اهتمام سیده اعظم حسینی گردآوری شده و اوّلیّن‌بار در آبان‌ماه ۱۳۸۷ در قطع رقعی با ۸۱۲ صفحه به بازار کتاب عرضه شد.

ماجرای این کتاب از زبانِ دختر هفده ساله‌ای در چهل فصل روایت می‌شود و او خاطراتِ دوره‌های مختلفِ زندگی‌اش را در کودکی، نوجوانی و بزرگ‌سالی برای مخاطب تعریف می‌کند؛ از زمانی‌که با خانواده‌اش در بصره ساکن است و پدرش تحت تعقیبِ استخباراتِ عراق تا وقتی‌که به خرم‌شهر مهاجرت می‌کنند و جنگ ایران و عراق آغاز می‌شود و ….

کلمه‌ی «دا» هم در گویش محلّی لُری به معنای «مادر» است. سیده زهرا حسینی در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد:«نام این کتاب را به رسم قدرشناسی و سپاس از فداکاری مادران شهدا، خصوصاً مادر رنج‌دیده و صبورم که همه‌ی عشق و هستی‌ زندگی‌اش را خالصانه تقدیم پروردگار کرد «دا» گذاشتم.»

می‌گویند راوی کتاب دا، تا چند سال پیش اصلن حاضر به یادآوری عمومی خاطراتش نبود، ولی بعد از مدّتی نظرش عوض شد؛

«جنگ که تمام شد گفتیم خیال‌مان راحت است و می‌رویم پی زندگی. سال‌ها گذشت و دیدم ارزش‌ها کم کم رنگ می‌بازد و ضدارزش‌ها برجسته می‌شود. وقتی کار به این‌جا رسید دیدم اگر سکوت کنم به تمام مقدساتی که به خاطرش جنگیده‌ایم خیانت کرده‌ام. برایم مهم بود که این خاطرات را به کی و کجا بسپارم. در وهله‌ی اول مهم‌ترین اصل برای من، اصل ولایت بود، چون انقلاب ما بر اساس ولایت بود. دوست داشتم جایی که می‌خواهد این خاطرات را منتشر کند به اصل ولایت معتقد باشد. هم‌چنین امین باشد و آن‌چه را که من می‌گویم بنویسد نه آن‌چه را که خود در نظر دارند.»

بعد؟ بالاخره از طرفِ دفتر ادبیات مقاومتِ حوزه‌ی هنری با خانوم حسینی تماس می‌گیرند و او راضی می‌شود تا خاطراتِ خود را برای یک حسینیِ دیگر به نام اعظم بازگو کند. شاید بپرسید این دفتر ادبیات مقاومتی‌ها چه‌طوری زهرا را پیدا می‌کنند؟

اعظم می‌گوید:

«در سال ۷۹ که دفتر بانوان به همت آقای سرهنگی در مرکز مطالعات و تحقیقات فرهنگ و ادب پایداری حوزه هنری راه‌اندازی شد، فهرستی از خانم‌هایی که در روزهای مقاومت می‌جنگیدند تهیه شد و توانستیم کم‌کم با آنها ارتباط برقرار کنیم و جلساتی برای آشنایی و جلب رضایت آن‌ها جهت مصاحبه می‌گذاشتیم که خانم سیده زهرا حسینی را هم این‌گونه پیدا کردیم.»

اعظم هفت سال وقت می‌گذارد و پای صحبتِ زهرا می‌نشیند، از او سؤال می‌کند و می‌نویسد تا این‌که کتاب آماده می‌شود. او درباره‌ی دوران نگارش کتاب می‌گوید:

«این حجم از مطالب به یک‌باره گفته نشد، مثل ساختمانی که از ابتدا نقشه آن طراحی می‌شود، ابتدا مطالب اصلی و سپس تمام جزئیات به‌تدریج به کار اضافه شد. در تمام طول این سال‌ها یک نگرانی مرا تهدید می‌کرد و آن این بود که اگر خانم حسینی دیگر حاضر به هم‌کاری نباشد این ساختمان نیمه تمام به چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟»

ادامه دارد