چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: داستان آفتاب‌پرست را شنیده‌اید؟ روی کف‌پوش آبی که بگذارندش، رنگش آبی می‌شود. روی کف‌پوش زرد، زرد می‌شود. روی کف‌پوش قرمز، قرمز می‌شود. روی کف‌پوش چهارخانه که بگذارندش، دیوانه می‌شود. من دیوانه نشدم، نویسنده شدم.

:: همه بچه‌ها قصه تعریف می‌کنند و وقتی بزرگ می‌شوند، دست از داستان گفتن برمی‌دارند. اما من دست برنداشتم. مطمئنم یک جایی از وجودم همان طور کودک مانده.

:: همیشه گفته‌ام که مادرم نخستین ژنرال دوگلی بود که به خود دیدم. دیوانه‌وار عاشق فرانسه بود. وقتی داشت تاریخ فرانسه را به من یاد می‌داد، از جنگ سال ۷۰ صرف‌نظر کرد؛ چون دوست نداشت دوباره یاد شکست فرانسه در آن جنگ بیفتد. دبیرستان نیس که می‌رفتم، فهمیدم که بین ناپلئون سوم و ۱۹۱۴، جنگ ۷۰ بوده. از من قایمش کرده بود. الان من یک پسر ۱۴ساله دارم، رفتار من با این پسر، همان رفتاری است که مادرم با من داشت. من یک مادرم، نه پدر.

:: اگر می‌خواستم برای رمان‌هایی که می‌نویسم، طرح بریزم و پلان داشته باشم، هرگز یک کتاب هم بیرون نمی‌دادم. خودش هر وقت بخواهد می‌آید، بی‌کوچک‌ترین ایده‌یی در راستای مسیری که در پیش دارم. گاه با یک تیتر ظاهر می‌شود، گاه با یک فضا، گاه با یک شخصیت؛ چیزی در این باره نمی‌دانم.

:: من کاملا ناتوانم از قضاوت کردن درباره زنان. وقتی با زن طرف می‌شوم، هیچ مقیاس و معیاری نمی‌توانم رو کنم. به نظرم من در وجود هیچ زنی دنبال مادرم نمی‌گردم، بیشتر دنبال دخترم هستم… اما وقتی فکر می‌کنید زن واقعا می‌تواند نیمه وجودتان باشد، دنبال چیزی توی وجودش می‌گردید که کامل‌تان کند؛ آن هم نه به معنای ناتوانی یا عجز خودتان. منظورم را می‌فهمید؟ دیگر آنچه به حساب می‌آید درستکاری و صداقت طرفین است؛ نوعی وفاداری از ته دل، به معنای واقعی کلمه، رجحان مطلق دیگری بر خودت. اصل همین است: از صمیم قلب چشم امید همدیگر باشید. باقی چیزها اهمیت ندارد.

:: وقتی می‌نویسم هم بداهه‌گویی می‌کنم، نمی‌دانم می‌خواهم تهش به چی برسم. توی زندگی هم همین‌طورم. بی‌قرار…

:: پیری؟ فاجعه است. ولی دستش به من یکی نمی‌رسد. هرگز. به نظرم باید چیز دردناکی باشد ولی درباره خودم باید بگویم من قادر به پیر شدن نیستم. من پیمانی بسته‌ام با آن خدای بالاسر، می‌فهمید؟ با او عهدی کرده‌ام که طبق قرارداد، هرگز پیر نخواهم شد.

متن کاملِ گفت‌وگو با رومن گاری را این‌جا بخوانید.

نسل سوّم داستان‌نویسی امروز را اگر با رویای نوشتن مقایسه کنید؛ از طرح روی جلد و صفحه‌آرایی و عنوان‌بندی و تعداد صفحات و قیمت گرفته تا متن و نثر و سؤال و محتوا و … نمره‌ی اوّلی خیلی کمتر از دوّمی است!

بعدن‌نوشت؛ حق با آقای یوسف علیخانی است؛ کتاب برای خواندن است نه نمره گرفتن. توضیح ایشان بر این یکی، دو سطری که من شتابزده نوشته‌ام کلّی حرفِ تازه دارد درباره‌ی مسائل کهنه‌ای که دردهای همیشه‌ی فرهنگ و هنر این مرز و بوم هستند. من منتقد نیستم و تنها درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خوانم یک‌حرف‌هایی را می‌نویسم که خلاصه‌ی آن چیزهایی است که ذهنم را مشغول کرده‌اند! از قضا، خواننده‌ی خوبی هستم و منصف! این را می‌فهمم که اگر نسل سوّم داستان‌نویسی امروز به قوّتِ رویای نوشتن نیست کمی‌ از آن برمی‌گردد به همان بی‌تجربگیِ علیخانیِ نمی‌دانم بیست و چند ساله! بیشتر اوضاعِ نشر و چاپِ کتابِ ایران اسفناک است و همان ضعفِ ادبیاتِ امروز که قابل مقایسه نیست با ادبیاتِ جهان! گیرم پشتوانه‌ی فرهنگی و ادبیِ غنی‌ای داشته باشیم ما، امروز کلّن خراب است این اوضاع. چند درصدِ مردم ما رغبت دارند برای خواندنِ داستان‌های نویسندگان هم‌وطن؟ دلیل آن شاید همان هی خمیازه کشیدنِ من باشد وقتِ خواندنِ برخی از گفت‌و‌گوهای کتابِ مذکور بس که آن حضرتِ نویسنده حرفِ صد تا یه غاز دارد تحویلِ گفت‌وگوکننده و منِ بعدن خواننده می‌دهد! این دیگر ربطی ندارد به آن بی‌تجربگی! مشکلِ اصلی، اصلِ مطلب است! آقای حسن فرهنگی دُرُست می‌گوید که داستان‌نویس باید پیشروتر از فیلسوف باشد. یعنی آنجا که فلسفه می‌ایستد، باید داستان شروع به حرکت کند. داستان، عملی کردن یک حرکت فلسفی است. اگر از این منظر به داستان‌نویس‌های بزرگ دنیا بنگریم می‌بینیم که این صحبت در مورد بیشتر آنها صدق می‌کند. در ایران با تأسف باید گفت که …

اصلن قابل مقایسه نیست نوع نگاهِ نویسندگانِ ایرانی و خارجی در این دو کتاب … این‌وری‌ها درباره‌ی عمیق‌ترین مسائل سطحی‌اند و آن‌وری‌ها، درباره‌ی‌ سطحی‌ترین مسائل عمیق هستند!