:: داستان آفتابپرست را شنیدهاید؟ روی کفپوش آبی که بگذارندش، رنگش آبی میشود. روی کفپوش زرد، زرد میشود. روی کفپوش قرمز، قرمز میشود. روی کفپوش چهارخانه که بگذارندش، دیوانه میشود. من دیوانه نشدم، نویسنده شدم.
:: همه بچهها قصه تعریف میکنند و وقتی بزرگ میشوند، دست از داستان گفتن برمیدارند. اما من دست برنداشتم. مطمئنم یک جایی از وجودم همان طور کودک مانده.
:: همیشه گفتهام که مادرم نخستین ژنرال دوگلی بود که به خود دیدم. دیوانهوار عاشق فرانسه بود. وقتی داشت تاریخ فرانسه را به من یاد میداد، از جنگ سال ۷۰ صرفنظر کرد؛ چون دوست نداشت دوباره یاد شکست فرانسه در آن جنگ بیفتد. دبیرستان نیس که میرفتم، فهمیدم که بین ناپلئون سوم و ۱۹۱۴، جنگ ۷۰ بوده. از من قایمش کرده بود. الان من یک پسر ۱۴ساله دارم، رفتار من با این پسر، همان رفتاری است که مادرم با من داشت. من یک مادرم، نه پدر.
:: اگر میخواستم برای رمانهایی که مینویسم، طرح بریزم و پلان داشته باشم، هرگز یک کتاب هم بیرون نمیدادم. خودش هر وقت بخواهد میآید، بیکوچکترین ایدهیی در راستای مسیری که در پیش دارم. گاه با یک تیتر ظاهر میشود، گاه با یک فضا، گاه با یک شخصیت؛ چیزی در این باره نمیدانم.
:: من کاملا ناتوانم از قضاوت کردن درباره زنان. وقتی با زن طرف میشوم، هیچ مقیاس و معیاری نمیتوانم رو کنم. به نظرم من در وجود هیچ زنی دنبال مادرم نمیگردم، بیشتر دنبال دخترم هستم… اما وقتی فکر میکنید زن واقعا میتواند نیمه وجودتان باشد، دنبال چیزی توی وجودش میگردید که کاملتان کند؛ آن هم نه به معنای ناتوانی یا عجز خودتان. منظورم را میفهمید؟ دیگر آنچه به حساب میآید درستکاری و صداقت طرفین است؛ نوعی وفاداری از ته دل، به معنای واقعی کلمه، رجحان مطلق دیگری بر خودت. اصل همین است: از صمیم قلب چشم امید همدیگر باشید. باقی چیزها اهمیت ندارد.
:: وقتی مینویسم هم بداههگویی میکنم، نمیدانم میخواهم تهش به چی برسم. توی زندگی هم همینطورم. بیقرار…
:: پیری؟ فاجعه است. ولی دستش به من یکی نمیرسد. هرگز. به نظرم باید چیز دردناکی باشد ولی درباره خودم باید بگویم من قادر به پیر شدن نیستم. من پیمانی بستهام با آن خدای بالاسر، میفهمید؟ با او عهدی کردهام که طبق قرارداد، هرگز پیر نخواهم شد.
متن کاملِ گفتوگو با رومن گاری را اینجا بخوانید.