چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

در انتظار یک زندگی طبیعی
نویسنده: لسلی کانر
ترجمه‌: فرح بهبهانی
ویراستار: مژگان کلهر
ناشر: افق
چاپ اول ۱۳۹۲
۲۸۴ صفحه
قیمت ۱۱۰۰۰ تومان

این داستان هم تلخ و گزنده است و هم زیبا و صمیمی و جذاب. چیزی مثل زندگی. ماجرای دختری دوازده سیزده ساله به‌نام ادیسون که دنبال کردنِ خانواده و زندگی‌اش مثل عبور از جاده‌ای پرپیچ‌وخم است.
داستانِ ادی از جایی شروع می‌شود که با مادرش، مومرز، برای زندگی در یک کاراوان کوچکِ شش‌قدمی به نات‌استریت می‌آیند. محله‌ای که ادی تنها دختربچه‌ی آن‌جاست.
ادی انتظار دارد جلو کاراوان یک قطعه‌ی چمن‌کاری شده باشد با فرفره‌‌ای بزرگ و نرده‌های سفید و مجسمه‌‌هایی از آدم‌های کوتوله، ولی وقتی آن‌جا را می‌بیند جا می‌خورد. چطور؟ به‌جای چمن‌زار سبز و مجسمه‌های قشنگ فقط یک محوطه‌ی قیرگونی شده جلوی کاراوان است که در گرمای تابستان ورم می‌کند. معمولاً، انتظارهای ادی از زندگی معکوس می‌شود و شاید برای همین است که در ابتدای نوجوانی فقط آرزو دارد یک زندگی معمولی داشته باشد.
ادی با مادرش زندگی می‌کند. با مومرز. مومرز بچه خیلی دوست دارد، ولی بلد نیست از بچه‌هایش مراقبت کند. بچه‌ها؟ اوهوم. ادی دوتا خواهر ناتنی هم دارد؛ براینا و کیتی. بچه‌های دووایت. دووایت همسر دوّم مومرز است. مردی قوی که شخصیت باثباتی دارد و به دخترهایش احساس امنیت می‌دهد و مراقب آن‌هاست. شاید بپرسید چرا دووایت و دخترهایش با ادی و مومرز زندگی نمی‌کنند. برای این‌که مومرز هیچ شباهتی به دووایت ندارد و بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی‌اش باعث شده که هم جان بچه‌هایش را به‌خطر بیندازد و هم کلی بدهی برای دووایت به‌بار آورد. سر همین ماجراها، دووایت و مومرز از هم جدا شده‌اند. براینا و کیتی پیش پدرشان مانده‌اند، ولی دووایت ازنظر قانونی سرپرستِ ادی نیست و ادی باید با مادرش زندگی کند. مومرز قول داده که برای دخترش مادر خوبی باشد، ولی… نمی‌تواند. او حالت‌های عجیب‌وغریبی دارد. گاهی سرخوش و شاد و گاهی غم‌زده و افسرده. به‌قول ادی همه یا هیچ!
مومرز آشپزی نمی‌کند و فقط دوست دارد تلویزیون تماشا کند و در اینترنت پرسه بزند و مدام از این شاخه به آن شاخه بپرد. به‌قول ادی، او کسی است که نمی‌داند چه کار کند و هیچ وقت مطمئن نیست و آخرش هم ملاقات او با یک دوست اینترنتی همه‌چیز را دوباره از این‌رو به آن‌رو می‌کند. بااین‌حال، ادی مادرش را دوست دارد و خیلی از خطاها و اشتباه‌های او را از چشم دیگران مخفی می‌کند و با ترس‌ها و تنهایی‌هایش کنار می‌آید. ادی دختری است که زود به همه‌چیز عادت می‌کند و عاشق این است که مادرش را به خنده بیندازد تا برای چند لحظه هم که شده زندگی‌‌اش طبیعی به‌نظر برسد.
آخ، ادی. ادی از آن دخترهایی است که خیلی‌زود آدم را عاشق خودشان می‌کنند. جدای مشکلات خانوادگی و آشفتگی و پریشانیِ مومرز، ادی با یک مسئله‌ی شخصی هم درگیر است. او در یادگیری کند است و خواندن کلمات و یا نت‌های موسیقی برایش سخت است. بااین‌حال، به‌خاطرِ خوش‌بینی و شجاعتش ازپسِ مسائل و مصائب زندگی‌اش برمی‌آید. ادی همیشه در پی شادمانی و خوش‌بختی است. برای همین، وقتی به محله‌ی جدید می‌آید مانند مادرش خودش را با تلویزیون و اینترنت سرگرم نمی‌کند. جلو محوطه‌ی کاراوان یک مینی‌سوپر کوچک است. مینی‌سوپر سولا و الیوت. ادی به سراغ هم‌سایه‌هایشان می‌رود و سعی می‌کند یکی‌یکی آن‌ها را بشناسد و در محل زندگی‌اش یک قهرمان پیدا ‌کند.
از الیوت و سولا گفتم. این زن و مرد از شخصیت‌های عزیز و دوست‌داشتنی این کتاب‌اند. الیوت یک دندان پرشده با طلا دارد و گوشواره‌ی حلقه‌ای کوچکی به گوش چپش آویزان است و سولا شبیه عروسک پلاستیکی خیلی بزرگی است که لباس گل‌دار مهمانی تنش باشد. او شخصیتِ انعطاف‌پذیر و امیدواری دارد و حتا سرطان هم نتوانسته شور زندگی را ازش بگیرد. سرطان؟ اوهوم. سولا سرطان پستان دارد.
دوستی با الیوت و سولا به ادی یاد می‌دهد تا با تمرین کردن در هر کاری مهارت پیدا کند و اجازه ندهد اشتباه‌های کوچک مانع تحقق آرزوهایش شود. بله، همیشه باید ادامه داد. ما همه اشتباه می‌کنیم، ولی باید از دروازه‌ها و پل‌ها گذشت. همیشه دنیای جالب و بهتری پشت درها و پل‌ها هست.
سولا به ادی یاد می‌دهد که قوی و شجاع باشد و با خطر روبرو شود و به او می‌گوید قهرمان کسی است که خودش را به‌خاطر دیگران به خطر می‌اندازد. هر کسی برای دیگری قهرمان است و ما همه قهرمان داریم، وگرنه زندگی ترسناک می‌شد. من عاشق سولای تپل و نازنین‌ و این حرف‌هایش شده‌ام.

خلاصه، کتاب برای نوجوانان منتشر شده، ولی به‌نظر من از آن رمان‌هایی است که باید خواندنش را به همه‌ی دوازده تا صدودوازده ساله‌ها پیشنهاد کرد.
مطمئنم کسی از خواندنِ ماجرای زندگی ادی پشیمان نمی‌شود.

جایزه‌ها:

برنده‌ی جایزه‌ی کتاب خانواده‌ی اشنایدر
بهترین کتاب اسکول لایبری ژورنال
یکی از ده کتاب برتر برای نوجوانان به انتخاب انجمن کتاب‌خانه‌های آمریکا
یکی از صد عنوان فهرست خواندن و سهیم شدن به انتخاب کتاب‌خانه‌های عمومی نیویورک
بهترین کتاب از میان بهترین‌ها به انتخاب کتاب‌خانه‌ی شیکاگو
بهترین کتاب به انتخاب انجمن کتاب‌فروشان آمریکا
بهترین کتاب به انتخاب مرکز همکاری انتخاب بهترین کتاب کودکان و نوجوانان
برنده‌ی جایزه‌ی کتاب کانیکات

+ خرید اینترنتی در انتظار یک زندگی طبیعی از فروشگاه شهر کتاب

+ در انتظار یک زندگی طبیعی در goodreads

یاسمن بانکی روان‌شناس و روان‌ تحلیل‌گر است و پژوهشی درباره‌ی اثربخشی کتاب‌درمانی گروهی بر میزان اضطراب جدایی و افسردگیِ کودکان اصفهانی، که والدین آن‌ها طلاق گرفته بودند، انجام داده است. چند وقتِ قبل به همین بهانه با او درباره‌ی تأثیر طلاق بر کودکان و مزیّت‌های کتاب‌درمانی برای بچه‌های طلاق گپ زده بودم.
خانم بانکی  معتقد بود فرزندان پس از طلاق آسیب‌پذیری زیادی پیدا می‌کنند و ممکن است به رفتارهای پرخاشگرانه یا افسرده‌وار متوسل شوند. برای همین، انتقال مفاهیم به کودکان برای درک مسئله‌ی طلاق و کمک به حل مشکلات و تعارض‌های آن‌ مستلزم مداخله‌های مناسب است. برگزاری جلسه‌های مشاوره‌ اولین روشِ پیشنهادیِ او برای مداخله در خانواده‌هایی است که طلاق در آن‌ها اتفاق افتاده است. پیشنهاد دیگرِش هم استفاده از کتاب‌درمانی برای تغییر نگرش و یا اصلاح رفتار کودکان است.
حرف‌هایمان خیلی مفصل بود و  می‌توانید متن گفت‌وگویم با یاسمن بانکی را  این‌جا بخوانید.
چرا حالا دارم درباره‌اش حرف می‌زنم؟
دیروز، پستچی کتاب خانم بانکی را برایم آورد. آن پژوهش درباره‌ی بچه‌های اصفهانی مبتنی بر کتابی بود که یاسمن بانکی درباره‌ی طلاق نوشته و حالا، او زحمت کشیده و محبت کرده کتاب را برایم فرستاده است.
ممنونم خانم بانکی عزیز.

یاسمن بانکی روان ‌تحلیل‌گر، مشاور خانواده و کودک است و فکر می‌کنم کتاب را بتوانید در مطب ایشان تهیه کنید. کجا؟ تهران، بلوار میرداماد، میدان مادر، خیابان شاه‌نظری، کوچه‌ی دوم، پلاک ۳۰، ساختمان آذین ۲، واحد ۱۳| تلفن: ۲۷۳۵۶۴

The Other Woman – ۲۰۰۹

توی فیلم، برنامه‌ای هست شبیه آیین، رسم و یا اصلن، فرض کنید از این پیاده‌روی‌های خانوادگی، که بیلبوردهایش در سطح شهر هست و از مردم می‌خواهد وقت بگذارند برای پیاده‌روی تا مجبور نشوند وقت‌شان را در مطب انواع پزشک بگذرانند.
در این برنامه، خانواده‌هایی که فرزندشان را از دست داده‌اند در یک حرکت نمادین، با نشان و علامت و شمع، در پارک مرکزی شهر راه می‌روند، برای تسکین، التیام، آرامش. شاید یک‌جور هم‌دردی/هم‌دلیِ گروهی که آدم ببیند تن‌ها نیست و فقدانِ بچّه را تاب بیاورد. اسمش چی بود؟ فکر می‌کنم یادها و خاطره‌ها.
امیلیا و دوستش در خیابان راه می‌روند، یکی بچّه‌ی سه روزه‌اش را از دست داده و آن یکی هم سقط جنین داشته. امیلیا به خاطر بچّه زودرنج شده و پرخاش‌گر و حسّاس، ولی اصرار دارد که بگوید اوکی است و مشکلی ندارد. دوستش می‌گوید بیا با هم برویم راهپیمایی یادها و خاطره‌ها. تصریح هم می‌کند که خودش بعد از راه رفتن با آدم‌های شمع به دست، مرگِ بچّه‌اش را پذیرفته و آرام گرفته و این وسط یک حرفِ خوبی می‌زند به امیلیا که مضمونش این بود به گمانم؛ تو به یه نقش پررنگ‌تر توی غم و غصّه‌ات نیاز داری. یعنی چی؟ دقیقن نمی‌دانم، ولی انگار یک‌جور عزاداری. هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم.