بعد از خواندنِ قصّهی آقاپری، از زنهای پیرِ عزیزم خواستم تا برایم بگویند دوست دارند هفتههای بعدی چه داستانی بخوانم. یکی، دو نفر حرف زدند. اوّلی گفت داستانی دیگر شبیه آقاپری. خانوم دهقان گفت آموزنده باشد. سوّمی پیشنهاد کرد داستانی ساده باشد که او هم بتواند برای نوهاش تعریف کند. خانومِ آخری هم گفت حکایتهای ملانصرالدین را بخوانم و توضیح داد که خندهدرمانی خوب است.
دو چهارشنبهی قبل، داستانِ «جوجه اردکِ زشت» را برایشان خواندم. دو نفر کارتونِ آن را دیده بودند و کموبیش قصّه را به خاطر داشتند. چندتایی هم حکایت از ملانصرالدین خواندم و بعد، چندنفری از آنها هم حکایتهای دیگری از ملانصرالدین تعریف کردند و هی خندیدیم.
منتهی چهارشنبهی قبل، خیلی ویژه بود به نظرم. اوّل، متنِ کوتاهی از «طوبای محبّت» ِ آقای دولابی خواندم و خُب، همه گوش کردند، ولی حس کردم پسندِ کسی نبود. با خودم چه فکری کرده بودم؟ با خودم گفته بودم این زنها مذهبیاند و برنامهی قبل از کتابخوانیشان هم قرائتِ قرآن است. شاید دوست داشته باشند کتابی دربارهی مسائل دینی بخوانیم. بعد؟ گفتم که. حس کردم پسندشان نبود. برای همین، کتاب «من یک بچّه گربهی تنهای تنها هستم» را دست گرفتم تا بخوانم.
چند سالِ پیش، این کتاب را برای بچّههای کلاسم در کانون پرورش فکری خوانده بودم. داستانِ «حسین نوروزی» و تصویرگریهای «علیرضا گلدوزیان» خوشآیندِ دخترهای کوچولویم بود. آخرِ کلاس هم همگی با ذوق و شوق جواب نامهی گربهی توی قصّه را نوشته بودند. بااینحال، نمیدانستم زنهای پیرِ عزیزم بچّه گربهیِ تنهایِ پشمالویِ سفیدِ زخمیِ بیکاره را دوست خواهند داشت یا نه.
«من یک بچّه گربهی تنهای تنها هستم» را کتابهای شکوفه (وابسته به مؤسسهی انتشارات امیرکبیر) برای گروه سنّی ب (کلاسهای اوّل، دوّم و سوّم) منتشر کرده است، سال ۸۳. ماجرای آن هم دربارهی بچّه گربهای است که شغلهای مختلف از شناگری تا آشپزی را امتحان میکند و هر بار با شکست مواجه میشود تا اینکه طی حادثهای پایش میشکند و خانهنشین میشود و تصمیم میگیرد نامهای بنویسد تا …. یک داستانِ کوتاهِ بامزه که پُر از نمک و شیطنت است. چندتا شغل را معرّفی میکند و دستآخر به بچّه بهانه میدهد برای نوشتن ….
خُب، میگفتم. شروع کردم به خواندنِ کتاب برای زنهای پیر و هنوز به نیمهی داستان نرسیده بودم که فهمیدم چه انتخابِ خوبی کردهام. آنها هم مثلِ دخترهای کوچولوی کلاسم به خنده افتاده بودند بابتِ خرابکاریهای بچّه گربهی نوروزی و بعد هم شروع کردند به گپ و گفت دربارهی گربهجماعت و ماجراهای گربهای زندگیشان را برایم تعریف کردند و …. خدا نکند زنهای پیر بیافتند به حرف. آنوقت، دیگر چیزی یا کسی جلودارشان نیست. حتّا برایشان مهم نبود که کسی گوش میکند یا نه. اینطوری بود که انگار دارند زندگیشان را برای خودشان مرور میکنند و احساس وظیفه میکردند از همهی گربههایی که به حیاط خانهشان سرک کشیدهاند یا از کوچهشان گذشتهاند حتماً یادی کنند. من؟ قیافهام دیدنی بود با آن لبخندِ پهن و دلِ راضی از خندههای زنهای پیرِ عزیزم.