چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دارم آغازِ برنامه‌ی تازه‌ای را شروع می‌کنم. همه‌ی امروز توی خانه بودم و دورِ خودم می‌چرخیدم تا طرحِ نو دراندازم. وسط فکرها و ایده‌های تو سرم بودم که یک‌هو یادم افتاد به میلک. به آن شبِ خیس از باران، حرف‌های از ته دل، خنکای رخت‌خوابِ غریبه، چای تازه‌دمِ صبحانه و روستای مه‌گیر و بعد، دلم خواست با یکی گپ بزنم و کسی نبود و بالاخره به صرافتِ نوشتن افتادم و چه تریبونِ بهتری از چهار ستاره مانده به صبح!

حالا، بعد از نزدیک به یک سال ننوشتن، وبلاگم با گزارش یک سفرِ یک روزه به روز شده است.

IMG_3502

می‌خواستم از تهران فرار کنم و نه این‌که فقط سفر کرده باشم. از خودم و خیال‌هایم، از سینک و ظرف‌هایش، از خانه و نامهربانی‌هایش خسته بودم. حال بدی داشتم که مطمئنم می‌کرد هیچ‌چیز آن‌جور که دلم می‌خواهد، نمی‌شود. برنامه‌ریزی‌های پوچ، بدون پول و زمان کافی. در خانه ماندن همان‌قدر کابوس‌ بود که از خانه بیرون زدن و فکر می‌کردم دیگر بلد نیستم خوش باشم.
با قهر و غر از خانه زدیم بیرون تا قزوین که نزدیک‌ترین جایی بود که می‌توانستیم برویم و هنوز نرفته بودیم. فکر می‌کردم من فقط با هولدرلین می‌توانم این‌همه خودم باشم؛ بی‌منطق و عصبی و خودخواه و زورگو. توی سرم بلوا بود. جاده‌ی خلوت، خنکای هوا با صدای موسیقی آبی بود بر آتش‌ام. وقتی رسیدیم، آرام گرفته بودم. ساعت کمی مانده بود به یازده، قبل از ظهر.
از دیدنی‌های میدانِ آزادی شروع کردیم؛ کاخ چهلستون و موزه‌ی شهر، حمام قجر و سرای سعدالسلطنه و ظهر شد. گرسنه بودیم و کاسه‌ی الویه و نان تست‌مان روی صندلی عقب ماشین بود، در پارکینگِ مجانیِ حوالیِ میدان.
خیابان‌های خالیِ شهر را بالا و پایین کردیم تا بوستانِ سبزِ خوش‌هوایی که زمینِ بازی داشت و چندتا آلاچیقِ نو. زیراندازِ یزدی را علم کردیم و نوشابه و خیارشور و نان و گوجه و الویه. خوردیم و گپ زدیم و برای ادامه‌ی مسیر تصمیم گرفتیم که کجا برویم اول؛ الموت یا ملیک. هولدرلین گفت هرجا که نقشه نشان می‌دهد به ما نزدیک‌تر است. میلک نزدیک‌تر بود. با انتخابِ میلک، الموت را از دست می‌دادیم. با انتخابِ الموت، ملیک را از دست می‌دادیم. سفر یک‌روزه بود و ساعت از سه گذشته بود، بعد از ظهر.
خلاصه، ملیک رأی آورد. جاده پیچ‌درپیچ بود و در دلِ کوه. کوهستان نیمی برفی و نیمی دیگر بهاری بود. خنک و خیس و خوب. به کجا می‌رفتیم؟ مقصدی ناشناس، دور و مبهم. هولدرلین گفت که پیامک بفرست به یوسف علیخانی که شاید در ملیک باشد. روستای آبا‌واجدادی‌اش. جهانِ داستانی‌اش. روی دنده‌ی چپ بودم، لج‌ولج‌بازی. گفتم نچ. آنتن هم نبود، نه همراه اول و نه ایرانسل.
نمی‌دانستیم داریم کجا می‌رویم. از میلک همان‌قدر می‌دانستیم که در قصه‌های علیخانی خوانده بودیم. کوه بود و مه. وهم بود و ماجرا. عاقبت، خطوط تلفن همراهی کرد و چند پیامک رفت و آمد. دانستیم که آقای علیخانی در ملیک هستند، امروز. خوشی‌مان ضرب‌دردو شد. جاده هم نرم و مهربان شد. پرایدک نفس‌نفس می‌زد و پیش می‌رفت. بین ما حرف بود از شباهت‌های مسیر به کجور و طالقان و غیره و البته، برنامه‌ی بازگشت که شب در خانه‌ی خودمان باشیم.

IMG_3546

نشانی را از وبلاگم دنبال می‌کردیم و منتظر بودیم تا از یک‌جایی به بعد گرفتار سربالایی و سنگلاخ بشویم، ولی از جاده‌ی خاکی خبری نبود. هم خوش‌حال بودیم که جاده‌ی آسفالت تمام نشده و هم نگران بودیم که نکند داریم اشتباه می‌رویم و هم خسته بودیم که آخر چقدر مانده است تا میلک، که عاقبت تابلو روستا پیدا شد. از ماشین پیاده شدیم تا از چشم‌اندازِ روستا عکس بگیریم و بعدتر، پیرزن و پیرمردی را در جاده دیدیم که پای پیاده از سرِ زمین برمی‌گشتند. دوباره توقف کردیم و پیرها هم سوار شدند. میلکی بودند. سال نو را تبریک گفتیم و کوکی گرجی تعارف کردیم. به روستا که رسیدیم، برایشان گفتیم پیِ کجا هستیم. زن گفت که باید برویم میلکِ بالا و با دست هدایت‌مان کرد تا راه را پیدا کنیم.
میلکِ بالا کمی پایین‌تر بود و باید ماشین را ابتدای روستا، جلو دفتر شورا می‌گذاشتیم و پیاده می‌رفتیم تا خانه‌ای که برای علیخانی‌ها بود؛ پدر و پسرها. خانه را پسرعموی یوسف علیخانی نشان‌مان داد و خودش همراهی‌مان کرد تا جلو در. از همان اولین قدم، روحِ خیس و سبزِ روستا تسخیرم کرده بود. پسرعمو که خداحافظی کرد، وارد حیاط کوچکی شدیم و بعد ورودیِ آموت‌خانه را پیش‌رو داشتیم. صدای یوسف علیخانی می‌آمد که حرف می‌زد. در نیمه‌باز بود و داخل معلوم بود؛ مردها و زن‌ها و بچه‌ها. به سلام و علیک و تماشا وارد شدیم و میانِ اشیای قدیمیِ روستایی چرخ زدیم. بیش‌ترِ بازدیدکننده‌ها قزوینی‌ها و تهرانی‌هایی بودند که نسب‌شان به میلک می‌رسید. بعضی‌هاشان که کاسه و کوزه‌ای به آموت‌خانه هدیه کرده بودند، از تاریخ و ماجرای آن کاسه و کوزه برای بقیه می‌گفتند. پسرکی روی نیمکتِ کنارِ پیشخانِ آشپزخانه دراز کشیده بود و بی‌خیالِ همهمه‌ی آن همه داشت شازده کوچولو می‌خواند. ایرنّا خانم در میانه‌ی گروهی از زن‌ها ایستاده بود. خوش‌وبِش کردیم و گفت که خیالم راحت است، شما امشب می‌مانید و با هم مفصل گپ می‌زنیم. ما؟ یک‌هویی و دست‌خالی آمده بودیم به نیّتِ دیدن میلک و آموت‌خانه و همین. قصدِ ماندن نداشتیم. ایستاده بودیم به تماشای کتاب‌ها که موضوع‌ بیش‌ترشان درباره‌ی روستا‌ها و شهرهای مختلف ایران، فرهنگ و آداب و قصه‌هایشان است؛ یک کتاب‌خانه‌ی جمع‌وجور و جامع در حوزه‌ی مردم‌شناسی و فرهنگ عامه. آقای علیخانی با یک کیسه پُر از پارچه‌‌های گل‌گلیِ رنگی‌رنگی توی دستش، به پیرزنِ روستایی سفارشِ دوختِ لباسِ قدیمیِ میلکی می‌داد. بازدیدکننده‌ها توی دفتر آموت‌خانه یادگاری نوشتند و از یوسف علیخانی تشکر کردند و رفتند. ما مانده بودیم با صاحب‌خانه‌های عزیز؛ یوسف علیخانی و ایرنّا خانم و دخترشان، ساینا.
عاقبت، ماندگار شدیم. میز کارِ آقای نویسنده خبر می‌داد که دارد رُمان تازه‌ای متولّد می‌شود. ماهی‌های کنار اجاق گاز هم از شام می‌گفتند. آن شبِ شیرین به حرف و ماهی‌پلو گذشت. از رُمانِ در حال تولّد شنیدیم و از کتاب‌ها گفتیم و نشر آموت و دردسرِ نمایش‌گاه‌های کتاب استانی تا قصه‌ی عاشقی‌های قدیم، ازدواج و داستان‌های دیگر. وقتی مردها نبودند، ایرنّا خانم از خودش و خانواده‌اش برای من و ساینا تعریف کرد و بچگی‌هایش و سال‌های معلمی‌اش و روزهای سخت و دور زندگی‌اش. معاشرت جذابی بود، پُر از حقیقت و صمیمیت. احترام و علاقه‌ام به او دو برابر شد و بعد که یوسف علیخانی و هولدرلین برگشتند، بالش‌ها و تشک‌ها و پتوها به وسط اتاق آمدند و باورم شد که راستی‌راستی در میلک مانده‌ایم و شب همان‌جا می‌خوابیم، در خانه‌ی آقای نویسنده.

IMG_3506

صبح که بیدار شدم، چشم‌انداز زیبای پشتِ پنجره‌ به سفیدی محض مبدل شده بود. گفتم لابد اشکال از سوی چشم‌هایم است که کوه بلند و تپه‌ی سبز و درخت‌های روبه‌رو را نمی‌بینم. کورمال‌کورمال عینکم را زیر میز کارِ آقای نویسنده پیدا کردم و بالاخره، بیرون را دیدم. ابرها تا ایوانِ خانه پایین آمده بودند. میلک غرق در مه بود. ایرنّا خانم می‌گفت که این‌جا هر آن باید منتظر باشی تا شگفت‌زده شوی. راست می‌گفت. فراز و فرودِ مه، آمد و رفتِ باران، پیدا و گم شدنِ درختِ تادانه. انگار که افتاده بودیم وسط داستان‌های عروس بید. سر سطرِ اول قصه‌ی آن جوان نمدمال که از میلک رفته بود روستایی به نام اسیر که می‌گفتند بیست‌وچهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است. حالا باید سنگ برمی‌داشتیم و دنبالِ مه می‌کردیم که همه‌جا را زیرِ پر و بالِ خودش گرفته بود.

مدت‌هاست که یوسف علیخانی و خانواده‌اش برای آموت‌خانه تلاش می‌کنند، از آجر روی آجر گذاشتن و بنا کردنِ ساختمانِ خانه‌ی مردم بگیر تا جمع‌آوری کتاب و ابزار و عکس. نوروز ۹۵، آموت‌خانه در میلک افتتاح شد. میلک زادگاه آقای علیخانی است و البته، جهانِ داستانی‌اش در کتاب‌های قدم‌به‌خیر، اژدهاکشان، عروس بید و بیوه‌کشی. حالا، میلک خانه‌ای دارد برای مردم که هم موزه است و هم تماشاخانه و هم مرکز مطالعات. اگر در روزهای عید نوروز گذرتان به قزوین می‌افتد، سری به آموت‌خانه بزنید. لطفِ گردش در طبیعتِ میلک و حوالیِ آن به کنار، این‌جوری از یک حرکتِ خودجوشِ فرهنگی در روستایی دور هم حمایت کرده‌اید.

خلاصه، اگر دوست داشتید به خانه مردم بروید، آدرس‌اش سرراست است:
قزوین. کمربندی. خروجی دانشگاه آزاد. جاده رازمیان. به بهرام آباد (کنار پل شاهرود) که رسیدید، راه سه تا می‌شود:‌ رازمیان. میلک/ ورگیل. چهارناحیه. راه میلک/ ورگیل را پیش بگیرید. ده کیلومتر مانده به میلک، جاده خاکی و سنگلاخ و کوهستانی است و خیلی مراقب باشید. به میلک که رسیدید، فقط کافی است بگویید آموت‌خانه؛ با انگشت نشان‌تان می‌دهند!

:: پارسال، درباره‌ی لذّتِ کشف ناشران کوچک در نمایش‌گاه نوشته بودم. گفته بودم یک‌سری به غرفه‌ی نشر آموت بزنید. این عکس کارنامه‌ی کتاب‌های این ناشر را نشان می‌دهد که در نمایش‌گاه پارسال ارائه کرده بود. این عکس هم کارنامه‌ی کتاب‌های امسال نشر آموت است. تعداد کتاب‌های آموت تقریبن سه‌برابر شده است. یوسف علیخانی برای جان گرفتنِ آموت خیلی تلاش کرده/می‌کند؛ هم توی فضای مجازی و هم در دنیای واقعی. وب‌سایت آموت مرتّب به‌روز می‌شود. فروش اینترنتی دارد. نشست‌های نقد و بررسی برگزار می‌کند و …. برای همین اگر بخواهید اطلاعاتی درباره‌ی کتاب‌های این ناشر به‌دست آوردید کافی‌ست چند دقیقه توی وب‌سایت آموت و یا تادانه جست‌وجو کنید.

:: برای بازدید از غرفه‌ی آموت در نمایش‌گاه باید به شبستان، ردیف ۳۲ غرفه‌ی ۳۰ بروید. علیخانی برای روزهای نمایش‌گاه برنامه‌‌ی ویژه‌ای را هم تدارک دیده که اسمش را گذاشته جشن امضاء کتاب. توی این جشن، هر روز (صبح و بعدازظهر) دو یا سه نویسنده‌ای که کتاب‌های‌شان تسط آموت چاپ شده در غرفه‌ حضور خواهند داشت. جدول برنامه‌ی این جشن را می‌توانید این‌جا ببینید.

:: توی فهرستِ کتاب‌های آموت توجّه شما را جلب می‌کنم به
۱٫ مجموعه کتاب‌های آقای عبدالرحمان عمادی که پژوهش‌هایی درباره‌ی مردم‌شناسی و ایران‌شناسی است.
۲٫ قدم‌بخیر و اژدهاکشان و عروس بید که تحت‌عنوان سه‌گانه‌ی یوسف علیخانی با شکل و شمایل جدید چاپ شده‌اند.
۳٫ باغِ اناری، معجون عشق و کُت زوک؛ کتاب‌هایی که از خواندنِ آن‌ها لذّت بُرده‌ام. اوّلی و سوّمی مجموعه‌داستان هستند، با این فرق که داستان‌های کُت زوک طنز هستند. آموت کتاب دیگری هم از این نویسنده منتشر کرده به نام آل که نخوانده‌ام و خاطره‌ی خوبِ خواندنِ کُت زوک، باعث می‌شود که آل را بخرم. معجون عشق هم مجموعه‌ی گفت‌وگوهای علیخانی است با نویسنده‌های رُمان‌های عامه‌پسند.
۴٫ سوگ مغان نوشته‌ی محمّدعلی علومی. کتاب را نخوانده‌ام، امّا این‌قدر درباره‌اش تعریف کرده‌اند، که فکر می‌کنم نمی‌توانم نخرم!
۵٫ و امّا کتاب نیست سروده‌ی علیرضا روشن ملقب به مشهورترین شاعر گوگل‌ریدر فارسی.

علیرضا روشن یکی از پُرفالوئرترین کاربرهای گوگل‌ریدر است. بازتابِ لایکی‌/کامنتی/ری‌شِری‌ انتشارِ شعرهایش نشان می‌دهد که محبوب است. امیدوارم همه‌ی نسخه‌های این کتابش (مگر از دوهزار نسخه بیش‌تر است؟) در سه روز اوّل نمایش‌گاه به فروش برود تا یوسف علیخانی دیگر کتاب‌هایی مثل «ترنّم‌ شالیزار» را چاپ نکند و مطمئن بشود که کتابِ شعرِ خوب مخاطب دارد.
به‌عنوان یک مخاطب، از محسن بنی‌فاطمه هم تشکّر می‌کنم که هستِ کتاب نیست به او مدیون است.