چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

شش‌هزارتومان دادیم یک بسته ماش خریدیم به نیتِ سبزکردن. گفتند حالا دیر است و نمی‌رسد تا عید. کِی بود؟ دو هفته قبل. چه‌کنم/چه‌نکنم‌کنان، یک مشت عدس ریختم توی ظرف، بعد آب و دستمال هم گذاشتم رویش. چند روزی پشت پنجره ماند و بعضی از عدس‌های سرتق جوانه زدند، ولی کمی بو می‌داد و حساب کردم فقط چهار روز مانده به عید. عدس‌های عوضی سبزه‌بشو نبودند. همه را ریختم توی سطل آشغال. امشب، با هولدرلین رفتیم در سطح شهر. می‌خواستیم تقویم بخریم با ماهی و سبزه.
از بین تقویم‌های کتابکده رستاک یکی را انتخاب کردم که شبیه تقویم قبلی‌ام است، از نشر نظر. به‌علاوه‌ی یک هدیه‌ی کوچولو برای هولدرلین.
در کتاب‌فروشی، هفت‌سین کتاب هم چیده بودند؛ سگ‌سالی و کتاب‌های سامپه و سور شبانه و سرود مردگان و … هولدرلین گفت: «کدام کتاب توی هفت‌سین تو هم هست؟» جوابم؟ هیچ‌کدام.
این هفت‌سین کتابِ من است برای سال ۹۳.

آقای رستاک فقط پول کتابی که برای عیدی هولدرلین برداشته بودم را حساب کرد، آن هم با تخفیف. بعد گفت: «تقویم عیدی شماست.» خیلی چسبید. این‌که کتاب‌فروشی‌ها به آدم هدیه بدهند هیجان‌انگیز است. نیست؟

خلاصه، سوّمین عیدی‌ام را پیش از آمدن رسمی بهار گرفتم. اوّلی را که یادتان هست؟ دوّمین عیدی‌ام را هم از مامانِ نازنینِ ترنج عزیزم گرفتم که چند روزی مهمان ما بود و سرفرصت، باید مفصل درباره‌اش بنویسم.

داشتم می‌گفتم، یک وانتیِ جلوی بازارچه اطلسی ایستاده بود که بشقاب‌های سبزه می‌فروخت، یکی چهارهزار تومان. نخریدیم. قدم‌زنان رفتیم تا میدان امام حسن. آن‌جا هم میز فروش ماهی و سبزه بود. سبزه را قیمت کردیم، یکی چهارهزار و پانصد تومان. باز هم نخریدیم. هولدرلین پرسید «پس چه‌کار کنیم؟» من داشتم به همه‌ی کتاب‌های چهارهزار تومانی فکر می‌کردم.