چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دوباره بهار و اردی‌بهشت و نمایش‌گاه کتاب بود و تصمیم خیلی سختی بود که بخواهیم مقاومت کنیم و کتاب‌های بیش‌تری نخریم. قبل از این‌که باروبندیل ببندیم و برویم سمت تهران، به فهرست کتاب‌هایی که پارسال خریده بودیم، نگاه کردم. افسرده شدم. هزارویک دلیل داشتم که خرید کتاب به مصلحت‌مان نیست. کتاب‌های هنوز ناخوانده و نداشتنِ قفسه‌ی کافی به کنار، ازنظر اقتصادی هم درحال فروپاشی‌ایم. برای همین، در نمایش‌گاه امسال دست‌به‌عصا بودیم و همه‌ی تلاش‌مان این بود که خارج از فهرستِ کتاب‌های لازم که فهرست کرده‌ایم، کتابی چشم‌مان را نگیرد و فقط به قدرِ اعتبار بن‌کارت‌های دانش‌جویی خرجِ عشقِ عزیزمان کنیم. هنوز به یزد برنگشته بودیم که تصمیمِ دیگری هم گرفتیم؛ این‌که هی‌وهی کتاب نخریم و کتاب رو کتاب نگذاریم وقتی کتاب‌های قبلی ورق نخورده و نخوانده کز کرده‌اند گوشه‌ی خانه. موفق شدیم؟ کم‌وبیش. برای یک هفته‌ی اوّل آمار کتاب‌خوانی‌مان قابل ‌قبول است.

می‌خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم* اوّلین کتابی بود که در هفته‌ی قبل خواندم. اعتراف می‌کنم که لاغر بودنِ کتاب در این انتخاب مؤثر بود، ولی بیش‌تر از حجمِ کتاب، علاقه‌ام به نویسنده باعث می‌شد تا این مجموعه داستان را زودتر بخوانم. هم این‌که زبان و لحنِ نوشته‌های فاطمه ستوده را دوست دارم و هم این‌که کنجکاو بودم تا موضوع داستان‌هایش را بدانم و بدانم چه نوشته و چه‌طوری نوشته است.

این کتاب مجموعه‌ای است از یازده  روایت آب‌گوشتی! نامِ قصه‌ها و محورِ اصلیِ روایتِ هر قصه هم مبتنی بر یک غذا است؛ از کله‌پاچه بگیر تا پای چوپان! راوی زن جوانی است که می‌خواهد داستان بنویسد و جدای نوشتن به پخت‌وپز هم علاقه دارد. علاقه؟ فکر می‌کنم باید بنویسم عاشق آشپزی است. زن با همسرش، پیمان، زندگی می‌کند و در هر قصه، بنا به ضرورت پای پدر و مادر، برادر و رفیق یا فک‌وفامیل و دوست و آشنا هم به داستان باز می‌شود. از لحن شوخ‌وشنگِ راوی و قلمِ شیرینِ نویسنده و توصیف‌های معرکه‌اش از مواد غذایی، از هویج و بادمجان بگیر تا فلفل و زودچوبه، لذت بردم و بیش‌تر از همه از دو روایتِ «سبزی‌پلو و ماهی» و «کتلت». حتا دارم فکر می‌کنم «سبزی‌پلو و ماهی» بهترین داستانِ کتاب است. موضوع داستان جالب و جدید است و خیلی بامزه و قشنگ روایت می‌شود. ماجرای قصه چیست؟ راوی و همسرش پیرمردی را به فرزندخواندگی قبول می‌کنند. می‌بینید؟ جذاب است دیگر.

من از آشپزی متنفرم و اگر مجبور نباشم، غذا نمی‌خورم. منتها پیش‌نهاد می‌کنم این کتاب را به‌خاطر روایت‌های خوش‌مزه‌اش بخوانید. مخصوصن اگر از خواندنِ داستان‌ِ زن‌های افسرده که به کافه می‌روند و سیگار می‌کشند و از عشق شاکی‌اند، خسته شده‌اید!

* انتشارات هیلا. قیمت ۶۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.

وبلاگ‌نویس/وبلاگ‌خوان‌های قدیمی لابد ابر آبی را می‌شناسند؛ یک وبلاگ آرام و مهربان با پس‌زمینه‌ی آبی روی پرشین‌بلاگ که بعدها دومین مستقل گرفت و دات کام شد. بیش‌تر از یک‌سال است که ابر آبی در وبلاگستان نیست، ولی من از نویسنده‌اش خبر دارم. شما که غریبه نیستید، در یک ‌سال گذشته چندباری او را دیده‌ام و ایمیل‌/وایبربازی هم کم نداشته‌ایم. خبر تازه هم این‌که خانوم ابر آبی عاقبت اولین مجموعه داستانش را نوشت و کتاب داغ‌داغ به نمایش‌گاه کتاب امسال رسیده است. نکته‌ی اساسی این است که فاطمه هم خوب می‌نویسد و هم دست‌پختِ معرکه‌ای دارد. البته، من فقط نوشته‌هایش را خوانده‌ام و از غذاهایش فقط عکس‌های آن‌ها را دیده‌ام! البته، این‌که من دست‌پخت فاطمه را چشیده‌ام یا نچشیده‌ام، مهم نیست. مهم این است که او شور و شوقِ‌ نویسندگی و آشپزی‌اش را ترکیب کرده و یازده داستان‌ آب‌گوشتی! نوشته و اسم کتابش را هم گذاشته؛ می‌خواستم نویسنده شوم آشپز شوم. این کتاب را انتشارات ققنوس (نشر هیلا) منتشر کرده و قرار است آن را از نمایش‌گاه کتاب امسال بخرم. شما چطور؟

راستی، مجموعه‌ی شش‌ جلدی خرسی و باباش هم چند سال قبل با ترجمه‌ی فاطمه ستوده توسط نشر پنجره (بخش کودکان و نوجوانان، سالن ۲۴، راهرو b، غرفه‌ی ۱۸۱) منتشر شده که چندتا داستان کوتاه تصویری برای بچه‌های زیر پنج سال است. این‌جور که من فهمیده‌ام داستان‌های خانوم ویرجینیا میلر یک‌سری مهارت‌ها – مثل دست‌شویی رفتن، غذا خوردن، دوست داشتن و … – را به بچه کوچولوها یاد می‌دهند و می‌خواهم این کتاب‌ها را هم برای برادرزاده‌های کوچولویم بخرم.

خبر دیگر این‌که، فاطمه ستوده روز پنج‌شنبه، ۲۴ اردی‌بهشت ۹۴، از ساعت چهار تا شش بعدازظهر در غرفه‌ی انتشارات ققنوس (شبستان) خواهد بود. اگر شما هم آمدید، دست تکان بدهید تا هم‌دیگر را ببینیم و گپ بزنیم.

فاطمه ستوده: مادر من معلم ادبیات است و به بچه‌های سیزده چهارده ساله ادبیات درس می‌دهد. این بچه‌ها که توی یکی از مناطق جنوبی شهر تهران زندگی می‌کنند، بیشترشان موبایل و تبلت دارند و حرف و حدیث و فکر و ذکر بیشترشان واتس‌اپ و وایبر و لاین و تانگو و فلان و بهمان است. ازش می‌پرسم: «پس این بچه‌ها کی وقت می‌کنند کتاب بخوانند؟» مادرم می‌گوید: «متاسفانه، کتاب نمی‌خوانند.»
از چند سال پیش حوزه‌ی علاقه‌مندی من ادبیات کودک و نوجوان است و از قضا چند سال هم توی نمایشگاه کتاب و سالن کودک و نوجوان با یک دنیا بچه‌ی کوچک و بزرگ سر و کله زده‌ام. بچه‌ها می‌گویند: «این کتاب‌ها را نمی‌خواهیم. یک کتاب خوب دیگر معرفی کنید. کتابی که بترکاند.»

چه‌جور کتابی می‌ترکانَد؟
حوزه‌ی لاغر رمان تالیفی در ایران متاسفانه چندان رونق ندارد، اما خوشبختانه و به‌مرور کارهای جدیدی دارد نوشته می‌شود. اما چرا بعضی رمان‌های نوجوان می‌ترکانند و بعضی دیگر گوشه‌ی انبار ناشر سال‌ها خاک می‌خورند و موریانه بهشان می‌زند؟ شاید این سه پیش‌فرض کمی موضوع را روشن کند:
۱٫ هر رمان نوجوانی، رمان خوبی نیست.
۲٫ بر فرض هم که رمان خوبی باشد، لزوما هر رمان خوبی، رمانی خوشخوان نیست.
۳٫ بر فرض هم که رمان خوب و خوشخوانی باشد، لزوما هر رمان خوب و خوشخوانی، رمانی پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش نیست.

چه رمانی خوب و خوشخوان و پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش است؟
توجه به ویژگی‌های سنی و شخصیتی نوجوانان و مقایسه‌ی رمان‌های خوب و تاثیرگذار خارجی با نمونه‌های ایرانی، نشان می‌دهد متاسفانه جز چند مورد انگشت‌شمار، رمان‌های تالیفی خوبی با خاصیت ماندگاری در ذهن، در ایران نوشته نشده‌اند. شخصیت‌‌های ادبیات کودک و نوجوان در ایران، یا چندان ماندگار نبوده‌اند، یا بعضا می‌توانسته‌اند ماندگار شوند، اما مجالش را نداشته‌اند. بین این دو تفاوت است. چرا قصه‌های مجید مرادی کرمانی این‌قدر ماندگار شد؟ مجید به خودیِ خود قابلیت‌های یک شخصیت ماندگار را داشت. یک نوجوان سختکوش سختی‌کشیده‌ی شهرستانی،‌ با دل ساده و سر پرشور و هوای غرور. نویسنده خیلی خوب به ریزه‌کاری‌های شخصیتی نوجوان‌ها توجه کرده بود. اما راستش، مجید دو بار شُهره شد. یک بار کتابش دیده شد و با توجه به آمار نه چندان امیدوارکننده‌ی کتابخوانی در ایران، در حد خودش خوب و فرای انتظار بود. این آدم، مجید، بین کتابخوان‌ها مطرح و ماندگار شد. اما بعدها یک بار دیگر هم مجید نامی و چهره شد. چه زمانی؟ موقع پخش سریال تلویزیونی‌اش. به جد می‌توان گفت نباید عنصر «تصویر» را نادیده گرفت. مجید مجال این را داشت که باز خودی نشان بدهد و هر هفته، ظهرهای جمعه، به خانه‌های ایرانی‌ها بیاید. البته نباید کارگردانی خوب پوراحمد را نادیده گرفت. اما مجیدِ هوشنگ‌خان مرادی کرمانی، از تلویزیون و حتی بعدتر سینما خوب استفاده کرد و ماندگارتر شد. در ایران کم و انگشت‌شمارند شخصیت‌های کتاب‌های کودک، که مجال دیده شدن داشته باشند. در غرب، وقتی نویسنده‌ای در کتابش شخصیتی را خلق می‌کند، اگر قابلیت ماندگاری را داشته باشد، رسانه‌ها و ابزارهای تبلیغاتی دیگر، بازوهای نویسنده می‌شوند. مثلا هری پاتر هم خوب خوانده شد، هم خوب دیده شد. فیلم و تبلیغات و مقاله‌های روزنامه‌ای و صف‌های مردمی و انتظار شب تا صبح جلوی دفتر انتشارات، به خاطر رسیدن جلدهای جدید. اما مگر رمان‌های خارجی موفق چه دارند که مثال‌زدنی باشند؟ یا به عبارت دیگر، بچه‌ها چه چیز می‌خواهند یا چه چیز را بهتر می‌خوانند؟ کتاب‌هایی که یک یا چند مورد زیر را داشته باشد، احتمالا قابلیت ماندگاری خواهد داشت.
الف. بچه‌ها «قهرمان» می‌خواهند؛ شخصیتی نوجوان که ویژگی‌های شخصیتی آن نسل از خوانندگان را داشته باشد. یک شخصیت محوری که بار اصلی داستان را به دوش بکشد و قهرمان اصلی کتاب باشد. ممکن است ماجراها از زبان او باشند و کتاب از زبان اول‌شخص روایت شود؛ و یا ممکن است این محوریت در زبان کتاب تجلی پیدا نکند و صرفا قهرمان نوجوان گل سرسبد کتاب باشد.
ب. بچه‌ها «قالب‌‌شکنی» می‌خواهند؛ نوجوانی که دغدغه‌های نوجوان امروز را داشته باشد و فرار از قالب‌های رایج و تعریف‌شده را بخواهد. دلش جیم شدن از مدرسه، موبایل، وبگردی، چت، و نامه‌نگاری با هم‌کلاسی‌اش را بخواهد. رمان نوجوانی می‌خواندم که پدر قصه به نوجوان سیزده چهارده‌ ساله‌اش اجازه‌ی استفاده از تکنولوژی را نمی‌داد و می‌گفت بیا این‌جا بنشین بهت پند بدهم فرزندم! کتاب برای منِ بزرگسال هم خواندنی نبود و به سرعت گذاشتمش کنار. نوجوان کتابی می‌خواهد که موضوعش در قالب‌های تعریف‌شده‌ی آدم‌بزرگ‌ها نگنجد.
ج. بچه‌ها قهرمان‌هایی با اسم‌های جدید، هیجان‌انگیز، و دل‌نشین می‌خواهند؛ این قهرمان‌ها با اسم‌های دوست‌داشتنی‌شان مخاطب را صدا می‌زنند که بیا من را بخوان، بیا سراغم. آن‌شرلی، دخترک موقرمز، هنوز این جاذبه را دارد که صدا بزند بیا من را بخوان.
د. بچه‌ها کمی «خنده» می‌خواهند: کمی چاشنی طنز، می‌تواند یک کتاب معمولی را دگرگون و پرمخاطب کند. گِرگ هفلی، قهرمان بازیگوش مجموعه‌ی بچه‌ی دست و پاچلفتی نوشته‌ی جف کینی، با استفاده از زبان و لحن طنز و تصاویر کمیک این‌قدر پرمخاطب و خواندنی شده است.
ه. بچه‌ها «هیجان، ترس، کنجکاوی، تخیل» می‌خواهند؛ بروز این چهارگانه می‌تواند به هر رمان ساده و بی‌رنگ و رویی، کشش و رنگ و لعاب بدهد.
و. بچه‌ها «عینیت» می‌خواهند؛ رمانی که بتواند قابلیت فیلم و سریال شدن داشته باشد، طبعا ماندگارتر می‌شود. از همین روست که نوجوان‌ها این‌قدر مجموعه‌ی نارنیا را دوست دارند و فراموشش نکرده‌اند. زنان کوچک، بابا لنگ‌دراز، آن‌شرلی در خانه‌ی سبز و قصه‌های مجید مثال‌های دیگری بر این ادعایند.
ز. بچه‌ها «توجه» می‌خواهند؛ با کارهای نویسنده‌ای ارتباط برقرار می‌کنند که دوست و هم‌قدشان باشد و دنیا را از منظر چشم آن‌ها ببیند، نه نویسنده‌ای که در مقام ناصح پُرگو سر و کله‌اش پیدا شود.
نکته‌ی آخر این‌که، بچه‌ها باهوش‌اند. زود همه‌چیز را می‌فهمند. می‌فهمند کدام کتاب آمده که بماند و کدام کتاب ظاهرش گول‌زَنک است و همه‌اش رنگ و لعاب الکی دارد. اما با همه‌ی این تفاسیر و در صورتی که رمان‌های بکر و دل‌نشینی برای نوجوان‌ها تالیف و ترجمه شوند، آیا نوجوان‌ها کمی سرشان را از تلفن‌های همراه و تبلت‌هایشان بیرون می‌آورند؟!

+ این مطلب در ویژه‌نامه‌ی پنجمین همایش ملی ادبیات کودک و نوجوان دانش‌گاه شیراز منتشر شده است.