ساکن طبقهی وسط؟ اوم. فکر میکنم قصهی اصلی این است؛ شهاب حسینی هرچی که محمدهادی کریمی بنویسد، دوست دارد.* البته، زن دارد و زنش را هم دوست دارد.
دیشب، یکربع بیستدقیقهای از فیلم گذشته بود که هولدرلین گفت نچ! فیلم خوبی نیست. هر وقت فیلم میبینیم، کرنومتر دستمان است تا حساب کنیم فیلم از دقیقهی چند میخکوبمان کند. اگر پانزده دقیقه بگذرد و هنوز از فیلم خوشمان نیامده باشد، دیگر حمد و فاتحهاش را میخوانیم. منتهی اینبار نگفتم «آره! اصلاً!» و گفتم «حالا، صبر کن!» داشتم به شهاب حسینی ارفاق میکردم و همینطور فکر میکردم پانزده دقیقه برای فیلمهای غیرایرانی جواب میدهد. فیلم ایرانی مثل خودمان است دیگر! تا بخواهد حرف اصلیاش را بزند کلی آسمانریسمان میبافد. بااینحال، فیلم مرا سر شوق نیاورد. من از شهاب حسینی خوشم میآید و بازیاش در سیوچند نقش اگر در گینس هم ثبت نشود، فراموشناشدنی است. اما فیلم آشفته و پریشانی که در جستوجوی عشق و عرفان و خدا ساخته… چی بگویم؟ من از خیالبافیهای شخصیت اصلی و از طنزش خوشم آمد و حتی فکر میکنم اگر شهاب بیخیال میشد و اینقدر اصرار نداشت تا آموزهها/دغدغههای عرفانی و الهیاش را توی چشم کند، و اگر لحن و نگاهِ غالب فیلم شوخ و طنز بود، چقدر همهچیز خوب بود. آنوقت شاید اینهمه بیربطی و بیمنطقی در روایتِ داستان آدم را اذیت نمیکرد.
به دیدنش میارزد؟ اوه. فکر میکنم باید بنویسم نه، ولی… بهخاطر دلتان ببینید! آخر، شهاب و کتاب زیاد دارد.
اهلِ این نیستم که یک فیلم را چندبارچندبار ببینم. «شبهای روشن»، «نیمه پنهان» و «قارچ سمّی» از معدود فیلمهای ایرانیاند که خیلیخیلیخیلی دیدهام و حتّا، بازدیدنِ آنها را نیز همچنان دوست دارم. دارم این مقدمه را مینویسم تا بگویم پریشب، داشتم دوباره فیلمنامهی «نیمه پنهان» را میخواندم و نمیدانم چرا قبلن ندیده بودم (یا دیده بودم و یادم نبود) که اوّل کتاب نوشتهاند این فیلمنامه اقتباسی آزاد است از رُمان «بعد از عشق».
نامِ «فریده گلبو» را در سایت کتابخانهی دانشگاه سرچ کردم و خُب، کتاب موجود بود. هولدرلین آن را امانت گرفت و دیشب، خواندمش. نتیجه؟ به استحضار میرسانم که برای اوّلینبار، فیلمی را بیشتر از کتابش دوست دارم. صادقانه بگویم؟ «بعد از عشق» را اصلن دوست ندارم. حتّا، اگر بعضی از دیالوگهای فیلم عینهو متنِ داستان باشند یا بیشتر آدمها همان باشند که در کتاباند، ولی … خانوم میلانی یک آنِ ویژه و منشِ سیاسی و اجتماعی گذاشته در شخصیتپردازیِ آدمهای فیلمش – بهخصوص، فرشته و بهخصوصتر، جاوید – که ماجرای عاشقانهی آنها ورای قصّهی عامهپسندی است که خانوم گلبو در کتابش تعریف کرده. ضمن اینکه، زبانِ او و توصیفهای شاعرانهی مثلن فیلسوفانهاش هم خوشآیندم نبود و میشود گفت فقط بهخاطر علاقهام به فیلم «نیمه پنهان» بود که تاب آوردم و تا تهِ داستانِ «بعد از عشق» را خواندم.
دوباره افتادهام به همان روالی که روزها بخوابم و شبها بیدار باشم. بیشتر کتاب میخوانم و تازگی فیلم هم میبینم، تکراری و یا هنوز ندیدههایم را. امیدی ندارم کوهِ کتابهای نخواندهام را تا نمایشگاه کتاب هموار کنم. فرصت و سرعتِ خوبی دارم، ولی … به خودم گفتهام دستت بشکند اگر قبل از خواندنِ تمام اینها دوباره کتاب بخری و حتّی، دارم خودم را مجبور میکنم به دوبارهخوانیِ بسیاری از کتابها. حافظهی من اشکال دارد یا قصّهی کتابها که هی هر چی میگذرد فراموش میکنم کی قهرمانِ کدام کتاب بود یا اصلن داستان دربارهی چی بود؟ اینها را به خودم میگویم، ولی از آن طرف به کتابفروشی اگر میگویم برایام کتاب کنار بگذارد و با هولدرلین میرویم شهرکتاب و از الان دارم فهرستِ کتابهایی را مینویسم که دلم میخواهد.
دیشب دعوا کردیم، دوتا آنها گفتند و چهارتا من. برگشتم توی اتاق، کتابها را پرت کردم کناری، در را بستم و گریه کردم. بد این است که نمیتوانم با کسی حرف بزنم، درددلطور. دارم خستهترین میشوم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم تا فیلم ببینم؛ فریاد مورچهها.
فیلمهای مخملباف را ندیدهام، مگر «بایکوت». آن را هم وقت بچگی دیدم و فقط تصاویر محوی از فیلم را به خاطر میآورم. «سلام سینما» را هم دیدهام و بیشتر فیلمنامههای مخملباف را خواندهام؛ «بایسیکلران»، «نوبت عاشقی» و … اوه، «دو چشم بیسو» را هم دیدهام، هزاربار بیشتر. حالا نه از سرِ ارادت به امام رضا، (چون فیلم خاصی نیست) که بهخاطر علاقهی بابام و فامیل که هر وقت یادِ اهل قبورشان میافتند، فیلم را میگذارند و هی جمعیّتِ سابق ده را با انگشت نشان میدهند که این مشدی فلان است، این هم پسر بیسار. یادته؟ این حالا دکتر شده، او هم دختر ننه فلان، عروس بهمان است و …«دو چشم بیسو» را توی دهاتِ آبا و اجدادی ما فیلمبرداری کرده بودند و بیشتر اهلِ ده نقش خودشان را بازی میکنند و برای فامیل ما بیشتر از فیلم یکجور سند خانوادگی است، پُر از یاد بابا/مامانبزرگهای دیگر نمانده و پُر از خاطرهی دختر/پسربچّههای حالا سنّی ازشان گذشته.
فریاد مورچهها را دیدم و اتفاقن مناسبِ حالِ پریشانام بود و پسندیدمش. لونا شاد را به چهره نمیشناختم (ماهواره نداریم) و فقط اسمش را شنیده بودم. تیتراژ را هم نخوانده بودم و خُب، بیهیچ پیشزمینهی ذهنی دربارهی اینکه بازیگرِ زنِ فیلم کیست؟ از او خوشم آمد. بازیگرِ مرد هم بد نبود. البته، فکر میکردم فریاد مورچهها یکجور فیلم مستند است! با این نیّت هم تماشایش کردم و بعد از فیلم، وقتی مطالبی را خواندم که دربارهاش نوشتهاند دوزاریام افتاد که خیلی هم اینجوری نبود. بیشتریها گفته بودند فیلم خوبی نیست. حالا برای من که فیلم خوبی بود. یعنی فیلم مستند خوبی بود! شعارهایش هم اذیتام نکرد و درست است که یکجاهایی هی فیلم کِش میآمد، ولی من خسته نشدم. شاید چون قبلش از چیزهای دیگری خسته بودم، خستگیدونام پُر بود.
فیلم را که میدیدم، یاد کتابی افتادم که وقتِ دانشکده خوانده بودم؛ شهر شادی*. دربارهی محلهای بود فقیر با مردمانِ فلاکتزده در حاشیهی کلکته. فکر میکنم کلکته بود. دلم خواست دوباره آن کتاب را بخوانم و فکر کنم دیگر دلم نمیخواهد هند را ببینم. حالا نه بهخاطر بدبختی مردمش، بیشتر به خاطر مردهای چندشِ لختِ حاشیهی رودخانهی کنگا! (کنگا بود؟) نمیدانم این خانوم شاد با چه دلی رفت توی آن آب کثیفِ پُر از گه و شاش، آنجوری ادای حالتِ خلسه و اینها درمیآورد و خودش را به خدا نزدیک میدید! از اسمش که معلوم است، کلن آدم خوشحالیست! من که اینور داشتم بالا میآوردم.
مرتبط: این و این + مردی که به همهچیز، همهچیز، همهچیز شک کرده است…
* شهر شادی/ دومینیک لاپیر؛ ترجمه غلامرضا سمیعی. تهران؛ یزدان، ۱۳۷۰٫
:: من محمود را دوست نداشتم وقتیکه آدمبزرگ شد و مثلن استادِ نویسندهی متفکرِ فیلسوف، از این گندهگوزیهای الکی. رفته بود فرنگ و حالا برگشته بود خانهی پدری تا کتابی بنویسد دربارهی نمیدانم چی. نه اینکه من نفهمیده باشم چی؟ خودش هم نمیدانست. هی ک.سشعر مینوشت و کاغذ مچاله میکرد و بعد میرفت سراغ ماشینتحریر؛ دو سطر که تایپ میکرد دوباره سروکلهی کدخدا و باغبان پیدا میشد که گیر داده بودند به قهرِ یک درخت گلابی که بار نداده بود. بعد هم، محمود یادِ ایّامِ قدیمِ زندگیاش میافتد که در این باغ گذشته بود با میم. میم را خیلی دوست داشتم. میمِ پانزده، شانزده ساله عشقِ سالهای دورِ محمودِ دوازده، سیزده ساله است که نقش او را گلشیفته فراهانی بازی میکند. این بخشهای فیلم بوی برگههای کاهی کتابهای قدیمی را میداد. شیفتگیِ محمود برایام عزیز بود و سرکشیِ میم، محترم.
:: گلی ترقّی میگفت ابداً نمیتونسته تصوّر کنه میم چارقدبهسر باشد توی فیلم. بعد به پیشنهاد فریار جواهریان (همسر مهرجویی) موضوع شیوع وبا در فیلمنامه طرح میشود تا آنها بهانه داشته باشند برای تراشیدنِ موهای فراهانی. اینطوری میشود که فراهانی در این فیلم یا کچل است یا او را با کلاه میبینیم. در دو حالت هم دختری سرتق و تخس و کتابخوان است با شیطنتهای پسرانه، ذوقِ شعر و آرزوهای دوردست. محمود میشود پسرداییِ میم. جمیع فامیل در عمارتی زندگی میکنند در باغِ بزرگی در دامنههای دماوند منهای پدر میم که رفته است فرنگ. میم هم آرزو دارد به نزد پدرش برود و هنرپیشه بشود و ….
:: از آن مستندِ مانی حقیقی به بعد عاشق گلی ترقّی شدهام. گلی نشسته بود جلوی دوربین و با لحنِ خوب و فیگورِ بامزه از خاطرههای بیست و پنج/شش سالگیاش میگفت و هی قند بود که توی دلام آب میشد. شما میدانید چهجوری میشود که یک زن اینقدر شیرین میشود برای آدم؟ چهقدر؟ اینقدر که فیلم را کوفتِ خودم کردم بس که غر زدم چرا کتابهای گلی را نخواندهام؟!
:: درخت گلابی یکی از داستانهای گلی ترقّیست که در کتاب جایی دیگر چاپ شده بود. برای سناریوی این فیلم هم گلی همکاری کرده است با مهرجویی. داستان را نخواندهام ولی از فیلم صرفاً روایتِ کودکی میم و محمود را دوست داشتم و نه باقیِ فیلم را؛ فعالیتهای سیاسی محمود کسلکننده بود. آن ادا و اطوار و سؤالهای صد تا یه غازِ دانشجوهای محمود هم زیادی خنک و بیمزه بود.
از سر بیخوابی، نشستم فیلمنامهی «نوبت عاشقی» رو خوندم و هی میگم کاش فیلم رو هم داشتم، بعد هزار و یکبار اون صحنههای آخر فیلم رو، از جایی که پیرمرد قفس قناریها رو میبره برای مومشکی تا از تنهایی درش بیارن، نگاه میکردم و هر هزار و یکبار میذاشتم پیرمرد سمعکاش رو دربیاره، مومشکی حرف بزنه، گریه کنه، بخنده، منام بیاونکه صدای مومشکی رو بشنوم، گریه میکردم با پیرمرد، میخندیدم با پیرمرد …. نمیدونین چه حس بینظیری دارم وقتِ تجسّم این صحنه توی ذهنام و چهقدر دلدل میکنم کاش توی فیلم همهچی همینقدر باشکوه باشه که توی ذهن من!
دانلود فیلمنامه {اینجا}
دانلود فیلم {اینجا}
«کمر مردُ هیچی تا نمیکنه جز زن!
من بودم ُ یه طوطی. حالا باز منام ُ یه طوطی.
امّا، دیگه نه اون همون طوطیاه و نه من اون داشی.»
اجازه بدهید پیش از اینکه دربارهی فیلم «داش آکل» بنویسم، کمی خاطره تعریف کنم برایتان از قدیم که میرفتم دانشکده و آن بار اوّل که داستانِ «داش آکل» را خواندم سر کلاس ادبیات عمومی. استاد خواست که یکی از روی داستان بخواند و ما داوطلب شدیم و از آنجا که کلّی علاقهمند تشریف داشتیم نسبت به استاد، خواستیم سنگ تمام بگذاریم در خواندن و طوری شد که حتّا، تته پتههای «کاکا رستم» را نیز لکنتبار ادا میکردم و کمکم، شد حکایت آن کبک و کلاغ که آمده بودند راه رفتن همدیگر را یاد بگیرند و مای جوگیر! به لکنتی افتادیم شنیدنی و بچّههای کلاس نیز به ضعف افتاده بودند از شدّت خنده. منتها، ما اعتماد به نفس خود را حفظ کردیم تا ته ماجرا که اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد و آرام و درد توأمان به سینهی ما بازگشت.
از همان وقت، من عاشقِ تراژدی غصّهآلودِ عاشقانهی «هدایت» شدهام و جدای مرور و بازخوانیهای مجدّد، داش آکل یکی از دغدغههای مُدام ِ ذهنیاَم است که رهایم نمیکند. حالا متوجّه شدید چهقدر میتوانستم طالب ِ تماشای فیلم ِ«مسعود کیمیایی» باشم هرچند که اقتباس ِ وی زیاد هم به متن وفادار نبوده و یکسری ماجراهای اضافی مندرآورد در فیلم بود که دوست نداشتم. منتها، در مجموع بد هم نبود فیلمنامه و ساخت و اینهای فیلم. در واقع، آدم این گذر زمان را که در نظر میگیرد، شما حساب کنید از سال ۱۳۵۰ که کیمیایی این فیلم را ساخت تا حالا. من که ترجیح میدهم بازگشت به سابق بشود! این طفلیها خیلی حسابی بودند آنوقتها. حالا نمیدانم از پیریست، از رژیم است، از پیشرفت سینماست، از چیست که دچار پسرفت شدهاند …ووو… بگذریم.
#
+ «داش آکل» را بخوانید و یا بشنوید؛ در اینجا
کتابهای نخواندهام را ردیف چیدهام توی قفسه، به ترتیبی که باید خوانده شوند، بایدی که از سلیقۀ خودم نشأت میگیرد و کمی ضرورتِ زودتر خواندن عدّهای از کتابها. مثلن، بریم خوشگذرونی و زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود را شرط کرده بودم با خودم که اوّل از همه بخوانم. بیشتر به خاطر اینکه، آقای فرجی عزیز پیشنهاد کرده بودند خواندنِ آنها را. بعدتر، نوبت رسید به نویسنده نمیمیرد، ادا در میآورد. جدای محبّتهای بسیار آقای فرهنگی مهربان، تجربۀ خودم بعد از خواندنِ خاطرات عاشقانۀ یک گدا آنقدر لذّتبخش بود که شوق کافی داشته باشم برای خواندن این یکی کتاب هم. هرچند یکی، دو ماه قبل، پیش از خواندن کتاب، با مختصری تورق و سیاحت تصاویر کتاب دچار چنان کابوس دلهرهآوری شده بودم که … بماند. ولی، این را بنویسم که خیلی فرق میکند لذّت خواندن، وقتی کتاب کشفِ خودِ آدم باشد تا وقتی که به دلیل آشنایی با نویسنده یا معرفی کتاب از سوی دیگری، میروی سراغ خواندن. یکهمچنین حرفی را امیرحسین خورشیدفر از زبان کتابفروشِ داستان عشق آقای جنود در زندگی مطابق … هم نوشته بود. خاطرات عاشقانۀ یک گدا یکی از ارزشمندترین کشفهای زندگی من بوده است تاکنون. یکطوری که هنوز، بعد از سه سال، آن آقای گدا به شدّت در زندگی من رفت و آمد دارد و تأثیر فلسفۀ عاشقانهاش همچنان ادامه دارد در فکر و رفتارم. بگذریم، این مقدمه را نوشتم تا بگویم دیشب نوبتِ خواندنِ عشق روی چاکرای دوم بود. ولی، نیمههای شب، یکهو برنامه عوض شد. کتابی را از قفسه بیرون کشیدم که عشق روی چاکرای دوّم نبود. هوسِ کار خارج از نوبت نکرده بودم! بلکه، همان نیمهشبی ضرورتِ خواندنِ گاوخونی پیش آمده بود و ما به حرفِ دل، نشستیم به خواندنِ کتابِ جعفر مدرس صادقی. چقدر هم خوب بود.
هر چقدر خواندنِ قسمت دیگران به درازا کشید، گاوخونی قسمتِ خوبی داشت؛ سرجمع، کمتر از دو ساعت طول کشید خواندنش. نمیدانید چقدر کیف دارد خواندنِ این کتاب. آنقدر ساده نوشته شده است و روان، آدم باورش نمیشود میتوان به همین راحتی داستانی را خواند. داستانی که ماجرای فوقالعادهای هم ندارد و دربارۀ کابوسهای شبانۀ پسری است که یکسالی از مرگ پدرش میگذرد و … حقیقتاً جعفر مدرس صادقی نویسندۀ خوبی است. از هیچی داستانی نوشته است که فقط خواندن دارد و تعریف کردن. واقعاً این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخنپراکنی ندارد. داستانِ خواندنی گاوخونی را اگر بخوانید شما هم باورتان میشود!
راستی، بر اساس داستانِ این کتاب، بهروز افخمی نیز فیلمی ساخته که در سال ۱۳۸۴ جایزۀ اصلی جشنوارۀ فیلم سئول را بُرده است.
گاوخونی
نوشتۀ جعفر مدرس صادقی. تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم، ۱۳۸۶، ۱۱۰ صفحه، قیمت ۱۹۰۰ تومان
مرتبطجات؛
+ مقدمۀ مقالۀ انگار هنوز چاپ نشدهای دربارۀ گاوخونی
+ گفتوگو با جعفر مدرس صادقی درباره کتابهایش (روزنامه اعتماد)
ته.نوشت ۱ )؛ این سؤال از همان دبستان که باید یاد میگرفتیم زایندهرود به باتلاق گاوخونی میریزد و سپیدرود به دریاچۀ خزر، همیشه در ذهن من بود و تصوّر میکردم لابد در زمان شاه عباس، گاوها را که میکشتند، خونِ آنها را میریختند در چالهای که بعدها، با مرور زمان، تبدیل میشود به همین باتلاق گاوخونی! حالا اینکه چرا شاه عباس باید گاو بکشد و چرا باید خون آن گاوها را برزید توی چالهای که بعد، با مرور زمان بشود گاوخونی …؟ الله اعلم! شاید برای اینکه زایندهرود هم جایی داشته باشد که خودش را به آن سرازیر کند!!! بعد هم ما اصلن به این فکر نمیکردیم که قبل از شاه عباس، زایندهرود به کجا منتهی میشد یا نمیشد؟!!! خواندنِ کتاب بهانه شد برویم پی وجه تسمیۀ این باتلاق و دیگر اینقدر خودمان را اذّیت نکنیم و تاریخچۀ تخیلی نسازیم برای گاوخونی. نتیجه اینکه، بالاخره ملتفت شدیم که گاوخونی ربطی به گاو و خون ندارد! گاوه در زبان فارسی به معنای بزرگ و خان به معنای چشمۀ محل آب است. پس گاوخونی نیز یعنی آبگیر بزرگ، برکه بزرگ و گودال بزرگ.
ته.نوشت ۲ )؛ عکس کتاب را پیدا نکردم در اینترنت. موبایل هم نداریم که از جلد کتابِ خودمان عکس بگیریم. مدلاش شبیه همان جلدِ قسمت دیگران است. برای خالی نبودن عریضه، عکس خودِ آقای مدرس صادقی را گذاشتم که در روزنامۀ اعتماد چاپ شده بود! از آن تیپ آدمهایی است که اگر از نزدیک میشناختمش یحتمل سه سوت عاشقش میشدم! اصلن هم ربطی به سن و سالش ندارد که پیر است! قابل توجه هومن که خیال میکند … هیچی!
بعدننوشت)؛ دربارهی فیلم گاوخونی اینجا نوشتهام.
نقصهای فیلم بچّههای ابدی مرا به یادِ داستانی انداخت در کتاب جیبهای بارانیات را بگرد (نوشتهی پیمان اسماعیلی) به نام اتاق خلوت. به نظر من، این داستان را میتوان تلاش موّفقی دانست برای اطلاعرسانی و تصویر کردنِ وضعیّت زندگی کودکان کمتوان ذهنی و مسائل و مشکلات خانوادگی و اجتماعی ایشان.
«اتاق خلوت» دوّمین داستانِ مجموعهی جیبهای بارانیات را بگرد است و به زن و مردی تعلق دارد با کودکی انگار کمتوان ذهنی و در همسایگی ایشان، زن و مردی دیگر که ناخودآگاه در این خلوت حضور مییابند با صدای حرف و خنده و … خودآگاه رانده میشوند با تأثری بسیار و ایجاد نگرشی تازه در آن زن و مرد …
در این داستان، نویسنده با درایتِ زیادی عمل کرده است و آنچه از زبانِ آن دو زن و آن دو مرد مینویسد و میگوید به جا و در شخصیتسازی مؤثر است و به خوبی نشان میدهد رنجهای پنهان و آرزوهای در دل مانده و زندگی شخصی و خانوادگی آن زوج و تأثیر حضور فرزند کمتوان را.
توضیح نویسنده دربارهی وضعیت جسمی و ذهنی فرزندِ این زن و مرد به قدر کافی، مناسب و گویا است. به طوری که ابهامی در ذهن خواننده باقی نمیماند دراینباره. برای نمونه اشاره میشود به جملاتی از این دست؛ «بچهای در اتاق خواب را باز میکند و خودش را توی بغل زن میاندازد. صداهایی از گلویش بیرون میآید که نمی شود فهمید.» ص ۲۵
یا؛ «بچه سرش را به دو طرف تکان میدهد و چشمهای ریزش را به سقف میدوزد.» ص ۲۶
و یا؛ «انگشتهای چاق و پف کردهاش را توی هم گره میکند و …» همان
و یا؛ «بچه از توی بغل زن بیرون میآید و تلوتلوخوران میرود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.» همان
و یا؛ «بچه سرش را تکیه میدهد به شانۀ مرد. سر بزرگش به کناری خم میشود و ساکت میماند. مرد سرب چه را جابجا میکند و از اتاق بیرون میرود.» ص ۲۷
نویسنده در لابهلای گفتوگوهایی که رخ میدهد به شکلی نامحسوس تأثیر معلولیت فرزند بر خانواده وکارکردهای آن را نشان میدهد و اضطرابها و نگرانیهای ناشی از این بحران را بیان میکند.
مشکلات مربوط به نگهداری از فرزند و مشکلات رفتاری فرزند معلول؛ «بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون میکشد و جیغ بلندی میزند.» ص ۲۷
یا؛ « بچه خودش را روی زمین میاندازد و بلند جیغ میکشد.» همان
و یا؛«- باید یک طوری حالیاش کرد که اول در بزند.
– کی را حالی کرد؟
– بچه را میگویم.
– تو خیلی سخت میگیری.
– یعنی چه سخت میگیری؟ میدانی چند سالش است؟
– خوب با این وضعیتی که …
– در زدن را که میشود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.
– گفتم این طوری حرف نزن.» ص ۲۸
علاوه بر شرح ناتوانیهای کودک، محدودیت ارتباطات اجتماعی موجود و بیان خواستهها و نیازهای روانی و اجتماعی این زن و مرد، به نگرش منفی جامعه نسبت به چنین کودکانی نیز در قالب گفتوگوی زن و مردِ همسایه اشاره میشود؛ «اگر وضع این بیچارهها را داشتند میخواستند چه کار کنند؟» یا؛«با یک بچه عقبمانده اصلاً نمیشود زندگی کرد.» و یا؛ « زندگیشان حرام است. زندگی نمیکنند بیچارهها.» و یا؛« این جور بچه ها زودتر راحت شوند به نفعشان است.» و … ص ۳۷
+ وبلاگ بچّههای سندروم داون ایران
+ سایت کانون سندرم داون ایران