مسعود کیمیایی: تقریبا بیژن بچه بالای شهر بود. بچه خیلی خوبی هم بود. اینکه میگویم بچه، اصطلاح آن موقع است. من برای بیژن جذاب بودم به دلیل اینکه فرضا اگر در خیابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نمیگذشتم. این از نظر طبقاتی برای او جذابیت داشت. برای من هم او جذابیت داشت. خانهشان زیر کوه است و گرفتاری خریدن کتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور میشوم در ۱۹ سالگی برای داشتن یک صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدی بزنم. از فروشگاه فردوسی که فروشگاه بزرگی بود و پله برقی داشت مردم میآمدند برای تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نامهای «اگمونت» و «کریولان». زیر فروشگاه فردوسی یک دکه بزرگ بود که صفحه میفروخت. من برای نخستین بار در زندگیام صفحه اورتور بتهوون را دزدیدم. اما از آنجا که اینکاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جایی که رخت عوض میکنند و پر از آیینه است و تو خودت را صد تا دزد میبینی. یارو گفت تو برای چی این را برداشتی. این به چه درد تو میخورد. اینکه فلانی نیست، فلانی نیست. گفتم میدانم این چیست. فلان چیز است و کم است چون اجرای ادوارد فیلیپس است. یک خورده نگاه کرد رفت با آنها پچپچ کرد و ولم کردند. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم، همان آقایی که مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سالها بعد که فیلم «قیصر» را ساختم و باز با بیژن بودم. داشتم پلانهای «رضا موتوری» را میگرفتم. چسبیده به سینما «نیاگارا» یک فروشگاه صفحه فروشی بود. به بیژن گفتم برویم ببینیم موسیقی چی داره، آمدیم داخل همان آقا بود. خیلی گرم بود به بیژن گفت چه میخواهی، بیژن گفت ما با هم هستیم. رو به من کرد و گفت من را میشناسی آقای کیمیایی. گفتم معذرت میخواهم به جا نمیآورم. گفت من همانم که صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش کردم. یکی از شعرهای بیژن درباره همین اتفاقه که البته اصلا شبیه این اتفاق نیست.
«کمر مردُ هیچی تا نمیکنه جز زن!
من بودم ُ یه طوطی. حالا باز منام ُ یه طوطی.
امّا، دیگه نه اون همون طوطیاه و نه من اون داشی.»
اجازه بدهید پیش از اینکه دربارهی فیلم «داش آکل» بنویسم، کمی خاطره تعریف کنم برایتان از قدیم که میرفتم دانشکده و آن بار اوّل که داستانِ «داش آکل» را خواندم سر کلاس ادبیات عمومی. استاد خواست که یکی از روی داستان بخواند و ما داوطلب شدیم و از آنجا که کلّی علاقهمند تشریف داشتیم نسبت به استاد، خواستیم سنگ تمام بگذاریم در خواندن و طوری شد که حتّا، تته پتههای «کاکا رستم» را نیز لکنتبار ادا میکردم و کمکم، شد حکایت آن کبک و کلاغ که آمده بودند راه رفتن همدیگر را یاد بگیرند و مای جوگیر! به لکنتی افتادیم شنیدنی و بچّههای کلاس نیز به ضعف افتاده بودند از شدّت خنده. منتها، ما اعتماد به نفس خود را حفظ کردیم تا ته ماجرا که اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد و آرام و درد توأمان به سینهی ما بازگشت.
از همان وقت، من عاشقِ تراژدی غصّهآلودِ عاشقانهی «هدایت» شدهام و جدای مرور و بازخوانیهای مجدّد، داش آکل یکی از دغدغههای مُدام ِ ذهنیاَم است که رهایم نمیکند. حالا متوجّه شدید چهقدر میتوانستم طالب ِ تماشای فیلم ِ«مسعود کیمیایی» باشم هرچند که اقتباس ِ وی زیاد هم به متن وفادار نبوده و یکسری ماجراهای اضافی مندرآورد در فیلم بود که دوست نداشتم. منتها، در مجموع بد هم نبود فیلمنامه و ساخت و اینهای فیلم. در واقع، آدم این گذر زمان را که در نظر میگیرد، شما حساب کنید از سال ۱۳۵۰ که کیمیایی این فیلم را ساخت تا حالا. من که ترجیح میدهم بازگشت به سابق بشود! این طفلیها خیلی حسابی بودند آنوقتها. حالا نمیدانم از پیریست، از رژیم است، از پیشرفت سینماست، از چیست که دچار پسرفت شدهاند …ووو… بگذریم.
#
+ «داش آکل» را بخوانید و یا بشنوید؛ در اینجا