مهدی رجبی، متولد ۱۳۵۹، هم برای بزرگسالان مینویسد و هم برای نوجوانان. کنسرو غول آخرین رمان این نویسنده برای نوجوانان است که اردیبهشت ۹۳ توسط نشر افق منتشر شد و خیلی زود به چاپ دوّم رسید. حضور شخصیّتهای جدید و منحصربهفرد و شکستنِ برخی از کلیشههای رایجِ ادبیات داستانیِ ایرانی در این رمان باعث شد تا کنسرو غول باب طبعِ نوجوان امروز باشد و حتی خوانندههای بزرگسال هم از خواندن ماجرای زندگیِ توکا و غول کنسرویاش لذت ببرند. تکنیکهای داستانپردازی، شیوهی روایت، شخصیّتپردازی و نگاه ویژهی رجبی به مسائل روانشناسی در این رمان موردتوجه منتقدان و پژوهشگران هم بوده است. در پنجمین همایش ملی ادبیات کودک و نوجوان شیراز نیز سمانه اسدی و شیدا آرامشفرد دربارهی همانندیهای این اثر با بوف کور و نقش کنسرو غول در پالایش روانی مخاطبان نوجوان سخنرانی خواهند کرد و همین بهانه شد تا با مهدی رجبی گپ بزنم.
آقای رجبی! خودتان هیچوقت به روانشناس مراجعه کردهاید؟
نه، تا حالا پیش روانشناس نرفتهام. ولی با روانشناسها حرف زدهام. هرچند فکر میکنم همهی ما نیاز داریم سالی یکی دو بار برای تست سلامت روانی پیش روانشناس برویم. چیزی که در غرب خیلی رایج است و به آدمها انگ دیوانه و روانی نمیزنند بهخاطر این کار. هر کدام از ما آسیبهای روانیای دیدهایم که اگر زودتر و به موقع به دادشان برسیم ممکن است از حاد شدن و پیشرفتشان جلوگیری کنیم.
چی شد که تصمیم گرفتید شخصیت روانشناس را به داستان وارد کنید؟
اولین دلیل برمیگردد به ضرورت داستانی این ماجرا. خانوادهای که دچار بحران روحی هستند طبیعتاً برای درمان یا مهارش نیاز به موجودی دارند به نام مشاور خانواده و در سطح بالاتر به یک روانشناس. روانشناس تبدیل به یکی از نشانگان داستانی میشود در طول داستان. در درجهی بعدی باید برگردم به پاسخ سؤال قبل. جا انداختن این الگو در بین خانوادهها و نوجوانان که مراجعه به روانشناسها دلیل روانی بودن افراد نیستند و آدمها درست مثل وقتی که سرما میخورند و پزشک مراجعه میکنند برای درمان آزردگی روح و روانشان هم نیاز به یک متخصص دارند. به نظر من استفاده از این الگوها در داستان میتواند فرهنگسازی کند.
آیا کسی در دنیای واقعی الهامبخش شما برای شخصیتپردازی دکتر روانشناس بود؟
بله. فقط در مرحلهی ظاهر. دوستی در دوران دانشگاه داشتیم که موهای دستش بور و کلفت بودند و هر وقت استرس داشت آنها را گوله میکرد. آن قدر میان دو انگشت شست و اشاره میچرخاندشان تا گولهگوله شوند.
قبل از نوشتن این رمان، کتابهای روانشناسی را هم مطالعه کرده بودید؟
بله. روانشناسی یکی از مطالعات عمدهی من در موازات ادبیات است. مقالات متعددی را در خصوص روانشناسی و همینطور شیوههای برخورد با کودک و نوجوان را مرور میکنم. نویسندهای که روانشناسی نداند، به نظر من نویسندهی موفقی نیست. حتماً این جمله را شنیدهاید که نویسندهها روانشناسهای خوبی هستند. به نظرم منظور این جمله نویسندههای موفق است نه هر نویسندهای. نویسنده برای خلق شخصیتهای ماندگار و داستانهای ویژه باید از پیچیدگیهای روحی و روانی انسان مطلع باشد. مرحلهی کودکی و نوجوانی حکم پی و فونداسیون بنای شخصیت انسان را دارند و ما اگر بتوانیم به واسطهی ادبیات مخاطب را به تعادل روحی برسانیم مطمئنا در آینده شاهد جامعهی نرمالتر و سالمتری خواهیم بود.
هیچ وسوسه نشده بودید که از شخصیت روانشناس برای روایت داستان استفاده کنید و یک رمان برای بزرگسالان بنویسید؟
این نوع رمانها زیاد نوشته شدهاند و فیلمهای زیادی هم با شخصیت روانشناس تولید شدهاند. نه واقعاً دغدغهی من شخص روانشناس نبود. هر چند سعی کردم در داستان آدم ویژهای باشد و کلیشه نباشد. دغدغهی من در داستان توکاست و هرچه و هر که او با آن در تماس و تعامل است. اما در مورد روایت داستان من از همان ابتدا تصمیمم را گرفته بودم که دو داستان موازی را پیش ببرم. راوی یکی نوجوان باشد و دیگری بزرگسال که در کنسرو غول راوی دوم شخصیت جنایتکار است که در واقع داستان خودش را در کتاب خاطراتش روایت میکند. روایتی که به نوعی اعتراف هم محسوب میشود. اول قرار بود توکا کتابی دربارهی یک جنایتکار پیدا کند. راستش حجم کتاب هم خیلی نبود و فکر کردم توکا خودش ماجرا را تعریف کند، اما وقتی پرویز در کتاب شروع به حرف زدن کرد خودم هم شیفتهی حرف زدنش شدم. خودش جان گرفته بود و پیش میرفت. باور کنید خودم هم منتظر بودمم ببینم تهش چی میشود؟ آخر و عاقبتش به کجا میرسد؟ حتی پایان زندگی پرویز باز است و کسی از زنده بودن یا نبودن او اطلاع ندارد. این هم شیطنت من بود برای این که شاید کتابی با راوی مستقل پرویز بنویسم. کتابی که ادامهی کنسرو غول است اما این بار شخصیت اصلی پرویز است.
دربارهی تجربهی نوشتن برای نوجوانان بگویید.
من برای بزرگسالان هم کتاب مینویسم. فیلمنامه هم مینویسم. اما قبلاً هم گفتهام هیچ چیز به اندازهی نوشتن رمان نوجوان سر ذوقم نمیآورد. ذهنم آنقدر رها میشود و تخیلم آنقدر جان میگیرد که حد و مرز ندارد. همین الان چهار طرح کامل برای رمان نوجوان دارم و تنها نگرانیام در زندگی این است که عمرم به پایان برسد و نتوانم بنویسمشان. همه را هم دوست دارم. رمانهای من معمولا بین یک تا دو سال نوشتنشان طول میکشد. وقفههای زمانی متعدد بینشان میافتد و هر بار با فاصله نگاهشان میکنم و دوباره بازنویسیشان میکنم. اما درعینحال نوشتن رمان برای نوجوان بسیار وحشتناک و دشوار است. بزرگترین چالشی هم که برای خود من مطرح است بحث محدودیت در دایرهی واژگانی نوجوانان است. هرچند در سالهای اخیر با توجه به رشد دانش نوجوانان واژههای بیشتری را درک میکنند، اما باز هم به خاطر انتخاب راویها، خصوصا راوی اول شخص، بحث انتخاب کلمات کار را دشوار میکند.
بعد از نوشتن کدام فصل از رمان کنسرو غول از خودتان راضی شدید؟
بعد از نوشتن فصل اول خاطرات جنایتکار. آنقدر در فضای کتابخانهای که مادر جنایتکار در آن وضع حمل کرده بود، خوشم آمد که حتی همان لحظه تصمیم گرفتم کتابی مستقل بنویسم با راوی جنایتکار. مخصوصاً پیرمرد کتابفروش را که کر و هافهافوست، خیلی دوست داشتم. راوی جنایتکار به نظرم موجود پست و خبیثی نبود و کلی هم دلم برایش سوخت. هیچجا هم نخواستم خبیث و پست جلوه کند.
کدام شخصیت در این داستان به خودتان شباهت دارد؟
توکا، پرویز. هر دو. من در زندگی مدام شوخی میکنم. برای میز و صندلی و خودکارهایم هم اسم انتخاب کردهام. اما یک نکته وجود دارد و اینکه خلاف پرویز من عاشق گربهها هستم. هر روز دقایقی را در اینترنت به تماشای عکس گربهها و فیلم بازیگوشیهایشان صرف میکنم. گربهها برای من الهههای الهاماند. وقتی کفگیر خلاقیتم به ته دیگ میخورد.
مادر توکا زنی افسرده است که حوصلهی آشپزی ندارد و مدام غر میزند و از چاقی شکایت میکند. این شخصیت معادل بیرونی هم دارد؟ نمونهاش را دیدهاید؟
مادر توکا برای من شاید نماد سرخوردگی یک نسل باشد. نسلی که دوست داشته در اجتماع فعالتر باشد، اما تا به خودش آمده درگیر خانهداری و زندگی شده است و بعد افسردگی. حتی او روزگاری در یک فیلم هم بازی کرده و خرده ذوقی هم داشته است، اما سرکوب شده و نتوانسته ادامه دهد. از طرفی مرگ شوهرش هم افسردگیاش را تشدید کرده. امثال مادر توکا در جامعهی ما زیاد وجود دارد. شاید در مورد او مقداری اغراق شده باشد، اما این مادرها واقعا هستند. از یکجایی به بعد میبُرند و دست از زندگی میبُرند. خسته میشوند و بی تفاوت و اتفاقی که این وسط میافتد قربانی شدن بچههاست. یعنی توالی نابودی و تباهی. نسلی در پی نسلی دیگر. و اینجاست که هنر و خلاقیت میتواند زندگی را از خمودگی و تکرار بیرون بیاورد. اینجاست که استعدادهای توکا خودش و مادرش را از بند تلخ تکرار میرهاند.
خودتان هم تجربهی افسردگی یا تجربهی برخورد با بیماران افسرده را داشتهاید؟
بله، من هم تجربهی افسردگی داشتهام. البته، نه در این شدت و حدت داستان! اما بیماران افسردهی زیادی را دیدهام. حتی بدتر از وضعیت داستان. جوانی ۳۵ ساله را میشناسم که جعبهی مخصوص قرص داشت. ده جور قرص. مادرش سر ساعت به او زنگ میزد و یادآوری میکرد قرصش را بخورد. هنوز به مادرش وابسته بود و وقتی روی تخت میخوابید سیگار روی لبش خاموش میشود با خاکستری خاموش به درازای دو بند انگشت. با هم رفته بودیم مسافرت و ما آنقدر مسخرهبازی و خلبازی درآوردیم که کمکم از آن حالت خمودگی بیرون آمد و وارد شوخیهای ما شد. حتی یادش میرفت قرصهایش را بخورد. تمام این رفتارها به پسزمینهی زندگی خانوادگی فرد برمیگردد و اینجاست که اطلاع کافی از علم روانشناسی به کار نویسندهی تیزهوش میآید.
وقتی روحتان خسته میشود، چه میکنید؟
زانویم را میخارانم. شوخی کردم. موسیقی گوش میدهم و میخوابم. هر بار با موسیقی آرام به خواب میروم و استراحت میکنم حالم بهتر میشود.
ایدهی معبد دکمهای از کجا به ذهنتان رسید؟
من در ایام نوجوانی برای خودم آپارات درست کردم. تکفیلمهایی را از پشت سینمای شهرمان جمع میکردم و به صورت ثابت روی دیوار نمایش میدادم. حتی بعضیها را هم دوبله میکردم و همزمان صدا رویش پخش میکردم. مثلاً صدای بیژن امکانیان را با لحن خسروشاهی دوبله میکردم. چارچوب این آپارات از تختههای نرم و آگوستیک سقف سینما درست شده بود که سبک و قابل انعطاف بودند. این تختهها را بعد از تعمیر سینما ریخته بودند بیرون. چندتاییشان را برداشتم و باهاشان جعبه درست کردم. این جعبه هم یک جورهایی معبد من بود. عکسهای بازیگرها، تیلهها، عروسکها و یادگارهای دورهی کودکی را در همین جعبه نگه میداشتم. معبدی که توکا دارد هم از جنس همین تختههای عایق صدا درست شده است و بعد دکمهها و داستانها اضافه شدند. این هم از معبد.
هیچ برایتان پیش آمده که بخواهید از کسی انتقام بگیرید؟
بله، خیلی زیاد. اما شیوههای انتقامجویی من اصلاً خشونتآمیز و فیزیکی نیستند. من روی کلمات و حرفهای آدمها و کارهایشان حساسم. اگر طرف روزیروزگاری بهخاطر اشتباهش از من عذرخواهی کند بهسرعت میبخشمش، اما در غیر این صورت همیشه این اندیشه همراهم است تا در موقع مقتضی یک حال اساسی به طرف بدهم. سلاحم چیست؟ کلمات. او با کلمات مرا زخمی کرده و من هم با کلمات او را ویران میکنم. البته، خدا را شکر خیلی کم این ماجرا پیش آمده و من ترجیحم بر دوستی با آدمها و خنداندنشان است. ولی نمیشود انکار کرد که آدمها ته دلشان میرنجند و برای آرام شدن نیاز به انتقامجویی دارند. حالا آنهایی که برعکس من به درجات والایی از وارستگی میرسند میتوانند لذت گذشت را تجربه کنند و از خیر انتقام بگذرند. اما من برای خودم اصولی دارم. با دوستانم خوبم و از دشمنانم فاصله میگیرم تا مشکلی پیش نیاید.