چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

:: امسال، از نمایش‌گاه کتاب تهران چند جلد «عاشقانه»‌ی «فریبا کلهر» را خریدم، به نیتِ هدیه برای دوستان. چند ماه قبل، یکی‌شان تلفن زد بهم و میانه‌ی حرف از «عاشقانه» گفت که آن را خوانده و دوست نداشته و پرسید نظر من درباره‌ی کتاب چیست. گفتم خودم فقط چند صفحه از کتاب را خوانده‌ام و حالا، نظری ندارم. بعد، از «شوهر عزیز من» گفتم، که دوستش داشتم و خواستم بگوید چرا عاشقانه را دوست ندارد. دوستم گفت «داستانِ ساده‌ای دارد. من می‌توانم بهتر از این را بنویسم.» گفتم «واقعن؟» و فکر کردم لابد باید عذرخواهی کنم به‌خاطر هدیه‌ام. چه می‌دانم.  او گفت «موقع خواندنِ کتاب همش یادِ تو بودم و هولدرلین.» پرسیدم «چطور؟» و او از «خال‌بانو»ی آقا تحسین گفت، شخصیّت‌های اصلیِ رُمان عاشقانه. پرسیدم «یعنی آدم‌های داستان شبیه ما دو تا بودند؟» گفت «نه. دختره مثل تو خال دارد و آقاهه صدایش می‌کند خال‌‌بانو!» من؟ چی می‌گفتم؟

:: چند شبِ قبل، بالاخره «عاشقانه» را خواندم و خُب، احساس غبن نکردم. گیرم، پروسه‌ی خواندنِ کتاب چند ماه طول کشید. برای این‌که هیچ‌جور نمی‌توانستم با راویِ آن کنار بیایم. داستان از زبانِ تحسین روایت می‌شود، ولی لحن و منشِ او مردانه نیست به‌نظرم. یعنی، آن‌قدر که باید مرد باشد، مرد از آب در نیامده است.
خلافِ «شوهر عزیز من» که ماجراهای آن به سال‌های ابتداییِ جنگ برمی‌گشت، در این کتاب درباره‌ی آدم‌هایی می‌خوانیم که در دو، سه سالِ اخیر در کوچه‌پس‌کوچه‌های گیشا پرسه زده‌اند، عاشق شده‌اند، به دوری افتاده‌اند، با مرگ گلاویز شده‌اند و ماجراهای دیگر.
نمی‌گویم داستانِ کتاب عالی است که نیست. منتهی، یک‌چیزهایی در متن هست، مثلن توجّه نویسنده به جزئیات، که دوست داشتم. البته نخواهید بیش‌تر توضیح بدهم. نمی‌توانم. چرا؟ مثلن، جمله‌‌ای بود در باغ بلور، که بعد از ده روز هنوزم توی سرم می‌چرخد. کتاب «فریبا کلهر» هم پُر بود از جمله‌های این‌طوری. حالا شما بپرسید «جمله‌ی مخملباف چی بود؟» تا من بگویم «یک کربلا راه بود.» بعد، شما بگویید چه مسخره. والا.

:: خلاصه، من که از «عاشقانه» بدم نیامد. یکی از همین روزها هم خواندنِ کتاب‌ِ دیگری از خانم کلهر را شروع خواهم کرد، که نشر مرکز چاپ کرده، رمان «پایان یک مرد». البته، شاید هم قبل از این کتاب، دوباره «هوشمندان سیاره‌ی اوراک» را بخوانم و یا برایتان درباره‌ی «شروع یک زن» بنویسم.

یوسف علیخانی؛ نخستین کتابم مجموعه‌ای به نام «نسل سوم داستان‌نویسی امروز» بود که برای انتشار آن به بیش از ۲۰ ناشر سر زدم تا این‌که روزی خیلی اتفاقی سراغ نشر مرکز رفتم و آن‌ها خیلی حرفه‌ای با من برخورد کردند؛ برخوردی که بسیار تأثیرگذار بود و به من یاد داد ناشر باید تعامل خوبی با صاحب اثر داشته باشد. این برخورد را بعدها از سوی نشر افق، ققنوس و نگاه هم تجربه کردم و برای همه کتاب‌هایی که به آن‌ها سپردم قرارداد بستم و درصد گرفتم.
اگر این ناشران با من حرفه‌ای برخورد نمی‌کردند من هم یاد می‌گرفتم که به عنوان ناشر باید از نویسنده و مترجم پول بگیرم و مطمئناً نمی‌توانستم نشر آموت را به جایی که هست برسانم.
در نشر آموت برخی مواقع کتابی را انتخاب می‌کنم، با شناخته‌شده‌ترین مترجمان تماس می‌گیرم و ترجمه کتاب را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم. مثلا کتاب‌هایی که شقایق قندهاری ترجمه کرده از این دست هستند. بعضی مواقع هم مترجم کتابی را که ترجمه کرده به دفتر انتشارات می‌آورد و پیشنهاد انتشار آن را می‌دهد. برای مثال، انتشار ترجمه رمان «خانه» اثر مرلین رابینسون پیشنهاد مرجان محمدی بود.
در برخی مواقع و به ویژه در چاپ رمان‌های فارسی، این انتخاب به صورت دعوت صورت می‌گیرد. ما از خانم فریبا کلهر دعوت کردیم کتابش را به نشر آموت بسپارد، اما چاپ کتاب «نسکافه با عطر کاهگل» پیشنهاد «م. آرام»، نویسنده کتاب، بود.
هر ماه حدود ۱۰ کتاب به دفتر نشر آموت می‌رسد و مراحل مختلف را طی می‌کند، ثبت‌نام صورت می‌گیرد و کتاب به شورای بررسی می‌رود. اگر در این مرحله، اثری تأیید شد، به صورت حرفه‌ای با نویسنده یا مترجم قرارداد بسته می‌شود. من از ابتدای فعالیتم در حوزه نشر، اعتقاد داشتم باید قرارداد حرفه‌ای بست و حق‌الترجمه یا حق‌التألیف را کامل و باانصاف پرداخت کرد. این مبلغ هم در نویسنده‌ها یا مترجمان معروف‌تر در توافقی دو جانبه انجام می‌شود و در غیر این ‌صورت، درصد مشخصی داریم که پیشنهاد خواهیم کرد.
متن اثر باید ویرایش و چندین مرحله نمونه‌خوانی شود. معتقدم اگر ناشری حرفه‌ای قدم بردارد، صاحب اثر هم تشخص کار خود را رعایت می‌کند. اوایل همه جور کتاب درآوردم اما الان فقط به طور تخصصی در حوزه رمان کار می‌کنم. شعارم هم در نمایشگاه‌هایی که می‌روم همین تأکید بر تخصصی بودن نشر آموت است و سعی می‌کنم خودم را به عنوان ناشر تخصصی داستان معرفی کنم.
اگر درصد موفقیتم، در رمان‌هایی که چاپ کرده‌ام، ۷۰ درصد باشد باید بگویم این موفقیت در داستان کوتاه یا شعر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد است و در عمومی‌ها تقریباً موفقیت خاصی نداشته‌ام. پس بهتر است در کاری که بهترم شناخته شوم.
ناشر باید تمام تلاش خود را برای معرفی کتاب به کار بگیرد، اما بقیه‌اش به کیفیت کتاب بستگی دارد. اگر کتاب خوب نباشد، تبلیغات زیاد هم نمی‌تواند تأثیر زیادی در فروشش داشته باشد. زیرا بیش از تبلیغات رسانه‌ای، شیوه سنتی معرفی کتاب، که همان تبلیغات شفاهی مخاطبان است، می‌تواند کتاب را دست به دست بگرداند.

کتاب‌های نخوانده‌ام را ردیف چیده‌ام توی قفسه، به ترتیبی که باید خوانده شوند، بایدی که از سلیقۀ خودم نشأت می‌گیرد و کمی ضرورتِ زودتر خواندن عدّه‌ای از کتاب‌ها. مثلن، بریم خوش‌گذرونی و زندگی مطابق خواسته‌ی تو پیش می‌رود را شرط کرده بودم با خودم که اوّل از همه‌ بخوانم. بیشتر به خاطر اینکه، آقای فرجی عزیز پیشنهاد کرده بودند خواندنِ آنها را. بعدتر، نوبت رسید به نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد. جدای محبّت‌های بسیار آقای فرهنگی مهربان، تجربۀ خودم بعد از خواندنِ  خاطرات عاشقانۀ یک گدا آنقدر لذّت‌بخش بود که شوق کافی داشته باشم برای خواندن این یکی کتاب هم. هرچند یکی، دو ماه قبل، پیش از خواندن کتاب، با مختصری تورق و سیاحت تصاویر کتاب دچار چنان کابوس دلهره‌آوری شده بودم که … بماند. ولی، این را بنویسم که خیلی فرق می‌کند لذّت خواندن، وقتی کتاب کشفِ خودِ آدم باشد تا وقتی که به دلیل آشنایی با نویسنده یا معرفی کتاب از سوی دیگری، می‌روی سراغ خواندن. یک‌همچنین حرفی را امیرحسین خورشید‌فر از زبان کتابفروشِ داستان عشق آقای جنود در زندگی مطابق … هم نوشته بود. خاطرات عاشقانۀ یک گدا یکی از ارزشمندترین کشف‌های زندگی من بوده است تاکنون. یک‌طوری که هنوز، بعد از سه سال، آن آقای گدا به شدّت در زندگی من رفت و آمد دارد و تأثیر فلسفۀ عاشقانه‌اش همچنان ادامه دارد در فکر و رفتارم. بگذریم، این مقدمه را نوشتم تا بگویم دیشب نوبتِ خواندنِ عشق روی چاکرای دوم بود. ولی، نیمه‌های شب، یکهو برنامه عوض شد. کتابی را از قفسه بیرون کشیدم که عشق روی چاکرای دوّم نبود. هوسِ کار خارج از نوبت نکرده بودم! بلکه، همان نیمه‌شبی ضرورتِ خواندنِ گاوخونی پیش آمده بود و ما به حرفِ دل، نشستیم به خواندنِ کتابِ جعفر مدرس صادقی. چقدر هم خوب بود.

هر چقدر خواندنِ قسمت دیگران به درازا کشید، گاوخونی قسمتِ خوبی داشت؛ سرجمع، کمتر از دو ساعت طول کشید خواندنش. نمی‌دانید چقدر کیف دارد خواندنِ این کتاب. آنقدر ساده نوشته شده است و روان، آدم باورش نمی‌شود می‌توان به همین راحتی داستانی را خواند. داستانی که ماجرای فوق‌العاده‌ای هم ندارد و دربارۀ کابوس‌های شبانۀ پسری است که یک‌سالی از مرگ پدرش می‌گذرد و … حقیقتاً جعفر مدرس صادقی نویسندۀ خوبی است. از هیچی داستانی نوشته است که فقط خواندن دارد و تعریف کردن. واقعاً این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخن‌پراکنی ندارد. داستانِ خواندنی گاوخونی را اگر بخوانید شما هم باورتان می‌شود!

راستی، بر اساس داستانِ این کتاب، بهروز افخمی نیز فیلمی ساخته که در سال ۱۳۸۴ جایزۀ اصلی جشنوارۀ فیلم سئول را بُرده است.

گاوخونی

نوشتۀ جعفر مدرس صادقی. تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم، ۱۳۸۶، ۱۱۰ صفحه، قیمت ۱۹۰۰ تومان

مرتبط‌جات؛

+ بیوگرافی جعفر مدرس صادقی

+ مقدمۀ مقالۀ انگار هنوز چاپ نشده‌ای دربارۀ گاوخونی

+ گفت‌وگو با جعفر مدرس صادقی درباره کتاب‌هایش (روزنامه اعتماد)

ته.‌نوشت ۱ )؛ این سؤال از همان دبستان که باید یاد می‌گرفتیم زاینده‌رود به باتلاق گاوخونی می‌ریزد و سپیدرود به دریاچۀ خزر، همیشه در ذهن من بود و تصوّر می‌کردم لابد در زمان شاه عباس، گاوها را که می‌کشتند، خونِ آنها را می‌ریختند در چاله‌ای که بعدها، با مرور زمان، تبدیل می‌شود به همین باتلاق گاوخونی! حالا اینکه چرا شاه عباس باید گاو بکشد و چرا باید خون آن گاوها را برزید توی چاله‌ای که بعد، با مرور زمان بشود گاوخونی …؟ الله اعلم! شاید برای اینکه زاینده‌رود هم جایی داشته باشد که خودش را به آن سرازیر کند!!! بعد هم ما اصلن به این فکر نمی‌کردیم که قبل از شاه عباس، زاینده‌رود به کجا منتهی می‌شد یا نمی‌شد؟!!! خواندنِ کتاب بهانه شد برویم پی وجه تسمیۀ این باتلاق و دیگر اینقدر خودمان را اذّیت نکنیم و تاریخچۀ تخیلی نسازیم برای گاوخونی. نتیجه اینکه، بالاخره ملتفت شدیم که گاوخونی ربطی به گاو و خون ندارد! گاوه در زبان فارسی به معنای بزرگ و خان به معنای چشمۀ محل آب است. پس گاوخونی نیز یعنی آبگیر بزرگ، برکه بزرگ و گودال بزرگ.

ته.‌نوشت ۲ )؛ عکس کتاب را پیدا نکردم در اینترنت. موبایل هم نداریم که از جلد کتابِ خودمان عکس بگیریم. مدل‌اش شبیه همان جلدِ قسمت دیگران است. برای خالی نبودن عریضه، عکس خودِ آقای مدرس صادقی را گذاشتم که در روزنامۀ اعتماد چاپ شده بود! از آن تیپ‌ آدم‌هایی است که اگر از نزدیک می‌شناختمش یحتمل سه سوت عاشقش می‌شدم! اصلن هم ربطی به سن و سالش ندارد که پیر است! قابل توجه هومن که خیال می‌کند … هیچی!

بعدن‌نوشت)؛ درباره‌ی فیلم گاوخونی این‌جا نوشته‌ام.

نسل سوّم داستان‌نویسی امروز را اگر با رویای نوشتن مقایسه کنید؛ از طرح روی جلد و صفحه‌آرایی و عنوان‌بندی و تعداد صفحات و قیمت گرفته تا متن و نثر و سؤال و محتوا و … نمره‌ی اوّلی خیلی کمتر از دوّمی است!

بعدن‌نوشت؛ حق با آقای یوسف علیخانی است؛ کتاب برای خواندن است نه نمره گرفتن. توضیح ایشان بر این یکی، دو سطری که من شتابزده نوشته‌ام کلّی حرفِ تازه دارد درباره‌ی مسائل کهنه‌ای که دردهای همیشه‌ی فرهنگ و هنر این مرز و بوم هستند. من منتقد نیستم و تنها درباره‌ی کتاب‌هایی که می‌خوانم یک‌حرف‌هایی را می‌نویسم که خلاصه‌ی آن چیزهایی است که ذهنم را مشغول کرده‌اند! از قضا، خواننده‌ی خوبی هستم و منصف! این را می‌فهمم که اگر نسل سوّم داستان‌نویسی امروز به قوّتِ رویای نوشتن نیست کمی‌ از آن برمی‌گردد به همان بی‌تجربگیِ علیخانیِ نمی‌دانم بیست و چند ساله! بیشتر اوضاعِ نشر و چاپِ کتابِ ایران اسفناک است و همان ضعفِ ادبیاتِ امروز که قابل مقایسه نیست با ادبیاتِ جهان! گیرم پشتوانه‌ی فرهنگی و ادبیِ غنی‌ای داشته باشیم ما، امروز کلّن خراب است این اوضاع. چند درصدِ مردم ما رغبت دارند برای خواندنِ داستان‌های نویسندگان هم‌وطن؟ دلیل آن شاید همان هی خمیازه کشیدنِ من باشد وقتِ خواندنِ برخی از گفت‌و‌گوهای کتابِ مذکور بس که آن حضرتِ نویسنده حرفِ صد تا یه غاز دارد تحویلِ گفت‌وگوکننده و منِ بعدن خواننده می‌دهد! این دیگر ربطی ندارد به آن بی‌تجربگی! مشکلِ اصلی، اصلِ مطلب است! آقای حسن فرهنگی دُرُست می‌گوید که داستان‌نویس باید پیشروتر از فیلسوف باشد. یعنی آنجا که فلسفه می‌ایستد، باید داستان شروع به حرکت کند. داستان، عملی کردن یک حرکت فلسفی است. اگر از این منظر به داستان‌نویس‌های بزرگ دنیا بنگریم می‌بینیم که این صحبت در مورد بیشتر آنها صدق می‌کند. در ایران با تأسف باید گفت که …

اصلن قابل مقایسه نیست نوع نگاهِ نویسندگانِ ایرانی و خارجی در این دو کتاب … این‌وری‌ها درباره‌ی عمیق‌ترین مسائل سطحی‌اند و آن‌وری‌ها، درباره‌ی‌ سطحی‌ترین مسائل عمیق هستند!