این را هم باید بگذارم به حساب شانس و اقبالم که بی قصدِ قبلی و بی اینکه واقعن بخواهم خانهی کاغذی را خریدم. راستش، پیِ رُمانِ بودن بودم و چندتا کتاب دیگر، ولی نمیدانم چرا این کتاب سر از کیسهی خریدم درآورد. آن روز توی نمایشگاه، خسته بودم و بیحوصله و با اینکه تخفیفِ خوبی هم گرفته بودم، ولی با یک بُنکارت شصت هزار تومانی توانسته بودم فقط چهارتا کتاب بخرم. تازه، یک پولی هم از جیبم سر داده بودم. خُب، حرصم درآمده بود قشنگ و هی به کتابهایی فکر میکردم که هنوز نخریدهام و پولی که ندارم. پس نگویید آخر چطور ممکن است خانهی کاغذی را به جای بودن بخرم بی اینکه شباهتی داشته باشند از نظر جلد، نویسنده و …. اشتباهی خریدهام دیگر.
چند روزِ بعد، وقتی کتابها را جمع کردم تا ببریم غرفهی پست و بفرستیم خانه، تازه فهمیدم که بودن را نخریدهام و فرصتی نبود دوباره بروم غرفهی نشر آموت و دستآخر، بیخیال شدم.
حالا، خانهی کاغذی را خواندهام و خوشم آمده و فکر میکنم اگر شما هم جانتان به کتاب بسته است و مُدام نقشه میکشید با همهی پولهای نداشتهتان کتاب بخرید و در رؤیاهایتان روزی را تصور میکنید که بهقدر کافی جا و قفسه دارید برای چیدنِ کتابها و از اینجور خُلخُلیهای خیلی خوشآیند، حتمن این کتاب را بخوانید.
داستانِ کارلوس ماریا دومینگوئز به یاد جوزف بزرگ، آقای کنراد، اینطور شروع میشود؛
در یکی از روزهای بهاری ۱۹۹۸ بلوما لنون نسخهی دست دومی از کتاب شعرهای امیلی دیکنسون را از یک کتابفروشی شهر سوهو خرید و درست زمانیکه سر نبش اولین خیابان به دومین شعر کتاب رسید، اتومبیلی او را زیر کرد.
کتابها سرنوشت مردم را تغییر میدهند. عدهای کتاب ببر مالزی را خوانده و در دانشگاههای دوردست استاد رشتهی ادبیات شدهاند. دهها هزار نفر با خواندن دمیان به فلسفهی شرق روی آوردند؛ درحالیکه همینگوی از آنها مردانی جوانمرد و باظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زنهای بیشماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتابها شد.
ولی او تنها کسی نبود که قربانی کتاب شد. یک استاد میانسال زبانهای کلاسیک وقتی پنج جلد از مجموعهی دایرهالمعارف بریتانیکا از قفسهی کتابخانهاش روی سرش افتاد فلج شد. دوستم ریچارد وقتی خواست با زحمت دست خود را ابشالوم ابشالوم! ویلیام فاکنر برساند – که در جای خیلی ناجوری قرار گرفته بود – از روی نردبان تاشو افتاد پایین و یک پایش شکست. شکست یکی دیگر از دوستهایم در بوینسآیرس در زیرزمین مرکز اسناد و اوراق بایگانی عمومی بیماری سل گرفت. من حتا خبر دارم در کشور شیلی، عصر یک روز سگی خشمگین در اثر بلعیدن صفحات کتاب برادران کارامازوف دچار سوءهاضمه شد و مُرد.
مادربزرگم هر وقت میدید در تختخوابم کتاب میخوانم، میگفت: «بگذارش کنار، کتابها خطرناک هستند.»
خُب، حالا دو حالت برای شما پیش میآید. حالت اول این است که با حرفِ من و بعد از خواندنِ شروعِ داستان وسوسه شدهاید و خیلیزود کتاب را میخرید و میخوانید. آنوقت از تصویرگریهای پیتر سیس هم لذت میبرید و شاید مثل من با خودتان بگویید کاش تصویرها با کیفیت بهتری چاپ شده بود و یا تصویر روی جلد همان بود که روی نسخهی اصلی است، اثرِ آقای سیس. حالت دوم را هم بگویم؟ بیخیال.