چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تعریف کرد که آپارتمان صد متری اجاره کرده‌اند، طبقه‌ی دوّم یک ساختمان تجاری در مهرشهر. از موقعیت سوق‌الجیشی‌اش گفت؛ یک فروش‌گاه بزرگ چیزمیز فروشی پایین ساختمان و یک کتاب‌فروشی کتاب‌های بزرگ‌سال در واحدِ کناری و این‌که ساختمان قرار است پُر از کاروکاسبی‌های مختلف شود؛ از فست‌فود تا لباس کودک. من این‌ورِ تلفن غرقِ شادی بودم و داشتم تندتند اسم همه‌ی آدم‌هایی را می‌گفتم که شاید بتوانند به او کمک کنند؛ برای خریدن کتاب. چندتایی هم ایده داشتم برای کتاب‌فروشیِ خودم، آرزویم. برایش گفتم و گفتم که سالِ قبل چی شد. من و هولدرلین یک سررسیدِ تاریخ‌ گذشته‌ی جلد قهوه‌ای داریم مخصوص کتاب‌فروشیِ هنوز نداشته‌مان. یکی گفت که می‌خواهید کتاب‌فروشی داشته باشید توی یزد؟ ما؟ خُب، می‌خواستیم. خیلی هم می‌خواستیم. همان‌یکی گفت که سرمایه‌اش از من، فقط بگویید چقدر؟! ما؟ دامبول‌دیمبولِ توی اعضای بدن‌مان تمامی نداشت. هی می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور، کتاب‌فروشی‌های مختلف، برند صندلی و نوع قفسه و تعداد کتاب و متراژ مغازه را چک می‌کردیم و بعد، از سایت‌ها و مغازه‌های فروش تجهیزات و ملزومات سردر می‌آوردیم. چند ماه درباره‌اش فکر کردیم و خیال بافتیم و هی ریزِ بایدها و نبایدها نوشتیم و سبک‌سنگین کردیم و دست‌آخر رسیدیم به یک مبلغ تپل. به همان‌یکی گفتیم که این‌جور و آن‌جور. برآورد کردیم و حالا، بسم‌الله. چه کنیم؟ هولدرلین تلفن ‌به ‌دست ایستاده بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد که دیدم بادش خالی شد و پنچر افتاد روی مبل. شستم خبردار شد که نشد! سرمایه‌ای که چشم‌به‌راهش بودیم صرفِ کارِ دیگری شده بود وقتی ما داشتیم رؤیاپردازی می‌کردیم و اسم برای کتاب‌فروشی‌مان پیش‌نهاد می‌دادیم. خلاصه، همه‌چی دود و دور شد. آس‌وپاس که بودیم، حالا بی‌حوصله و بی‌رؤیا هم شده بودیم. یک‌هو او تلفن زد و از قایق کاغذی گفت که بعد از رمضان افتتاح می‌شود، اوایل مرداد. من؟ پُر از شوق و ذوق. شور و هیجان. انگار دوباره برگشته باشم توی آن پروسه‌ی خیال‌بافیِ کتاب‌فروشی‌مان و خُب، خوش‌حال بودم. از ته دل. قلب. قلوه. البته، سرِ یک ماجراها و قضایایی نشد که روز افتتاحیه‌ی قایق کاغذی در کرج باشم. عکس‌های کتاب‌فروشی را در اینستاگرام می‌دیدم و هی وای و واو می‌کردم بس‌که همه‌چیز درست‌وحسابی بود و شیک‌وپیک. دلم می‌خواست با گل و کادو بروم دمِ کتاب‌فروشی و دوستم را بغل کنم که این‌همه خوش‌فکر است. رفتم؟ آره، رفتم، هرچند دیر. پنج‌شنبه‌ی قبل، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتیم و چهل‌وچهارتا برنامه! کارت بانک تجارت منقضی شده بود و باید می‌رفتم کارتِ جدید بگیرم. من و زهرا می‌خواستیم هم‌دیگر را ببینیم. بچه‌ام منتظر بود تا برویم استیکر موجود زنده و غیرزنده بخریم. هولدرلین هم خواب بود و بیرون، باران. گفته بودیم که یک‌وقتی هم بگذاریم تا برویم قایق کاغذی، ولی هیچی جفت‌وجور نبود. هولدرلین حریفِ خوابش نشد. هفت‌صد کیلومتر رانندگی کرده بود و هفت‌صد کیلومتر دیگر هم باید می‌رفت. گفتم پس خودم بروم بانک تا تعطیل نشده. ساعت؟ یازده صبح. شال و کلاه کردم و رفتم تا بانک و داشتم برمی‌گشتم خانه که یک‌هو یادِ استیکر افتادم و پیچیدم توی کوچه‌ی چاپ لشکری. یک‌هو یک دویست‌وششِ سورمه‌ای هم پیچید توی کوچه و یکی از توی ماشین گفت: «بالاخره! دستگیرت کردم.» من؟ خوش‌حال و خندان! گیرم که پنج شش ماه بود، جواب تلفن‌هایش را نداده بودم، ولی نمی‌توانستم از دوباره دیدنش شاد و شنگول نباشم. احتمال این‌که همچی روزی همچی جایی هم‌دیگر را ببینیم صفر… نه! منهای صفر بود. سلام‌وعلیک و خوش‌وبش کردیم و گفتم که توی برنامه‌ام بود تا این‌بار حتمن سری بزنم به او و کتاب‌فروشی‌اش و عذرخواهی بابتِ آن تلفن‌های بی‌جواب مانده و روز افتتاحیه که نشد باشیم. قرار گذاشتیم که عصر با هولدرلین برویم سروقتِ او و دختر و پسرِ دوقلویش، امیر و زهره‌ی نازنین. عصر هم هوا زود تاریک شد و هم باران بند نمی‌آمد. کتاب‌فروشی از خانه‌ خیلی دور بود و ترافیک هم، زیااااد. منتها، عاقبت رسیدیم. یک خوش‌آمدگویی دل‌چسب و بعد، یک معاشرتِ خانوادگی دل‌‌نشین با طعم کتاب. شیرینی دانمارکی تروتازه و دم‌نوش گیاهی هم بود. حیف که زمان مثل اسب می‌گذشت و اصلاً نفهمیدم که چطور شب شد و همان حوالی رفتیم رستوران برای شام. پیتزا سوپر و مرغ سوخاری خوردیم و آن‌قدر زود وقتِ خداحافظی شد که باورم نمی‌شد چند ساعت گذشت. حتّا دو دقیقه هم بی‌حرف و ذوق نگذشت تا یادم بیفتد که عکس بگیریم، دسته‌جمعی. خلاصه، این‌‌جور. خیلی خوش گذشت و خیلی خوش‌حالم که دوستم و خانواده‌اش دارند آرزوی ما را زندگی می‌کنند. اگر گذرتان به کرج می‌افتد، حتمن به قایق کاغذی سر بزنید و کیف کنید. اگر بچّه دارید و یا طرف‌دار ادبیات کودک و نوجوان هستید، حتمن‌حتمن این کتاب‌فروشی را از دست ندهید. این‌که توی این دوره‌ و زمانه یکی پیدا شده که رؤیاهایش را جدی گرفته و زندگی‌اش را صرفِ کتاب‌ها و بچه‌ها می‌کند، غنیمت است و باارزش.

قایق کاغذی؛ فروشگاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان

نشانی: کرج، مهرشهر، بلوار ارم، بلوار دانش، بلوار شهرداری، خیابان ٢١۵، جنب فروش‌گاه امیران، طبقه‌ی دوم.

http://telegram.me/ghayeghmehrshahr

http://instagram.com/ghayeghkaghazi

داشتم عنوانِ کتاب‌هایی رو گوگل می‌کردم که جزء فهرست لاک‌پشت پرنده‌اند. دنبال عکس روی جلد کتاب‌ها بودم که بذارم فیس.‌بوق، به‌خاطر برنامه‌ی کتاب‌خوانی برای بچّه‌ها در شب یلدا. موقعِ سرچِ کتاب احمدرضا احمدی، با دیدنِ عکس‌های «عروس و داماد در باران»، یهو زدم زیر گریه. این روزها، همش همین حالم. دلم می‌خواست گریه‌ام به‌خاطرِ ششمین سال‌گرد آشنایی‌ام با هولدرلین بود، ولی نیست. به‌خاطرِ بچّه گریه می‌کنم. این‌قدر که دلم تنگ شده براش و خُب، فعلن نمی‌تونم برم ببینمش. چند روزِ قبل، مامانم تلفن زد و گفت بچّه زنگ زده خونه و سراغ منو گرفته و پرسیده «حباب اومده اون‌جا؟» مامانم گفته نه و بچّه گفته «پس من با کی حرف بزنم؟». تلفن رو که قطع کردم، دوباره زدم زیر گریه. گفتم که این روزها، همش همین حالم. چند هفته قبل هم با هولدرلین رفتیم پاساژگردی و برای بچّه جوراب انگری‌بردز خریدم که خیلی دوست داره. بعد، توی ماشین که بودیم، جوراب رو از توی پلاستیک درآوردم و دوباره که نگاهش کردم، بازم زدم زیر گریه.

حالا بگذریم. نمی‌خوام روضه بخونم آخرِ شبی. می‌خوام در راستای این‌که قراره ساعت ۱۰ شب یلدا، هر کاری دست‌مون هست بذاریم زمین و برای بچّه‌مون کتاب بخونیم از کتاب‌هایی بگم که بچّه خیلی دوست داشت (و داره) و با هم می‌خوندیم. گفتم شاید یکی باشه که بچّه‌ی یکی، دو ساله داره و نمی‌دونه چی براش بخونه. من از تجربه‌ام بگم بلکه به دردش خورد.

به کبوتر اجازه نده اتوبوس براند (انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان) یه کتاب تصویری هست با داستانی که جنبه‌ی روان‌شناسی داره و مهارت «نه گفتن» رو آموزش می‌ده. «نه» اوّلین کلمه‌ای بود که بچّه یاد گرفت که بگه و این کتاب هم، اوّلین کتابی بود که براش خوندم.

قوقولی غوغول (کتاب‌های فندق، نشر افق) یه کتاب شعر هست که شاید کمی عجیب و غریب به نظر برسه و آدم فکر کنه بچّه ازش خوشش نمیاد. من حتّا فکر نمی‌کردم بچّه بتونه با تصویرگری‌هاش ارتباط برقرار کنه. منتهی، خلافِ تصوّرم، بچّه عاشق این کتاب شد. همیشه هم کتاب زیر بغلش بود و اصرار داشت هر جایی که می‌ره کتاب رو هم با خودش ببره.

این اتّفاقی بود که برای عروس و داماد در باران (کتاب خروس، نشر نظر) هم افتاد و بچّه عاشقش شد. یه‌جورایی کتاب بالینی‌اش بود. نگین احتسابیان تصویرگر این کتاب و قوقولی غوغول هست و دست‌کم بچّه‌ی ما با تصویرگری‌هاش خیلی ارتباط برقرار می‌کنه و برای همه‌ی جزئیاتِ نقّاشی‌های احتسابیان یه قصّه داره.

بچّه دو کتاب از نوید سیدعلی‌اکبر رو هم خیلی دوست داره. یکی، بابای من با سس خوشمزه است (نشر شباویز) و دوّمی، من مامانت را نخوردم (انتشارات علمی و فرهنگی). داستانِ کتاب اوّل درباره‌ی ترس از تاریکی و بعدی، یه بازآفرینیِ قشنگ و خلّاق هست از قصّه‌ی بزبزقندی (یا بز زنگوله‌پا یا شنگول و منگول یا …).

امروز سی‌تا ببر را داغون می‌کنم یکی از کتاب‌های مجموعه‌ی قصه‌های یک‌جورکی دکتر زئوس است. اسم واقعی دکتر زئوس، تئودور زئوس گایزال است که به خاطر فیلمنامه‌ها و قصّه‌هایش، سه بار جایزه‌ی اسکار و به خاطر یک عمر آموزش و شادی‌آفرینی برای بچّه‌ها، پدرها و مادرها یه بار دیپلم افتخار گرفته و تاکنون، کتاب‌های وای،چه‌جاها که خواهی رفت!، هیچ‌وقت گفته بودم چه‌قدر خوشبختی؟، دردسرهای من در راه سولاسولیو، اسنیچ‌های باستاره و اسنیچ‌های بی‌ستاره، هورتون جوجه از تخم درمی‌آورد، اگر سیرک دست من بود، فکرش را بکن این چیزها را در خیابان مالبری دیدم، گربه‌ی ‌باکلاه، گربه‌ی باکلاه باز می‌گردد، ماروین کِی‌مونی خواهش می‌کنم همین حالا برو! توسط نشر افق به صورت متن دوزبانه با ترجمه‌ی رضی هیرمندی منتشر شده است.

در امروز سی‌تا ببر را … من داستان سوّم را دوست داشتم که درباره‌ی دختری است که یک دستگاه “فکرساز” دارد و یک‌روز، از سر تنوّع، یک فکر بدترکیب می‌سازد به اسم گلانک! و ادامه‌ی ماجرا …

امروز سی‌تا ببر را داغون می‌کنم

امروز سی‌تا ببر را داغون می‌کنم و قصّه‌های دیگر

نوشته‌ی دکتر زئوس، ترجمه‌ی رضی هیرمندی، تهران، نشر افق، واحد کودک، کتاب‌های فندق، ۱۳۸۵، ۴۰ صفحه‌ی مصوّر، رنگی، قیمت ۱۲۰۰ تومان