اینروزها، بیشتر بحث میکنیم با هم تا اینکه حرف بزنیم. نمیدانم چرا بهانه هم آماده نشسته کنار دستمان، تندی چماق میسازیم ازش، میکوبیم سر همدیگر، حالا نکوب، کِی بکوب و وسط دعوا، خیرات حلوا هم که نیست تا شیرین بنشیند به دهان، دو تا کلفت میگویی، چهارتا سخت میشنوی! من دلنازکترم، تندتر غم میشوم. او سنگیندلی میکند، رو نمیزند، خشم سر میرود ازش. پس، دعواتر میشویم. دیشب، یکطور بدی غضب کرد. کم نگذاشتم، نامربوط شنید. رحم نکرد، نگذشتم. قهرآلود سایناوت کردم مسنجر را، بعد هم شاتداون. غر میزدم با خودم؛ پُرحرص. بعد دراز کشیدم توی رختخواب، گفتم من مُرده، او زنده. اگر فردا روزی باشد برای حرفِ دوباره. یکطوری قطعی حرف میزدم با خودم که خودم هول کردم از اصرارِ بر چنین قولی. آمدم بیخیالی طی کنم بلکه چشمهایم، به مدد رؤیابافی، از خواب پُر شود به جای اشک، امّا نشد! بس که دلام بیقراری کرد و پلک بر هم نمینشست و بلند شدم، نشستم و بالش گرفتم به بغل، هی ذهنام از فکر پُر و خالی میشد که اگه فلان کنم آخر میشود بهمان، بهمان نشود یعنی فلان. دیدم فایدهای ندارد هی چنگ کشیدن بر روبالشی و دودلی کردن، رفتم سراغ کامپیوتر، نشستم پشت میز تا بالاآمدنِ ویندوز، یکدورِ دیگر تا ته قصّه رفتم و وقتی آنلاین شدم، مسنجر سایناین که شد، حرفِ آخر از قبل و حرف اوّل از حالایش آمد، من یک جوابی نوشتم، او دوباره گفت و الی صلواتِ ختم قائله، آشتی با روبوسی و بعد خداحافظی و شبخوش به همین خوشمزهگی!
بحث و حرف تمام شده بود، او رفته بود و خیالِ خواب هم از چشمهای من. حوصلهی وبگردی نبود، حس کتابخوانی هم. نشستم به دیدن شنل قرمزی که روایتِ تازهتری بود از آن داستان قدیمی اینبار در ژانر پلیسی! خیال کنید حتّا گرگِ قصّه نقش دیگری داشت حالا، خبرنگار روزنامهای بود و در ستون ماجراهای خیالی – واقعی قلم میزد. مادربزرگِ مظلومی هم که در آن ماجرای قبلی یک لقمهی چپِ آقا گرگه میشود دیگر پیرزنِ خستهی افسردهی میلبافتنی به دست نیست. باید گنجهاش را میدیدید که پُر از کاپها و مدالهای قهرمانی بود در مسابقاتِ اسکی روی برف! مرد هیزمشکنِ تبربهدست هم شده بود یک عشقِ هنر با سودای بازیگری که میخواست ذاتِ چوببُری خودش را پیدا کند، یکچیزی در مایههای همان کودک درون! «پَرشپُشتک» هم اسم قورباغهای است که در اینجا نقش کارآگاه را بازی میکند و پی بازپرسی از شخصیّتهای داستان، معمّا را حل کرده، تبهکار اصلی را گرفتار میکند. میپرسید کی؟ همهی هول و بلای داستان در نتیجهی جاهطلبیهای یک خرگوش زپرتی مادرمُردهی عصبی! است که دستآخر دستگیر میشود و تمام.
ته فیلم، «پَرشپُشتک» از مادربزرگ و شنلقرمزی با آقاگرگه دعوت به همکاری میکند در مؤسسهای با نام «به خوبی و خوشی» و میگوید هنوز «یه عالمه داستان هست که به پایان خوش نیاز دارن» و به نظر من، چهقدر خوب بود همین حرف. نشستم به خیالپروری؛ باران بود و ما از یک دشواری آشفته میگذشتیم تا یک باغ پُر از درختهای نارنگی، باقی هر چه بود خوبی یود و خوشی و ….