چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

فکر می‌کنم باید بگذارم به حساب خوش‌شانسی‌ام که هفته‌ی گذشته هر کتابی که خواندم، به خواندنش می‌ارزید. راضی‌‌ام؛ هم از انتخاب‌های خودمان و هم از کتاب‌هایی که هدیه گرفته‌ایم.

بعد از مجموعه داستانِ می‌خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم ازتان دعوت می‌کنم تا نفس عمیق* نوشته‌ی یوریک کریم‌مسیحی را بخوانید. من طرف‌دار داستان کوتاه نیستم و تا بتوانم سعی می‌کنم از خواندن این‌جور کتاب‌ها – به‌ویژه مجموعه داستان‌هایی که نویسنده‌های ایرانی نوشته‌اند – فرار کنم. بااین‌حال، داستان‌های آقای کریم‌مسیحی خاصیتِ دیگری داشتند و چه ممنونم از دوستی که کتاب را به ما هدیه داد.

این کتاب هشت داستان دارد. بعضی از داستان‌ها کوتاه‌اند، هفت هشت صفحه‌ای، و بعضی هم طولانی‌ترند. من از همان داستانِ اولِ کتاب با زبانِ نویسنده انس گرفتم و البته، قصّه هم کشش داشت. ماجرای زن و مردی بود که با کلی ذوق‌ و شوق انتظار کشیده بودند تا بچّه‌شان به دنیا بیاید و بعد، بچّه‌ی نورسیده بی‌خواب از آب درآمده! یعنی چی؟ یعنی بچّه‌شان خواب نداشت و مُدام بیدار بود و آویزانِ پدر و مادرش. بعد؟ دردسرهای همیشه‌بیداریِ بچه کم‌کم باعث می‌شود نعمت و لطفِ داشتن فرزند از یادِ زن و مرد برود و فقط درگیرِ مصیبت‌های بسیاری باشند که سرِ مرضِ بچّه برایشان می‌بارد. داستان درباره‌ی موقعیتِ سخت و دشواری بود که سرد و تلخ روایت می‌شود. همان‌طور که باید. برای همین  خواندنِ آن دل‌نشین است و ته قصّه آدم دلش می‌خواهد مادرِ خسته و افسرده را در آغوش بگیرد و آب توی آسیابِ تصمیمِ شیطانی‌اش بریزد!
“اختلاط” هم یکی دیگر از داستان‌های  خوب کتاب بود که طنزِ یواش داشت و نویسنده خیلی ظریف و شیک درباره‌ی روابط زناشویی نوشته بود. البته، بیش‌تر داستان‌های کتاب درباره‌ی روابط زن و مرد بود، ولی هر کدام ازمنظری متفاوت. مثلن داستانِ آخرِ کتاب ماجرای مردی است که ناغافل باخبر می‌شود که سرطان دارد و فقط سه چهار ماه مانده به مرگش. قصه را دو نفر روایت می‌کنند؛ یکی همین آقاهه‌ی دمِ مرگ و دیگری، زنش.  ماجرا هم از جایی شروع می‌شود که مرد دارد تلاش می‌کند دل از همسر دل‌بندش بریده و دارد نقشه می‌کشد تا دستِ زن را در دستِ هم‌کارِ هم‌سر مُرده‌اش بگذارد. چرا؟ که با خیالِ راحت بمیرد و بابتِ زندگی زنش نگران نباشد! بعد؟ داستان را بخوانید، غافل‌گیر می‌شوید.

* نشر آموت. قیمت ۱۰۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.

دوباره بهار و اردی‌بهشت و نمایش‌گاه کتاب بود و تصمیم خیلی سختی بود که بخواهیم مقاومت کنیم و کتاب‌های بیش‌تری نخریم. قبل از این‌که باروبندیل ببندیم و برویم سمت تهران، به فهرست کتاب‌هایی که پارسال خریده بودیم، نگاه کردم. افسرده شدم. هزارویک دلیل داشتم که خرید کتاب به مصلحت‌مان نیست. کتاب‌های هنوز ناخوانده و نداشتنِ قفسه‌ی کافی به کنار، ازنظر اقتصادی هم درحال فروپاشی‌ایم. برای همین، در نمایش‌گاه امسال دست‌به‌عصا بودیم و همه‌ی تلاش‌مان این بود که خارج از فهرستِ کتاب‌های لازم که فهرست کرده‌ایم، کتابی چشم‌مان را نگیرد و فقط به قدرِ اعتبار بن‌کارت‌های دانش‌جویی خرجِ عشقِ عزیزمان کنیم. هنوز به یزد برنگشته بودیم که تصمیمِ دیگری هم گرفتیم؛ این‌که هی‌وهی کتاب نخریم و کتاب رو کتاب نگذاریم وقتی کتاب‌های قبلی ورق نخورده و نخوانده کز کرده‌اند گوشه‌ی خانه. موفق شدیم؟ کم‌وبیش. برای یک هفته‌ی اوّل آمار کتاب‌خوانی‌مان قابل ‌قبول است.

می‌خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم* اوّلین کتابی بود که در هفته‌ی قبل خواندم. اعتراف می‌کنم که لاغر بودنِ کتاب در این انتخاب مؤثر بود، ولی بیش‌تر از حجمِ کتاب، علاقه‌ام به نویسنده باعث می‌شد تا این مجموعه داستان را زودتر بخوانم. هم این‌که زبان و لحنِ نوشته‌های فاطمه ستوده را دوست دارم و هم این‌که کنجکاو بودم تا موضوع داستان‌هایش را بدانم و بدانم چه نوشته و چه‌طوری نوشته است.

این کتاب مجموعه‌ای است از یازده  روایت آب‌گوشتی! نامِ قصه‌ها و محورِ اصلیِ روایتِ هر قصه هم مبتنی بر یک غذا است؛ از کله‌پاچه بگیر تا پای چوپان! راوی زن جوانی است که می‌خواهد داستان بنویسد و جدای نوشتن به پخت‌وپز هم علاقه دارد. علاقه؟ فکر می‌کنم باید بنویسم عاشق آشپزی است. زن با همسرش، پیمان، زندگی می‌کند و در هر قصه، بنا به ضرورت پای پدر و مادر، برادر و رفیق یا فک‌وفامیل و دوست و آشنا هم به داستان باز می‌شود. از لحن شوخ‌وشنگِ راوی و قلمِ شیرینِ نویسنده و توصیف‌های معرکه‌اش از مواد غذایی، از هویج و بادمجان بگیر تا فلفل و زودچوبه، لذت بردم و بیش‌تر از همه از دو روایتِ «سبزی‌پلو و ماهی» و «کتلت». حتا دارم فکر می‌کنم «سبزی‌پلو و ماهی» بهترین داستانِ کتاب است. موضوع داستان جالب و جدید است و خیلی بامزه و قشنگ روایت می‌شود. ماجرای قصه چیست؟ راوی و همسرش پیرمردی را به فرزندخواندگی قبول می‌کنند. می‌بینید؟ جذاب است دیگر.

من از آشپزی متنفرم و اگر مجبور نباشم، غذا نمی‌خورم. منتها پیش‌نهاد می‌کنم این کتاب را به‌خاطر روایت‌های خوش‌مزه‌اش بخوانید. مخصوصن اگر از خواندنِ داستان‌ِ زن‌های افسرده که به کافه می‌روند و سیگار می‌کشند و از عشق شاکی‌اند، خسته شده‌اید!

* انتشارات هیلا. قیمت ۶۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.

فکرش را نمی‌کردم که بعد از داستان‌خوانی برای بچّه‌های هفت تا ده ساله، یک‌روزی هم برای پیرزن‌های شصت تا هشتاد ساله داستان بخوانم. بهم گفته بودند داستانِ پیچیده انتخاب نکنم تا سالمندهایشان بفهمند چی به چیست. بعد هم توضیح دادند که بیش‌ترشان سواد قرآنی دارند و تازه، حوصله‌شان هم کم است و داستان باید خیلی کوتاه باشد. پرسیدم خودتان قبلاً برایشان چی می‌خواندید؟ گفتند: حکایت‌های کتابِ «صلوات، کلید حل مشکلات» و گاهی هم روزنامه و این اواخر «داستان راستان».

کتابِ داستانِ کوتاه کم ندارم، ولی باور می‌کنید برای پیداکردن یک داستانِ ساده‌ی معمولی که پُز روشن‌فکری نداشته باشد چه پدری ازم درآمد؟ از داوود غفارزادگان و سیامک گلشیری تا وودی آلن و فریبا وفی هر چی می‌خواندم به انتخابی نمی‌رسیدم که برای این گروه سنّی جذاب باشد. توی فیس.بوق به مهدیه پیام دادم و پرسیدم که آن‌ها چه می‌کنند. مهدیه مسئول روابط‌عمومی یک خانه‌ی سالمندان در تهران است. برایم نوشت که گاهی برنامه‌ی کتاب‌خوانی دارند و برای سالمندهایشان قصّه‌های شاه‌نامه و حکایت‌های گلستان را می‌خوانند و حتّی بعضی از آن‌ها داستان‌های کودکان را هم دوست داشته‌اند، ولی تا الان برای‌شان رُمان یا داستان کوتاه نخوانده‌اند. یعنی، آن‌ها علاقه‌ای نشان نداده‌اند.

چند سالِ قبل، یکی از کتاب‌های «سوپ جوجه برای روح» را خوانده بودم. داستان‌های کوتاهِ امیدبخشی که مثلاً درون‌مایه‌ی روان‌شناسی دارند. یک‌چیزی شبیه آن سریالِ ترکیِ تلویزیون، «کلید اسرار». فکر کردم شاید توی آن کتاب بتوانم داستانِ به‌دردبخوری پیدا کنم. کتاب را دانلود کردم و دوباره خواندم و خُب، فایده‌ای نداشت. من از داستان‌های این‌جوری خوشم نمی‌آید و حتّی وقتی خودم را می‌گذاشتم جای آن پیرزن‌های مذهبی برایم هیچ لذّتی نداشت که بخواهم به چنین داستانی گوش کنم.

دیگر از پیداکردنِ داستان ناامید شده بودم که هولدرلین با پیش‌نهادی عالی از راه رسید و گفت: چرا یکی از داستان‌های «آقاپری» را نمی‌خوانی؟ گفتم به. کتابِ «جمیله مُزدستان» را نخوانده بودم، ولی عقبه‌ی خوبی داشت توی ذهنم. یادم بود که نمایش‌گاه کتابِ پارسال، هم‌کارم را بعد از هشت سال دیدم که آمده بود دَمِ غرفه‌ی نشر آموت. گفتم شما کجا، این‌جا کجا آقای کمالی؟ گفت از شهرستان تلفن زده‌اند که برو نمایش‌گاه کتاب و برایمان «آقاپری» بخر. بعد، چند جلد از این کتاب را برای فامیل‌های اردکانی‌اش خرید. از همین خاطره نتیجه گرفتم که یحتمل یزدی‌ها هم «آقاپری» را دوست خواهند داشت.

داستان‌های خانومِ مُزدستان طرح ساده‌ای دارند و درباره‌ی روزمرگی‌های زندگی‌اند. مثلاً همین داستانِ «آقاپری»، درباره‌ی زنی‌ست که شوهرِ تن‌پروری قسمتش می‌شود و به‌ناچار خودش همه‌ی بارِ زندگی را به دوش می‌کشد و همه‌جور کاری می‌کند، از قصابی و حمّالی تا باربری و بنّایی. چند سالی می‌گذرد و این خانوم دیگر برای خودش مردی می‌شود. بعد، همسرِ بی‌چشم و رویش می‌گوید من دلم زنِ لطیف و ظریف می‌خواهد که اهلِ ناز و عشوه باشد و ….

وقتی داستان را برای زن‌های پیرِ عزیزم می‌خواندم همگی سراپا گوش شده بودند. تعریف از خودم نباشد، ولی بخشی از جذابیتِ جلسه به خاطر من بود که خیلی خوب داستان می‌خوانم. حتّا اگر تپق بزنم و «رو تخمِ چشمام» را «رو تخمام» بخوانم و همگی بخندند!

به نظر من، اگر می‌خواهید برای کسی کتابی بخرید تا سرگرم شود و کمی بخندد، گوشه‌چشمی به «آقاپری» داشته باشید. کتاب را «نشر آموت» منتشر کرده و از سالِ نود تا الان، سه‌بار تجدیدچاپ شده است. دوازده داستان دارد و قیمتش هم هفت هزار تومان است.

این‌جوری به نظر می‌رسد که معتاد شده‌ام. نمی‌توانم کتاب نخوانم و خب، این‌ روزها هر کتابی که می‌خوانم به‌نظرم خوب نیست. مثلن، دی‌روز سرنوشت یک انسان* را خواندم، داستانِ کوتاهی از میخائیل شولوخف. کتاب کم‌تر از صد صفحه است و یک‌چهارم از صفحاتِ آن شامل حرف‌های مترجم است درباره‌ی داستان و سبکِ زندگی و نویسندگیِ آقای شولوخف. الان، شیرفهم شده‌ام که او نویسنده‌ی بزرگی است و آثاری ماندگار با نگاهی انسانی و سبکی بی‌‌مانند داشته است …. ولی از کتاب خوشم نیامد. چرا؟ شاید برای این‌که این‌ روزها قصه حالم را خوب نمی‌کند و شاید برای این‌که من داستان‌های گزارش‌طورِ این‌جوری را دوست ندارم. آقای شولوخف دوتا مرد را گذاشته توی قصه‌اش که شروع می‌کنند به حرف زدن با هم و بعد، مرد دوّم ماجرای زندگی‌اش را تعریف می‌کند. ماجرای سربازی که به جنگ می‌رود و اسیرِ نیروهای آلمانی می‌شود و به ترفندی نجات پیدا می‌کند و در ادامه، خانواده‌اش را از دست می‌دهد و به خانه برمی‌گردد و پسرکی را به فرزندی می‌پذیرد و …. نویسنده می‌خواهد بگوید که انسان در زندگی‌اش باید مبارزه کند و هم‌واره امیدوار باشد، امیدوار. یک‌جایی از کتاب هم به نقل از آقای شولوخف آمده که؛ «آرزو دارم، آثار من به مردم یاری کند تا قلب‌هایشان مهربان‌تر و صاف‌تر شود؛ آرزو دارم آثار من عشق به انسان را در وجود مردم برانگیزد و شوق مبارزه‌ای مداوم و فعال را در راه آرمان‌های بشردوستانه و تکامل انسان در وجودشان تقویت کند. من فقط هنگامی خود را انسان خوشبختی می‌دانم که به‌طور کلی در رسیدن به این آرزوهایم تاکنون موفق بوده باشم.» من چه می‌گویم؟ هیچی. می‌خواهم چه بگویم با این قیافه‌ی دو نقطه خطِ صاف‌طور‌ام. بگویم آقای شولوخف، آرزوهای خوبی داری، به آرزوهای من هم سر بزن؟ والا.

***

راستی، با اقتباس از داستانِ سرنوشت یک انسان این فیلم سی‌نمایی هم ساخته شده است. یعنی، ببینم؟

مرتبط‌؛ Goodreads + این‌که میخائیل شولوخف کی بود و این‌که سرنوشت یک انسان چیه را به روایتِ ویکی‌پدیای فارسی این‌جا و این‌جا بخوانید. این‌جا هم چهارخط بخوانید درباره‌ی فیلمی که گفتم. اگر اهل کتاب صوتی هستید، سرنوشت یک انسان را از این‌جا یا این‌جا دانلود کرده و گوش کنید.

*سرنوشت یک انسان. نوشته‌ی میخائیل شولوخف. ترجمه‌ی ایرج بشیری. انتشارات نگاه. چاپ اول ۱۳۸۸٫ ۹۶ صفحه. قیمت ۲۰۰۰ تومان.

مجله‌ی آزما در شماره‌ی ویژه‌ی عید یک میزگرد داشت درباره‌ی ادبیات ایران در دهه‌ی هشتاد. چهارتا آدمِ منتقد و نویسنده نشسته بودند دور هم که حرف بزنند در این‌باره؛ لیلی گلستان، ناهید طباطبایی. امیر احمدی آریان با پویا رفویی. از طرفِ مجلّه هم مریم منصوری نشسته بود که نقشِ … چی می‌گویند؟ مجری؟ میزگرد تلویزیونی که نبود. چه می‌دانم. منصوری بیش‌تر سؤال می‌کرد. متنِ گزارش این نشست شده هشت صفحه‌ی مجله. اگر بخواهید لابُد می‌روید آن شماره را پیدا می‌کنید و می‌خوانید. من چرا حرفش را پیش کشیده‌ام؟ برای این‌که یک‌جای این میزگرد، یکی از آن چهارنفر، که نمی‌دانم کی بود؟ شاید گلستان، گفت آن‌چیزی که الان به اسم ادبیات داستانی عرضه می‌شود، بیش‌تر روزنوشت و یادداشت شخصی است و نه مثلن داستان کوتاه. منصوری هم یک حرفی را گفت، باز یادم نیست که در جوابِ گلستان یا چی، ولی گفت نویسنده‌های کتاب اوّلی نمی‌خواهند بگویند الان شاخِ غول را شکسته‌اند و شاه‌کار نوشته‌اند. گفت چاپ کتاب اوّل بیش‌تر برای معرّفی است که او بگوید من هم دارم می‌نویسم.

این حرف درست چیزی بود که وقتِ خواندنِ مجموعه داستان به چیزی دست نزن (نشر آموت) به ذهن من آمد. با خودم فکر می‌کردم لیلا عباسعلیزاده باید وبلاگ‌نویس می‌بود و نوشته‌های کتابش را توی وبلاگ منتشر می‌کرد و آن‌وقت توی گودر مثبت یک‌میلیون لایک می‌گرفت.

صبح، دو کام حبس (نشر چشمه) را گذاشته بودم جلوی خودم، که آره زوری‌ست. تو باید این را بخوانی. بار دوّم بود که کتاب را دست می‌گرفتم. توی زمستان، یک‌بار خواندنِ این کتاب را شروع کرده بودم و سه داستانِ اوّل را خوانده بودم؛ «یک داستان کافکایی بنویس، می‌خواهم عاشقت شوم!»، «تشنه» با «من یه اسبم». امروز از داستانِ آخر شروع کردم به خواندن، از داستانِ «تاریکی». دو صفحه که خواندم دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. تا آن‌جایی که خواندم، دو خط دیالوگ داشت در شروع داستان و بعد یک‌سره مونولوگ بود با لحنِ لاتی. جمله که شروع می‌شد، دیگر تمام نمی‌شد تا تو نفس‌بند شوی. نخواندم. کتاب را ورق زدم. از آخر به اوّل. از اوّل به آخر. یادم آمد داستان «کفترچاهی» را هم زمستان خوانده بودم. به خودم گفتم تو کتاب‌های درسی‌ات را هم به زور نخواندی، حالا برای خواندنِ کتاب داستان چه اجباری داری؟ فکر کردم خرم. والا.

فرقِ کتاب عباسعلیزاده با کتابِ منصوری این بود که من به چیزی دست نزن را خواندم. همه‌ی هفده داستانش را. اذیّت هم نشدم. شاید برای این‌که داستان‌ها خیلی کوتاه بود و البته، زبان ساده و روانی هم داشت. حتّا چندتا از داستان‌ها را دوست داشتم، مثل «زمهریر» و «موش کور» و «پرتره». راوی بیش‌تر داستان‌های عباسعلیزاده اوّل شخص بودند و منهای (فکر می‌کنم) یک داستان، همگی بی‌دیالوگ. آن یکی هم که دیالوگ داشت، کسل‌کننده بود. راوی‌ها هم زن بودند و هم مرد. بیش‌تر زن. هر چند مردهای عباسعلیزاده هم زن شده بودند تقریبن.

خُب، من نمی‌توانم با آن فلسفه‌ای که توی ذهنِ منصوری است. هم‌آن که توی میزگردِ آزما گفت. (رجوع کنید به دو سطر آخر از پاراگراف اوّل) فکر کنم. فکر کنم که خُب این کتاب اوّل است، معرّفی‌ست و فلان. یک حرفی را، حامد اسماعیلیون گفته بود توی یک مصاحبه‌ای. گفته بود که خیلی تلاش کرده اوّلیّن کارش، اوّلیّن کتابش قوی باشد و استخوان‌دار. هم‌چین حرفی بود. حالا من آویشن قشنگ نیست را نخوانده‌ام، ولی از نویسنده‌های کتاب اوّلی، مثلن کار امیرحسین یزدان‌بُد را دوست داشتم. پرتره‌ی مرد ناتمام را می‌گویم. و فکر می‌کنم آدم نباید دو، سه‌هزارتومان بدهد برای خریدن کتاب و دو، سه‌ ساعت وقت بگذارد برای خواندن آن که یکی بهش بگوید: ببین من می‌خواهم نویسنده باشم.

۱٫ عروس بید* است با نُه داستان دیگر؛ پناه‌برخدا، آقای غار، هراسانه، پنجه، رُتیل، جان‌قربان، مُرده‌گیر و یبلْ سَرِآقا با پیربی‌بی.

۲٫ علیخانی در داستان‌های این کتابش نیز از میلکِ قدم‌بخیر و اژدهاکُشان دورتر نرفته، مگر گاهی تا دهاتِ اطراف یا قزوین و یا سفر زیارتی به مشهد و دوباره برگشته میلک.

– «میلَک.»
چشم‌ها و دهان و دماغش را به حرکت درآورد و گفت: «توی ایرانه؟»
– «آها. قزوین نرفتی تا حالا؟ کوه‌هاش. الموت اونجاست. میلَک هم یکی از دهات‌هاش.»
گروهبان خندید و گفت: «پس قزوینی هستی؟»
چشمک زد و دیدم حالا که آشنا درآمده، بگذار خوشش باشد که قزوینی‌ام.» ص
۶۸

۳٫ زبانِ داستان‌های علیخانی آمیخته‌ای‌ست از شعر با لهجه‌ی میلکی. کمی سخت‌خوان، بعضی سطرهایش زیبا. مثلن؟ یادِ حرفی که مُدام چشم‌های آدم را می‌سوزاند یا خوابی که توی چشم خیس نمی‌خورد یا چه‌ می‌دانم، همین قیدهای حالتی که علیخانی نوشته برای مُدل‌های مختلف قدم برداشتن و راه رفتن؛
«پاسری‌پاسری جلو رفت.»
«پاکشان پاکشان می‌رفت.»
«پایش را بشماربشمار روی پاگیرهای سنگ‌ها می‌گذاشت.»
«پالرزان پالرزان، پا برداشت از پاگیرهای نردبام.»
و ….

۴٫ امّا داستان‌ها، من درباره‌ی دو داستانی حرف می‌زنم که بیش‌ترتر دوست داشتم. اوّل، داستان «پناه‌برخدا» که دوستش داشتم، امّا نه برای خاطر قصّه‌اش، که برای اسیرش. نه، قصّه درباره‌ی جنگ نیست یا آزاده‌های میلکی یا …. پس چی؟ اسیر روستایی‌ست حوالی میلک که «بیست چهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است.» راوی این داستان اوّل شخص است؛ جوانی‌ که پسر اوسا الله‌بداشت است و پناه نام دارد و خانوادگی نمدمال هستند و اهل میلک. پناه برای کار رفته تا روستای اسیر که آن‌جا دچار عشقِ دختری می‌شود به نام پری، پریِ اسیر. فضاسازیِ نویسنده برای نشان دادن روستای اسیر، از نظر اقلیمی و جغرافیایی و … قابل‌تقدیر است. آدم می‌تواند توی ذهنِ خودش هم‌چین جای عجیب و غریبی را بازنمایی کند، منطقه‌ای رازآلود که در آن‌جا وهم تا شانه‌های آدم پایین می‌آید. منتها قصّه‌ی علیخانی به‌قدر منطقه‌ی اسیر جالب و جذاب نیست. شخصیّت‌های داستانی نیز پا در هوا هستند و هم‌حسی آدم را برنمی‌انگیزند. وقتی پناه عاشق می‌شود، آدم برایش ذوق نمی‌کند. و یا وقتی‌که قرار می‌شود برای همیشه توی اسیر بماند، آدم نگرانش نمی‌شود. پری و بچّه‌اش که می‌میرند، آدم مثل ماست ایستاده است، انگار نه‌ انگار. جایی که سروکلّه‌ی زرانگیس و مادرش پیدا می‌شود، آدم با خودش می‌گوید ها الان است که معمّای اسیر فاش شود. معمّا دارد؟ چه می‌دانم. آن‌قدر همه‌چیز در ابهام می‌گذرد که آدم خیال می‌کند هی باید منتظرِ افتادن پرده‌ای باشد. که البته، پرده‌ای برنمی‌افتد و تازه، وقتی که آدم می‌خواهد یه کمی بترسد، داستان تمام می‌شود. خیلی زود. برعکسِ شروعِ آن که قصّه خیلی دیر آغاز می‌شود.

۵٫ «هراسانه» را دوست داشتم، گیرم طولانی‌ست و حرفِ تکراری زیاد دارد. امّا تعلیق خوب آن باعث می‌شود که آدم پی مشدی‌قباد برود تا ته قصّه. شخصیّتِ پدرسوخته‌ی قباد خیلی خوب است، با آن کابوس‌های مُدام و دروغ‌گویی‌های مردانه‌اش.

۶٫ بدانید که عروس بید در دوازدهمین دوره‌ی برگزاری جایزه‌ی غنی‌پور در بخش مجموعه داستان به‌عنوان کتاب سال انتخاب شده است. چرا؟ به دلیل استواری زبان در انتقال مفاهیم نهفته در گویشِ محلی ناحیه الموت و خلق شخصیت‌های ماندگار و پویای بومی. به‌نظر من کم‌دلیلی نیست.

۷٫ حسن محمودی: در هفته گذشته دومین دوره فراخوان محبوب‌ترین و خوش‌اقبال‌ترین کتاب وبلاگ‌نویسان نتایج حاصل از رای ۶۰ وبلاگ‌نویس شرکت‌کننده را منتشر کرد. «شب ممکن» محمدحسن شهسواری، «برو ولگردی کن رفیق» مهدی ربی و «بهار ۶۳» مجتبا پورمحسن به ترتیب رتبه‌های یک تا سه را به دست آوردند. انتخاب‌های وبلاگ‌نویسان به‌طور دقیق همان چیزی بود که یازدهمین دوره کتاب سال نویسندگان و منتقدان مطبوعاتی در بیانیه پایانی‌شان اعلام کرده بودند. با این توضیح که «شب ممکن» به دلیل حضور محمدحسن شهسواری در ترکیب داوری این جایزه از دور داوری کنار گذاشته شده بود. براین باورم که علاوه بر آنکه ذائقه وبلاگ‌نویسان ادبی به سلیقه داوران جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی نزدیک است، کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعاتی برخلاف رویه دوره‌های نخست خود از انتخاب آثار متفاوت‌تر اندکی فاصله گرفته‌اند و دیگر اینکه به نظر می‌رسد با وجود شمار زیاد وبلاگ‌نویسان ایرانی، ۶۰ نفر شرکت‌کننده در نظرسنجی یکی از پرمخاطب‌ترین وبلاگ‌های فرهنگی، عدد قابل‌توجهی نیست. برخلاف برخی کامنت‌گذاران در خوابگرد بر این باورم که وبلاگ‌نویسان، کتابخوان هستند، اما مشارکت آنها در یک حرکت ادبی پایین آمده است. چرایی این ماجرا خود حکایت دیگری است که امیدوارم مورد تحلیل در فضای مجازی قرار گیرد و آخر اینکه پس از انتشار نتایج رای‌دهی ۶۰ وبلاگ‌نویس شرکت‌کننده در نظرسنجی سایت خوابگرد، پس از رویت سه کتابی که بیشترین امتیاز را به خود اختصاص داده بودند، کنجکاو شدم ببینم مجموعه داستان خودم، «از ۱۴ سالگی می‌ترسم» در رتبه چندم قرار گرفته است. با احتساب ۱۴ امتیاز حاصل شده از امتیازهای شش نفر رای‌دهنده به این کتاب، در رتبه ششم قرار گرفته بود. کنجکاوی مهم‌ترم اما این بود که کتاب‌های محبوبم، همان‌ها که بهشان امتیاز داده بودم، در رتبه چندم قرار داشته است. بجز من، ۱۰ نفر دیگر رمان «بهار ۶۳» مجتبا پورمحسن و سه نفر دیگر «عروس بید» یوسف علیخانی را انتخاب کرده‌اند. «روباه و لحظه‌های عربی» مرتضی کربلایی‌لو را تنها من انتخاب کرده بودم. مجموعه‌ای که به نظرم یکی از مهم‌ترین کتاب‌های منتشر شده در سال ۸۸ است. مجموعه‌ای که در هیچ‌کدام از جایزه‌های ادبی نیز شانسی برای عنوان کتاب سال به دست نیاورد. {فرهیختگان}

مرتبط:
+ نگاهی به سه گانه یوسف علیخانی
+ خواب‌های دنباله‌دار

* نشر آموت. تهران: ۸۸ / ۱۸۷ صفحه. قیمت ۴۰۰۰ تومان.

باغِ اناری مجموعه‌ای‌ست از یازده داستانِ کوتاه (به نام‌های وضعیّت، باغ اناری، پاسگاه، شور زندگی، کودکان ابری، زن سورچی، عاشقانه، حیوونکی بارون، کوکبه، حیاط خلوت و آخرین شعر) که منهای سه تای آخر، از خواندنِ باقیِ آن‌ها لذّت بردم. البته، زبانِ داستانِ کوکبه را هم دوست داشتم، منتها چون طرح را نگرفتم بیش‌تر گیج بودم.

از آن داستان‌های لذّت‌بخش هم بیش‌تر تأکید می‌کنم بر وضعیّت، کودکان ابری، عاشقانه و حیوونکی بارون.

پشتِ جلدِ کتاب علاوه‌بر عکس و اسمِ نویسنده و وقتِ تولّدش، نقل‌ِ قول‌هایی چاپ شده از محمود دولت‌آبادی، حسن میرعابدینی، علی‌ اشرف درویشیان و علی‌اصغر شیرزادی که همگی تعریف و تمجید کرده‌اند از آقای نویسنده و داستان‌هایش، به‌خصوص داستانِ وضعیّت.

نویسنده کیست؟ محمّد شریفی نعمت‌آبادی اهلِ بهرمانِ رفسنجان، که یک‌سالِ بعد نیم‌قرن سنّ خواهد داشت و می‌گویند یکی از نویسندگانِ یگانه در سی‌ساله‌ی پس از بهمنِ پنجاه و هفت است. نمی‌دانم شما چه‌قدر این آقا را می‌شناسید، ولی من به‌کل چیزی نمی‌دانستم درباره‌اش. باغ اناری اوّلیّن مجموعه داستانِ او بوده که در فاصله‌ی سال‌های ۵۹ تا ۷۰ نوشته‌ است؛ یعنی از نوزده تا ۳۰ سالگی. کتاب در ابتدای دهه‌ی هفتاد چاپ شده است و جایزه‌ی قلم زرین گردون را بُرده و آن زمان کلّی محبوب بوده بینِ اهالیِ ادب. بعد هم باغ اناری کم‌یاب و بعدتر نایاب می‌شود تا امسال که نشر آموت چاپ جدیدی از آن را منتشر کرد، پس از هجده سال!

وقتِ زیادی از زمانِ نگارشِ کتاب می‌گذرد و مکانِ وقوعِ بیش‌تر داستان‌ها در روستا است، جایی در کویر. بااین‌حال، باغ اناری برای منِ خواننده اثری تازه و جذّاب بود. شاید برای این‌که به قولِ بعضی‌ها شریفی بلد است از عناصر و مهارت‌های داستان‌نویسی استفاده کند و انگیزه‌ی روایت و نظرگاه درست و سنجیده باعث شده تا داستان‌های باغِ اناری متوسط رو به بالا باشند.

به‌نظر من منطقِ این حرف درست است، امّا نمی‌دانم درباره‌ی داستان‌های شریفی چه‌قدر صدق می‌کند. چرا؟ برای این‌که وقتی نقد و نظرهای نویسندگان و منتقدانِ مختلف را درباره‌ی این کتاب می‌خواندم متوجّه شدم بین علما اختلاف‌نظر است؛ یکی ‌گفته «در اکثر داستان‌ها راوی دانای کل است و در چند داستان هم روایت توسط اول شخص صورت می‌گیرد.» دیگری گفته «در هیچ‌کدام از داستان‌های این اثر دانای کل وجود ندارد.» و بعدی گفته «چهار داستان این مجموعه با دیدگاه بیرونی- نمایشی روایت می‌شود.»

من چی فکر می‌کنم؟ فکر می‌کنم طبیعی‌ست که دو تا آدم یک داستان را بخوانند و درکِ متفاوتی داشته باشند از اثر، منتها این تفاوت باید در دریافتِ داده‌های پنهان باشد، یعنی آن‌جا که خواننده داستان را تفسیر می‌کند به ظنّ و رأی خودش. وگرنه، این‌که راوی اوّل شخص است یا دانای کل یا چی باید مثل دوتا دوتا چهارتا باشد. شاید هم من دارم اشتباه می‌کنم.

البته، من هم می‌گویم داستان‌های باغِ اناری متوسط رو به بالا هستند. دست‌کم، صدبار بهترترترند از مجموعه ‌داستان‌هایی که در سال‌های اخیر منتشر شده‌اند و تازه، نویسنده‌اش هم هیچ ادّعایی نداشته است طفلکی و مثل این‌هایی نبوده/نیست که به‌صرفِ دو خط وبلاگ نوشتن هم دچار خودمارکز/همینگوی/کارورپنداری می‌شوند. چرا؟ اوّل با خودم گفتم وقتی رسیدم به این‌جای حرف، جمله‌ای را تکرار کنم از این آقا که معتقد است شخصیّت‌های محمّد شریفی «در همه‌ی داستان‌ها به‌نوعی جهانی می‌اندیشند و بومی زندگی می‌کنند.» بعد بیش‌تر که فکر کردم از خودم پرسیدم تو برای این از داستان‌های باغِ اناری خوش‌ات آمد؟ بعد توی ذهن‌ام آن «همه» در جمله‌ی یادشده را بُلد کردم و خُب، اعتراف می‌کنم که بعدتر دیدم واقعن نمی‌دانم معیارهای جهانی اندیشیدن چیست؟ یک فرض‌هایی دارم برای خودم که نظرِ شخصیِ من است در تلفیق با درس‌/‌‌کتاب‌هایی که خوانده‌ام و به یادم مانده است، منتها اگر از من بخواهید درباره‌اش خیلی علمی حرف بزنم شاید نتوانم. برای هم‌این شک‌دار می‌نویسم تا اگر کسی مطمئن است توضیح بدهد. به‌نظر من «غلوسین» که پیِ زنگِ خرهای آن مردکِ باقرآبادی است دارای تفکّرِ جهانی نیست یا آن آموزگارِ پیرِ داستان وضعیّت یا سکینه‌سالارِ یا راویِ آخرین شعر … نمی‌دانم. شاید هم این‌که او زبانِ روباه را می‌فهمد و دل‌تنگی‌اش را درک می‌کند یعنی «به‌نوعی جهانی می‌اندیشد.»

بگذریم. من چرا؟ من باغِ اناری را دوست داشتم بیش‌تر برای فضای پُروهمِ داستان‌هایش که در مرز رؤیا و حقیقت می‌گذشت با شخصیّت‌هایی که بلاتکلیف مانده‌اند بین ِ هستی و نیستی، مرگ و زندگی. و البته، برای زبانِ اثر که به شعر می‌زد. برخلافِ بعضی‌ها من از نویسنده‌های شاعر یا شاعرهای نویسنده خوش‌ام می‌آید. شریفی شاعر است؟ آره. دو مجموعه شعر هم دارد به نام‌های «سقوط پر در باران» و «مگر سکوت خداوند».

خلاصه‌ داستان هم برای‌تان تعریف نمی‌کنم چون پیش‌نهاد من این است که باغِ اناری را بخرید و بخوانید حتّا اگر جلد کتاب قشنگ نیست و کلّی اشکال و اشتباه دارد از نظر ویراستاری و قیمت‌اش به نسبتِ تعداد صفحاتِ کتاب (۱۲۰ صفحه) گران است، ۳هزار تومان!

مرتبط؛

+ در خبرگزاری‌ها؛ این + این + این + این + این

+ در روزنامه‌ها و سایت‌های ادبی و …؛ راوی «باغ اناری»؛ شکافنده ساعت‌ها و ثانیه‌ها، نگاهی به داستان «وضعیت»، فراموش‌خانه، ادغام ‌شیوه‌های ‌نویسندگی، آفرینش فضای ابزورد، نوستالژی داستان ناب، خاطراتی در باغ اناری هنوز، مروری بر باغ اناری، طعم اصیل قصه‌ی ایرانی

+ گفت‌وگو با محمّد شریفی؛ این‌جا و این‌جا

اوّل‌بار «مرجان بصیری» و شهره یک ‌نفره*‌اش را از یک مصاحبه‌ای شناختم که هیچی ازش یادم نیست مگر هم‌این دو؛ یک اسم و فامیلی با عنوانِ کتابی که از قرار مجموعه داستان است و البته، یک عکس. عکسِ خودِ مرجان. طبیعی‌ست وقتی از مصاحبه چیزی یادم نیست یعنی حرفی توجّه‌ام را جلب نکرد درعوض، عکسِ مرجان. اگر بدانید من چه‌قدر از قیافه‌ی دختره خوش‌ام آمد. چه جوری بود؟ بلد نیستم توصیفش کنم، ملاحتِ معصومِ خوبی داشت که متواضع هم بود. چرا این حرف را می‌زنم؟ از روی ظاهربینی‌ام. این‌قدر غیرمنطقی! بعد، کتاب‌اش را چندوقتِ قبل خریدم و امشب هم خواندم. اسمِ کتاب یک طوری بود که خیال می‌کردم بهترین داستان نویسنده باید هم‌این شهر یک‌ نفره باشد. از این حدس‌های الکی که بعد حال‌ِ آدم را می‌گیرد که هی چرا این‌جور فکر کردی آخر؟ البته نه به این شدّت! چون داستانِ این‌قدر بدی هم نبود.

کتاب مجموعه‌ای‌ست از ده داستانِ کوتاه که یکی‌شان به داود غفّارزادگان و خوبی‌هایش تقدیم شده است؛ داستانِ نادیا. حالا نه این‌که داستان درباره‌ی او باشد یا ربطی به مردها داشته باشد یا چی … اصلن. اصلن یک چیزِ پرتی‌ست که آدم هی فضولی‌اش می‌آید بفهمد چرا داستان به غفارزادگان تقدیم شده و یک سؤال ذهنیِ دیگر، چی می‌شود که آدم یک داستان را به کسی تقدیم می‌کند؟ بگذریم، این داستان درباره‌ی دختری‌ست به نام نادیا که خانواده‌ی ناجوری دارد و خودش هم بیش‌تر به‌خاطر دلقک بودن موردتوجّه دوستانِ خود (اعم از پسر و دختر) است. راوی دخترِ دیگری‌ست به سن و سالِ نادیا که نادیا در یک مهمانیِ دوستانه بلایی سرش درمی‌آورد و بعد، … بعدش بماند برای وقتی که کتاب را خواهید خواند.

نویسنده‌ی کتاب زن است و بیش‌تر داستان‌ها تحت‌تأثیر این جنسیّت از زبانِ زن‌ها روایت می‌شوند. علاوه‌بر فضای زنانه، بیش‌تر شخصیّت‌های داستانیِ مرجان (انگار دوستمه) هم دچار یک‌جور آشفتگیِ ذهنیِ عمیق هستند که یا از تن‌هایی‌ست یا از افسردگی و غم‌زدگی. زبانِ نویسنده ساده و روان است و داستان‌هایش هم خوش‌خوان. به‌علاوه‌ی این‌که ایده‌های مرجان برای نوشتن را دوست داشتم. مثلن، هم‌این داستانِ نادیا، آن‌ها، خانه‌ها، اژدها. دیگر؟ اسم‌گذاریِ داستان‌هایش را می‌بینید؟ یک داستانی هم در این کتاب است به نام «رؤیای نو». خُب؟ خُب، هیچی. می‌خواستم بر عنوانِ داستان تأکید کرده باشم. خلاصه‌اش را می‌خواهید؟ کلیک کنید این‌جا. من حال ندارم تعریف کنم.

نمی‌دانم این‌که کتابی جایزه گرفته یا نامزد جایزه شده باشد برای‌تان مهم است یا نه؟ محض اطلاع می‌گویم که شهر یک‌ نفره یکی از سه نامزد اصلی جایزه‌ی گلشیری هم بوده است. چه سالی؟ نمی‌دانم والله و برای من این موضوع اهمیّتی ندارد چون  کتابِ مرجان را دوست داشتم.

+ درباره‌ی شهر یک‌نفره بخوانید؛ این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا.

*تهران: انتشارات ققنوس. چاپ اوّل ۱۳۸۷، ۸۷ صفحه، قیمت ۱۴۰۰ تومان.

بَر و روی کتاب را دوست ندارم. آن خورشیدِ لوس با مکعبِ خاکستری روی پس‌زمینه‌ی سفید چه ربطی دارند به هم و در سطح بعدی، به کتاب؟ شاید هم زیادی فلسفی‌ست که من نمی‌فهمم و یا کلن بی‌معنی‌ست. هان؟ به‌هرحال، حتّا اسمِ «ابراهیم حقیقی» دلیل نمی‌شود که من از طرح روی جلدِ لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر* خوش‌ام بیاید. درعوض، کتاب دوست‌داشتنی‌ست و خواندنی.

لاتاری، چخوف و داستان‌های دیگر مجموعه‌ای‌ست از ۷ داستان با ۶ مقاله درباره‌ی داستان از شرلی جکسن، ریموند کارور، آن بیتی، آن تایلر، جان آپدایک، توبیاس ولف و کازئو ایشی‌گورو با ناتالیا گینزبورگ، کارترین آن‌پورتر، جودی اوپنهایمر، نورا افرون، شروود آندرسن و جی‌ مک‌اینرنی.

کتاب دو مقدمه دارد؛ یکی با عنوان «زنده باد داستان کوتاه!» که مفصّل است و دیگری مقدمه‌ای‌ست بر چاپ دوّم کتاب و هر دو به شدّت آموزنده. مدرس‌صادقی می‌نویسد «این کتاب تجلیلی از داستان کوتاه و ادای احترامی‌ست نسبت به این فرم.» و تأکید می‌کند که بهترین داستان‌های نویسندگانِ یادشده را در این کتاب آورده و خُب، وقتی آن‌ها را بخوانید اذعان خواهید داشت که بلی. صحیح است؛ هفت داستان از بهترین داستان‌های دنیا و چه‌قدر هم خوب.

«جی مک اینرنی» نویسنده‌ی یکی از مقاله‌های آخرِ کتاب است که درباره‌ی «ریموند کارور» نوشته و عادت نویسندگی و اخلاقِ معلّمی ِ او. من این مقاله با مقاله‌ی «ناتالیا گینزبورگ» را خیلی دوست داشتم که درباره‌ی نوشتن است و این‌که چه‌طور شد که خودش نویسنده شد؟ او می‌گوید که اوائل بدجوری دلش می‌خواست مثل یک مرد بنویسد و از این‌که کسی از روی آن‌چه می‌نویسد بفهمد که زن است وحشت داشت و بعد‌تر متوجّه شد که زن‌ها چیزهایی درباره‌ی بچّه‌هاشان می‌‌دانند که مردها هرگز نمی‌دانند و این آگاهی شروعِ تازه‌ای بود تا او درباره‌ی چیزهایی بنویسد که می‌داند.

درباره‌ی عادت و اخلاقِ کارور هم حرف‌های خوبی در کتاب آمده که جا دارد آدم رونوشت بدهد به آن‌هایی که کارگاه و کلاس داستان برپا می‌کنند بل‌که کمی یاد بگیرند چه‌طوری معلّمِ قابل‌تحملّی باشند.

به عقیده‌ی «جی مک اینرنی» یک جنبه از آن‌چه کارور می‌خواست به ما بگوید – این بود که ادبیات را می‌توان از روی مشاهده‌ی دقیقِ زندگیِ واقعی ساخت، هرجا و به هرصورتی که این زندگی جریان داشته باشد، حتّا اگر فقط عبارت باشد از یک شیشه‌ی سُس گوجه‌فرنگی روی میز و تلویزیونی که درحال زرزرکردن است. ص ۱۵۱

«در مقام معلّم نویسندگی هم کارور برخورد راحتی داشت. فکر نمی‌کرد که کار او این است که توی ذوق کسی بزند. حرفش این بود که کسی که با وجود همه‌ی ناملایماتِ ریز و درشت تلاش می‌کند نویسنده شود به‌اندازه‌ی کافی توی ذوقش می‌خورد، و این را به وضوح از روی تجربه می‌گفت. ص ۱۵۳

کارور در کارگاه، با همه‌ی داستان‌ها با احترام برخورد می‌کرد – با تک‌تک آن‌ها طوری رفتار می‌کرد که انگار موجوداتی زنده‌اند، شاید کمی بیمار باشند یا لنگ بزنند، امّا به‌هرحال می‌شد تیمارشان کرد و راه‌شان انداخت. ص ۱۵۵

کارور می‌گفت معلّم خوب چیزی‌ست مثل یک وجدان ادبی، صدای دوستانه‌ی نقّادی که توی گوشت می‌پیچد. ص۱۵۶

* ترجمه‌ی جعفر مدرس‌صادقی، تهران: نشر مرکز. چاپ پنجم ۱۳۸۷، ۱۸۳ صفحه، قیمت ۲۹۵۰ تومان.

شبانه‌های کازئو ایشی گورو با دو ترجمه‌ی فارسی منتشر شده؛ یکی از خجسته کیهان و دیگری از علی‌رضا کیوانی‌نژاد. من کتابی را خوانده‌ام که ترجمه‌ی کیوانی‌نژاد است و نشر چشمه چاپ کرده در ۲۲۳ صفحه با قیمت ۴۸۰۰ تومان! (علامت تعجّب برای اعتراض به قیمت است.)
این آقای ایشی‌ گورو اصلیّت‌اش ژاپنی است، ولی حالا در لندن زندگی می‌کند. خیلی هم پیر نیست و بیش‌تر رُمان نوشته تا داستانِ کوتاه مثلن «بازمانده‌ی روز» که به فارسی هم ترجمه شده و در دنیا خیلی طرف‌دار دارد و …. حتّا در آمریکا ایشی گورو را با «هنری جیمز» مقایسه کرده‌اند بس‌که کار درست است در زمینه‌ی داستان.
کیوانی‌نژاد کتاب را به «دِبُرا جونز» تقدیم کرده و پدر و مادر و خواهرش که من هیچ‌کدام را نمی‌شناسم و با جست‌وجوی اسم «دِبُرا جونز» در گوگل نیز به اطلاعات خاصی نرسیدم مگر این. حالا اگر شما درباره‌اش می‌دانید به من هم بگویید تا از فضولی نمُرده‌ام!
بعد از تقدیم‌، مترجم مقدمه‌ای نوشته که با نقلِ قولی از «برنارد شاو» آغاز می‌شود که گفته است؛ «تجربه اسمی است که آدم‌ها روی شکست‌شان می‌گذارند.»  و بعد این حرفِ شاو را به داستان‌های ایشی ربط داده و … باقی‌اش را نمی‌گویم تا وقتی کتاب را می‌خوانید برای‌تان تازگی داشته باشد.
فقط این‌ را بگویم که کتاب مجموعه‌ای است از پنج داستان درباره‌ی موسیقی و شب به نام‌های «خواننده»، «زیر و رو بشه دنیا، من  دوسِت دارم»، «تپه های مالورن»، «شبانه» و «نوازنده‌های ویولن‌سل» که غیر از داستانِ آخر، می‌توانم ماجرای آن چهارتای دیگر را برای‌تان تعریف کنم و با سابقه‌ی آلزایمر من، این یعنی آقای نویسنده در شخصیّت‌پردازی و فضاسازی خیلی قَدَر است که توانسته هم‌چین اثری در حافظه‌ی کپک‌زده‌ی من بگذارد.
«خواننده» ماجرای جوانِ گیتاریستِ دوره‌گردی است که در کافه‌ها موسیقی اجرا می‌کنند و در یکی از برنامه‌های‌شان با «تونی گاردنر» روبه‌رو می‌شود که خواننده‌ی معروفی است و تونی از او می‌خواهد تا در اجرای سورپرایزی که برای سال‌گرد ازدواج‌شان درنظر گرفته به وی کمک کند تا هم‌سرش غافل‌گیر شود. اجرایی که دست‌آخر با پرده‌برداری از لایه‌های مخفی ِ رابطه خواننده را نیز غافل‌گیر می‌کند و ….
داستانِ بعدی یعنی «زیر و رو بشه دنیا، من دوسِت دارم» از زبانِ مردی میان‌سال روایت می‌شود. او ماجرا را با مقدمه‌ای از خاطره‌های وقتِ دانش‌کده‌اش آغاز می‌کند که با امیلی دوست بود و همه‌ی همّ و غمش موسیقی. بعد تعریف می‌کند که امیلی زنِ چارلی می‌شود که دوستِ مشترک‌شان بود و حالا او بعد از مدّت‌ها به خانه‌ی دوست‌های قدیمی‌اش آمده برای گذرانِ تعطیلات غافل از این‌که امیلی و چارلی رابطه‌ی مشکل‌داری دارند و چارلی از او می‌خواهد تا به حل مسأله کمک کند و ….
در «تپه‌های مالورن» هم با جوانِ دیگری روبه‌رو می‌شویم که برای تمرین موسیقی و نوشتن آهنگ‌های جدید به رستورانِ خواهرش رفته تا علاوه‌بر مقصودِ خودش، به خواهر و شوهرخواهرش هم کمک کند. جوان در میان مشتری‌های رستوران با زن و شوهر میان‌سالی آشنا می‌شود که دغدغه‌ی آن‌ها نیز موسیقی است و با این‌که درظاهر زوجِ خوش‌بختی به‌نظر می‌رسند، ولی با هم‌دیگر مشکلات جدّی دارند و ….
و امّا داستانِ چهارم، که به‌نظر من بهترین داستانِ این مجموعه است؛ «شبانه».
«شبانه» را مردِ جوانِ نوازنده‌ای روایت می‌کند که انگاری خوش‌گل نیست و این موضوع باعث شده تا در هنرش موفّق نباشد و به چشمِ کسی نیاید. آن‌قدر که زنش هم از او جدا شده و با دیگری وصلت کرده است. البته این مرد هم‌سر بامعرفتی دارد چراکه بعد از جدایی هزینه‌ی عمل جراحیِ او را (البته با کمک شوهر جدیدش) متقبّل شده است تا مرد بتواند توسط یکی از جراح‌های معروف عمل زیبایی انجام دهد و ترگل و ورگل شود. ما از وقتی وارد داستان می‌شویم که مرد عمل کرده و در هتل است تا دورانِ نقاهت را بگذراند و در همسایه‌گی او زنی مشهور به نام «لیندی گاردنر» نیز شرایطی مشابه دارد و …. خُب، گفتن ندارد که این زن و مرد بالاخره در اثر هم‌جواری آشنا می‌شوند و هی آشناتر و آشناترتر و ماجرا هم‌این‌جوری بسط پیدا می‌کند و جنبه‌های مختلفی از ویژگی‌های پنهان و آشکار شخصیّت‌های داستانی عیان می‌شود، تااین‌که مرد می‌فهمد «زندگی بزرگ‌تر از آن است که فقط عاشق یک نفر باشی.»