هر روز، بیشتر از ده خبر، گفتوگو و گزارش دربارهی برنامههای دولت برای افزایش موالید، ازدواج و … میخوانم. اغلب، نمایندههای مجلس و دکترهای روانشناس اظهارنظر میکنند و حرفهایی میزنند دربارهی ممنوعیتِ استخدام دخترهای مجرد، برگزاری سمفونیِ موسیقی برای ترغیب به ازدواج، اهدای سکه به دامادهای زیر بیست سال و … و وعدههایی از این دست. در سایتهای خبریِ مختلف، پای همین حرفها کلّی کامنت هست از ملّت که بیشترشان به کارشناس/متخصص/نماینده/دکترِ توی خبر خندیدهاند و بعد، دربارهی مشکلاتِ مورد بحث نوشتهاند و راهحلی پیشنهاد دادهاند که از روش و شیوهی ارائهشدهی آن مسئول/کارشناس انسانیتر، عاقلانهتر و مفیدتر به نظر میرسد. مثلاً، کمیسیونِ فرهنگی مجلس از طرحی گفته بود که در آن دولت موظف میشد نیمه از هزینههای ازدواج جوانان را بپردازد. در کامنتهای آن خبر، کاربران آقایان را ارجاع داده بودند به ناتوانیشان در پرداختِ وامِ ناچیزِ ازدواج و مسائلِ دیگر. این گروه از نمایندهها/روانشناسها از بحرانِ جمعیّتی در پیش رو میگویند و همپیمان شدهاند تا به هر قیمتی ملّت را وادار کنند به زاد و ولد و خُب، بهنظر من نیّتشان صلاح مملکت و بهبود وضعیتِ جمعیّتی نیست. در مقابلِ این گروه، گروه دیگری از کارشناسان و متخصصان هم هستند که حرفها و نظرهایشان کمتر در رسانههای خبری منعکس میشود. این گروه دوّم معتقدند با کاهشِ نرخِ مرگ و میر مادران و کودکان، پیشگیری از وقوعِ قتلهای ناموسی، حل مشکل ناباروری و … میتوان رشد منفی جمعیّت را جبران کرد و برای ترغیب جوانان به ازدواج باید معضلِ بیکاری، کمبود مسکن و … را برطرف کرد. این حرفها را نوشتم تا برسم به خبری که ساعتی قبل خواندم و در آن، دکترِ روانشناسی به خبرنگار ایسنا چیزهایی گفته که دود از کلّهام بلند کرده است. اگر خواستید میتوانید همهی افاضاتِ سرکار خانوم را اینجا بخوانید، ولی خلاصهاش میشود اینکه او گفته باید فرصتهای شغلی زنان محدود شود تا مردان راحتتر بتوانند اشتغال داشته باشند و لازم است در پذیرش دانشجو، پسران در اولویت قرار بگیرند و اصلاً چه نیازی است که زنان سطوح بالای تحصیلی را تجربه کنند! شهناز خانوم نوحی معتقد است تحصیلات زنان باید فقط برای تربیت فرزند کافی باشد! شاید اگر وقتِ دیگری بود اینقدر از حرفهای شهناز خانوم دردم نمیآمد، ولی آخر میدانید دیشب کتاب «منم ملاله» را میخواندم که داستانِ تلاشهای یک دختر شانزده سالهی پاکستانی است که بهخاطر حق تحصیل زنان با طالبان جنگید و …. ملاله در این کتاب از فرهنگِ غیرانسانیِ حاکم بر افغانستان و پاکستان میگوید که به دخترها اجازه نمیدهند درس بخوانند و باید در خانه بمانند تا ازدواج کنند و … حالا، ما … ما با این همه ادعای فلان و بیسارِ فرهنگی واقعاً داریم به کجا میرویم؟
گواهینامهی شرکت در کلاسِ مهارتهای زندگی یکی از مدارکِ لازم برای وامِ کوفتی ازدواج در یزد بود. در این کلاس، خانومهی مدرّس دربارهی نظریهی عشق هم حرف زد و گفت که هر عشق سالم سه ضلع دارد؛ صمیمیت، تعهد و …؟ در کتابهای دانشکده دربارهی این نظریه خوانده بودیم. ضلع سوّم رابطهی جن.سی است، ولی در این کلاس گفتند «شور»! خانومه وقتی دید کسی متوجه نشده منظورش از شور چیست مجبور شد بگوید رابطهی جن.سی. حالا، چرا یادِ این موضوع افتادم؟ این خبر را بخوانید. آقای دکتری، که استاد دانشگاه است، دربارهی ازدواج و عشق دُرافشانی فرموده و اشارهای هم کرده به نظریهی عشق. ایشان هم از معادلِ دیگری برای رابطهی جن.سی استفاده کرده که خیلی حرصدرآورتر است. چی گفته؟ گفته «هوس»!
بعد از جایگزینیِ درس «شکوه همسرداری» به جای «تنظیم خانواده»، حالا آموزشهای مربوط به پیشگیری از بارداری، که همزمان با آزمایشهای لازم برای ازدواج ارائه میشد، حذف شده است. در خبرگزاریهای مختلف هم مُدام از قولِ فلانی و فلانی نقل میشود که سیاستِ فعلیِ دولت فرزندآوری است. برای همین، دیگر وسایلِ پیشگیریِ رایگان در درمانگاهها عرضه نمیشود و حتی، توزیعِ آنها در داروخانهها کم و قیمتشان گران شده است. گویا به متخصصهای زنان هم توصیه شده که به جای راهنمایی دربارهی پیشگیری از بارداری، زنان را به زاییدن سوق بدهند. در مجلس شورای اسلامی هم هی طرح و لایحه ارائه میشود در بابِ اینکه چگونه زنان را به زاییدن مجبور کنیم؛ از لایحهی افزایش مرخصی حاملگی گرفته تا طرح ممنوعیّتِ استخدامِ دختران مجرد.
خلاصه، بعد از فامیلِ دور و نزدیک که عادت دارند توی اتاق خوابِ ما سرک بکشند، حالا نوبتِ دولت است که پشت در اتاقمان بایستد و علاوهبر مادرشوهر و خواهرشوهر و باقیِ این قوم، دیگر باید جوابگوی وکیل و وزیر هم باشیم که چرا بچّهدار نمیشویم و باید بچّههای زیادی بیاوریم تا آنها را هم سرگرم کنیم و …. و چی؟ واقعن، چی؟ دنبال چیست این دولت؟
جالبتر اینکه کسی از علمای روانشناس و جامعهشناس و یا جماعتِ اطبا به این وضعیّت اعتراض نمیکنند و یا راهحلِ معقولی برای خلاصی از رشد منفی جمعیّت پیشنهاد نمیکنند. همه، متفقالقول، زن را سوراخی میبینند که فقط باید ….؟ آره؟
البته، تعجّبی هم ندارد وقتی در این مملکت، مهندسهای رزمیکار میتوانند در کسوتِ پژوهشگر، آسیبهای اجتماعی را بررسی کنند و مثلن در باب تعرّض به زنان نتیجه بگیرند اگر مردی به زنی تجاوز میکند، علّت و تقصیر متوجّه زن است که با رفتارش مرد را تحریک کرده و …. همان که میگویند کِرم از درخت است. به خدا. باور نمیکنید؟ خودتان بخوانید.
خلاصهتر، ما ماندهایم و این همه تحقیر و تبعیض که تمامی ندارد.
در ادامهی زمینهسازی برای ظهور آقا (و پیشکشجاتهای دیگر) بچهها بیائید با هم خیلی دربارهی موضوع شیرین ِ ازدواج حرف بزنیم. {من خیلی خوشم اومده با همهی خستگیها و بیحوصلگیهام!}
به نظر من، پوکاهانتس (+) بیشتر از آنکه یک کارتون جذاب باشد با ترانههای دلنشین یک برنامهی آموزشی و مشاورهی کاملی است دربارهی ازدواج. (و به طور کلّی زندگی.) برای اینکه کلهم ماجرای این کارتون دربارهی دختری است دمبخت با رؤیاها و تردیدهایی مشابه دخترانِ واقعی دیگر. اوّلش که پوکاهانتس پُر از دلواپسی است برای بله گفتن/نگفتن به آن خواستگار ِ سرخپوستِ شجاع و دلیر و غیورش. بعد هم که دل میدهد به جان اسمیتِ خوش گذرانِ پی جاه و مقام و در ادامه نیز، آن یکی جوانِ جنتلمن ِ آقامنش ِ دوستداشتنی واردِ زندگی دخترک شده و ماندگار میشود. خُب، هر کدام از این سه مرد خوبی/ناخوبیهای خودشان را داشتند ولی، دوام وصل زمانی میسّر میشود که خوبی یکی بچربد بر ناخوبیاَش.
اگر مشاورهی ازدواج رفته باشید، یکی از تکنیکهای نخنمایی که پیشنهاد میشود به دختران/پسرانِ جوانِ درگیر برای انتخاب یکی از میان دو (یا بیشتر) کیس موردنظرشان این است که میگویند شما برو یک برگه کاغذ بردار؛ خوبی/ ناخوبیهای هر کدام را بنویس در دو ستون مجزا. آن وقت، داشتههای ذهنیاَت دربارهی آنها را مقایسه کن. بعد هم که دیگر واضح است خُب، حساب دو دو تا چهار تا است.
البت، یک راز مهم نیز در این بین مطرح است که عینهو فوتِ آخرِ کوزهگری میماند. منظورم همان سفارش ِ مادربزرگِ پوکاهانتس (اون تنهی درخت بودا) است؛ گوش دادن به صدای دل. تا اینجا، مسئلهی منطقی و دلیاَش حل است. میماند سایر احتمالات که برای خلاصی از آن نیز توصیهی استاد آمارمان بهترین چاره است؛ توکّل.
معیارهای انتخاب یک همسر مناسب هم میتواند کلّی فاکتور باشد که هر کدام نیز به نوبهی خود شایان توجّه هستند؛ خوشاخلاقی، صداقت، خانوادهی سالم، مذهب، تحصیلات، زیبایی، شغل، تناسب فرهنگی، اقتصادی و … روابط اجتماعی، قوم و خویشی … ووو …
توی دانشگاه، ما یک واحد درسی داشتیم که نهاد خانواده بود اسماَش. یکبار در آن کلاس، دربارهی همین معیارهای انتخاب همسر بحث شد که نتیجهی خوبی حاصل آمد در نهایت. نتیجه چی بود؟ اینکه آدم برای شناختِ ویژگیهای یک ازدواج موفق برود پی نشانههایی که ازهمپاشیدگی و گسیختگی یک زندگی زناشویی را باعث میشود. یعنی، وقتی آدم بداند دلایل جدایی و طلاقِ دیگران چه بوده، حواساَش را جمع میکند تا چنین اشتباهاتی را تکرار نکند دوباره. حالا یک سؤال، مهمترین دلیل جدایی زن و شوهرهای ایرانی چیست؟
جواب؛ مسائل زناشویی و روابط جن.سی!
به نظر من، اوّلین مهارتِ موردنیاز برای داشتن یک زندگی خانوادگی ِ خوب، شناختِ کافی دربارهی مسائل زناشویی است. اصلاً، هدف اصلی از ازدواج چیست غیر از ارضای غریزهی جن.سی یا تولیدمثل و ….؟ این خزعبلاتِ شاعرانه دربارهی امنیّت و استقلال و آرامش فکری و … دیگر … گفتم که فقط خزعبلاتِ شاعرانه است. خُب، آدم میتواند با یکی دوست باشد، شاغل باشد، خانهای اجازه کند … ووو … این مسائل را نداشته باشد دیگر. البت، میتوان به برکتِ ترویج ِ ازدواج موقّت، آن مسئلهی جن.سی را نیز حل شده تلّقی کرد و خلاص. ولی، مثلاً ما هنوز از آن مردمانِ سنّتی طرفدار کانونِ گرم خانواده هستیم! و نیّتمان به ازدواج دائم است در راستای عمل به سنّت و سفارش پیامبر خدا تا آن نیمهی دیگر ایمانمان هم تکمیل شود! (لابُد با ازدواج موقّت فقط یک ربع از ایمان تکمیل میشود!)
القصه، یعنی این موضوع از هر موضوع ِ دیگر واجد اهمیّتتر است. آدم باید اوّل نگاه کند، ببیند میتواند مثلاً فلان خواستگارش را لخت تصوّر کند یا نه؟ عریانیِ ظاهری/ باطنی منظورم است. وگرنه، من یکی که میتوانم تمام جمعیّتِ دنیا را تحمّل کنم! عیانِ همگان کم و بیش پذیرفتنی است. منتها، امان از آن نهانِ ملّت!!!
داستانی هست با عنوان مردههای قدیم باید برای مردههای جدید جا باز کنند در کتاب عشقهای خندهدار که در آنجا، میلان کوندرا تقریباً چنین موضوعی را در قالب داستان طرح کرده است. اگر بخوانید، ضرر نمیکنید.
یک حرفِ دیگری را هم بنویسم و تمام. آسیبهای ناشی از شرایطِ گذار دامانِ نهاد خانواده را نیز گرفته است. خیلی هم طبیعی است. منتها، نادیدهگرفتنی نیست. نمیشود بیخیالی طی کرد تا خودش خوب شود! به نظر من، امثال ما جوانانِ آیندهساز ِ مملکت، دستکم باید تکلیفمان مشخص شود با خودمان بابت تمایلات روشنفکری یا گرایشاتِ سنّتی! نه از این ور بوم بیفتیم نه از اون ور! ما معلوم نیست رومی رومیم یا زنگی ِ زنگ! برای همین زیاد قاطی میکنیم!!! نمیفهمیم آخرش زنِ خانهدار قورمهسبزیپَز میخواهیم یا همسر ِ خوشفکر و ایدهپرداز!؟! نمونهی خوب برای این موضوع میشود فیلم هوو (۱۳۸۵-علیرضا داودنژاد) یادتان هست دستآخر رضای عطاران نه با آن همسر روشنفکرش دوام آورد و نه با آن زنِ سنّتیاَش و رفت با سوّمی که حد وسط این دو شخصیّتِ از این ور و اون ور ِ بوم افتاده بود و زندگیاش آرام و قرار گرفت.
راستاَش، حس و حالِ جدّی و علمینویسی ندارم. {یعنی، در صاحبنظری ما شک نکنید! ما خودمان خواستهایم گمنام بمانیم!} امّا، الان هم ویرم گرفته این حرفهایم را با همین پراکندگی بنویسم. شما هم کمی حوصله کنید ما این مطلب آخرمان را بگوییم و دیگر واقعاً تمام بشود این یادداشت.
به نظر من، آدم باید جنبهی زندگی کردن داشته باشد. زندگی کردن بلدی میخواهد. باید ظرفیّت انسانی و اجتماعی بالا داشته باشد آدم. معلوم نیست چه اتّفاقی میافتد برای هر کدام از ما؟! کجا و چرا تغییر میکنیم؟! انسان موجودی است با رفتارهای نود و نه درصد غیرقابلپیشبینی! {دوستان در کامنتهای یادداشت قبلی هم اشاره کردهاند به این موضوع.} ممکن است امروز کسی را دوست داشته باشیم و فکر کنیم دیگر محال است آدم دیگری بهتر از او پیدا شود ولی، چند وقت بعدتر، ممکن است فرد دیگری وارد زندگی آدم بشود که به مراتب خوشایندتر باشد. پس، همه چیز نسبی است. بهتر است آدم فقط مهارتهای کافی و لازم برای زندگی و روبهرویی با انواع تغییر و دگرگونی را یاد گرفته باشد. آنوقت است که به سادگی از پسِ هر مشکلی برمیآید. در اینجا لازم میبینم سفارش کنم فیلم نامادری را ببینید. خیلی مفید است. دستکم به آدم نشان میدهد علاوه بر بیمنطقی و کولیبازی، همیشه راهحلهای بهتری وجود دارد تا هم خودش زندگی خوبی داشته باشد و هم به خوشبختی دیگران کمک کند.
خوش اخلاق ِ جدّی ِ صادق ِ زیبای ِ با کمالاتِ ادبی و مراتبِ عرفانی باشد باقی پیشکش! ما زن ِ بسازی هستیم، نزند هم میرقصیم!
دقیق میشود از همان روزی که سارا برایم نوشت؛ میشود یک سؤال جدّی بپرسم ازت؟ گفتم البت و بعد پرسید: معیارهای تو برای ازدواج چیه؟ شوهر ایدهآلاَت کیه؟ حالا نه اینکه، رفیقمان خواسته باشد در حق ما خواهری کرده، معرّفیمان کند به پسرعموییای، پسرداییای، پسرخالهای … بیشتر یکجور شور بود این سؤال و جواب تا او بتواند کمی سبک و سنگین کند معیارهای انتخابِ خودش را. با هم حرف زدیم و نتیجهی بحث یک اعتراف جدّی بود به طرز تفکّر سنتّی هر دوتامان. منتهاش، یکسری تفاوتهای اساسی ِ رویکردی نیز داریم ما دوتا! مثلاً من، محال است حتّا در ذهناَم! فکر کنم یکروز زنِ مردی (یک آدم خاص موردنظر است که کمی تا قسمتی به ما علاقهمند است و خوبیّت ندارد اسمش را ذکر کرد در اینجا!) بشوم که به زعم ِ سارا شوهر آبرومندی است و توی در و همسایه خوب است که آدم همچین شوهری داشته باشد!!!
القصه، این روزها، درگیریهای ذهنی سارا برای انتخابِ سرنوشتساز ِ زندگیاَش، کلّی مشغولیّات تازه برای من هم فراهم کرده است تا کمی! جدّیتر به ازدواج فکر کنم و یک تصویر ِ روشن از همسر آیندهی موردانتظارم ترسیم کنم بلکه با تجسّم ذهنی خلّاق بشود آن حضرتِ آقای درراه ماندهی هنوز به ما نرسیده را نزدیکتر کرد و راه را بهش نشان داد!
پی.نوشت ۱ )؛ از تجربیّات و نظریّات و مشاوراتِ دوستانِ متأهل در زمینهی نشانههای همسر ایدهآل، مراحل انتخاب همسر، فنون برگزاری مراسم خواستگاری و … به شدّت استقبال میشود. لطفاً آموزشتان به شکل گام به گام باشد!
پ.نوشت ۲ )؛ استاد آمارمان یک حرفِ خوبی میزد، خطاباَم به سارای عزیز است. میگفت اگر انتخاباَت با درنظرگرفتن عقل و دلاَت باشد، اوکی است. باقیاَش، یعنی بابت احتمالاتِ در راه دیگر باید توکّل کرد. چون از دستِ آدم ِ جاهل نسبت به آینده، کاری برنمیآید بیشتر از این. خیالاَت نباشد رفیق. خیر است انشاءالله.
یا چگونه من یک دختر ترشیده شدم؟! (۱)
رفته بودم دانشکده خدمت مدیر گروه محترم رشتهمان. ایشان از همان وقتِ دانشکده بسیار اصرار داشتند ما را شوهر بدهند که متأسفانه، نشد. استاد عزیز از ما سؤال کردند که از خواستگارهایمان چه خبر؟ ما گفتیم: اووووه! همگی صف کشیدهاند از جلوی در خانهمان تا همین تهران. خیال میکنی این ترافیک تهران ـ کرج علّت دیگری هم میتواند داشته باشد؟ استاد خندیدند و گفتند که ما هم زیاد سخت نگیریم. که همان پسر همکلاسیمان که وقتِ دانشکده با گوله برف زده بود پس گردنمان، الان رفته شهرشان و زنِ دکتر گرفته است. سر ما هم بیکلاه مانده! به استاد گفتم: آن آقا که تا میتوانست ما را به گلولهی برفی بسته بود در آن اردو. ایشان توضیح دادند که این حرکتِ همکلاسیمان از سر علاقه بوده و مشکل من بودم که نفهمیده بودم و چراغ سبز نشان نداده بودم. اینجای حرف، من هلاک شده بودم از خنده برعکس آن وقت که کلّی گریه کرده بودم بابت شدّتِ درد پس از اصابت آن گولهی برفی عاشقانه! بعد، ما از استاد سؤال کردیم که شما چه خبر؟ آقای پسرتان ازدواج نکردهاند؟ حالا دیگر استاد بود که میخندید از این حرف من. گفتند: نه هنوز. ولی، شما را که دیدم گفتم ازتان خواستگاری کنم برایش. ما هم نه گذاشتیم، نه برداشتیم یکهو گفتیم: استاد ما پسر شما را دوست نداریم. استاد پُر خنده بود. پرسید: چرا؟ گفتم: استاد آمارمان گفته با پسر کوچکتر از خودتان ازدواج نکنید. بعد، آقایی که در اتاق استاد بودند، از ایشان سؤال کردند مگر پسرتان چند سالشان است آقای دکتر؟ من پریدم وسط که یکسال از من کوچکتر است؛ متولّد ۶۱! آن آقا مات مانده بود که من عجب دختری هستم!!! استاد هم میخندید و میگفت: میبینید خانوم بهتر اطلاع دارند!
پی.نوشت)؛ میبینید فقط این آقایان/ بانوان که ناگزیر پُستهای مملکتی و حکومتی را به عهده میگیرند، نیستند که از سر تکلیف و بنا بر وظیفهی شرعی و قانونی، تقبّل زحمت میکنند! این آقازاده/ خانومزادههای سران حکومتی نیز، همچون والدین همیشه در صحنهی فداکارشان، در عشق و عاشقی و زندگی زناشویی هم به خاطر آرامش و آسایش ما متحمّل مرارت میشوند و سختی! خدا اجرشان بدهد الهی!
مرتبطجات؛ عشق به زور و مهر به چمبه! (باران در دهان نیمهباز)
نوشته بودم که؛ استثنائن، امسال از خرید هر گونه کتابهای روانشناسی، جامعهشناسی، مددکاری اجتماعی و مرتبط خودداری کرده (یه جورای خودمو تحریم کردم مثلن!) هی کتاب داستان میخرم و میخوانم. این طوری که لج میکنم یاد یکی از استادهایمان میافتم که … ” الان میخوام داستان استادمان را بنویسم برایتان که …
* * *
دو سال، دو سال هم بیشتر از امروز
دستکم نرفته بودم ته کلاس بنشینم که اینقدر توی چشم نباشد کارم. نشسته بودم همان ردیفهای جلویی و استاد با آن لحن و آهنگِ یکنواخت دربارهی ازدواج حرف میزد در قبایل بدوی. ذهن من درگیر شیطان در بهشتِ هنری میلر بود. یکی، دو بار که سرم را بلند کردم از روی کتاب، متوجّه نگاهِ غضبآلودهاش شدم که با بیتفاوتی من، انگاری غیظش بیشتر میشد. ما هم خیالمان نبود. قصدمان این بود که خواندنِ کتاب را تا ظهر تمام کنیم و دو ساعت از وقتمان تلاقی زمانی پیدا کرده بود با تشکیل کلاس محترم نهاد خانواده. همچنان، کتابمان را میخواندیم و گاهی، یادداشتی مینوشتیم از روی کتاب که بعدِ نیم ساعت، دیگر طاقت نیاورد و کاسهی صبرش لبریز شد. کتابش را بست. تکیه داد به صندلی و محکم کوبید روی میز و تازه، ما متوجّهی او و بچّههای کلاس شدیم که یکی با چشمهای به خون نشسته و دیگران با حیرت محض خیره شده بودند به من و بعد، سخنرانیِ استاد بود در مذّمتِ فعلِ ناشایستی که مرتکب شدهام و اینکه خیال کردهام چه؟ مگر آنها (خودش و بچّههای کلاس را میگفت) بلد نیستند کتاب رُمان بیاورند و سر کلاس بخوانند که من … من ساکت بودم. گاهی نگاهم برمیگشت به صفحهی کتاب هنری میلر بلکه فراموش نکنم شمارهاش را. یکهو یادم آمد یک جملهای را ننوشتم در دفتر، قبلِ دچاریّت به آلزایمر بنا کردم به نوشتن که یکهو فریاد استاد بلند شد که پاشو برو بیرون!!!
دو سال بعدتر از آن روز، دو سال قبلتر از امروز
رتبهام خیلی هم خوب نبود. امّا، استادهای گروهمان میگفتند احتمال دارد روزانه هم قبول شوم. ما به شبانه هم راضی شده بودیم. هی میگفتند تو که دانشجوی فلان و بهمانی، نمرهی مصاحبه را که بیاوری، قبولی رو شاخت است. اتفاقن، آخرین سالی بود که آن نمرهی سی درصدی مصاحبههای حضوری علاوه بر امتحان کنکور کتبی ارشد،لحاظ میشد. ما با کلّی اعتماد به نفس رفتیم توی کلاسی که مکان انجام مصاحبه بود و سه استاد محترم نشسته بودند پشت میز کنفرانس بزرگی که یکیشان، استاد روانشناسیِ وقت دانشکده بود و مرا نمیشناخت. دیگری استادی که ما را شاگرد فوقالعادهای میدانست و آخری، همان استاد یاد شده در فوق. هی سؤال و جواب کردند از ما دربارهی درس و مددکاری و … نتیجه هم رضایتبخش بود. تا اینکه، آن استاد یاد شده در فوق از ما دربارهی آخرین کتابی که خواندهایم پرسیدند. ما هم صادقانه پاسخ دادیم که داستانِ رُمادی ِ آرش جواهری و دو کتاب شعر از حسین پناهی. بعد توضیح بیشتر خواستند از ما و ما نشستیم به حرف در ستایش آرش جواهری که عجب داستانی نوشته است با این رُمادی … ووو … بعد، استاد یاد شده در فوق، نگاهی عاقل اندر سفیه انداختند به ما که پس کتاب مددکاری چه؟ ما البته اعتماد به نفس داشتیم هنوز و حاضر جواب هم هستیم شکر خدا. فوری گفتیم: مگر کتاب تازه چاپ شده است؟ ما که آن کتابهای منتشر شدهی قبلی را از حفظ هستیم بس که اشراف داریم به مسائل مددکاری. در ادامه بخشی از متن یکی از کتابهایمان را که میگوید مردم بیشتر دوستاند تا دشمن. ببیشتر قابل اعتمادند تا غیرقابل اعتماد و … را که بنا بر ضرورت در خاطر داشتیم برایشان دکلمه کردیم. البته، در اینجا سیاست خفیّهای هم به کار بستیم. زیرا، این کتاب ترجمهی آن یکی استاد حاضر در جلسهی مصاحبه بود که ما را شاگرد فوقالعادهای میدانست. متن را که خواندیم آن استاد شروع کردند به احسنت و آفرین گفتن و این استاد یاد شده در فوق هم، کم نیاورد و دوباره سؤال کرد: شما به ادبیات علاقه دارید؟ ما هم با صداقت محض، بلند و رسا گفتیم بله. ایشان ادامه دادند با توجّه به علاقهی مفرط ما به ادبیّات که در دوران تحصیل هم مشهود بوده، بهتر است برویم در کنکور ارشدِ ادبیات شرکت کنیم!!! ما البته، بنا به موقعیّت مجبور بودیم لبخند بزنیم و خونسرد باشیم و به روی خودمان نیاوریم و تشکّر کنیم و از اتاق برویم بیرون منتها، … اوایل زیاد هم اهمیّت نمیدادم. میانداختم به گردنِ قسمت که خدا نخواست ارشد بخوانیم. بعدتر، وقتی فهمیدم همان سال یکی با رتبهی ده برابر بیشتر از ما قبول شده و نشسته سر کلاس، کمی دلمان به حالِ خودمان سوخت.
پی.نوشت ۱ )؛کارتپستالهای تبریک روز معلّم را که مینوشتم، برای استاد یاد شده در فوق، خاطرهی همان روز را نوشتم که مرا از کلاس بیرون کرد آن هم وقتی که شیطان در بهشت بود!
پی.نوشت ۲ )؛ آن کتابِ هنری میلر را همان ظهر عودت دادم به کتابخانهی دانشکده و هنوزم حسرتِ نیمه تمام رهاکردنش با من است.
پی.نوشت ۳ )؛ عنوان آخرین جملهای است که از این کتاب در دفترم نوشته بودم.
مرتبطجات؛
+ شیطان در بهشت (آدینه بوک)
+ دربارهی شیطان در بهشت (روزنامهی اعتماد ملّی)
هی این مردانِ زن گرفته و زنانِ شوهر کرده به آدم که می رسند هنوز حرف و حدیثی نگفته، نشنیده! تا می بینن مجرد مانده ایم فعلن! آوای نصیحت شان به گوش می رسد هی؛ ” ازدواج نکن … شوهر نکن … بدبخت می شی ها! ” ما هم، طفلک، هاج و واج نگاه می کنیم به آن دهان که هر چه می گذرد بیشتر از آسیب و ضرر و رنج و هزار و یک کوفت و زهرمار ِ دیگر ازدواج می گوید و دریغ از اندکی … استاد آمارمان می گفت برای احیای خوشبختی در زندگی و تدوام بخشیدن به آن، این زن است که باید توانمند باشد و گرنه مرد که ذاتن ناتوان است! باید دُرفشانی های استاد آمارم را قابِ طلا بگیرم بس که حرف حساب می گوید این مرد! حالا، هی خانوم! شما که بلد نیستی لذت ببری از بودنت و همسرت و زندگی ات و همین اشکالِ سادۀ شخصی ات باعث می شود آتش بزنی به زندگی ِ نمی دانم فلان قدر جوانِ دم ِ بخت چشم ترسیده که … منتهاش، ما که خیالمان نیست! عینهو گرگ! دندان تیز کرده ایم واسه زندگی و زناشویی و الی آخر … نوشتم شما حواستان باشد زنانِ …
بعدن نوشت؛ خدا نصیبِ گرگ بیابان هم نکند آن عده از مردانِ این مملکت را که دچار توهم هستند مُدام و به خیال آنها رسیده تا هر وقت که اراده شان طالب است و رومئو و ژولیت بازی شان می آید ادعای عشق و دوستی و رفاقت و … مرام هایی از این دست را دارند و خدا نکند آن میل کذایی در ایشان فروکش کند تا آن وقت هر برچسب ناروا و ناشایست را وصلۀ محبتِ معمولِ آن دخترکِ طرفِ رابطه شان می کنند و پرخاش می شوند از برای توهم خودساختۀ ذهنی شان و مغرورتر از آن هستند و خودشیفته تر البته! که بپذیرند به خطا رفته اند و محبتِ منِ نوعی به دلیلِ نوع دوستی ام است هم نسبت به او و هم دیگرانِ دیگر …
ایضن بعدن نوشت؛ خوش به حال اونهایی که ازدواج کردن!
پی نوشت۱ )؛ عنوان پیشنهادِ بانو جانِ همزادِ من است.
پی نوشت۲ )؛ تشکّرات زیاد از ندا جونم بابت این لینک مفید و مؤثر!
پی نوشت۳ )؛ نتیجه گیری دربارۀ خوش به حال اونهایی که ازدواج کردن