چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

Life as We Know It – 2010

از همه‌ی فیلم، اون‌جایی که پسره به دختره می‌گه «ببین، این‌که یکی بهت کمک کنه به این معنی نیست که شکست خوردی؛ به این معنی‌یه که تنها نیستی.» هی توی سرم ریپیت می‌شه.

The Great Beauty – 2013

نظرم؟ آقای جپ سرنوشتِ مقدّرم را به یادم آورد و این‌که هستی و نیستی دو روی یک سکّه‌اند. بااین‌حال، فیلم قصّه‌ی خاصّی ندارد.  در ستایش/نکوهشِ رُمِ باشکوه و پُرابهت ساخته شده است و اگر عاشق ایتالیا هستید، آن را ببینید. درغیراین‌صورت؟ نبینید. چه کاری‌ست آخر این همه وقت بگذارید برای تماشای یک فیلمِ بی‌سروته و طولانی!

  ۲۰۱۳- American Hustle

نمره‌ی فیلم در آی‌ام‌دی‌بی هفت و نیم است که یعنی خیلی خوب. نه؟ من بهش پنج دادم، به‌خاطر هولدرلین. او فیلم را دوست داشت. دراز کشیده بودیم جلوی تلویزیون و تیک‌تیک تخمه می‌شکستیم و او می‌خندید. حالا، من این خاطره را دوست دارم. همین‌قدر صورتی. اگر این خاطره نبود، می‌توانستم نمره‌ی کم‌تری هم به فیلم بدهم. این‌قدر که ازش خوشم نیامده است. من که می‌گویم داستانِ فیلم نه درام بود و نه جنایی. طنزِ تلخی داشت و بیش‌تر پلیسی و ماجرایی بود. رابطه‌های عاشقانه‌ی ملویی هم در پس‌زمینه بود که خاطرم را خوش نکرد. روایت پخش و پلای فیلم هم که حوصله‌بر بود. حالا این‌ها را می‌نویسم که چی بشود؟ راستش، تا پس‌فردا باید دوتا مطلبِ دست‌کم هشت‌هزار کلمه‌ای بنویسم برای مجله و خُب، دارم هر کاری می‌کنم که ننویسم.

An Education  -۲۰۰۹

دل‌دادگیِ دختری نوجوان به مردی میان‌سال قصّه‌ی تازه‌ای نیست حتّا اگر زمانِ داستان را برگردانیم به خیلی قبل، اوایل دهه‌ی شصتِ اروپا. همه‌ی زندگیِ جنی، دخترکِ زیبا و معصوم، صرفِ تحصیل شده است به نیّتِ یک هدف، رفتن به آکسفورد. البته تا وقتی‌که هنوز سروکلّه‌ی دیویدِ خوش‌ریختِ خوش‌زبان پیدا نشده است.
یک روز بارانی، جنی و دیوید با هم آشنا می‌شوند، خیلی اتّفاقی. آن‌ها درباره‌ی موسیقی و هنر حرف می‌زنند و بعد، نقشه‌ی دیوید برای تسخیرِ قلب جنی شروع می‌شود، از فرستادنِ سبد گل گران تا قرار شام در رستوران اعیان، دعوت به کنسرت و … بالاخره، سفر به پاریس؛ شهر رؤیاهای جنی.
عشقِ نوجوانی مختصات خودش را دارد، پُرشور است و هیجان‌آور و خانمان‌سوز. برای جنی هم این‌طور پیش می‌رود تا این‌که به‌ بهانه‌ی ازدواج با دیوید بی‌خیالِ درس و مدرسه و آرزوی آکسفورد می‌شود. دختر می‌گوید چرا باید زندگی سخت و کسالت‌باری داشته باشم مثل معلّمم یا مدیرم و سؤال می‌کند هدف از درس‌خواندن چیست، وقتی لذّتِ خوردن و نوشیدن و خرید کردن و سفر رفتن و عشق ورزیدن برای آدم مهیّاست؟ کسی به این سؤال پاسخ نمی‌دهد و انتخابِ جنی چیست؟ دیوید.
فیلم دو قسمت دارد؛ یکی طولانی با ریتم کند و دیگری، کوتاه و تند. دو نیمه‌ی نابرابر. در نیمه‌ی اوّل، دختر عاشق مرد می‌شود و همه‌ی این نیمه، مرد را می‌بینیم که با طنّازی و پول‌داری از جنی دل‌بری و پدر و مادرِ او را هم اغفال می‌کند. البته، اشاره‌هایی هم می‌شود به روشِ نامعمولِ دیوید و دوست‌هایش برای کسبِ ثروت که گویا، نادرست است تا این‌که دختر گرفتار عشق می‌شود و ترک‌تحصیل می‌کند، ولی خیلی زود و از سر تصادف، می‌فهمد دیوید قبل‌تر ازدواج کرده است و زن دارد. نیمه‌ی دوّم فیلم درباره‌ی تلاش‌های جنی است برای جبران کردنِ انتخابِ اشتباه گذشته و دنبال کردنِ رؤیای سابقش، ادامه تحصیل در آکسفورد.
به نظر من؟ روایتِ کند و آرام فیلم؟ فکر می‌کنم بیش‌ترینِ مشکل فیلم به شخصیّت‌پردازیِ ناقصِ دیوید برمی‌گردد و البته، پایان‌بندیِ آن را هم دوست ندارم. حُسنِ این قصّه‌ی تکراری، ایده‌ی درخشانِ «چرا تحصیل» بود که باید به این سؤال و پاسخِ آن فکر کرد.

به هولدرلین می‌گویم «بالاخره، تمام شد.» می‌گوید «خُب؟ حالا، به کسی هم پیش‌نهاد می‌دهی کتاب را بخواند؟» می‌گویم «ها. خوشم آمد.» گیرم، وقتی کتاب را دست گرفتم، خیلی کُند و لاک‌پشتی پیش‌ می‌رفت و حتّا فکر کرده بودم که داستان، همان داستانِ فیلمِ پنجاه قرار ملاقات اوّل است. برای همین، دیگر نخواندم. درباره‌اش گوگل کردم و رسیدم به گزارشِ یک پزشک. او درباره‌ی نویسنده نوشته و گفته ایده‌ی داستان از کجا آمده و اشاره کرده فیلمی هم با اقتباس از این کتاب در حال ساخت است، با بازیِ نیکول کیدمن. پس، قصّه‌ی این کتاب ربطی به آن فیلمِ کمدی نداشت. دوباره رفتم سروقتِ رُمانِ آقای واتسون و خُب، اعتراف می‌کنم کمی طول کشید تا جذبِ ماجرا بشوم، ولی بالاخره اتّفاق افتد.


این رُمان در قالب دفترچه‌ی خاطرات است و راویِ آن کریستین است، زنی چهل و چند ساله. او به یک نوع فراموشیِ عجیب و غریب مبتلاست و چیزی به یادش نمی‌ماند مگر برای بیست و چهار ساعت. دکتر ناش، پزشکِ معالجِ کریستین، پیش‌نهاد می‌دهد او ماجرای هر روزش را در دفترچه‌ای بنویسد. این دفتر خاطرات به کریستین کمک می‌کند تا خودش و زندگی‌اش را از نو کشف کند. او با شک‌ها و تردیدهایش کم‌کم به رازها و دروغ‌هایی، که در زندگیِ او و همسرش وجود دارد، پی می‌برد و چیزی نمی‌گذرد که داستان، از روایتِ یک زندگیِ عادی خارج می‌شود و خواننده را با هول و هراس درگیر می‌کند و بعدتر، حتّا اکشن و جنایی هم می‌شود. یعنی، آقای نویسنده خیلی خوب از پسِ تعلیق برآمده است، یک داستانِ روان‌شناسیِ هیجانی. بااین‌حال، فکر می‌کنم بهتر بود او کمی خُلق و خو و سبک و سیاقِ زنانه را بلد بود. به‌نظر من، کریستین بیش‌تر از آن‌که زن باشد یک مرد از آب درآمده است.

خلاصه این‌که، «پیش از آن‌که بخوابم» در آمریکا پُرفروش است، در حد رقابت با هری‌ پاتر. چندتا جایزه‌ی خارجکی هم بُرده و به بیش‌تر از چهل زبان ترجمه شده است. بله، از جمله فارسی.  نشر آموت این کتاب را با ترجمه‌ی شقایق قندهاری منتشر کرده است و می‌توانید آن را قبل از خواب بخوانید و لذّت ببرید.

 The Great Gatsby -۲۰۱۳

مهم‌ترین خوبیِ تماشای فیلم این بود که حالا، انگیزه‌ی کافی دارم تا «گتسبی بزرگ» را بخوانم و یک کتاب از کوه کتاب‌های نیمه‌خوانده‌ام کم کنم.

The Other Woman – ۲۰۰۹

توی فیلم، برنامه‌ای هست شبیه آیین، رسم و یا اصلن، فرض کنید از این پیاده‌روی‌های خانوادگی، که بیلبوردهایش در سطح شهر هست و از مردم می‌خواهد وقت بگذارند برای پیاده‌روی تا مجبور نشوند وقت‌شان را در مطب انواع پزشک بگذرانند.
در این برنامه، خانواده‌هایی که فرزندشان را از دست داده‌اند در یک حرکت نمادین، با نشان و علامت و شمع، در پارک مرکزی شهر راه می‌روند، برای تسکین، التیام، آرامش. شاید یک‌جور هم‌دردی/هم‌دلیِ گروهی که آدم ببیند تن‌ها نیست و فقدانِ بچّه را تاب بیاورد. اسمش چی بود؟ فکر می‌کنم یادها و خاطره‌ها.
امیلیا و دوستش در خیابان راه می‌روند، یکی بچّه‌ی سه روزه‌اش را از دست داده و آن یکی هم سقط جنین داشته. امیلیا به خاطر بچّه زودرنج شده و پرخاش‌گر و حسّاس، ولی اصرار دارد که بگوید اوکی است و مشکلی ندارد. دوستش می‌گوید بیا با هم برویم راهپیمایی یادها و خاطره‌ها. تصریح هم می‌کند که خودش بعد از راه رفتن با آدم‌های شمع به دست، مرگِ بچّه‌اش را پذیرفته و آرام گرفته و این وسط یک حرفِ خوبی می‌زند به امیلیا که مضمونش این بود به گمانم؛ تو به یه نقش پررنگ‌تر توی غم و غصّه‌ات نیاز داری. یعنی چی؟ دقیقن نمی‌دانم، ولی انگار یک‌جور عزاداری. هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم.

  ۲۰۱۱ – Bad Teacher

اگر می‌خواهید درباره‌‌ی زن، غذا و خدا بیش‌تر بدانید این‌جا کلیک کنید.

بعدن نوشت؛ خُب، من یه اشتباهی کردم. کتابی که توی این فیلم درباره‌اش حرف می‌زنند زن، غذا و خدا نیست. اسکات می‌گه Eat, pray, love و من اینو ربطش دادم به کتابی که می‌شناختم. فکر کردم کتابی که نشر آموت چاپ کرده ترجمه‌ی این عنوان هست که نبود. زن، غذا و خدا عنوان اصلی‌اش Women food and God هست. البته، گویا کتابِ موردعلاقه‌ی ایمی و اسکات هم به فارسی ترجمه شده. این کتاب، نوشته‌ی الیزابت گیلبرت هست و اوّلیّن‌بار با عنوان غذا بخورید، دعا کنید، دوست بدارید: یک زن در جستجوی همه‌چیز با ترجمه زهره فتوحی توسط انتشارات در دانش منتشر شده. سال ۱۳۸۷٫ و بعد از اون هم مترجم‌ها و ناشر‌های دیگه کتاب رو با عنوان‌های مختلف چاپ کردند. مثلن؟ مثلن توی سال ۱۳۸۹، با عنوان غذا، خدا، عشق و با ترجمه‌ی معصومه ذوالفقاری (انتشارات آستان دوست).

Scream of the Ants – ۲۰۰۷

دوباره افتاده‌ام به همان روالی که روزها بخوابم و شب‌ها بیدار باشم. بیش‌تر کتاب می‌خوانم و تازگی فیلم هم می‌بینم، تکراری و یا هنوز ندیده‌هایم را. امیدی ندارم کوهِ کتاب‌های نخوانده‌ام را تا نمایش‌گاه کتاب هم‌وار کنم. فرصت و سرعتِ خوبی دارم، ولی … به خودم گفته‌ام دستت بشکند اگر قبل از خواندنِ تمام این‌ها دوباره کتاب بخری و حتّی، دارم خودم را مجبور می‌کنم به دوباره‌خوانیِ بسیاری از کتاب‌ها. حافظه‌ی من اشکال دارد یا قصّه‌ی کتاب‌ها که هی هر چی می‌گذرد فراموش می‌کنم کی قهرمانِ کدام کتاب بود یا اصلن داستان درباره‌ی چی بود؟ این‌ها را به خودم می‌گویم، ولی از آن طرف به کتاب‌فروشی اگر می‌گویم برای‌ام کتاب کنار بگذارد و با هولدرلین می‌رویم شهرکتاب و از الان دارم فهرستِ کتاب‌هایی را می‌نویسم که دلم می‌خواهد.

دیشب دعوا کردیم، دوتا آن‌ها گفتند و چهارتا من. برگشتم توی اتاق، کتاب‌ها را پرت کردم کناری، در را بستم و گریه کردم. بد این است که نمی‌توانم با کسی حرف بزنم، درددل‌طور. دارم خسته‌ترین می‌شوم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم تا فیلم ببینم؛ فریاد مورچه‌ها.

فیلم‌های مخملباف را ندیده‌ام، مگر «بایکوت». آن را هم وقت بچگی دیدم و فقط تصاویر محوی از فیلم را به خاطر می‌آورم. «سلام سینما» را هم دیده‌ام و بیش‌تر فیلم‌نامه‌های مخملباف را خوانده‌ام؛ «بای‌سیکل‌ران»، «نوبت عاشقی» و … اوه، «دو چشم بی‌سو» را هم دیده‌ام، هزاربار بیش‌تر. حالا نه از سرِ ارادت به امام‌ رضا، (چون فیلم خاصی نیست) که به‌خاطر علاقه‌ی بابام و فامیل که هر وقت یادِ اهل قبورشان می‌افتند، فیلم را می‌گذارند و هی جمعیّتِ سابق ده را با انگشت نشان می‌دهند که این مشدی فلان است، این هم پسر بیسار. یادته؟ این‌ حالا دکتر شده، او هم دختر ننه فلان، عروس بهمان است و …«دو چشم بی‌سو» را توی دهاتِ آبا و اجدادی ما فیلم‌برداری کرده بودند و بیش‌تر اهلِ ده نقش خودشان را بازی می‌کنند و برای فامیل ما بیش‌تر از فیلم یک‌جور سند خانوادگی‌ است، پُر از یاد بابا‌/مامان‌بزرگ‌های دیگر نمانده و پُر از خاطره‌ی دختر/پسربچّه‌های حالا سنّی ازشان گذشته.

فریاد مورچه‌ها را دیدم و اتفاقن مناسبِ حالِ پری‌شان‌ام بود و پسندیدمش. لونا شاد را به چهره نمی‌شناختم (ماهواره‌ ند‌اریم) و فقط اسمش را شنیده بودم. تیتراژ را هم نخوانده بودم و خُب، بی‌هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی درباره‌ی این‌که بازیگرِ زنِ فیلم کیست؟ از او خوشم آمد. بازیگرِ مرد هم بد نبود. البته، فکر می‌کردم فریاد مورچه‌ها یک‌جور فیلم مستند است! با این نیّت هم تماشایش کردم و بعد از فیلم، وقتی مطالبی را خواندم که درباره‌اش نوشته‌اند دوزاری‌ام افتاد که خیلی هم این‌جوری نبود. بیش‌تری‌ها گفته بودند فیلم خوبی نیست. حالا برای من که فیلم خوبی بود. یعنی فیلم مستند خوبی بود! شعارهایش هم اذیت‌ام نکرد و درست است که یک‌جاهایی هی فیلم کِش می‌آمد، ولی من خسته نشدم. شاید چون قبلش از چیزهای دیگری خسته بودم، خستگی‌دون‌ام پُر بود.

فیلم را که می‌دیدم، یاد کتابی افتادم که وقتِ دانش‌کده خوانده بودم؛ شهر شادی*. درباره‌ی محله‌ای بود فقیر با مردمانِ فلاکت‌زده در حاشیه‌ی کلکته. فکر می‌کنم  کلکته بود. دلم خواست دوباره آن کتاب را بخوانم و فکر کنم دیگر دلم نمی‌خواهد هند را ببینم. حالا نه به‌خاطر بدبختی مردمش، بیش‌تر به خاطر مردهای چندشِ لختِ حاشیه‌ی رودخانه‌ی کنگا! (کنگا بود؟) نمی‌دانم این خانوم شاد با چه دلی رفت توی آن آب کثیفِ پُر از گه و شاش، آن‌جوری ادای حالت‌ِ خلسه و این‌ها درمی‌آورد و خودش را به خدا نزدیک می‌دید! از اسمش که معلوم است، کلن آدم خوش‌حالی‌ست! من که این‌ور داشتم بالا می‌آوردم.

مرتبط: این و این + مردی که به همه‌چیز، همه‌چیز، همه‌چیز شک کرده است…

* ش‍ه‍ر ش‍ادی‌/ دوم‍ی‌ن‍ی‍ک‌ لاپ‍ی‍ر؛ ت‍رج‍م‍ه‌ غ‍لام‍رض‍ا س‍م‍ی‍ع‍ی. تهران؛ یزدان، ۱۳۷۰٫

می خندند، می نوشند، می رقصند. با پیراهن های بلند سفید، ساری های یاسی و سبز رنگ. قلب های سادۀ مهربان. ازدواج های باشکوه و مهمان های زیاد و قصرهای مجلل و عظیم. بیشتر شبیه تخیل های بی عیب و اشکال است. دیوار ظلم کوتاه و قلمرو رنج محدود است. کافی است آدم یک دلِ مهربان داشته باشد تا همۀ زندگی به نفع او پیش برود! همین.

گاهی فیلم هندیِ خونِ آدم به شدت ته می کشد!

Chup Chup Ke