چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دارم آغازِ برنامه‌ی تازه‌ای را شروع می‌کنم. همه‌ی امروز توی خانه بودم و دورِ خودم می‌چرخیدم تا طرحِ نو دراندازم. وسط فکرها و ایده‌های تو سرم بودم که یک‌هو یادم افتاد به میلک. به آن شبِ خیس از باران، حرف‌های از ته دل، خنکای رخت‌خوابِ غریبه، چای تازه‌دمِ صبحانه و روستای مه‌گیر و بعد، دلم خواست با یکی گپ بزنم و کسی نبود و بالاخره به صرافتِ نوشتن افتادم و چه تریبونِ بهتری از چهار ستاره مانده به صبح!

حالا، بعد از نزدیک به یک سال ننوشتن، وبلاگم با گزارش یک سفرِ یک روزه به روز شده است.

IMG_3502

می‌خواستم از تهران فرار کنم و نه این‌که فقط سفر کرده باشم. از خودم و خیال‌هایم، از سینک و ظرف‌هایش، از خانه و نامهربانی‌هایش خسته بودم. حال بدی داشتم که مطمئنم می‌کرد هیچ‌چیز آن‌جور که دلم می‌خواهد، نمی‌شود. برنامه‌ریزی‌های پوچ، بدون پول و زمان کافی. در خانه ماندن همان‌قدر کابوس‌ بود که از خانه بیرون زدن و فکر می‌کردم دیگر بلد نیستم خوش باشم.
با قهر و غر از خانه زدیم بیرون تا قزوین که نزدیک‌ترین جایی بود که می‌توانستیم برویم و هنوز نرفته بودیم. فکر می‌کردم من فقط با هولدرلین می‌توانم این‌همه خودم باشم؛ بی‌منطق و عصبی و خودخواه و زورگو. توی سرم بلوا بود. جاده‌ی خلوت، خنکای هوا با صدای موسیقی آبی بود بر آتش‌ام. وقتی رسیدیم، آرام گرفته بودم. ساعت کمی مانده بود به یازده، قبل از ظهر.
از دیدنی‌های میدانِ آزادی شروع کردیم؛ کاخ چهلستون و موزه‌ی شهر، حمام قجر و سرای سعدالسلطنه و ظهر شد. گرسنه بودیم و کاسه‌ی الویه و نان تست‌مان روی صندلی عقب ماشین بود، در پارکینگِ مجانیِ حوالیِ میدان.
خیابان‌های خالیِ شهر را بالا و پایین کردیم تا بوستانِ سبزِ خوش‌هوایی که زمینِ بازی داشت و چندتا آلاچیقِ نو. زیراندازِ یزدی را علم کردیم و نوشابه و خیارشور و نان و گوجه و الویه. خوردیم و گپ زدیم و برای ادامه‌ی مسیر تصمیم گرفتیم که کجا برویم اول؛ الموت یا ملیک. هولدرلین گفت هرجا که نقشه نشان می‌دهد به ما نزدیک‌تر است. میلک نزدیک‌تر بود. با انتخابِ میلک، الموت را از دست می‌دادیم. با انتخابِ الموت، ملیک را از دست می‌دادیم. سفر یک‌روزه بود و ساعت از سه گذشته بود، بعد از ظهر.
خلاصه، ملیک رأی آورد. جاده پیچ‌درپیچ بود و در دلِ کوه. کوهستان نیمی برفی و نیمی دیگر بهاری بود. خنک و خیس و خوب. به کجا می‌رفتیم؟ مقصدی ناشناس، دور و مبهم. هولدرلین گفت که پیامک بفرست به یوسف علیخانی که شاید در ملیک باشد. روستای آبا‌واجدادی‌اش. جهانِ داستانی‌اش. روی دنده‌ی چپ بودم، لج‌ولج‌بازی. گفتم نچ. آنتن هم نبود، نه همراه اول و نه ایرانسل.
نمی‌دانستیم داریم کجا می‌رویم. از میلک همان‌قدر می‌دانستیم که در قصه‌های علیخانی خوانده بودیم. کوه بود و مه. وهم بود و ماجرا. عاقبت، خطوط تلفن همراهی کرد و چند پیامک رفت و آمد. دانستیم که آقای علیخانی در ملیک هستند، امروز. خوشی‌مان ضرب‌دردو شد. جاده هم نرم و مهربان شد. پرایدک نفس‌نفس می‌زد و پیش می‌رفت. بین ما حرف بود از شباهت‌های مسیر به کجور و طالقان و غیره و البته، برنامه‌ی بازگشت که شب در خانه‌ی خودمان باشیم.

IMG_3546

نشانی را از وبلاگم دنبال می‌کردیم و منتظر بودیم تا از یک‌جایی به بعد گرفتار سربالایی و سنگلاخ بشویم، ولی از جاده‌ی خاکی خبری نبود. هم خوش‌حال بودیم که جاده‌ی آسفالت تمام نشده و هم نگران بودیم که نکند داریم اشتباه می‌رویم و هم خسته بودیم که آخر چقدر مانده است تا میلک، که عاقبت تابلو روستا پیدا شد. از ماشین پیاده شدیم تا از چشم‌اندازِ روستا عکس بگیریم و بعدتر، پیرزن و پیرمردی را در جاده دیدیم که پای پیاده از سرِ زمین برمی‌گشتند. دوباره توقف کردیم و پیرها هم سوار شدند. میلکی بودند. سال نو را تبریک گفتیم و کوکی گرجی تعارف کردیم. به روستا که رسیدیم، برایشان گفتیم پیِ کجا هستیم. زن گفت که باید برویم میلکِ بالا و با دست هدایت‌مان کرد تا راه را پیدا کنیم.
میلکِ بالا کمی پایین‌تر بود و باید ماشین را ابتدای روستا، جلو دفتر شورا می‌گذاشتیم و پیاده می‌رفتیم تا خانه‌ای که برای علیخانی‌ها بود؛ پدر و پسرها. خانه را پسرعموی یوسف علیخانی نشان‌مان داد و خودش همراهی‌مان کرد تا جلو در. از همان اولین قدم، روحِ خیس و سبزِ روستا تسخیرم کرده بود. پسرعمو که خداحافظی کرد، وارد حیاط کوچکی شدیم و بعد ورودیِ آموت‌خانه را پیش‌رو داشتیم. صدای یوسف علیخانی می‌آمد که حرف می‌زد. در نیمه‌باز بود و داخل معلوم بود؛ مردها و زن‌ها و بچه‌ها. به سلام و علیک و تماشا وارد شدیم و میانِ اشیای قدیمیِ روستایی چرخ زدیم. بیش‌ترِ بازدیدکننده‌ها قزوینی‌ها و تهرانی‌هایی بودند که نسب‌شان به میلک می‌رسید. بعضی‌هاشان که کاسه و کوزه‌ای به آموت‌خانه هدیه کرده بودند، از تاریخ و ماجرای آن کاسه و کوزه برای بقیه می‌گفتند. پسرکی روی نیمکتِ کنارِ پیشخانِ آشپزخانه دراز کشیده بود و بی‌خیالِ همهمه‌ی آن همه داشت شازده کوچولو می‌خواند. ایرنّا خانم در میانه‌ی گروهی از زن‌ها ایستاده بود. خوش‌وبِش کردیم و گفت که خیالم راحت است، شما امشب می‌مانید و با هم مفصل گپ می‌زنیم. ما؟ یک‌هویی و دست‌خالی آمده بودیم به نیّتِ دیدن میلک و آموت‌خانه و همین. قصدِ ماندن نداشتیم. ایستاده بودیم به تماشای کتاب‌ها که موضوع‌ بیش‌ترشان درباره‌ی روستا‌ها و شهرهای مختلف ایران، فرهنگ و آداب و قصه‌هایشان است؛ یک کتاب‌خانه‌ی جمع‌وجور و جامع در حوزه‌ی مردم‌شناسی و فرهنگ عامه. آقای علیخانی با یک کیسه پُر از پارچه‌‌های گل‌گلیِ رنگی‌رنگی توی دستش، به پیرزنِ روستایی سفارشِ دوختِ لباسِ قدیمیِ میلکی می‌داد. بازدیدکننده‌ها توی دفتر آموت‌خانه یادگاری نوشتند و از یوسف علیخانی تشکر کردند و رفتند. ما مانده بودیم با صاحب‌خانه‌های عزیز؛ یوسف علیخانی و ایرنّا خانم و دخترشان، ساینا.
عاقبت، ماندگار شدیم. میز کارِ آقای نویسنده خبر می‌داد که دارد رُمان تازه‌ای متولّد می‌شود. ماهی‌های کنار اجاق گاز هم از شام می‌گفتند. آن شبِ شیرین به حرف و ماهی‌پلو گذشت. از رُمانِ در حال تولّد شنیدیم و از کتاب‌ها گفتیم و نشر آموت و دردسرِ نمایش‌گاه‌های کتاب استانی تا قصه‌ی عاشقی‌های قدیم، ازدواج و داستان‌های دیگر. وقتی مردها نبودند، ایرنّا خانم از خودش و خانواده‌اش برای من و ساینا تعریف کرد و بچگی‌هایش و سال‌های معلمی‌اش و روزهای سخت و دور زندگی‌اش. معاشرت جذابی بود، پُر از حقیقت و صمیمیت. احترام و علاقه‌ام به او دو برابر شد و بعد که یوسف علیخانی و هولدرلین برگشتند، بالش‌ها و تشک‌ها و پتوها به وسط اتاق آمدند و باورم شد که راستی‌راستی در میلک مانده‌ایم و شب همان‌جا می‌خوابیم، در خانه‌ی آقای نویسنده.

IMG_3506

صبح که بیدار شدم، چشم‌انداز زیبای پشتِ پنجره‌ به سفیدی محض مبدل شده بود. گفتم لابد اشکال از سوی چشم‌هایم است که کوه بلند و تپه‌ی سبز و درخت‌های روبه‌رو را نمی‌بینم. کورمال‌کورمال عینکم را زیر میز کارِ آقای نویسنده پیدا کردم و بالاخره، بیرون را دیدم. ابرها تا ایوانِ خانه پایین آمده بودند. میلک غرق در مه بود. ایرنّا خانم می‌گفت که این‌جا هر آن باید منتظر باشی تا شگفت‌زده شوی. راست می‌گفت. فراز و فرودِ مه، آمد و رفتِ باران، پیدا و گم شدنِ درختِ تادانه. انگار که افتاده بودیم وسط داستان‌های عروس بید. سر سطرِ اول قصه‌ی آن جوان نمدمال که از میلک رفته بود روستایی به نام اسیر که می‌گفتند بیست‌وچهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است. حالا باید سنگ برمی‌داشتیم و دنبالِ مه می‌کردیم که همه‌جا را زیرِ پر و بالِ خودش گرفته بود.

مدت‌هاست که یوسف علیخانی و خانواده‌اش برای آموت‌خانه تلاش می‌کنند، از آجر روی آجر گذاشتن و بنا کردنِ ساختمانِ خانه‌ی مردم بگیر تا جمع‌آوری کتاب و ابزار و عکس. نوروز ۹۵، آموت‌خانه در میلک افتتاح شد. میلک زادگاه آقای علیخانی است و البته، جهانِ داستانی‌اش در کتاب‌های قدم‌به‌خیر، اژدهاکشان، عروس بید و بیوه‌کشی. حالا، میلک خانه‌ای دارد برای مردم که هم موزه است و هم تماشاخانه و هم مرکز مطالعات. اگر در روزهای عید نوروز گذرتان به قزوین می‌افتد، سری به آموت‌خانه بزنید. لطفِ گردش در طبیعتِ میلک و حوالیِ آن به کنار، این‌جوری از یک حرکتِ خودجوشِ فرهنگی در روستایی دور هم حمایت کرده‌اید.

خلاصه، اگر دوست داشتید به خانه مردم بروید، آدرس‌اش سرراست است:
قزوین. کمربندی. خروجی دانشگاه آزاد. جاده رازمیان. به بهرام آباد (کنار پل شاهرود) که رسیدید، راه سه تا می‌شود:‌ رازمیان. میلک/ ورگیل. چهارناحیه. راه میلک/ ورگیل را پیش بگیرید. ده کیلومتر مانده به میلک، جاده خاکی و سنگلاخ و کوهستانی است و خیلی مراقب باشید. به میلک که رسیدید، فقط کافی است بگویید آموت‌خانه؛ با انگشت نشان‌تان می‌دهند!

فکر می‌کنم باید بگذارم به حساب خوش‌شانسی‌ام که هفته‌ی گذشته هر کتابی که خواندم، به خواندنش می‌ارزید. راضی‌‌ام؛ هم از انتخاب‌های خودمان و هم از کتاب‌هایی که هدیه گرفته‌ایم.

بعد از مجموعه داستانِ می‌خواستم نویسنده شوم، آشپز شدم ازتان دعوت می‌کنم تا نفس عمیق* نوشته‌ی یوریک کریم‌مسیحی را بخوانید. من طرف‌دار داستان کوتاه نیستم و تا بتوانم سعی می‌کنم از خواندن این‌جور کتاب‌ها – به‌ویژه مجموعه داستان‌هایی که نویسنده‌های ایرانی نوشته‌اند – فرار کنم. بااین‌حال، داستان‌های آقای کریم‌مسیحی خاصیتِ دیگری داشتند و چه ممنونم از دوستی که کتاب را به ما هدیه داد.

این کتاب هشت داستان دارد. بعضی از داستان‌ها کوتاه‌اند، هفت هشت صفحه‌ای، و بعضی هم طولانی‌ترند. من از همان داستانِ اولِ کتاب با زبانِ نویسنده انس گرفتم و البته، قصّه هم کشش داشت. ماجرای زن و مردی بود که با کلی ذوق‌ و شوق انتظار کشیده بودند تا بچّه‌شان به دنیا بیاید و بعد، بچّه‌ی نورسیده بی‌خواب از آب درآمده! یعنی چی؟ یعنی بچّه‌شان خواب نداشت و مُدام بیدار بود و آویزانِ پدر و مادرش. بعد؟ دردسرهای همیشه‌بیداریِ بچه کم‌کم باعث می‌شود نعمت و لطفِ داشتن فرزند از یادِ زن و مرد برود و فقط درگیرِ مصیبت‌های بسیاری باشند که سرِ مرضِ بچّه برایشان می‌بارد. داستان درباره‌ی موقعیتِ سخت و دشواری بود که سرد و تلخ روایت می‌شود. همان‌طور که باید. برای همین  خواندنِ آن دل‌نشین است و ته قصّه آدم دلش می‌خواهد مادرِ خسته و افسرده را در آغوش بگیرد و آب توی آسیابِ تصمیمِ شیطانی‌اش بریزد!
“اختلاط” هم یکی دیگر از داستان‌های  خوب کتاب بود که طنزِ یواش داشت و نویسنده خیلی ظریف و شیک درباره‌ی روابط زناشویی نوشته بود. البته، بیش‌تر داستان‌های کتاب درباره‌ی روابط زن و مرد بود، ولی هر کدام ازمنظری متفاوت. مثلن داستانِ آخرِ کتاب ماجرای مردی است که ناغافل باخبر می‌شود که سرطان دارد و فقط سه چهار ماه مانده به مرگش. قصه را دو نفر روایت می‌کنند؛ یکی همین آقاهه‌ی دمِ مرگ و دیگری، زنش.  ماجرا هم از جایی شروع می‌شود که مرد دارد تلاش می‌کند دل از همسر دل‌بندش بریده و دارد نقشه می‌کشد تا دستِ زن را در دستِ هم‌کارِ هم‌سر مُرده‌اش بگذارد. چرا؟ که با خیالِ راحت بمیرد و بابتِ زندگی زنش نگران نباشد! بعد؟ داستان را بخوانید، غافل‌گیر می‌شوید.

* نشر آموت. قیمت ۱۰۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.

این را هم باید بگذارم به حساب شانس و اقبالم که بی‌ قصدِ قبلی و بی این‌که واقعن بخواهم خانه‌ی کاغذی را خریدم. راستش، پیِ رُمانِ بودن بودم و چندتا کتاب دیگر، ولی نمی‌دانم چرا این کتاب سر از کیسه‌ی خریدم درآورد. آن روز توی نمایش‌گاه، خسته بودم و بی‌حوصله و با این‌که تخفیفِ خوبی هم گرفته بودم، ولی با یک بُن‌کارت شصت ‌هزار تومانی توانسته بودم فقط چهارتا کتاب بخرم. تازه، یک پولی هم از جیبم سر داده بودم. خُب، حرصم درآمده بود قشنگ و هی به کتاب‌هایی فکر می‌کردم که هنوز نخریده‌ام و پولی که ندارم. پس نگویید آخر چطور ممکن است خانه‌ی کاغذی را به جای بودن بخرم بی این‌که شباهتی داشته باشند از نظر جلد، نویسنده و …. اشتباهی خریده‌ام دیگر.
چند روزِ بعد، وقتی کتاب‌ها را جمع کردم تا ببریم غرفه‌ی پست و بفرستیم خانه، تازه فهمیدم که بودن را نخریده‌ام و فرصتی نبود دوباره بروم غرفه‌ی نشر آموت و دست‌آخر، بی‌خیال شدم.
حالا، خانه‌ی کاغذی را خوانده‌ام و خوشم آمده و فکر می‌کنم اگر شما هم جان‌تان به کتاب بسته است و مُدام نقشه می‌کشید با همه‌ی پول‌های نداشته‌تان کتاب بخرید و در رؤیاهایتان روزی را تصور می‌کنید که به‌قدر کافی جا و قفسه دارید برای چیدنِ کتاب‌ها و از این‌جور خُل‌خُلی‌های خیلی خوش‌آیند، حتمن این کتاب را بخوانید.

داستانِ کارلوس ماریا دومینگوئز به یاد جوزف بزرگ، آقای کنراد، این‌طور شروع می‌شود؛
در یکی از روزهای بهاری ۱۹۹۸ بلوما لنون نسخه‌ی دست دومی از کتاب شعرهای امیلی دیکنسون را از یک کتابفروشی شهر سوهو خرید و درست زمانی‌که سر نبش اولین خیابان به دومین شعر کتاب رسید، اتومبیلی او را زیر کرد.
کتاب‌ها سرنوشت مردم را تغییر می‌دهند. عده‌ای کتاب ببر مالزی را خوانده و در دانشگاه‌های دوردست استاد رشته‌ی ادبیات شده‌اند. ده‌ها هزار نفر با خواندن دمیان به فلسفه‌ی شرق روی آوردند؛ درحالی‌که همینگوی از آن‌ها مردانی جوانمرد و باظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زن‌های بی‌شماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتاب‌ها شد.
ولی او تنها کسی نبود که قربانی کتاب شد. یک استاد میانسال زبان‌های کلاسیک وقتی پنج جلد از مجموعه‌ی دایره‌المعارف بریتانیکا از قفسه‌ی کتابخانه‌اش روی سرش افتاد فلج شد. دوستم ریچارد وقتی خواست با زحمت دست خود را ابشالوم ابشالوم! ویلیام فاکنر برساند – که در جای خیلی ناجوری قرار گرفته بود – از روی نردبان تاشو افتاد پایین و یک پایش شکست. شکست یکی دیگر از دوست‌هایم در بوینس‌آیرس در زیرزمین مرکز اسناد و اوراق بایگانی عمومی بیماری سل گرفت. من حتا خبر دارم در کشور شیلی، عصر یک روز سگی خشمگین در اثر بلعیدن صفحات کتاب برادران کارامازوف دچار سوءهاضمه شد و مُرد.
مادربزرگم هر وقت می‌دید در تختخوابم کتاب می‌خوانم، می‌گفت: «بگذارش کنار، کتاب‌‌ها خطرناک هستند.»

خُب، حالا دو حالت برای شما پیش می‌آید. حالت اول این است که با حرفِ من و بعد از خواندنِ شروعِ داستان وسوسه شده‌اید و خیلی‌زود کتاب را می‌خرید و می‌خوانید. آن‌وقت از تصویرگری‌های پیتر سیس هم لذت می‌برید و شاید مثل من با خودتان بگویید کاش تصویرها با کیفیت بهتری چاپ شده بود و یا تصویر روی جلد همان بود که روی نسخه‌ی اصلی است، اثرِ آقای سیس. حالت دوم را هم بگویم؟ بی‌خیال.

:: قرار این بود که هولدرلین برود غرفه‌‌ی انتشارات شهر قلم و کتاب بفروشد. من هم دوردور کنم توی نمایش‌گاه، تهران و غیره. می‌خواستم بروم دیدنِ دوست‌هایم و حرف بزنم از هر دری. راه هم بروم. بروم ولی‌عصر، پارک ساعی و حتّا سراغ ِ هم‌کارهای سابق‌ام در شهرداری. می‌خواستم زندگیِ قبلی‌ام را دوباره ببینم؛ شب‌های چهارشنبه‌ی اتوبانِ کرج، تاکسی‌های ونک، میدان شهرک غرب و …. ولی، قرارمان به هم خورد. از روز دوّم ِ نمایش‌گاه بهم گفتند اگر دوست داری بیا وایسا توی غرفه جای کامران. کامرانِ کم‌حرفِ کلاه‌به‌سر رفته بود. من؟ قبول کردم.
این‌طوری شد که فقط روز اوّل کمی چرخیدم توی نمایش‌گاه.
در شبستان، آرزوی قزل‌آلا را در غرفه‌ی انتشارات سپیده‌ باوران دیدم و طبیعتن درباره‌ی دردها و علاقه‌های مشترک حرف زدیم. بعد، با هم رفتیم سراغِ آقای قدبلندِ زیادی مهربانِ نشر نون. امسال، نون غرفه‌ی مجزا داشت با کلّی کتاب شعر و داستانِ جدید. همسرِ پُرمهر آقای نون هم در غرفه بود.
ظهر ِ آن روز خانه‌ی خیاط هم رفته بودم. وسطِ جمع‌وجور و بشوربسابِ خانوم کار در منزل، ما نشسته بودیم به حرف و بچه، مودم به دهان، اَدَبَدَ می‌کرد و من داشتم می‌گفتم هنوزم باور نکرده‌ام مامان شده‌ای زهرا.

:: الان، دلم برای آن ده روزِ عزیز و آدم‌هایی که توی غرفه بودند تنگ شده است. چند سالِ قبل، نمایش‌گاه کتاب را در غرفه‌ی انتشارات کانون پرورش فکری گذرانده بودم. کتاب نمی‌فروختم و کارم فقط عکس و خبر بود. بهم خوش گذشته بود، خیلی. فکر می‌کنم سالِ بعد از آن، رفته بودم غرفه‌ی نشر آموت و قرار بود کتاب بفروشم. البته، بیش‌تر پشتِ میزی نشسته بودم که دستگاه پوز روی آن بود و کارت می‌کشیدم. از آن سال، شبستان و آدم‌بزرگ‌ها خیلی خوشم نمی‌آید. سالن کودک و نوجوان، وفورِ بچّه‌ها و کتاب‌های رنگی‌رنگی را بیش‌تر دوست دارم. بچّه‌ها کمکم می‌کنند خوش‌بین و خوش‌حال باشم. امسال هم که توفیقِ اجباری بود و الکی‌الکی وایسادم توی غرفه. هولدرلین هم بود و برای همین، بیش‌ترتر خوش گذشت.

:: خلافِ سالِ قبل، این‌بار گوش به زنگ بودم و همین‌که وقتِ ثبت‌نامِ بن‌کارت‌های دانش‌جویی اعلام شد به هولدرلین و باقیِ دانش‌جوهای فامیل خبر دادم. صد و پنجاه تومان هم بن ِ شهر کتاب داشتم خودم. بااین‌حال، کتاب‌هایی که با خودمان به خانه آوردیم یک‌سومِ پارسال بود. بله، گرانی بی‌داد می‌کند. بی‌داد.

:: حرفِ نشر نون شد، این را هم بنویسم که آقای نون چندتایی کتاب به ما هدیه داد و ما هم چندتایی از کتاب «اگر انار شوم» را ازشان خریدیم تا هدیه بدهیم.

:: امسال، از نمایش‌گاه کتاب تهران چند جلد «عاشقانه»‌ی «فریبا کلهر» را خریدم، به نیتِ هدیه برای دوستان. چند ماه قبل، یکی‌شان تلفن زد بهم و میانه‌ی حرف از «عاشقانه» گفت که آن را خوانده و دوست نداشته و پرسید نظر من درباره‌ی کتاب چیست. گفتم خودم فقط چند صفحه از کتاب را خوانده‌ام و حالا، نظری ندارم. بعد، از «شوهر عزیز من» گفتم، که دوستش داشتم و خواستم بگوید چرا عاشقانه را دوست ندارد. دوستم گفت «داستانِ ساده‌ای دارد. من می‌توانم بهتر از این را بنویسم.» گفتم «واقعن؟» و فکر کردم لابد باید عذرخواهی کنم به‌خاطر هدیه‌ام. چه می‌دانم.  او گفت «موقع خواندنِ کتاب همش یادِ تو بودم و هولدرلین.» پرسیدم «چطور؟» و او از «خال‌بانو»ی آقا تحسین گفت، شخصیّت‌های اصلیِ رُمان عاشقانه. پرسیدم «یعنی آدم‌های داستان شبیه ما دو تا بودند؟» گفت «نه. دختره مثل تو خال دارد و آقاهه صدایش می‌کند خال‌‌بانو!» من؟ چی می‌گفتم؟

:: چند شبِ قبل، بالاخره «عاشقانه» را خواندم و خُب، احساس غبن نکردم. گیرم، پروسه‌ی خواندنِ کتاب چند ماه طول کشید. برای این‌که هیچ‌جور نمی‌توانستم با راویِ آن کنار بیایم. داستان از زبانِ تحسین روایت می‌شود، ولی لحن و منشِ او مردانه نیست به‌نظرم. یعنی، آن‌قدر که باید مرد باشد، مرد از آب در نیامده است.
خلافِ «شوهر عزیز من» که ماجراهای آن به سال‌های ابتداییِ جنگ برمی‌گشت، در این کتاب درباره‌ی آدم‌هایی می‌خوانیم که در دو، سه سالِ اخیر در کوچه‌پس‌کوچه‌های گیشا پرسه زده‌اند، عاشق شده‌اند، به دوری افتاده‌اند، با مرگ گلاویز شده‌اند و ماجراهای دیگر.
نمی‌گویم داستانِ کتاب عالی است که نیست. منتهی، یک‌چیزهایی در متن هست، مثلن توجّه نویسنده به جزئیات، که دوست داشتم. البته نخواهید بیش‌تر توضیح بدهم. نمی‌توانم. چرا؟ مثلن، جمله‌‌ای بود در باغ بلور، که بعد از ده روز هنوزم توی سرم می‌چرخد. کتاب «فریبا کلهر» هم پُر بود از جمله‌های این‌طوری. حالا شما بپرسید «جمله‌ی مخملباف چی بود؟» تا من بگویم «یک کربلا راه بود.» بعد، شما بگویید چه مسخره. والا.

:: خلاصه، من که از «عاشقانه» بدم نیامد. یکی از همین روزها هم خواندنِ کتاب‌ِ دیگری از خانم کلهر را شروع خواهم کرد، که نشر مرکز چاپ کرده، رمان «پایان یک مرد». البته، شاید هم قبل از این کتاب، دوباره «هوشمندان سیاره‌ی اوراک» را بخوانم و یا برایتان درباره‌ی «شروع یک زن» بنویسم.

یوسف علیخانی؛ نخستین کتابم مجموعه‌ای به نام «نسل سوم داستان‌نویسی امروز» بود که برای انتشار آن به بیش از ۲۰ ناشر سر زدم تا این‌که روزی خیلی اتفاقی سراغ نشر مرکز رفتم و آن‌ها خیلی حرفه‌ای با من برخورد کردند؛ برخوردی که بسیار تأثیرگذار بود و به من یاد داد ناشر باید تعامل خوبی با صاحب اثر داشته باشد. این برخورد را بعدها از سوی نشر افق، ققنوس و نگاه هم تجربه کردم و برای همه کتاب‌هایی که به آن‌ها سپردم قرارداد بستم و درصد گرفتم.
اگر این ناشران با من حرفه‌ای برخورد نمی‌کردند من هم یاد می‌گرفتم که به عنوان ناشر باید از نویسنده و مترجم پول بگیرم و مطمئناً نمی‌توانستم نشر آموت را به جایی که هست برسانم.
در نشر آموت برخی مواقع کتابی را انتخاب می‌کنم، با شناخته‌شده‌ترین مترجمان تماس می‌گیرم و ترجمه کتاب را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم. مثلا کتاب‌هایی که شقایق قندهاری ترجمه کرده از این دست هستند. بعضی مواقع هم مترجم کتابی را که ترجمه کرده به دفتر انتشارات می‌آورد و پیشنهاد انتشار آن را می‌دهد. برای مثال، انتشار ترجمه رمان «خانه» اثر مرلین رابینسون پیشنهاد مرجان محمدی بود.
در برخی مواقع و به ویژه در چاپ رمان‌های فارسی، این انتخاب به صورت دعوت صورت می‌گیرد. ما از خانم فریبا کلهر دعوت کردیم کتابش را به نشر آموت بسپارد، اما چاپ کتاب «نسکافه با عطر کاهگل» پیشنهاد «م. آرام»، نویسنده کتاب، بود.
هر ماه حدود ۱۰ کتاب به دفتر نشر آموت می‌رسد و مراحل مختلف را طی می‌کند، ثبت‌نام صورت می‌گیرد و کتاب به شورای بررسی می‌رود. اگر در این مرحله، اثری تأیید شد، به صورت حرفه‌ای با نویسنده یا مترجم قرارداد بسته می‌شود. من از ابتدای فعالیتم در حوزه نشر، اعتقاد داشتم باید قرارداد حرفه‌ای بست و حق‌الترجمه یا حق‌التألیف را کامل و باانصاف پرداخت کرد. این مبلغ هم در نویسنده‌ها یا مترجمان معروف‌تر در توافقی دو جانبه انجام می‌شود و در غیر این ‌صورت، درصد مشخصی داریم که پیشنهاد خواهیم کرد.
متن اثر باید ویرایش و چندین مرحله نمونه‌خوانی شود. معتقدم اگر ناشری حرفه‌ای قدم بردارد، صاحب اثر هم تشخص کار خود را رعایت می‌کند. اوایل همه جور کتاب درآوردم اما الان فقط به طور تخصصی در حوزه رمان کار می‌کنم. شعارم هم در نمایشگاه‌هایی که می‌روم همین تأکید بر تخصصی بودن نشر آموت است و سعی می‌کنم خودم را به عنوان ناشر تخصصی داستان معرفی کنم.
اگر درصد موفقیتم، در رمان‌هایی که چاپ کرده‌ام، ۷۰ درصد باشد باید بگویم این موفقیت در داستان کوتاه یا شعر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد است و در عمومی‌ها تقریباً موفقیت خاصی نداشته‌ام. پس بهتر است در کاری که بهترم شناخته شوم.
ناشر باید تمام تلاش خود را برای معرفی کتاب به کار بگیرد، اما بقیه‌اش به کیفیت کتاب بستگی دارد. اگر کتاب خوب نباشد، تبلیغات زیاد هم نمی‌تواند تأثیر زیادی در فروشش داشته باشد. زیرا بیش از تبلیغات رسانه‌ای، شیوه سنتی معرفی کتاب، که همان تبلیغات شفاهی مخاطبان است، می‌تواند کتاب را دست به دست بگرداند.

به هولدرلین می‌گویم «بالاخره، تمام شد.» می‌گوید «خُب؟ حالا، به کسی هم پیش‌نهاد می‌دهی کتاب را بخواند؟» می‌گویم «ها. خوشم آمد.» گیرم، وقتی کتاب را دست گرفتم، خیلی کُند و لاک‌پشتی پیش‌ می‌رفت و حتّا فکر کرده بودم که داستان، همان داستانِ فیلمِ پنجاه قرار ملاقات اوّل است. برای همین، دیگر نخواندم. درباره‌اش گوگل کردم و رسیدم به گزارشِ یک پزشک. او درباره‌ی نویسنده نوشته و گفته ایده‌ی داستان از کجا آمده و اشاره کرده فیلمی هم با اقتباس از این کتاب در حال ساخت است، با بازیِ نیکول کیدمن. پس، قصّه‌ی این کتاب ربطی به آن فیلمِ کمدی نداشت. دوباره رفتم سروقتِ رُمانِ آقای واتسون و خُب، اعتراف می‌کنم کمی طول کشید تا جذبِ ماجرا بشوم، ولی بالاخره اتّفاق افتد.


این رُمان در قالب دفترچه‌ی خاطرات است و راویِ آن کریستین است، زنی چهل و چند ساله. او به یک نوع فراموشیِ عجیب و غریب مبتلاست و چیزی به یادش نمی‌ماند مگر برای بیست و چهار ساعت. دکتر ناش، پزشکِ معالجِ کریستین، پیش‌نهاد می‌دهد او ماجرای هر روزش را در دفترچه‌ای بنویسد. این دفتر خاطرات به کریستین کمک می‌کند تا خودش و زندگی‌اش را از نو کشف کند. او با شک‌ها و تردیدهایش کم‌کم به رازها و دروغ‌هایی، که در زندگیِ او و همسرش وجود دارد، پی می‌برد و چیزی نمی‌گذرد که داستان، از روایتِ یک زندگیِ عادی خارج می‌شود و خواننده را با هول و هراس درگیر می‌کند و بعدتر، حتّا اکشن و جنایی هم می‌شود. یعنی، آقای نویسنده خیلی خوب از پسِ تعلیق برآمده است، یک داستانِ روان‌شناسیِ هیجانی. بااین‌حال، فکر می‌کنم بهتر بود او کمی خُلق و خو و سبک و سیاقِ زنانه را بلد بود. به‌نظر من، کریستین بیش‌تر از آن‌که زن باشد یک مرد از آب درآمده است.

خلاصه این‌که، «پیش از آن‌که بخوابم» در آمریکا پُرفروش است، در حد رقابت با هری‌ پاتر. چندتا جایزه‌ی خارجکی هم بُرده و به بیش‌تر از چهل زبان ترجمه شده است. بله، از جمله فارسی.  نشر آموت این کتاب را با ترجمه‌ی شقایق قندهاری منتشر کرده است و می‌توانید آن را قبل از خواب بخوانید و لذّت ببرید.

«انگار ناگهان عاطفه‌ای اجباری در لحن صدایش است؛ گرچه خیلی سعی می‌کند لحنش عادی به نظر بیاید؛ ولی مشخص است مدتی فکر کرده تا این حرف را به زبان بیاورد.
درنهایت به آن بدی هم که می‌ترسیدم نیست. می‌گوید: «عصر راهی هستیم؛ البته فقط برای تعطیلات آخر هفته. سالگرد ازدواجمان است، این شد فکر کردم یه جایی را رزرو کنم، مشکلی که ندارد؟»
سرم را به علامت مثبت تکان می‌دهم و می‌گویم: «به نظرم خوب است.»
آسوده‌خاطر لبخندی می‌زند: پس تو هم مشتاق هستی، نه؟ یک کم آب و هوای دریا چه‌طور است؟ برایمان خوب است.» برمی‌گردد و در را باز می‌کند: «بعد بهت تلفن می‌زنم تا ببینم اوضاعت چه‌طور است.»
می‌گویم: «بله، لطفاً این کار را بکن.»
می‌گوید: «کریستین، من دوستت دارم. این را هرگز فراموش نکن.»
در را پشت سرش می‌بندد و من برمی‌گردم و به داخل خانه می‌روم.
کمی‌بعد وسط‌های صبح روی مبل راحتی می‌نشینم. کار شست‌وشوی ظرف‌ها تمام شده و به‌طور مرتب روی سبد ظرف‌ها چیده شده‌اند، و لباس‌ها هم در ماشین لباس‌شویی هستند. این مدت خودم را سرگرم و مشغول همین کارها نگه داشتم.
ولی حالا احساس خلاء می‌کنم. حرفی که بن زد حقیقت داشت. من هیچ حافظه‌ای ندارم. هیچی. یادم نمی‌آید هیچ‌کدام از وسایل این خانه را قبلاً دیده باشم. حتی یکی از عکس‌ها – چه عکس‌های دور آیینه یا توی آلبوم بریده جراید جلوی رویم – چیزی از زمانِ گرفتن آن عکس را به ذهنم نمی‌آورد؛ حتی یکی از لحظاتی که با بن سپری کرده‌ام یادم نمی‌آید؛ به جز لحظه‌های همین امروز صبح و وقتی‌که همدیگر را دیدیم. حس می‌کنم ذهنم به کل خالی است.
چشم‌هایم را می‌بندم و سعی می‌کنم روی چیزی متمرکز شوم. هر چی می‌خواهد باشد؛ دیروز، کریسمس گذشته؛ اصلاً هر کریسمسی، عروسی‌ام. هیچ چیز نیست.»

پیش از آن‌که بخوابم (رمان خارجی)
نویسنده: اس.جی. واتسون | مترجم: شقایق قندهاری
ناشر: نشر آموت | نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۲ | تعداد صفحه: ۳۸۴ | قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان

* ایده‌اش از این‌جا آمد؛ هر جمعه، صفحه‌ی بیستم از یک کتاب را با هم بخوانیم. هوم؟


خیلی وقتِ قبل، Being There  را دیدم. به‌نظرم اگر بخواهیم درباره‌ی تأثیرِ تلویزیون (بخوانید رسانه) بر آدمی حرف بزنیم، خوب است که به ماجرای این فیلم هم اشاره کنیم. قصّه چیست؟ ماجرای باغبانی که از کودکی در چهاردیواری یک عمارت زندگی کرده و معاشرتِ او محدود بوده به آقای خانه و خدمتکارِ پیرش با تلویزیون. برای همین، او کم‌ترین تصوّری درباره‌ی جهانِ بیرون ندارد، مگر آن‌چه که تلویزیون به او القاء کرده است. تا این‌که، آقای خانه فوت می‌کند و او ناگزیر، به دنیای بیرون قدم می‌گذارد.
فکر می‌کنم فیلم از تلویزیونِ ایران هم (به اسمِ «حضور» لابد) پخش شده است. حالا، بگذریم. نمی‌خواهم داستان را لو بدهم، ولی چرا بعد از صد سال یادِ این فیلم افتادم؟
امروز، خبری را در ایبنا خواندم. خبر درباره‌ی ترجمه‌ی رُمانی بود که با اقتباس از آن فیلمِ ساخته شده است. کتاب را «مهسا ملک‌مرزبان» ترجمه کرده و «نشر آموت» منتشر خواهد کرد. به نوبه‌ی خودم، خوش‌حال شدم. برای این‌که فیلم را دوست داشتم و از آن‌جایی که هر کتابی، از فیلمش بهتر است پس، فکر می‌کنم اگر رُمانِ «بودن» را هم بخوانم، دوست خواهم داشت.