چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کافی است از فرزندتان بخواهید کتاب محبوبش را از فهرست کتاب‌های برگزیده‌ی لاک‌پشت پرنده انتخاب و برای بچه‌های ایرانی معرفی کند و شما از او فیلم بگیرید.

۱. شرکت در این مسابقه برای همه‌ی دو تا هجده ساله‌ها آزاد است.

۲. کودک و یا نوجوان شرکت‌کننده ابتدای فیلم حتماً خودش (نام و نام‌خانوادگی، سن و شهر محل سکونت) را معرفی کند. اگر فرزند شما داور جایزه‌ی ادبی گوزن زرد است، در معرفی خودش به این مورد اشاره کند.

۳. پدرها و مادرها می‌توانند از فرزندشان سؤال کنند و او جواب بدهد، ولی در فیلم نباشند.

۴. پدرها و مادرها در تصمیم و اجرای فرزندشان دخالت نکنند و اشتباه‌های احتمالی را تصحیح نکرده و اجرای سلیقه‌ی خودشان را از کودک نخواهند. افزودن نمک و طنز و خلاقیت‌های جالب باعث افزایش امتیاز شرکت‌کننده می‌شود.

۵. فقط معرفی کتاب‌هایی که به فهرست‌های لاک‌پشت پرنده راه یافته، در مسابقه شرکت داده می‌شود. برای اطلاع از نام این کتاب‌ها به وبلاگ لاک‌پشت پرنده (این‌جا و این‌جا و این‌جا) مراجعه کنید. به شرکت‌کننده‌هایی که کتاب نویسنده‌های ایرانی را انتخاب و معرفی می‌کنند، امتیاز ویژه تعلق می‌گیرد.

۶. پدرها و مادرهای علاقه‌مند فیلم تهیه شده را از طریق نرم‌افزار تلگرام به شماره‌ی ۰۹۳۹۳۰۲۱۸۰۶ ارسال کنند. توجه کنید که این شماره با شناسه‌ی @gavaznezard فقط برای ارسال فیلم است و نه تماس تلفنی.

۷. مهلت ارسال فیلم‌ها حداکثر تا پانزدهم بهمن ۹۴ است.

۸. فیلم‌های برتر به انتخاب تحریریه‌ی ماهنامه‌ی لاک‌پشت پرنده در قالب لوح‌ فشرده ضمیمه‌ی شماره‌ی سوم ماهنامه‌ی لاک‌پشت پرنده (ویژه‌ی نوروز ۹۵) منتشر می‌شود و سپس، رأی مردمی نفرات برگزیده را مشخص خواهد کرد. به ده نفر اول هدیه‌ای به رسم یادبود و از نفر برگزیده تقدیر خواهد شد.

کپی کردن و انتشار دوباره‌ی این یادداشت آزاد و بسیار نیکو است.

تعریف کرد که آپارتمان صد متری اجاره کرده‌اند، طبقه‌ی دوّم یک ساختمان تجاری در مهرشهر. از موقعیت سوق‌الجیشی‌اش گفت؛ یک فروش‌گاه بزرگ چیزمیز فروشی پایین ساختمان و یک کتاب‌فروشی کتاب‌های بزرگ‌سال در واحدِ کناری و این‌که ساختمان قرار است پُر از کاروکاسبی‌های مختلف شود؛ از فست‌فود تا لباس کودک. من این‌ورِ تلفن غرقِ شادی بودم و داشتم تندتند اسم همه‌ی آدم‌هایی را می‌گفتم که شاید بتوانند به او کمک کنند؛ برای خریدن کتاب. چندتایی هم ایده داشتم برای کتاب‌فروشیِ خودم، آرزویم. برایش گفتم و گفتم که سالِ قبل چی شد. من و هولدرلین یک سررسیدِ تاریخ‌ گذشته‌ی جلد قهوه‌ای داریم مخصوص کتاب‌فروشیِ هنوز نداشته‌مان. یکی گفت که می‌خواهید کتاب‌فروشی داشته باشید توی یزد؟ ما؟ خُب، می‌خواستیم. خیلی هم می‌خواستیم. همان‌یکی گفت که سرمایه‌اش از من، فقط بگویید چقدر؟! ما؟ دامبول‌دیمبولِ توی اعضای بدن‌مان تمامی نداشت. هی می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور، کتاب‌فروشی‌های مختلف، برند صندلی و نوع قفسه و تعداد کتاب و متراژ مغازه را چک می‌کردیم و بعد، از سایت‌ها و مغازه‌های فروش تجهیزات و ملزومات سردر می‌آوردیم. چند ماه درباره‌اش فکر کردیم و خیال بافتیم و هی ریزِ بایدها و نبایدها نوشتیم و سبک‌سنگین کردیم و دست‌آخر رسیدیم به یک مبلغ تپل. به همان‌یکی گفتیم که این‌جور و آن‌جور. برآورد کردیم و حالا، بسم‌الله. چه کنیم؟ هولدرلین تلفن ‌به ‌دست ایستاده بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد که دیدم بادش خالی شد و پنچر افتاد روی مبل. شستم خبردار شد که نشد! سرمایه‌ای که چشم‌به‌راهش بودیم صرفِ کارِ دیگری شده بود وقتی ما داشتیم رؤیاپردازی می‌کردیم و اسم برای کتاب‌فروشی‌مان پیش‌نهاد می‌دادیم. خلاصه، همه‌چی دود و دور شد. آس‌وپاس که بودیم، حالا بی‌حوصله و بی‌رؤیا هم شده بودیم. یک‌هو او تلفن زد و از قایق کاغذی گفت که بعد از رمضان افتتاح می‌شود، اوایل مرداد. من؟ پُر از شوق و ذوق. شور و هیجان. انگار دوباره برگشته باشم توی آن پروسه‌ی خیال‌بافیِ کتاب‌فروشی‌مان و خُب، خوش‌حال بودم. از ته دل. قلب. قلوه. البته، سرِ یک ماجراها و قضایایی نشد که روز افتتاحیه‌ی قایق کاغذی در کرج باشم. عکس‌های کتاب‌فروشی را در اینستاگرام می‌دیدم و هی وای و واو می‌کردم بس‌که همه‌چیز درست‌وحسابی بود و شیک‌وپیک. دلم می‌خواست با گل و کادو بروم دمِ کتاب‌فروشی و دوستم را بغل کنم که این‌همه خوش‌فکر است. رفتم؟ آره، رفتم، هرچند دیر. پنج‌شنبه‌ی قبل، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتیم و چهل‌وچهارتا برنامه! کارت بانک تجارت منقضی شده بود و باید می‌رفتم کارتِ جدید بگیرم. من و زهرا می‌خواستیم هم‌دیگر را ببینیم. بچه‌ام منتظر بود تا برویم استیکر موجود زنده و غیرزنده بخریم. هولدرلین هم خواب بود و بیرون، باران. گفته بودیم که یک‌وقتی هم بگذاریم تا برویم قایق کاغذی، ولی هیچی جفت‌وجور نبود. هولدرلین حریفِ خوابش نشد. هفت‌صد کیلومتر رانندگی کرده بود و هفت‌صد کیلومتر دیگر هم باید می‌رفت. گفتم پس خودم بروم بانک تا تعطیل نشده. ساعت؟ یازده صبح. شال و کلاه کردم و رفتم تا بانک و داشتم برمی‌گشتم خانه که یک‌هو یادِ استیکر افتادم و پیچیدم توی کوچه‌ی چاپ لشکری. یک‌هو یک دویست‌وششِ سورمه‌ای هم پیچید توی کوچه و یکی از توی ماشین گفت: «بالاخره! دستگیرت کردم.» من؟ خوش‌حال و خندان! گیرم که پنج شش ماه بود، جواب تلفن‌هایش را نداده بودم، ولی نمی‌توانستم از دوباره دیدنش شاد و شنگول نباشم. احتمال این‌که همچی روزی همچی جایی هم‌دیگر را ببینیم صفر… نه! منهای صفر بود. سلام‌وعلیک و خوش‌وبش کردیم و گفتم که توی برنامه‌ام بود تا این‌بار حتمن سری بزنم به او و کتاب‌فروشی‌اش و عذرخواهی بابتِ آن تلفن‌های بی‌جواب مانده و روز افتتاحیه که نشد باشیم. قرار گذاشتیم که عصر با هولدرلین برویم سروقتِ او و دختر و پسرِ دوقلویش، امیر و زهره‌ی نازنین. عصر هم هوا زود تاریک شد و هم باران بند نمی‌آمد. کتاب‌فروشی از خانه‌ خیلی دور بود و ترافیک هم، زیااااد. منتها، عاقبت رسیدیم. یک خوش‌آمدگویی دل‌چسب و بعد، یک معاشرتِ خانوادگی دل‌‌نشین با طعم کتاب. شیرینی دانمارکی تروتازه و دم‌نوش گیاهی هم بود. حیف که زمان مثل اسب می‌گذشت و اصلاً نفهمیدم که چطور شب شد و همان حوالی رفتیم رستوران برای شام. پیتزا سوپر و مرغ سوخاری خوردیم و آن‌قدر زود وقتِ خداحافظی شد که باورم نمی‌شد چند ساعت گذشت. حتّا دو دقیقه هم بی‌حرف و ذوق نگذشت تا یادم بیفتد که عکس بگیریم، دسته‌جمعی. خلاصه، این‌‌جور. خیلی خوش گذشت و خیلی خوش‌حالم که دوستم و خانواده‌اش دارند آرزوی ما را زندگی می‌کنند. اگر گذرتان به کرج می‌افتد، حتمن به قایق کاغذی سر بزنید و کیف کنید. اگر بچّه دارید و یا طرف‌دار ادبیات کودک و نوجوان هستید، حتمن‌حتمن این کتاب‌فروشی را از دست ندهید. این‌که توی این دوره‌ و زمانه یکی پیدا شده که رؤیاهایش را جدی گرفته و زندگی‌اش را صرفِ کتاب‌ها و بچه‌ها می‌کند، غنیمت است و باارزش.

قایق کاغذی؛ فروشگاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان

نشانی: کرج، مهرشهر، بلوار ارم، بلوار دانش، بلوار شهرداری، خیابان ٢١۵، جنب فروش‌گاه امیران، طبقه‌ی دوم.

http://telegram.me/ghayeghmehrshahr

http://instagram.com/ghayeghkaghazi

جشنواره کتاب کودک و نوجوان با ۱۵ درصد تخفیف
از هشتم تا دوازدهم بهمن‌ماه
یزد. صفائیه. میدان اطلسی. کتابکده رستاک

ایونت این جشنواره در فیس‌بوق

در انتظار یک زندگی طبیعی
نویسنده: لسلی کانر
ترجمه‌: فرح بهبهانی
ویراستار: مژگان کلهر
ناشر: افق
چاپ اول ۱۳۹۲
۲۸۴ صفحه
قیمت ۱۱۰۰۰ تومان

این داستان هم تلخ و گزنده است و هم زیبا و صمیمی و جذاب. چیزی مثل زندگی. ماجرای دختری دوازده سیزده ساله به‌نام ادیسون که دنبال کردنِ خانواده و زندگی‌اش مثل عبور از جاده‌ای پرپیچ‌وخم است.
داستانِ ادی از جایی شروع می‌شود که با مادرش، مومرز، برای زندگی در یک کاراوان کوچکِ شش‌قدمی به نات‌استریت می‌آیند. محله‌ای که ادی تنها دختربچه‌ی آن‌جاست.
ادی انتظار دارد جلو کاراوان یک قطعه‌ی چمن‌کاری شده باشد با فرفره‌‌ای بزرگ و نرده‌های سفید و مجسمه‌‌هایی از آدم‌های کوتوله، ولی وقتی آن‌جا را می‌بیند جا می‌خورد. چطور؟ به‌جای چمن‌زار سبز و مجسمه‌های قشنگ فقط یک محوطه‌ی قیرگونی شده جلوی کاراوان است که در گرمای تابستان ورم می‌کند. معمولاً، انتظارهای ادی از زندگی معکوس می‌شود و شاید برای همین است که در ابتدای نوجوانی فقط آرزو دارد یک زندگی معمولی داشته باشد.
ادی با مادرش زندگی می‌کند. با مومرز. مومرز بچه خیلی دوست دارد، ولی بلد نیست از بچه‌هایش مراقبت کند. بچه‌ها؟ اوهوم. ادی دوتا خواهر ناتنی هم دارد؛ براینا و کیتی. بچه‌های دووایت. دووایت همسر دوّم مومرز است. مردی قوی که شخصیت باثباتی دارد و به دخترهایش احساس امنیت می‌دهد و مراقب آن‌هاست. شاید بپرسید چرا دووایت و دخترهایش با ادی و مومرز زندگی نمی‌کنند. برای این‌که مومرز هیچ شباهتی به دووایت ندارد و بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی‌اش باعث شده که هم جان بچه‌هایش را به‌خطر بیندازد و هم کلی بدهی برای دووایت به‌بار آورد. سر همین ماجراها، دووایت و مومرز از هم جدا شده‌اند. براینا و کیتی پیش پدرشان مانده‌اند، ولی دووایت ازنظر قانونی سرپرستِ ادی نیست و ادی باید با مادرش زندگی کند. مومرز قول داده که برای دخترش مادر خوبی باشد، ولی… نمی‌تواند. او حالت‌های عجیب‌وغریبی دارد. گاهی سرخوش و شاد و گاهی غم‌زده و افسرده. به‌قول ادی همه یا هیچ!
مومرز آشپزی نمی‌کند و فقط دوست دارد تلویزیون تماشا کند و در اینترنت پرسه بزند و مدام از این شاخه به آن شاخه بپرد. به‌قول ادی، او کسی است که نمی‌داند چه کار کند و هیچ وقت مطمئن نیست و آخرش هم ملاقات او با یک دوست اینترنتی همه‌چیز را دوباره از این‌رو به آن‌رو می‌کند. بااین‌حال، ادی مادرش را دوست دارد و خیلی از خطاها و اشتباه‌های او را از چشم دیگران مخفی می‌کند و با ترس‌ها و تنهایی‌هایش کنار می‌آید. ادی دختری است که زود به همه‌چیز عادت می‌کند و عاشق این است که مادرش را به خنده بیندازد تا برای چند لحظه هم که شده زندگی‌‌اش طبیعی به‌نظر برسد.
آخ، ادی. ادی از آن دخترهایی است که خیلی‌زود آدم را عاشق خودشان می‌کنند. جدای مشکلات خانوادگی و آشفتگی و پریشانیِ مومرز، ادی با یک مسئله‌ی شخصی هم درگیر است. او در یادگیری کند است و خواندن کلمات و یا نت‌های موسیقی برایش سخت است. بااین‌حال، به‌خاطرِ خوش‌بینی و شجاعتش ازپسِ مسائل و مصائب زندگی‌اش برمی‌آید. ادی همیشه در پی شادمانی و خوش‌بختی است. برای همین، وقتی به محله‌ی جدید می‌آید مانند مادرش خودش را با تلویزیون و اینترنت سرگرم نمی‌کند. جلو محوطه‌ی کاراوان یک مینی‌سوپر کوچک است. مینی‌سوپر سولا و الیوت. ادی به سراغ هم‌سایه‌هایشان می‌رود و سعی می‌کند یکی‌یکی آن‌ها را بشناسد و در محل زندگی‌اش یک قهرمان پیدا ‌کند.
از الیوت و سولا گفتم. این زن و مرد از شخصیت‌های عزیز و دوست‌داشتنی این کتاب‌اند. الیوت یک دندان پرشده با طلا دارد و گوشواره‌ی حلقه‌ای کوچکی به گوش چپش آویزان است و سولا شبیه عروسک پلاستیکی خیلی بزرگی است که لباس گل‌دار مهمانی تنش باشد. او شخصیتِ انعطاف‌پذیر و امیدواری دارد و حتا سرطان هم نتوانسته شور زندگی را ازش بگیرد. سرطان؟ اوهوم. سولا سرطان پستان دارد.
دوستی با الیوت و سولا به ادی یاد می‌دهد تا با تمرین کردن در هر کاری مهارت پیدا کند و اجازه ندهد اشتباه‌های کوچک مانع تحقق آرزوهایش شود. بله، همیشه باید ادامه داد. ما همه اشتباه می‌کنیم، ولی باید از دروازه‌ها و پل‌ها گذشت. همیشه دنیای جالب و بهتری پشت درها و پل‌ها هست.
سولا به ادی یاد می‌دهد که قوی و شجاع باشد و با خطر روبرو شود و به او می‌گوید قهرمان کسی است که خودش را به‌خاطر دیگران به خطر می‌اندازد. هر کسی برای دیگری قهرمان است و ما همه قهرمان داریم، وگرنه زندگی ترسناک می‌شد. من عاشق سولای تپل و نازنین‌ و این حرف‌هایش شده‌ام.

خلاصه، کتاب برای نوجوانان منتشر شده، ولی به‌نظر من از آن رمان‌هایی است که باید خواندنش را به همه‌ی دوازده تا صدودوازده ساله‌ها پیشنهاد کرد.
مطمئنم کسی از خواندنِ ماجرای زندگی ادی پشیمان نمی‌شود.

جایزه‌ها:

برنده‌ی جایزه‌ی کتاب خانواده‌ی اشنایدر
بهترین کتاب اسکول لایبری ژورنال
یکی از ده کتاب برتر برای نوجوانان به انتخاب انجمن کتاب‌خانه‌های آمریکا
یکی از صد عنوان فهرست خواندن و سهیم شدن به انتخاب کتاب‌خانه‌های عمومی نیویورک
بهترین کتاب از میان بهترین‌ها به انتخاب کتاب‌خانه‌ی شیکاگو
بهترین کتاب به انتخاب انجمن کتاب‌فروشان آمریکا
بهترین کتاب به انتخاب مرکز همکاری انتخاب بهترین کتاب کودکان و نوجوانان
برنده‌ی جایزه‌ی کتاب کانیکات

+ خرید اینترنتی در انتظار یک زندگی طبیعی از فروشگاه شهر کتاب

+ در انتظار یک زندگی طبیعی در goodreads

ایزابل ژیرار، نویسنده‌ی فرانسوی، تا الان فقط سه کتاب نوشته است، ولی شانسِ این را داشته که یکی از کتاب‌هایش به فارسی ترجمه شود. چه کتابی؟ «مثل زنبور»
کتاب را چند روز قبل خواندم. ماجرای دختربچّه‌ی فقیری است که مادرش او را در خیابان رها می‌کند. کِی؟ وقتی پنج ساله است. دختر در کوچه و خیابان بزرگ می‌شود و مدّتی به پرورش‌گاه می‌رود و بعد، فرار می‌کند و … درنهایت، به خانه‌ی زنی بیوه پناه می‌آورد و زن هم به او پناه می‌دهد به‌شرطی که دختر برایش کار کند؛ شست‌وشو و پخت‌وپز و ….
باقیِ داستان شرح کوزت‌واری‌های دختر است و امیدواری‌ها و تلاش‌هایش. تا این‌که او بزرگ و عروس می‌شود و کم‌کم، خانه‌اش می‌شود مرکز حمایت از بچّه‌های فقیری که در کوچه و خیابان پرسه می‌زنند.

راستش، من خیلی دوست داشتم این کتاب را بخوانم. چرا؟ به‌خاطر این‌که درباره‌ی زندگیِ یک بچّه‌ی بی‌خانمان بود و از طرح روی جلدش هم خوشم می‌آمد. خُب؟ ابتدای کتاب یک متن مقدمه‌طوری آمده که می‌گوید شخصیت‌ اصلیِ داستان واقعی است. در برزیل زندگی می‌کند و مدیر مؤسسه‌ی «شهد عسل» لست. ایزابل ماجرای زندگی‌ او را نوشته است. دی‌شب، گوگل کردم و دیدم ای دل غافل. نگو خانومه‌ی نویسنده برای کتابش جایزه‌ای هم گرفته است.  اوّل خیلی تعجّب کردم. بعد گفتم خب وقتی از سریال «آوای باران» این همه تقدیر و تشکر می‌شود، چرا به خانوم ژیرار جایزه ندهند؟

کتاب برای بزرگ‌سالان چاپ شده، ولی اگر از آن دسته پدرها و مادرهایی هستید که بچّه‌ی دوازده، سیزده‌ساله دارید و معتقدید بچّه‌ باید کتاب آموزنده بخواند و دوست دارید عاقبتِ درس‌نخواندن و زیرآبی‌رفتن و دنبالِ قروفر بودن و عاقبتِ درس‌خواندن و تلاش کردن و ناامید نشدن را جلوی چشمِ بچّه بیاورید، «مثل زنبور» جواب‌گوی این نیاز هم است.

خلاصه، همین. کتاب را نشر آموت با قیمت ۷۵۰۰ تومان چاپ کرده است.

پی‌نوشت)؛ نمی‌دانم چرا، ولی وقتِ نوشتنِ حرف‌هایم درباره‌ی این کتاب یادِ دخترکی ده ساله، از بچّه‌های کتاب‌خانه‌ی کانون پرورش فکری در کرج، افتادم که مدام می‌گفت «خانوم! می‌شه یه کتابی معرّفی کنین که آدم رو به گریه بندازه؟»

اگه فیس‌.بوق‌تون رو چک کنین، شاید شما هم به این برنامه دعوت شده‌ باشید. اگه دعوت نشدید، بدانید و آگاه باشید که قراره هر کجای زمین هستیم، هر کاری دست‌مون هست، زمین بذاریم و ساعت ۱۰ شب یلدا برای بچّه‌مون کتاب بخونیم. چرا؟ برای این‌که «یکی از سنت‌های شب یلدا قصه‌گویی و داستان‌خوانی است. بیاییم شب یلدای پیش رو با خواندن کتاب سر ساعت ۱۰ شب برای بچه‌هایمان، هم این سنت را زنده کنیم و هم شب یلدای به یاد ماندنی برای بچه‌هایمان بسازیم. البته اگر ساعت ۱۰ نشد، کمی زد‌تر یا کمی دیر‌تر هم به جایی برنمی‌خورد. کتاب را هر ساعتی بخوانید، خوب است.»

اگه فیس‌.بوق‌تون رو چک کردین و دیدین که هنوز کسی از شما دعوت نکرده، لطفن برید این‌جا و بعد، دوستان‌تون رو هم دعوت کنید. اگه هم بهانه‌ی بنی‌اسرائیلی توی ذهن‌تون دارین و می‌خواین بگین من که بچّه ندارم و حرف‌هایی از این دست، چندتا سؤال و جوابِ پایین رو بخونین و دیگه … دیگه چه بهونه‌ای دارین؟

نقاشی از ناهید کبیری

سؤال: اگر بچه نداشتیم برای چه کسی بخوانیم؟
– برای بچه‌های فامیل!

سؤال: اگر بچه فامیل دم دست نبود؟
– برای بچه‌های همسایه!

سؤال: اگر هیچ بچه‌ای دم دست نبود؟
– برای همسران، گفته شده است خواندن کتاب برای همسران ثواب دارد و باعث تحکیم و تقویت خانواده می‌شود.

سؤال: اگر همسری در کار نبود؟
– برای خودتان بخوانید!

نتیجه اینکه: هر کاری دستتونه زمین بذارین و شب یلدا کتاب بخونین.