چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

سال نود و سه، سه تا هدیه‌ی معرکه گرفتم.
هدیه‌ی اول رو در روزهای نمایش‌گاه کتاب گرفتم؛ توی غرفه‌ی انتشارات شهرقلم بودم و بچه‌های زیادی می‌اومدن دم غرفه و با دایناسورم راهی خونه‌هاشون می‌شدند و کتابم پرفروش‌ترین کتاب غرفه شد.
چند ماه بعد هم هدیه‌ی دومم رو از یه مادری گرفتم که نمی‌شناسمش. مادری که داشت برای جشن تولد بچه‌اش برنامه‌ریزی می‌کرد و سی چهل جلد از کتابم رو خرید تا به مهمون‌های کوچولوی جشن تولد پسرش هدیه بده. وقتی آقای کتاب‌فروش بهم گفت که مادره هم‌چی انتخابی کرده، خیلی‌خیلی‌خیلی ذوق کردم.
هدیه‌ی سوم رو هم از یه دوست گرفتم که روز تولدم با یه تابلو از طرح جلد کتابم غافل‌گیرم کرد و خب، باید اون‌جا بودین و می‌دیدین چه کیفی کرده بودم! اصلن فکرش رو نمی‌کردم وقتی کادوی کاغذپیچ رو باز کنم، نقاشیِ دایناسورم رو ببینم و خلاصه، خیلی خوش‌حال شده بودم.
از سال نود و چهار هم می‌خوام هدیه‌های معرکه‌اش رو دریغ نکنه.

از شما هم می‌خوام که اگه دوست داشتین یه دایناسور توی کتاب‌خونه‌تون داشته باشین، حتمن به غرفه‌ی انتشارات شهرقلم سر بزنین. خودم هم آخر هفته می‌رم تهران و چند ساعتی توی غرفه خواهم بود. خلاصه، منتظرم.

یکی از خوشی‌های عزیز در روزهای نمایش‌گاه کتاب، دیدنِ دوست‌هایم بود و خوش‌ترینِ آن‌ها اوّلین دیدارها با دوست‌های نو. راستش، فکر می‌کردم دیگر موجودی به اسمِ دوست وبلاگی نداریم بس که وبلاگستان سوت و کور شده است. برای همین، وقتی دخترک را جلوی غرفه دیدم و او گفت مینو است رسماً غافل‌گیر شده بودم. مینو وبلاگم را می‌خواند و گاهی برایم چیزکی می‌نویسد در کامنت‌دانی. قبل‌تر فقط همین بود، ولی حالا به لطفِ چند دقیقه‌ای که کنار هم گذراندیم چندتا چیز بیش‌تر می‌دانم درباره‌اش؛ این‌که در اصفهان زندگی می‌کند، درسِ فلان می‌خواند و رؤیای بهمان را در سر دارد.
چند روزِ قبل هم دخترکِ پُرآرامشِ مهربانِ من، که توی دلش بهشتِ کوچکی دارد، برایم نامه فرستاده و نوشته کتابم را خوانده و دوست داشته و خیلی ذوق کردم به خاطرِ همین حرف‌هایش و بیش‌تر به‌خاطرِ پیوستِ نامه‌اش؛ تصویر یک دایناسور عینکی که مینو کشیده بود.

از ابتدای فروردین، به استقبالِ روزها و خوشی‌های سالِ نود و سه رفته‌ام و به خیالم امسال هر روز، بهتر از دیروز خواهد بود. این را – بیش‌تر – به‌خاطر خاطراتِ اردی‌بهشتیِ دو هفته‌ی گذشته می‌گویم که دل‌شاد و دل‌گرم شده‌ام به بودنِ آدم‌ها و تحقّق ِ رؤیاهام. یادم بماند در نمایش‌گاه کتابِ امسال، خیلی‌ها با دایناسورم به خانه برگشتند و واقعیت این بود که بعضی‌ها مرا آزردند با بی‌مهری‌هایشان، ولی دوستی‌های تازه هم شور و شوقِ دوباره‌ای به دلم ریخت. نبودِ اینترنت باعث شد کم‌تر درگیر وبلاگم و باقیِ فضاهای مجازی (از فیس‌بوق و غیره) باشم و اگر بخواهم بنویسم باید چندتاچندتا پستِ اختصاصی بگذارم و درباره‌ی کتاب‌ و ملتِ حاضر در مصلا بنویسم. فعلن همین پُز را بدهم که دایناسورم در صدر پُرفروش‌های غرفه‌ی انتشارات شهر قلم درخشید.

۱. زندگی جدید جناب دایناسور
۲. خوبه که با دیگران فرق داری (از مجموعه‌ی دنیای دوست‌داشتنی من)
۳. با مامان‌ها چطور کنار بیاییم
۴. رفتم بالا، انار بود (از مجموعه‌ی رفتم بالا، اومدم پایین)
۵. جادوی کریسمس (از مجموعه‌ی آکادمی اکلیلی‌ها)
۶. صلح (از مجموعه‌ی دنیای دوست‌داشتنی من)
۷. احساس‌های خوب (از مجموعه‌ی دنیای دوست‌داشتنی من)
۸. عکس‌های سخن‌گو (از مجموعه‌ی چارلی بن)
۹. می خوای با من دوست بشی (از مجموعه‌ی بخوان و بخوان)
۱۰. واقعیت‌ها و دروغ‌ها (از مجموعه‌ی بخوان و بخوان)

به نقل از صفحه‌ی فیس‌بوقِ انتشارات شهر قلم

عکس از اینستاگرامِ آرزو جانم

«قطره اشکی روی دفتر چکید. دایناسور داشت گریه می‌کرد. امّا چرا؟ خودش هم نمی‌دانست. برای همین دستپاچه شد، دفتر را بست و دماغش را بالا کشید. بعد اشک‌هایش را پاک کرد، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. تصویری از یک جانورِ قهوه‌ای رنگ با خال و نوارهای زرد و نارنجی، روی صفحه‌ی تلویزیون ظاهر شد. صدای گوینده گفت: «درحال‌حاضر، جمعیتِ سمندرهای لرستانی کم‌تر از ۱۰۰۰ عدد است و این جانور در حال انقراض است.»
ناگهان باران تُندی گرفت. دایناسور به پنجره نگاه کرد. قطره‌های باران، خودشان را به شیشه می‌کوبیدند. دانی صدای تلویزیون را بلند کرد تا بهتر بشنود. گوینده ادامه داد: «سمندر لرستانی دوست دارد کنار آبشار زندگی کند، در آن‌جا ازدواج کرده و بچّه‌دار شود. برای همین، سازمان محیط‌زیست باید شرایط زیست مناسب را برای ازدواج و تولیدمثلِ این دوزیستِ دُم‌دار آماده کند وگرنه به‌زودی نسلِ سمندرهای لرستانی منقرض خواهد شد.»
بعد تصاویری از یک آبشار در دلِ کوهستان و چند سمندرِ رنگی‌رنگی پخش شد. در همین لحظه، آسمان غرید. رعد و برق شد و تصویر تلویزیون قطع شد.» *

اطلاعیه‌ی شماره‌ی یک ستاد خبری مردمی برای حفاظت از سمندر لرستان

«سمندر لُرستانی با نام انگلیسی Lorestan Newt و نام علمی Neurergus kaiseri گونه ای دوزیست دُمدار است. هر سال با آغاز اسفند و با نزدیک شدن به ایام نوروز، بازار خرید و فروش قاچاق سمندر لُرستانی برای سفره هفت‌سین رونق می‌گیرد. رنگ‌بندی متفاوت و زیبای این جانور سبب شده تا سودجویان به منظور فروش آن با قیمتی بالا در بازارهای آسیایی و اروپایی اقدام به صید بی‌رویه این دوزیست کرده و آن را در خطر انقراض نسل جدی قرار دهند. متاسفانه برخی مردم محلی نیز تعداد زیادی از آنها را برای فروش شکار می‌کنند.

سمندر لُرستانی گونه‌ای نادر در ایران و جهان است که در حال حاضر در فهرست قرمز (Red List) واحد حفاظت جهانی (IUCN) قرار گرفته است. موقعیت حفاظتی این گونه در IUCN در وضعیت بسیار بد حفاظتی یعنی CR قرار گرفته است!»

* از صفحه‌ی ۶۹ و ۷۰،  زندگی جدید جناب دایناسور، نشر چکه

می‌پرسید قصّه چیست؟ این‌جا را بخوانید.

چند روزی بود که در جای‌جای شهر، بنرهای رنگی‌پنگی با طرح روی جلدِ کتاب‌ «قصه‌های خوب برای بچّه‌های خوب» رو می‌دیدیم. بنرهایی که خبر می‌داد اوّلین نمایش‌گاه کتاب کودک و نوجوان در یزد برگزار شده و خُب، جایی حرفِ کتاب، اون هم کتابِ بچّه، باشه و سروکلّه‌ی خانوم چهار ستاره پیدا نشه؟ بله، دیشب با هولدرلین به این نمایش‌گاه رفتیم که توی دبیرستان ایرانشهر بود؛ یه مدرسه‌ی قدیمی با سقفِ‌ِ ضربی.

یه ردیف میز توی راهروی مدرسه چیده بودند با رومیزی‌های سبز و آبی و روی میزها، ردیفِ کتاب‌ها از انتشارات امیرکبیر، نشر چکه و چند ناشر نامعروفِ دیگه که کتاب‌های بازاری و رنگ‌آمیزی و … چاپ می‌کنن. از شواهد و قرائن حدس می‌زنم که انتشارات امیرکبیر یه‌ کاره‌ی نمایش‌گاه هست، ولی نمی‌دونم چه کاره حسنی هست و چرا خیلی از کتاب‌های خوبِ خودش رو هم نیاورده. لابد فکر کرده مردم یزد چیزند و ارزش نداره این همه کتاب بار کنن تا هفت‌صد کیلومتر اون‌ورترِ تهران و … چه می‌دونم دیگه. بااین‌حال، یه میز فوق‌العاده توی نمایش‌گاه هست که باید ببینین. روی این میز، مجموعه‌ کتاب‌های «قصه‌های خوب برای بچّه‌های خوب» رو چیدند با رُمان‌های «اتاق تجربه». اجازه هست که کتاب خودمو تبلیغ کنم؟ بعله، دایناسور منم هست.

 البته، دیشب چندین عنوان کتاب بزرگ‌سال هم بود؛ کتاب‌های انتشارات امیرکبیر که قیمت مناسبی داشتند. مثل چی؟ مثلن موبی ‌دیک، بر باد رفته، جنگ و صلح، داشتن و نداشتن و …. و … و … و … و دیگه یادم نیست. این چهارتا رو هم یادم میاد برای این‌که از اوّلی، دو جلد توی کتاب‌خونه‌مون داریم و اون سه عنوانِ بعدی رو دیشب خریدیم. چند؟ سرجمع حدودِ سی‌ و دو هزار تومان. البته، با احتساب ده درصد تخفیف. هرچند من دلم رو برای تخفیفِ بیش‌تری صابون زده بودم، ولی باز هم قیمتش خوب بود. خوب نبود؟ بود دیگه. حالا اگه این‌ورا زندگی می‌کنین به این نمایش‌گاه یه‌سری بزنین. تا ساعت ده شبِ بیست‌و‌دومِ تیر هم وقت دارین. یه حرف‌هایی هم دارم برای مسئولین که در ادامه می‌گم.

:: ساعتِ حرکتِ قطار شش و بیست دقیقه است، به مقصد تهران. شش ساعت وقت دارم تا تپه‌ی لباس‌های چرک را از وسط اتاق بیرون ببرم. لباس‌های روی بند را تا کنم و توی کمد و کشوها جا بدهم. دوتا سینک ظرف بشویم. دست‌کم یکی از مانتوهایم را اتو کنم و دکمه‌هایش را دوباره بدوزم. چمدان ببندم و حمام هم بروم؟ باید بروم دیگر. حالای دَمِ رفتن، که بارسا هم دارد رسمن می‌بازد، ویرم گرفته وبلاگ بنویسم.

:: سالِ قبل درباره‌ی دایناسورم نوشته بودم که به دنیا آمده است و خُب، در نمایش‌گاه امسال هم این جناب در غرفه‌ی انتشارات شهر قلم – سالن ۲۲ کودک و نوجوان، غرفه‌ی ۱۸ – و غرفه‌ی انتشارات امیرکبیر (کتاب‌های شکوفه) –  انتهای سالن ۲۴ کودک و نوجوان، غرفه‌ی ۱۲۸ – منتظرتان است. اگر خودتان هم حوصله ندارید قصه‌ی کودک بخوانید، کتاب را بخرید و به بچه‌های فک و فامیل هدیه کنید، به خصوص دبستانی‌هایشان.

:: همان سالِ قبل، من و دوست‌هایم در «اتاق تجربه» به خواستِ «دوچرخه» یادداشت‌هایی درباره‌ی کتاب‌هایمان نوشته بودیم که در آن هفته‌نامه چاپ شد.  «دایناسورها هرگز نمی‌میرند» عنوانِ یادداشتِ من بود.

دایناسورها هرگز نمی‌میرند

حتّی اگر از همه‌ی مردمِ جهان شنیدی دایناسورها رفته‌اند، قبول نکن. برای این‌که من می‌توانم به تو یک دایناسور نشان بدهم. دایناسوری که خودم به دنیا آورده‌ام. من فکرم را پُر کردم از خیال و گذاشتم دایناسورم توی رؤیاهایم شکل بگیرد. بعد هم او را از فکرها و خیال‌هایم بیرون آوردم، با همین دست‌هایم. نشستم پشت کامپیوترم و تندتند تایپ کردم. آخر می‌ترسیدم دایناسورم در هزارتوی رؤیاهایم گم شود. دایناسورم که به دنیا آمد، رنگش سبز بود. قشنگ بود. قلقلکی بود و هر وقت که بغلش می‌کردم سرم پُر می‌شد از صدای خنده‌هایش. دایناسورم بلد بود بخندد و من از هر کسی و هر چیزی که خنده‌رو باشد خیلی خوشم می‌آید. برای همین، اصلاً حس نمی‌کردم او هزار و چند قرن از من دور است. بله، دایناسورم از روحم به میانِ کلماتم قدم گذاشت و من دنیایِ داستانم را به‌دست آوردم، پُر از ماجرا و رؤیا. «فریدون عموزاده خلیلی» و دوست‌هایم در «اتاق تجربه» هم با من بودند و کمکم کردند تا از دردِ نوشتن و به دنیا آوردنِ دایناسورم رها شوم. آن‌ها تنهایم نگذاشتند و من، دیگر نمی‌ترسیدم. می‌دانید، دایناسورم بهانه‌ای بود برای پس‌زدنِ همه‌ی هراس‌هایی که در خودم می‌شناختم، هراس از مرگ، تنهایی و چیزهای دیگر. کلمه‌به‌کلمه می‌نوشتم و سلّول‌به‌سلّولِ دایناسورم را می‌ساختم. گاهی نگران بودم و فکر می‌کردم اگر دایناسورم توی این دنیا تنها بماند چه بلایی سرش می‌آید. برای همین، او را با خانم یونا آشنا کردم که یک زرافه‌ بود و قلبِ مهربانی داشت. اجازه دادم دایناسورم به او تلفن بزند. آن‌ها با هم‌دیگر حرف زدند و کم‌کم، متوجّه شدم دایناسورم خوش‌حال است و دچار یک‌جور دل‌بستگی شده است. این‌طوری بود که کلماتِ تازه‌ای در داستانم به‌حرف آمدند، کلماتی لبریز از اعتماد، دوستی و عشق. اعتراف می‌کنم که این کلمات را در «اتاق تجربه» یاد گرفته بودم و فکر می‌کردم با آن‌ها می‌توانم به دایناسورم زندگی بدهم و خوب، توانستم. امروز، دایناسور من زنده است و با کتابم به خانه‌‌تان می‌آید. من هم دیگر سکوت نمی‌کنم و مُدام می‌نویسم. برای این‌که می‌خواهم دایناسورم بیش‌تر زندگی کند.

***

راستی، «زندگی جدید جناب دایناسور» را می‌توانید از فروش‌گاه‌های شهر کتاب و یا فروش‌گاه انتشارات امیرکبیر در میدان انقلاب هم تهیه کنید.