چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

یادتان هست که گفته/نوشته بودم اگر به کتاب و کتاب‌خوانی علاقه دارید، اگر به ساخت کتاب‌خانه‌ی روستایی علاقه دارید، اگر حال و حوصله دارید به کتاب‌خانه‌های روستایی کمک کنید، و اگر دوست دارید یک کار خوب بکنید، در این وبلاگ، چندتایی روستا معرفی شده‌اند که می‌خواهند کتاب‌خانه داشته باشند و به هم‌فکری و هم‌کاری شما نیاز دارند.

امروز در وبلاگ یکی از این روستاها، این‌جا، خواندم که کتاب‌خانه‌شان بعد از بیست سال دوباره فعال شده است. خیلی ذوق کردم و آفرین به آقای شرفی، نویسنده‌ی وبلاگ شیرخند؛ روستای زیبایی‌ها، که این‌قدر همت و اراده داشته است. کتاب‌خانه‌ی شیرخند هم از آن کتاب‌خانه‌های ماجرادار بوده و کلی بلاملا سرش آمده است و از زمان نادرشاه هی دست‌هایی در کار بوده‌اند تا آن‌جا را سر به نیست کنند.

خلاصه، خواستم شما را هم در خوش‌حالی‌ام شریک کنم و بگویم مهم نیست کمکمان خیلی هم بزرگ و عظیم باشد. گاهی فقط یک کتاب و حتا یک کامنت پر از مهر هم بس است.

قرار نبود بعد از یک شماره کار متوقّف شود، ولی شد. حالا، بعد از دو سال، دوستم فایلِ پی‌دی‌اف مجله‌ را فرستاده و خُب، فکر می‌کردم لابُد یک خبرنامه‌ی سیاه و سفیدِ کوفتی از آب درآمده. بهانه کردم که فایلِ آن ۲۰ مگ است و اینترنت‌مان محدود است و اصلاً بی‌خیال تا دیشب که دوستم دوباره گفت مجله را دانلود کن و ببین و خُب، کوتاه آمدم و چه خوب کردم. برای این‌که مجله فراتر از انتظارم بود؛ خیلی شیک و پیک، رنگی‌رنگی و مامانی شده است. نوشته‌های معرکه‌ی ما هم که … بعله. گفتن ندارد. داستان چی بود؟ بانک ملّت خواسته بود بانکداری الکترونیکی را به زبانِ ساده و مردمی به مخاطبانِ باشگاه مشتریانش آموزش بدهد و ما برایش درباره‌ی چیزهایی که می‌خواست نوشته بودیم. قرار بود مجله دنباله‌دار باشد ولی، نمی‌دانم به چه دلیلی، دیگر ادامه پیدا نکرد و حیف شد.

سروش صحّت؛ «دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر، خواهر، پسرخاله و دخترعمو نیست که آش کشک خاله باشد. دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله‌ی همان دو نفری که این انتخاب را کرده‌اند تعریف می‌شود. با دوستانمان می‌توانیم از همه‌چیز حرف بزنیم و مهم‌تر آنکه می‌توانیم از هیچ‌چیز حرف نزنیم و سکوت کنیم. با دوستانمان می‌توانیم درد دل کنیم و مهم‌تر آنکه می‌شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می‌داند. از دوستانمان می‌توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعدتر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم. با دوستانمان می‌توانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه‌مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم: امشب نیا حوصله ندارم. با دوستانمان می‌توانیم بخندیم می‌توانیم گریه کنیم می‌توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می‌توانیم بی‌غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می‌توانیم شادی کنیم می‌توانیم غمگین شویم می‌توانیم دعوا کنیم. می‌توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس‌های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مُرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم. با دوستانمان می‌توانیم قدم بزنیم می‌توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم: حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم. با دوستانمان می‌توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.»

من و سارا روی بلاگفا می‌نوشتیم، سال هشتاد و شش. این‌جا همیشه جنوب و انار اسمِ وبلاگ‌هایمان بود. یادم نیست چه‌طور به نوشته‌های هم‌دیگر رسیدیم، ولی اوّلین کامنتی که بهانه شد برای چت و بعد، حرف‌های تلفنی و دیدارِ حضوری از طرفِ سارا بود. من هیچ‌وقت شروع‌کننده‌ی خوبی نبوده‌ام و به‌نظر خودم، مهم‌ترین مهارت‌ام در دوستی تمام‌کردنِ رابطه است. نگفته بودم اخلاقِ گندی دارم؟ آره، صدقه‌سرِ محبّت و شجاعت سارا بود که بعد از چند ماه آشنایی مجازی، با هم‌دیگر قرار گذاشتیم توی دانش‌گاه شریف. سارا ریاضی می‌خواند. من فکر می‌کردم شریف پُر از بچه‌های دیوانه است و خُب، از ریاضی هم متنفر بودم. دوستم در مرکز مشاوره‌ی شریف کار می‌کرد و تا سارا بیاید، پیش او بودم و یادم هست وقتی سارا توی چارچوب در ظاهر شد، فکر نکردم یکی از مراجع‌های روان‌شناس و روان‌پزشکِ مرکز است. آره، شانس من بود که سارا یکی از دیوانه‌های شریف نبود و یکی از ما بود، خُل و چل‌های عاشقِ داستان و کتاب و چیزهای بی‌خودِ دیگر. هم‌دیگر را فوری شناختیم و ذوق کردم و خُب، اعتراف می‌کنم تا قبل از آن لحظه با خودم فکر می‌کردم آخر چه کاری است آدم با یک دختر قرار بگذارد. لابُد به شیرین هم گفته بودم و خیلی خندیده بودیم. شیرین؟ دوستم. گفتم که در مرکز مشاوره‌ی شریف کار می‌کرد.

آن روز، من و سارا نشسته بودیم زیرِ سایه‌ی درخت‌های بلند کاج و اردی‌بهشت بود و شور و شوقِ عجیبی داشتیم با یک‌جور شیفتگیِ ناشناس. سارا شلوارِ جین آبی پوشیده بود با مقنعه و مانتوی مشکی. کوله‌پشتی داشت. خودم را یادم نیست، فقط کتانی‌های قهوه‌ای و چادرم را به‌خاطر می‌آورم. هاهاها، یک چادریِ خفن‌طوری بودم آن سال. روی چمن نشسته بودیم و هی حرف می‌زدیم و می‌گفتیم از کجای نوشته‌های وبلاگی به کجای داستان‌های زندگیِ هم‌دیگر رسیده‌ایم. سارا قوی بود با دغدغه‌های سیاسی و اجتماعی، خیلی هم جدّی. در عین‌حال، پُر از رؤیا بود و می‌توانست تنهایی برود سی‌نما و هفت، هشت‌بار فقط روزِ سوّم محمّدحسین لطیفی را ببیند و یادم هست اوّلین‌بار این فیلم را در سی‌نمایی دیده بود که نزدیکِ سفارت عراق بود. سارا یک‌جوری راه می‌رفت و آستین مانتویش را می‌زد بالا که مطمئن بودم کافی‌ست چیزی را بخواهد تا به آن برسد. می‌خواست کارگردان بشود و مستند بسازد و برای همین، وقتی از شریف فارغ‌التحصیل شد دوباره در کنکور هنر ثبت‌نام کرد. با هم درس می‌خواندیم و سارا قبول شد و من، جا زدم. خوش‌حال بودم که سارا با آن ایده‌ها و دست‌هایش می‌تواند درسِ نمایش بخواند و بعد، یک‌روزی او را توی پارک دانش‌جو دیدم، خیلی اتّفاقی. ایستاده بود توی صف بلیت برای نمایشِ جن‌گیر. سلام و علیک و حرف و ساعتی‌بعد، من هم دوتا بلیت گرفته بودم و تلفن زده بودم به زهرا که بیا برویم تئاتر. من نشسته بودم روی صندلی وسط، سارا این‌ور … زهرا آن‌ور. چند وقتی بود که سارا ازدواج کرده بود، با پسری که دوستش داشت. فکر می‌کردم دیگر همه‌چیز تغییر کرده است و خُب، این‌طور نبود. نشد. این اواخر، هر بار که سارا را دیده‌ام هی فکر کرده‌ام چه‌قدر دارد شبیه سیزده‌سالگی‌هایمان می‌شود. بعد، این دختر دی‌روز سی‌ساله شده است. باور می‌کنید؟ پری‌شب، هولدرلین بهم گفت می‌دانی تازه داری بالغ می‌شوی. دهانم را باز نکردم که بگویم واقعن؟ آره، با لحنِ علامت سؤالی. توی سرم موسیقیِ از سرزمین‌های شمالی را پخش کردم و خوش‌حال بودم. بیش‌تر که فکر کردم با خودم گفتم حق را می‌گوید. سی‌سالگی برای من شبیه نوجوانی‌ام بود، با همان بحران‌های کوفتی و جوش‌های چرکی و دردهای قاعدگی و مصیبت‌های تنهایی و رنج‌های ابدی. منتهی، دیگر ازش خلاص شده‌ام. الان، حالِ هفده‌سالگی‌ام را دارم و باید انتخاب کنم؛ کارکردن یا درس‌خواندن. استخدام در بانک یا ثبت‌نام در دانش‌گاه؟ چه‌طور این‌قدر احمق بودم که بین علم و ثروت، دنبالِ اوّلی رفتم؟ چه‌طورِ با خنده. متأسفانه، دنیا ادامه دارد و هنوز جاده‌های زیادی هستند که در آن راه نرفته‌ایم و حماقت‌های بسیاری که مرتکب نشده‌ایم و من … دلم می‌خواهد بی‌خیالِ جاده‌ها و حماقت‌های بعدی‌ام با دوستم خوش بگذرانم. می‌خواهم در ده روز آینده، خانه‌ی جدید سارا و امین در بلوارِ بهشت را ببینم و نقاشی‌های آرتین روی دیوار باشد. سارا ماهی سرخ کند توی آن تابه‌ی فلان، با ماست و پلو بخوریم و برای هم نوشابه باز کنیم و هی بگوییم دختر تو دیگه کی هستی.

عکس را از این‌جا برداشته‌ام.

+ سارا و خیالِ این پنجره‌ها

+ درباره‌ی سی‌سالگی

دو، سه روز بعد از هدیه‌ی دوست‌داشتنیِ زهره بود که بسته‌ی دیگری به نشانیِ خانه‌مان رسید و با دو، سه روز تأخیر به دستِ خودم. این‌بار نوبتِ رفیق فابریکِ زهره بود که حالِ مرا خوش کند، با مهربانیِ بی‌اندازه‌اش. از قرار، لیلا نشانیِ مرا از زهره گرفته بود و او هم با کتابِ تازه‌ای از اریک امانوئل اشمیت غافل‌گیرم کرد، ده فرزند هرگز نداشته‌ی خانمِ مینگ. توی این مدّت، هر بار که دست‌خط سبزِ لیلا را دیدم و نوشته‌ی توی کتاب را خواندم دل‌ام از شادی پُر شده است. می‌دانید، خیلی خوب است که کسی در این دنیا می‌تواند آدم را بی‌دلیل و بی‌دریغ دوست داشته باشد. باید مراقبِ زهره و لیلایش باشم، کم‌اند این‌جور دوست‌های مهربان با لبخندهای به‌یادماندنی که دست‌های نرمالوی خوش‌خاطره‌‌ای دارند. کاش، بلد بودم به قدرِ این دو دوست خوب باشم. کاش.

و امّا دیروز … نوشته بودم که می‌خواهم به بهانه‌ی کتاب چشم در برابر چشم بروم فروش‌گاه کتاب افق. خُب، دیروز رفتم و جدای چای و شیرینی که خوردم، عکس گرفتم و کتاب خریدم و چندتایی از دوست‌هایم را دیدم. تازه، یکی از دوست‌های مجازی‌ام را برای اوّلین‌بار از نزدیک دیدم، پری‌نازِ مهربان. غیرمنتظره بود. غیرمنتظره‌تر از دیدار با پری‌ناز عزیز، هدیه‌ا‌ی بود که از آقای سیف گرفتم، مدیر کتاب افق. کتاب‌فروشی‌ها هم می‌توانند به آدم هدیه بدهند. باورتان می‌شود؟

این روزها، به نامِ کتاب و کتاب‌خوانی می‌گذرد. یک فرغون کتاب خالی کرده‌ام روی زمین که فوری باید بخوانم. این‌جا کوچک است و روی قفسه‌هایم دیگر جای خالی ندارم. هر قفسه، سه برابر ظرفیتِ خودش کتاب دارد. کتاب‌های روی زمین هم شده‌اند پنج‌تا ستون که البته، ارتفاع‌شان به سقف نرسیده هنوز. محدودیّتِ جا که جلودارم نیست، ولی گرانیِ کتاب دارد اثر خودش را می‌‌گذارد. خریدم کم‌تر شده است. کتاب هم کم‌تر می‌خوانم. اگر می‌پرسید چرا، باید ارجاع‌تان بدهم به هوای بارانی و دلِ تنگ و حوصله‌ی کم. برای همین است که وبلاگ هم کم‌تر می‌نویسم و البته، حضور بچّه را نادیده نگیریم. روزی دو نوبت، صبح و شب، باید کارتون Rio را نگاه کنیم. برنامه‌ی کتاب‌خوانی‌اش به کنار، گاهی مجبورم نقش بچّه را بازی کنم تا او بابایم شود و گاهی هم که او گرگ است، من باید حبّه‌ی انگول باشم تا بخوردم، هام‌هام. بله، این‌جوری است که دیگر نیمی از عمرم در شبانه‌روز صرفِ خواندن کتاب نمی‌شود.

تازگی، کتابِ لاغری را خواندم از ناتالی سویچ کارلسون؛ خانواده‌ی زیرپُل. داستانِ بدی نبود، ولی نمی‌توانم بگویم آن را دوست داشتم و بنویسم به‌به و چه‌چه ازش. نه. حتا نمی‌توانم آن را به شما پیشنهاد کنم که بخوانید. به‌نظر من، واجب است که ما هم بعضی از کتاب‌هایی را که برای کودکان و نوجوانان چاپ می‌شود حتمن بخوانیم. البته این کتاب را نمی‌گویم. خودم هم به خاطر خانومِ ترقّی بود که آن را خریدم. می‌پرسید چه‌طور؟ آخر، گلی ترقّی مترجمِ داستانِ خانواده‌ی زیرپُل است. چه می‌دانم. شاید شما هم به خاطر او بخواهید کتاب را بخوانید. گفتم که داستانِ خانم سویچ کارلسون اصلن بد نیست، ولی خوب و ویژه هم نیست. بعدن، درباره‌اش می‌نویسم، الان می‌خواهم فقط نمایی از اوضاع کتاب‌خوانی‌ام را ترسیم کنم.

خانواده‌ی زیر پل و آئورا آخرین کتاب‌هایی هستند که برای خودم خریده‌ام، پانزده، شانزده روزِ قبل. رفته بودم توی کتاب‌فروشی که اعتماد نوشته‌ی آریل دورفمن را بخرم، ولی هر چی لابه‌لای کتاب‌ها گشتم آن را پیدا نکردم. عجله هم داشتم، پس دو کتابِ نامبرده را خریدم و برگشتم خانه. خانواده‌ی زیرپُل را در راه خواندم. معمولن توی تاکسی کتاب می‌خوانم. هر بار که بیایم تهران و برگردم دست‌کم یک کتابِ کم‌ورق را خوانده‌ام. در همه‌ی فضاهای خالی که منتظر تاکسی، مترو یا دوست‌‌هایم هستم کتاب می‌خوانم. در خانه، دوست دارم جلوی بخاری بنشینم و پتوپیچ کتاب بخوانم. البته، بازدهی‌ام کم‌تر می‌شود. برای این‌که گرما خوابم می‌کند. آئورا را هنوز نخوانده‌ام و امّا، اعتماد

محمّدرضا عبدالملکیان پیش‌نهاد داده بود که ملّت، روز بیست و چهارم آبان به کسانی که دوست‌شان دارند کتاب هدیه بدهند. اوّل‌بار، زهره بود که این پیش‌نهاد را در فیس‌بوق برایم نوشت. بعد، هم پیامکِ آقای عبدالملکیان رسید که فلان و بیسار. با خودم گفتم وه، حالا برای کی کتاب بخرم که زهره گفت می‌خواهد برایم کتاب بخرد و بفرستد. نشانی خواست و من تعارف کردم و او اصرار و آخرش، تسلیم شدم. فکر کردم من هم برایش کتاب می‌فرستم. البته، فقط فکر کردم. چون هنوز از خانه بیرون نرفته‌ام. منتهی، زهره کارِ خودش را کرد و هدیه‌اش رسید، دی‌روز.

باورتان می‌شود؟ برایم اعتماد را خریده بود. رسمن هاج و واج بودم. تازه، بیست و سوم آبان روز تولّد عبدالله کوثری هم بود. مترجمِ کتاب را می‌گویم. مدّت‌های زیادی بود که برایم اتّفاق‌های این‌جوری نیفتاده بود. الان، خیلی حالِ خوبی دارم، شاکرطور. از کائنات مچکرم و از زهره، زیااااد. البته، در چند ماه گذشته، چند کتابِ دیگر هم هدیه گرفته‌ام. مثلن ….

روزی که به جلسه‌ی دیدار با عباس صفاری رفته بودم، دوستِ مجازی‌ام، بیتا، را دیده بودم. ها. درباره‌اش نوشته بودم. بیتا دو کتابِ شعر بهم هدیه داده بود؛ افلاطونی که هندسه نمی‌دانست + کشیدن گاری شاهانه. این دو کتاب، شعرهای ابوالقاسم تقوایی هستند که قبلن چند شعر (این و این و این) از او را در چهار ستاره مانده به صبح خوانده‌اید.

در جلسه‌ی رونمایی از مجموعه‌ی فرهنگ و تمدن ایرانی هم یک کتابِ شعر دیگر از آزاده هدیه گرفتم؛ چند ورقه مه که شعرهای رضا جمالی است.

می‌پرسید در جشن لاک‌پشت پرنده چی؟ سارا برایم کتاب آورده بود، ولی کتاب تست و کنکور بود. البته، یادم آمد. خودم برای خودم کتاب خریده بودم؛ دردسر ساز! نوشته‌ی بن میکائلسن. شنیده‌ام کتاب محشری است. برای همین، برای سارا هم خریده بودم. دیگر؟

فرصت کنم حتمن یادداشتِ مفصلی درباره‌ی کتاب‌ و کتاب‌خوانی برای بچه‌های زیر دو سال می‌نویسم. بدجوری حسِ متخصص امر دارم. باید درباره‌اش حرف بزنم.

از البسکو دات کام چیزمیز خریدم، نزدیکِ شصت‌هزار تومان. دقیق‌تر یعنی، پنجاه و دو هزار و سیصد تومن. سفارش‌ام را جمعه‌ی قبل ثبت کردم. روش البسکو این است که سفارش‌های بیش‌تر از بیست‌هزارتومان را رایگان بفرستد، ولی چون من عجله داشتم هزینه‌ی ارسال را تقبل کردم. آخر این‌جا نوشته‌اند؛ ارسال اکسپرس تا ۴ روز کاری طول می‌کشد و ارسال رایگان تا ۱۰ روز کاری. برای همین، پنج‌هزار و سیصدتومن اضافه بر مبلغ سفارش‌ام پرداخت کردم. خب، من روز شنبه به خانومه‌ی البسکو تلفن زدم و بهم گفت اگر بسته به وقت نرسید هزینه‌ی پست را به حساب‌ام واریز می‌کنند. القصه، قاعدتن بسته‌ باید روز چهارشنبه به دستم می‌رسید. رسید؟ نچ. دیروز رسید و طبق حرفِ خانومه امروز تلفن زدم که بگویم هزینه‌ی پست را به حساب‌ام برگردانند. تازه، من از سایت‌شان یک برق لب هم خریدم که فاسد از آب درآمده است. برای همین، به شدّت احساس غبن می‌کردم. منتهی، خانومه زد زیر همه‌چی و گفت منظورش این بوده که تا سه‌شنبه بسته را به پست تحویل می‌دهد! بعد هم درآمد که حتمن پستچی زودتر آمده و خانه نبودید و رفته و فلان. انگار پستچی علافِ ماست که اگر نباشیم، بسته را ببرد و دوباره فردا برگردد. من حال نداشتم باهاش بیش‌تر حرف بزنم و بگویم چرا این‌قدر مزخرف می‌گوید به‌خاطر پنج‌هزارتومان! گفتم من به خاطر حرفِ خودت دوباره تلفن زدم و بعد، قطع کردم. این‌ور خط چندتا فحش هم دادم و بعد، این تجربه را آویزه‌ی گوش‌ام کردم که دیگر ازشان خرید نکنم. الان هم در سایت‌ البسکو خواندم که منظورشان از مدت زمان ارسال از لحظه ثبت تا زمان دریافت سفارش می‌باشد!!! یعنی، حق با من است. غیر از این بود هم باز حق با من بود. چرا؟ چون، مشتری‌ام. این بود تجربه‌ی بد من!

راستی، هم‌زمان با البسکو از پیک یویو هم خرید کردم که سفارش‌ام روز چهارشنبه رسید. یعنی، درست بعد از چهار روز کاری! به نوبه‌ی خودم ازشان تشکّر می‌کنم.


خُب، سالِ نود و یک رو هم تحویل گرفتم به هوایی که مگر صید کند شهبازم

دامنه‌ی آی‌آر را تمدید نکردم و آمدم این‌جا، شده‌ام چهار ستاره دات دبلیو اِس. گفتن ندارد که کلیّه‌ی دامنه‌جاتِ معروف از دات کام تا دات اینفو برای نشانیِ چهارستاره اشغال هستند. چرا آی‌آر را تمدید نکردم؟ چون گفتند باید کپی کارت ملّی (یا شناس‌نامه‌)‌ام را برای‌شان بفرستم. این موضوع برای من خیلی مهم نبود. آخر این‌جا یک وبلاگِ آرام است و تا اطلاع ثانوی هم آرام خواهد ماند. درکل حال نمی‌کنم با کارهای بایدطور. گفتم اصلن نمی‌خواهم. فکر کردم یک دامنه‌ی دیگر جور کنم برای وبلاگ‌ام. باید از میان کلّی پسوند عجیب و غریب (تی‌وی، بی‌زد، سی‌سی،ام‌ان و …) یکی را انتخاب می‌کردم. آقای گوگل به دادم رسید و گفت معنای هر کدامِ این‌ها چیست. من دبلیو‌ اِس را انتخاب کردم. یعنی چی؟ دو تا معنی دارد که من اوّل معنی دوّم را می‌گویم؛ دبلیو حرفِ اوّل وب و اِس هم حرف اوّل سایت است. این دامنه را بیش‌تر برای وب‌سایت‌های شخصی انتخاب می‌کنند.
معنی اوّل هم این‌که دبلیو حرف اوّل وسترن و اِس حرف اوّل ساموآ است که یک‌جایی‌ست در اقیانوس آرام، حوالی استرالیا. قبل از این‌که آقای گوگل دوباره به دادم برسد، حالم خوب نبود و نمی‌دانستم چرا. لابُد ملکولی در من هست که هنوز عرق ملّی دارد و با خودش «ای ایران» می‌خواند. فکر کردم من حتّا اسم این ساموآ را تا الان نشنیده‌ام و دوست نداشتم دامنه‌‌‌اش را برای وبلاگ‌ام ثبت کنم. بعد رفتم توی ویکی‌پدیا، سایت‌های گردش‌گری و فلانِ ساموآ. پشیمان شدم. فکر کردم اگر به اختیارِ خودم بود، در ساموآ به دنیا می‌آمدم که قبل از هر چیزی جزیره بود. اصلن جزیره نقطه‌ضعف من است. از بچّگی‌ام دلم نمی‌خواست دکتر بشوم و به مردمِ کشورم خدمت کنم. حتّا دلم نمی‌خواست به دانش‌گاه بروم یا بزرگ بشوم و عروسی کنم. رؤیای من یک جزیره بود که تنها باشم و خیلی دور. شاید برای این‌که خانه‌ی ما کوچک بود و جمعیّت‌مان زیاد و همیشه یکی خلوت مرا خراب می‌کرد. شاید تحت‌تأثیر کارتونِ دکتر ارنست بودم یا شاید چون رابینسون کروزوئه را دوست داشتم. بگذریم. ساموآ هم از این جزیره‌های پرتِ بی‌صاحاب نیست که الان من بروم آن‌جا و خودم را به آرزویم برسانم. دولت دارد، ملّت دارد. قانون دارد، مجلس دارد. انتخابات دارد، رئیس‌جمهور دارد. دین دارد، آزادی دارد. سرود دارد، پرچم دارد. تازه، توی پرچمش ستاره دارد. بعد این ساموآ کشور خیلی کوچکی است و فقط هشت ‌برابر ِ کرج است. خنده‌دار/گریه‌دارش هم این است که جمعیّتِ کرج شانزده ‌برابر بیش‌تر از جمعیّتِ کلِّ این کشور است. عکس‌های لبِ دریا و مراسم محلّی و عروسی و  جاهای دیدنیِ ساموآ را که دیدم با خودم گفتم آخر چه‌جوری دلت آمد که خوب نباشی بابتِ دبلیو‌اِس‌بودگی؟ عکس‌‌ها آدم‌های خوش‌حال را نشان می‌دادند با لباس‌های رنگی‌رنگی که توی ساحل‌ به ماچ و بغل می‌پرداختند. به صدای دریا فکر کردم و به صدای مرغ‌های دریایی و به عطرِ درخت‌های مناطقِ گرم‌سیری. بعد فکر کردم چه‌قدر از شهرِ همیشه‌ خسته و هنوز غریبه‌ی کرج بدم می‌آید و از این‌که مجبورم در این‌جا زندگی کنم خیلی کسل شدم.

پی.نوشت)؛ بهمن، ماه من است؛ هم برای این‌که خودم توی این دنیا هستم و  هم برای این‌که تو را در این دنیا پیدا کرده‌‌ام. از این‌که دی رفت، خوش‌حال‌ام. خیلی.

درباره‌ی جلسه‌ی نقد و بررسی مجموعه داستان «شکار حیوانات اهلی» هیچ‌کسی شکایتی نکرد. من ولی این را می‌نویسم برای ثبت در تاریخِ خودم. توی همه‌ی خبرهایی که خوانده بودم قشنگ نوشته بودند این جلسه «دوشنبه پنجم مهرماه» برگزار می‌شود و نمی‌دانم چرا من می‌خواندم «چهارشنبه هفتم مهرماه» و چه‌قدر خوش‌حال‌ام هیچ‌کدام‌تان اهل دقّت نیستید و متوجّه‌ی سوتی‌ام نشدید. حتّا خیلی خوش‌حال‌ترم که حوصله‌ی شرکت در جلسه‌ی نقد و بررسی داستان را ندارید. در غیراین‌صورت الان لابُد باید عذرخواهی می‌کردم ازتان. بعد هر چه‌قدر که شما بی‌دقّت و بی‌علاقه‌اید، خُب من هم گیج‌ام. این به آن در. یر به یر، مساوی هستیم.

آدم‌هایی را که تا الان درباره‌ی مجموعه داستانِ «شکار حیوانات اهلی» نظر داده‌اند به دو دسته‌ی کلّی موافق و مخالف تقسیم کرده‌ام. برداشتِ من این است که موافق‌ها دوستانِ علی شروقی هستند که قرار است با کف و هورا نویسنده را تشویق کنند. مخالف‌ها هم دشمنانِ او هستند که می‌خواهند با تُف و هو … البته، هیچ‌کسی رسمن موضع خود را از لحاظ  دوستی و دشمنی مشخص نکرده است، منتها هم‌این که یکی کتاب را به عرش می‌رساند و به‌به‌کنان همه را سفارش می‌کند به خواندن آن و دیگری به فرش که اه‌اه! خر نشوید و این کتاب را بخرید! یعنی یک‌جای کارِ نقد و نظرشان ایراد دارد.

این‌جا می‌توانید گزارش نقد و بررسیِ کتاب از نظر فرشته احمدی، محسن فرجی و محمّدرضا گودرزی را بخوانید. به‌علاوه‌ی این‌که بخش‌هایی از کتاب را با صدای نویسنده گوش کنید. نمی‌دانم چرا هیچ‌کدام از منتقدها درباره‌ی پایان داستا‌ن‌های کتاب اظهارنظر نکرده‌اند و چه‌طوری‌ست که این‌ها می‌گویند «شکار حیوانات اهلی» راوی‌های متفاوت دارد و این آقا می‌گوید: راوی‌های داستان‌ها به نوعی یک نفر هستند.

+ پشتِ مرغ‌داری حسنِ فریدونی (چهار ستاره مانده به صبح)

+ تو را من چشم در راهم (هزار کتاب)

+ مراسمی برای شکار حیوانات اهلی (آدم و حوا)

+ در دام (مرور)

+ داستان شکار حیوانات اهلی با راویان متفاوت (فرهنگخانه)