چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

نمی‌دانم دکترها چه توصیه‌ای می‌‌کنند تا آدم بتواند جلو سرطان را بگیرد، ولی می‌دانم وقتی رودابه کمالی بیمار شد همه منتظر بودیم که دوباره حالِ او خوب شود. خودش هم می‌گفت که طرفِ زندگی ایستاده است و نمی‌توانستم باور کنم که اتفاق دیگری بیفتد. این‌جور اوقات تو نمی‌توانی کاری بکنی، غیر از فکر کردن و امیدوار بودن.

بیشتر از سی سال است که رودابه کمالی را می‌شناسم، از دوره‌ای که خبرنگار افتخاری روزنامه‌ی آفتابگردان و مجله‌ی سروش نوجوان بودم. بعد هم که در مدرسه و لاک‌پشت پرنده هم‌کار و هم‌گروه شدیم و اصلاً باور نمی‌کردم که فقط ۱۰ سال از من بزرگ‌تر باشد. بلد بود شوخی کند، عصبانی نشود و آدمِ امنِ تو باشد. خیلی واقعی بود.

غمگین و خسته و ناامید می‌شد. می‌خندید و منتظرت می‌ماند و می‌گفت کِی اشتباه کرده و کجا شکست خورده و نمی‌ترسید که عذرخواهی کند. جذابیت‌های دیگری هم داشت. همیشه می‌خواند و می‌نوشت. حتی وقتی از شدت درد آرزوی مرگ داشت، همچنان کتاب می‌خواند و دقیق درباره‌اش نظر می‌داد. درباره‌ی کلاس‌هایش ‌شنیده بودم که به دانش‌آموزان یاد می‌داد چگونه خودشان را در کلمات پیدا کنند، درحالی‌که خودش در کلمات گم شده بود. زندگی‌اش را وقفِ نوشتن کرده بود و دغدغه‌اش این نبود که کتاب پشتِ کتاب منتشر کند.

در دوستیِ من و رودابه کمالی لحظه‌های ساده و کوتاهی است که هرگز فراموش نمی‌کنم؛ وقتی توی دفتر دبیرستان محکم بغلش کردم. وقتی می‌خواستم برای دخترش، بهار، پیام بنویسم و نمی‌توانستم. وقتی خبر داد که کتاب مامان مثل‌ هیچ‌کس نیست چاپ شد و خیلی خوشحال شدم. وقتی که دیگر از این جهان رفته بود و برایش شعری را می‌خواندم که خودش سروده بود؛ «می‌بوسمت/ و رهایت می‌کنم/ در انتهای آب‌های گرمِ خلیج/ فرو می‌روی/ با گردنبند سنگیِ خاطرات/ و سفر بزرگ من/ آغاز می‌شود.» می‌دانید، احساس می‌کنم به‌خاطر آوردن همین لحظات کمک می‌کند تا او زنده شود و لابه‌لای فکرهایم بماند و نشانم بدهد چگونه به جای او هم زندگی کنم.

پ.ن)؛ ویژنامه‌ی مثل هیچ‌کس به یاد رودابه کمالی نویسنده و دوست بی‌مانندم که به همت نیلوفر نیک‌بنیاد در هفته‌نامه‌ی دوچرخه منتشر شده است، از اینجا دانلود کنید.

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. موسیل در 21/11/23 گفت:

    سلام عزرائیل جان.
    هر دفعه که فکر می کنم دیگه ذهن قدرتمندی نمی بینم، یکهو کاینات یکی رو سر راهم میزاره که این جمله مارگریت دوراس رو بهم یادآوری کنه
    یگانه وطنم نوشتن است، کلمه است…
    از غلام حسین ساعدی به شما رسیدم.
    فعلاً آمدم سلامی عرض کنم. می روم باقی وبسایت را بخوانم ببینم گوهر مراد مرا به کجا راهنمایی کرده.

دیدگاه خود را ارسال کنید