او رازی زیباست در تودهای کوچک، در روحِ من قدم گذاشته است و در اکسیژنِ اندوهِ دلم نفس میکشد. عیان که بشود، دنیا میخندد. آخر چرا؟ تنها برای همین تصمیمِ نامعمول که من خواستهام «مادر» باشم و حالا، «مادر» بودم. مادرم نگاه میکند، بیآنکه بدانم کدام خیالِ نازکی در فکرش خانه کرده است. مرا راه نمیدهد به این سکوت. حس میکنم جادهی وسیعی از مهربانی را در من پهن کردهاند. مادر درک میکند لابُد، اگر برایش تعریف کنم چهگونه لبخندِ کودکی، منبع منتشرِ زندگی میشود در من. امّا، به مادر نمیگویم که عزیزِ دل، من هیچ از دست ندادهام، بلکه معصومیّتی شگفتانگیز را به دست آوردهام؛ سرشار از سودا و رؤیا. نمیگویم و کلمه به کلمهی حرفهایم را قورت میدهم تا سلّول به سلّول بچّهام بشود در جان، که زین پس از تن میرود محضِ همراهی مطمئن او، که در من رشد میکند، و دیوانهوار تسخیر خواهد کرد هوا و فضای زندگیام را.
«… بچّهکم را ماچ کردم. آخرین ماچی بود که از صورتش برمیداشتم. ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز در گوشش گفتم:«تند برو جونم، ماشین میآدش.» باز خیابان خلوت بود و اینبار بچّهام تندتر رفت. قدمهای کوچکاَش را به عجله برمیداشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید، برشگت و نگاهی به من اندخت. من دامنهای چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه میافتادم. همچه که بچّهاَم چرخید و به طرف من نگاه کرد، من یرجایم خشکم زد. درست است که نمیخواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود که سرجایم خشکم زد. مثل یک دزد که سربزنگاه مُچش را گرفته باشند، شده بودم. خشکم زده بود و دستهایم همانطور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم – همان شوهر سابقاَم- و کندوکاو میکردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچّهاَم دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود که به تخمه کدویی برسد. کار من تمام شده بود. بچّهاَم سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچّه نداشتهاَم. آخرین باری که بچّهاَم را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچّهی مردم را نگاه میکردم. درست مثل یک بچّهی تازهپا و شیرین مردم به او نگاه میکردم. درست همانطور که از نگاه کردن به بچّهی مردم میشود حظ کرد، از دیدن او حظ کردم. و بهعجله لای جمعیّت پیادهرو پیچیدم … ووو…»
بچّهی مردم، جلال آلاحمد
بچهاَم را از آب گرفتم شبیه آسیه و موساش با کمی فرقِ فلسفی و تفاوت جدّی امّا! من بچّه را از آب میگیرم و او مرا نجات میدهد!
اینجا دنبالش نگرد، من گذاشتهامش توی وان حمام. همان دیشب، موقعی که رامین بهم گفت وقت گرفته اَزتان برای معاینهاَم، فکرش افتاد به سَرم و با رُژ لب صورتیاَم، شکلاَش را نقاشی کردم روی شکماَم. بعد، رامین که تلفن را قطع کرد، من رفتم توی حمام، وان را پُر از آب کردم و دراز کشیدم توی خنکای آن تا ماهی کوچولویم لیز بخورد تویاَش و بچّه نرم نرم جدا شد اَزم و افتاد توی آب و هنوز همانطوری بود که تصویرش در آینه؛ یک ماهی کوچولو با چشمهایی پُر از خنده که شیطنت میریخت به آب و حتمی الان هم که شما با این گوشیاَت افتادهای پی صدا و اثر بچّه توی شکماَم، او سَرش گرم ِ اردکهای پلاستیکیاش است در وان حمام و دارد بازیاَش را میکند. شما دکتریاَت به کنار، مادر نیستی مگر خانوم؟ مادر هم نباشی، زن که هستی. نیستی؟ لطفاً همین یکی را لحاظ کن در نسخهای که میخواهی بپیچی برایم.
رامین آن غیظِ گاهی اوقاتِ چشمهایش را ریخته توی صدایش، هی حرف میزند برایم، من گوشی تلفن را گرفتهام توی دست راستاَم، با دست چپ برهنه میکنم خودم را. حالا لباسهایم را درآوردهام و ایستادهام روبهروی آینه. رُژ لب صورتیاَم را برداشتهام و دارم روی شکماَم نقاشی میکنم؛ کمی بعد، تصویر زنی در آینه پیدا میشود با چشمهای پُرخندهی یک ماهی کوچولو که دارد از توی دلاَش«دالی» میکند.
رامین باور نمیکند. رامین بچّهی مرا باور نمیکند. من هی توضیح میدهم برایش که این خود ما زنها هستیم که به تنهایی بچّهها را به وجود میآوریم. بعد او یک مُدلی به من نگاه میکند انگار گفته باشد رویای خُل! بعد میگوید: داری شوخی میکنی. نه؟ دیگر انرژی ندارم برایش توضیح بدهم که مسئلهی این ماهی کوچولو توی دلم چقدر جدّی است. روی صندلی مینشینم. زنِ حامله ضعفِ غریبی دارد که از ترس میآید؛ هراسِ از دست رفتنِ بچّهاَش. به رامین میگویم برای بچّهاَم خوب نیست که مرا عصبی میکنی. یک وای خدای من میگوید و درحالیکه سرش را در میان دستهایش گرفته، پشتاَش را به من میکند و میرود به سمتِ پنجره که الان شده تابلویی بینظیر از یک غروبِ نارنجی در دوردستهای آسمانِ شهر و دیگر حرفی نمیزند و من در فاصلهی این سکوت تا وقتی که رامین بگوید: آخه من فقط یه بار تو رو بوسیدم! این کولیبازیها چیه درآوردی رویا؟ فکر میکنم باید یکجای دیگر پیدا کنم توی بدناَم که بچّه را از آنجا به دنیا بیاورم! اینطوری هر بار ِ رفتن به دستشویی هولِ افتادنِ بچّه توی کاسهی توالت پدر ِ مرا در میآورد!!! زماناَش امّا در همین وقت خوب است. خوب است که آدم بچّهاَش را در غروبنای خورشید به دنیا بیاورد؛ آسمان نارنجی و قرمز شده با سایهروشنهایی تاریک.
نشستهام زیر درختِ تاک با کتابی در دست و هی رؤیا میبافم به قامتِ تو فرزند! اگر کمی صبوری کنی، در یکی از همین روزها و شبهای عمرم، حاملهاَت میشوم که من خیلی تنهام. تو را برای تنهایی و بیکسی خودم به دنیا میآورم تا بچّهاَم باشی و اِفهی خدایی هم نمیگذارم بس که نیاز دارم بهت. تو امّا چه میفهمی؟ مادر نیستی که بدانی بچّه، عُذری پسندیده است برای واپسزدنِ حس ِ مرگی که مُدام در ذره ذرهی سلولهای تنِ من تکثیر میشود.