نشستهام زیر درختِ تاک با کتابی در دست و هی رؤیا میبافم به قامتِ تو فرزند! اگر کمی صبوری کنی، در یکی از همین روزها و شبهای عمرم، حاملهاَت میشوم که من خیلی تنهام. تو را برای تنهایی و بیکسی خودم به دنیا میآورم تا بچّهاَم باشی و اِفهی خدایی هم نمیگذارم بس که نیاز دارم بهت. تو امّا چه میفهمی؟ مادر نیستی که بدانی بچّه، عُذری پسندیده است برای واپسزدنِ حس ِ مرگی که مُدام در ذره ذرهی سلولهای تنِ من تکثیر میشود.