ده، دوازده سالِ قبل، با خودم و زندگیام مشکل داشتم و خیال میکردم خیلی خفنام و نباید در چنین شرایطی زندگی کنم و دوباره فکرهای بچگیام برگشته بود که تصوّر میکردم بچّهی سرراهیام و باید بروم دنبال پدر و مادر واقعیام و از این حرفها. دربارهاش با استادم حرف زدم و او کتابی بهم امانت داد تا بخوانم. چه کتابی؟ چرا همانم که هستم.
آن موقع، خواندنِ این کتاب کمکم کرد تا خودم را همانطوری که بودم قبول کنم و باور کنم زندگیام بهترین زندگیای است که میتوانم داشته باشم. حالا نمیدانم واقعن مطالب کتاب اینقدر تأثیر گذاشته بود روی فکرهایم و یا صدقهسرِ علاقهام به استادم بود که متحول شده بودم.
همهی این سالها، خیلی پیش آمد که جملهها و حرفهایی از کتاب را، که در دفترم نوشته بودم، با خودم مرور کردم و بهخاطر سابقهی خوبی که توی ذهنم بود مُدام پی آن بودم که کتاب را پیدا کنم و بخرم، ولی آن را پیدا نمیکردم. این اصرار با من بود تا پارسال … نه، پشیمان نشدم. عاقبت، کتاب دوباره به سراغم آمد.
زمستان بود و برف و برنامهی حرکت قطارها و اتوبوسها بههم ریخته بود. باید از مشهد برمیگشتیم یزد و خُب، هیچ قطاری، اتوبوسی برای آن روز نبود و دستآخر، دوتا بلیت خریدیم؛ یکی برای قطار مشهد به تهران و دیگری، برای قطار تهران به یزد. از وقتی قطار مشهد به تهران میرسید تا زمانِ حرکتِ قطار تهران به یزد باید دو ساعت معطل و منتظر میماندیم در راهآهن. بدیهی است که با اذعان به ترافیک تهران و منطقهی جغرافیاییِ ایستگاه راهآهن نمیتوانستیم به خودمان وعدهی گشتوگذار بدهیم و حتا تا شوش برویم و دوساعته برگردیم تا به قطار برسیم. برای همین، به بوستانِ کوچک روبهروی راهآهن و شهرکتاب خستهی آنجا قناعت کردیم. بله، بالاخره رسیدیم به جایی که عاقبت، کتاب نامبرده دوباره به سراغم آمد.
پرسهی اجباری در آن کتابفروشیِ خاکگرفته و دربوداغان، مرا به گراهام برنارد و کتابش رساند و جالب اینکه، توی قفسه پنج جلد از چرا همانم که هستم بود. قیمتی هم نداشت، فقط هزار تومان. البته، این قیمتی بود که روی برچسبِ پشتجلد نوشته بودند و مسلمن قیمت اصلی کتاب، که چاپ سال ۷۶ است، خیلی کمتر بود. خُب، من خیلی ذوق کرده بودم که بالاخره کتاب را پیدا کردم و فیلم هم یادِ هندوستان کرده بود و هی یاد استادم میافتم و آن انقلابِ عظیم در اوایل بیستسالگیام. برای همین، هر پنج جلد را خریدم که مثلن یکی برای خودم و چهارتای دیگر را هدیه بدهم.
در این یک سال، چهار جلد از چرا همانم که هستم را هدیه دادم و هربار که کتاب را به کسی میسپردم یک سخنرانی بلندبالا هم میکردم دربارهی آن انقلاب و چه و چه. یک جلد از کتاب، که سهمِ خودم بود، گوشهی کتابخانه بود تا پریشب که با دوستم قرارِ کتابخوانیِ دونفره گذاشتیم.
قرار شد اولین کتابهایی که میخوانیم یکی، فیلمنامه باشد و کتاب دیگر دربارهی شادی و روانشناسی مثبتگرا و همین خزعبلجات. دوستم لینک دوتا کتاب را هم برایم فرستاد تا دانلود کنم. دربارهی این کتابها، پیشنهادم این بود که یکی از کتابهایی را بخوانیم که در خانه داریم و بعد، نتیجه را به استحضار همدیگر برسانیم. و خلاصه، اینطوری بود که بعد از ده سال، دوباره چرا همانم که هستم را خواندم.
و اما نتیجه؛ با این کارم خاطرهی خوبِ قرائتِ نخست از این کتاب را مخدوش کردم و به اطلاع میرسانم که توصیههای گراهام برنارد دیگر برایم آنقدر راهگشا و یا حتا جذاب نبود که در بیستسالگیام خوب و عالی بهنظر رسیده بود.
کتاب شامل پرسش و پاسخهایی است بین نویسنده و مردی به نام ریچارد که از عوالم دیگر است و برای ندانستههای ذهن و زندگی کلّی جواب دارد. موضوع پرسش و پاسخ در هر فصل همان موضوعهایی است که در کتابهایی از این دست دربارهشان حرف زده میشود؛ احساسات، خویشتنبینی، هدف، محبت و روابط، ناامنی، بیماری، حقیقت، ترس، تخیل و غیره. جالب اینکه گراهام برنارد در نقش یک مبلغ مذهبی هم فرو میرود و کلّی دربارهی ایمان و دعا و خدا و پیغمبر مینویسد و خواننده را به مذهب و دین دعوت میکند تا بتواند شاد و خوشبخت باشد و به سر منزل مقصود و سعادت ابدی و اخروی برسد. یکجوری که آدم فکر میکند این آقای برنارد دستکم ﺣﺠﺔالاسلام/ آیتالاسلام است.
البته دروغ چرا، از بعضی جملهها و حرفهای کتاب هنوزم خوشم میآید و بعضیهایشان که در این سالها شدهاند باورِ خودم. مثلن؟ این شعار که میگوید «زندگی کن و بگذار زندگی کنند.» یا اینکه، الان، معتقدم پدر و مادرم بهترین پدر و مادریاند که میتوانستم/میتوانم داشته باشم. به قول آقای برنارد این والدین، بنا به خصوصیات باطنی و خصوصیات اخلاقیشان، دقیقن همان شرایط و اوضاعی را به من ارائه کردهاند که برای رشد و پرورشِ من لازم بوده است.
+ اینکه معتقدم نباید زیاد به توصیههای دیگران توجه کنم، چون پاسخ سؤالهای مهم من در قلب خودم است و آنطوری زندگی میکنم که دلم میخواهد و قلبم میگوید.
چرا همانم که هستم را فریده مهدوی دامغانی ترجمه کرده و مؤسسه نشر تیر منتشر کرده است.
سارا در 14/07/18 گفت:
مرســـــــــــــــــــــی
این جمله زندگی کن و بگذار زندگی کنند رو بنویسیم بزنیم سر در خونه هامون 😀