چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تصوّر کنید؛ دو پسربچه دو طرف حصار سیم‌خاردار نشسته‌اند و با هم حرف می‌زنند. می‌دانید آن حصار در کجا قرار دارد؟ می‌دانید آن پسربچه‌ها چه کسانی‌اند؟ اصلاً چرا آن‌ها باید آن‌جا باشند؟ چی؟ نمی‌دانید؟ می‌پرسید درباره‌ی چی حرف می‌زنم؟ درباره‌ی یک تصویر که روی پوستر یک فیلم چاپ شده بود؛ دو پسربچه که دو طرف سیم‌خاردار نشسته‌اند. من هم نمی‌دانستم آن حصار در کجا قرار دارد یا پسرها… اسم‌شان چیست؟ آن‌جا چه می‌کنند؟ با هم چه می‌گویند؟ تا وقتی‌که فیلم را دیدم و بعد از آن بود که فهمیدم. می‌دانید، پسری که پیراهن آستین‌کوتاه سفید با سارافون پوشیده، برونو است و آن‌یکی، که کچل است و بلوز و شلوار راه‌راه به تن دارد، شموئیل است. می‌پرسید آن حصار کجاست؟ پسرها آن‌جا چه می‌کنند؟ درباره‌ی اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی شنیده‌اید؟

آن حصار در اردوگاه آشویتس است. این اردوگاه مجهزترین و بزرگ‌ترین اردوگاه کار اجباری در لهستان بود که توسط آلمانی‌ها ساخته شد. درباره‌ی جنگ‌های جهانی خوانده‌اید؟ اشغال لهستان توسط آلمان شروع جنگ جهانی دوم در اروپا بود و آلمانی‌ها در این کشور چند اردوگاه طراحی و ساخته بودند که یهودی‌ها را در آن‌جا زندانی کرده و آن‌ها را مجبور می‌کردند تا کارهای سخت و سنگین انجام دهند و بعد؟ درباره‌ی کوره‌های آدم‌سوزی شنیده‌اید؟ نگران نباشید! امروز دیگر از این جهنم ِ زمینی خبری نیست و سازمان یونسکو، اردوگاه آشویتس را به‌عنوان «نماد بی‌رحمی انسانی نسبت به هم‌نوعان خود در قرن بیستم»، در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار داده است. چی؟ نه! برونو و شموئیل بچّه‌های گردش‌گری نیستند که رفته‌اند از آشویتس بازدید کنند! درست است که امروز اگر کسی به آشویتس می‌رود، با پای خودش می‌رود ولی داستان برونو و شموئیل یک داستان امروزی نیست و آن‌ها با پای خودشان به آشویتس نرفته‌اند!

اجازه بدهید تا برایتان تعریف کنم؛ یک روز، برونو از مدرسه به خانه برمی‌گردد و می‌بیند خدمت‌کارها دارند اسباب‌ و اثاثیه‌شان را جمع می‌کنند. چه خبر شده بود؟ برونو از مادرش می‌پرسد و مادرش می‌گوید که باید به جای دیگری بروند و در خانه‌ی جدیدی زندگی کنند. کجا؟ یک‌جای خیلی‌خیلی‌خیلی دور. چرا؟ به‌خاطر شغل پدر. شغل پدر؟ بله، پدر برونو یکی از فرمانده‌های ارتش آلمان است. خلاصه، برونو همه‌ی زندگی و دوست‌هایش و پدربزرگ و مادربزرگش را در شهر جا می‌گذارد و به زندگی جدیدی پرتاب می‌شود که در برابر شکوه و زیبایی و آسایش زندگی قبلی‌اش، جهنم است. زندگی او در خانه‌ی جدید کسالت‌آور و خسته‌کننده است تا وقتی‌که او تصمیم می‌گیرد کاشف شود و چیزهای تازه‌ای را کشف کند. او در نزدیکی محل زندگی‌شان محوطه‌ای را پیدا می‌کند که با حصار پوشیده شده و جمعیتی از بچه‌ها و بزرگ‌ترها با لباس‌های راه‌راه در آن‌طرف حصار با هم زندگی می‌کنند. بله! درست حدس زده‌اید! شموئیل یکی از آن بچه‌هاست و برونو دور از چشم پدر و مادرش با او دوست می‌شود و… بعد؟ نه! نمی‌خواهم بگویم خودتان باید فیلم را ببینید! وقتی‌که من این فیلم را دیدم، هنوز خبری از ترجمه‌ی فارسی کتاب پسرکی با پیژامه‌ی راه‌راه نبود. بله، کتاب. این فیلم را براساس یک رمان ساخته‌اند که آقای جان بوین نوشته و حالا، هرمز عبداللهی آن را به فارسی ترجمه کرده است.

اگر می‌خواهید یک داستان جذاب و لذت‌بخش بخوانید، طوری که تا پایان داستان حتی یک دقیقه هم کتاب را کنار نگذارید، چرا به سراغ پسرکی با پیژامه‌ی راه‌راه نمی‌روید؟ این کتاب را نشر چشمه (۰۲۱۶۶۴۹۲۵۲۴) منتشر کرده و خواندن آن بهانه‌ای است برای فکر کردن به خودمان و جهان! می‌دانید، باید حواسمان را جمع کنیم. آخر، حصارهای سیم‌خاردار همه‌جای جهان وجود دارد. بیایید ما هم مثل آقای بوین آرزو کنیم هرگز با چنین حصار سیم‌خارداری روبه‌رو نشویم.

پسرکی با پیژامه‌ی راه‌راه
نویسنده: جان بوین
ترجمه‌ی هرمز عبداللهی
ناشر: چشمه
قیمت: ۹۸۰۰ تومان
چاپ اول، ۱۳۹۳

آفتاب خانواده‌ی اسکورتا اثر لوران گوده ترجمه‌ی آزاده حسینی‌پور. نه نامِ کتاب و نه اسم و رسمِ نویسنده و مترجم و نه حتی طرح روی جلد و یا نوشته‌ی پشتِ جلد کتاب برایم جذابیتی نداشت. فهرست جوایز نویسنده و پُز ترجمه‌ی کتاب به نمی‌دانم چند زبان زنده‌ی دنیا هم فایده‌ای نداشت. در این سه سال، هولدرلین سه‌هزار بار به من گفت که این کتاب را بخوانم و هر سه‌هزار بار گفتم باشد و کتاب را دست گرفتم، ولی نتوانستم بخوانمش و دوباره آن را توی کتاب‌خانه گذاشتم تا چند روز قبل… هولدرلین برای سه‌هزار و یکمین ‌بار گفت این کتاب را بخوان و من هم برای سه‌هزار و یکمین ‌بار کتاب را برداشتم. با این فرق که خودم را مجبور کردم بیش‌تر از سه صفحه بخوانم. به خودم گفتم اگر تا صفحه‌ی سی خواندی و خوشت نیامد، روالِ قبل را تکرار کن و کتاب را به کتاب‌خانه برگردان و دیگر سراغش نرو. شرطم با خودم جواب داد و با وجود ترجمه‌ی عذاب‌آورِ کتاب! بعد از خواندن سی صفحه مجذوبِ ماجراهای عجیبِ خانواده‌ی اسکورتا در جنوب سوزانِ ایتالیا شدم. طوری‌که دیگر دلم نمی‌خواست کتاب را زمین بگذارم. نمی‌دانم چرا. شاید برای این‌که توصیف‌های آقای گوده از شهر نکبتیِ مونت پوچیو مرا به یاد یزد می‌انداخت و سکوت و آفتابِ لعنتی‌اش. شاید هم به‌خاطر این‌که ایتالیا را دوست دارم. داستانِ کتاب از سال ۱۸۷۵ شروع می‌شود و تا ایتالیای امروز کِش می‌آید و ماجرای زندگی چند نسل از یک خانواده را تعریف می‌کند. خانواده‌ای که می‌خواهد از سایه‌ی یک نفرین خلاص شود و به دنبال راهی است تا سرنوشتِ نفرت‌انگیز خودش را تغییر بدهد. به‌نظر من اسکورتاها دیوانه‌‌ی دیوانه‌اند. این دیوانه‌های دوست‌داشتنی دارند مرا هم دیوانه می‌کنند و حرف‌ها و کارهایشان از سرم بیرون نمی‌رود و مُدام مجبورم می‌کنند هی کتاب را بردارم و جمله‌هایی که علامت زده‌ام، دوباره و دوباره بخوانم. اسکورتاها انگیزه‌ی تلاش را در من بیدار کرده‌اند و همین معجزه آن‌قدر بس است که بخواهم کتاب‌های دیگر آقای گوده را هم بخوانم؛ فریادها، تندباد، الدرادو، مرگ شهریار سنگور و دروازه‌ی دنیای مرگ را.

انتشارات روزنه. قیمت: ۲۰۰۰ تومان! چاپ اول ۱۳۸۴.

یوسف علیخانی سه‌گانه‌ای دارد با یک جهانِ داستانیِ مشترک به نام میلک. روستایی حوالی الموت. آن‌چه در داستان‌های کوتاه این کتاب‌ها رخ می‌دهد آمیزه‌ای از وهم و خرافه و افسانه است. این اتفاق در اولین رمانِ او هم افتاده است. در بیوه‌کشی داستان و واقعیّت، سنّت و افسانه درهم آمیخته‌اند و نتیجه؟ یک داستان که نه می‌توانی بگویی درباره‌ی واقعیّت است و نه می‌توانی بگویی درباره‌ی واقعیّت نیست.

بیوه‌کشی داستان‌ِ زندگیِ یک زن است در دنیایی خاص که سنّتی عجیب را با لحن شعرآلود و طنزی تلخِ و گزنده‌ بازخوانی می‌کند. سنّت عجیب؟ رسمِ ‌دیرینه‌ای که می‌گوید اگر شوهر زنی فوت کرد، زن ناگزیر باید به عقدِ برادرشوهر درآید. این همان موضوعی است که محور فیلمِ واکنش پنجم هم بود؛ ماجرای زندگیِ زنی که قرار است صدای خودش را فراموش کند و به‌جای تصمیم‌گیری برای زندگی‌‌اش، سرسپرده‌ی تقدیری باشد که توسط از ما بهتران مقدّر می‌شود. از ما بهتران؟ مردها/رسم‌های مردسالارانه‌ای که توصیه‌شان این است؛ در برابر مسائل و مصائب به چاره‌ی تازه متوسّل نشویم و دوباره از راه‌های رفته برویم، هرچند عبث و بی‌فایده. برای همین است که بیوه‌کشی تصویری/داستانی افسانه‌ای است از عاقبتِ زندگی در جهالت و سفاهت. مرثیه‌ای برای زندگیِ زن‌هایی که به امیدِ پناه و سرپناه تن به اجبارِ رسم و سنّت می‌دهند و آن‌چه نصیب‌شان می‌شود فقط تباهی و نابودی است و بس.

علاقه‌ی یوسف علیخانی به سرزمینِ آباواجدادی‌اش باعثِ خلق میلک شد و این‌بار مُردگانِ الموت هم به جهانِ داستانیِ او آمده‌اند. ابتدای کتاب آمده که نام شخصیّت‌های قصه برگرفته از سنگ‌های گور است و فکر می‌کنم نام‌های ناآشنای رُمان (از پیل آقا و خوابیده خانم تا داداشی و عجب‌ناز) از لطف‌های خوش‌آیندِ دنیای تازه‌ی این کتاب‌اند. کتابی که می‌خواهد بگوید گاهی باید از خواب‌های کابوس‌وارِ زندگی بیرون دوید. گاهی باید سعی کرد از راه تازه‌ای رفت و نباید اعتنا کرد به آن‌چه جمع می‌طلبد و جامعه می‌خواهد.

خلاصه این‌که، وقتِ خواندنِ بیوه‌کشی به من خوش گذشت. شاید برای این‌که آن‌طرفِ متن پُر از تصاویر جان‌دار و زنده از طبیعت بود و می‌شد علاوه‌بر خواندن، کوه و چشمه و آفتاب را تماشا کرد و چه کسی می‌گوید تماشای طبیعت بی‌فایده است؟

 نشر آموت. قیمت ۱۷۵۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴

از شانسِ عزیزم، ممنونم. سوّمین کتابی هم که در هفته‌ی گذشته خواندم، داستانِ خوبی از آب درآمد. راستش، کتاب طرح جلدِ خوش‌آیندی ندارد و نویسنده‌اش را هم نمی‌شناسم. عنوان آن هم برایم جذاب نبود. دوستم سفارش کرد که بخوانمش و خب، کتاب را برداشتم و گفتم یکی دو صفحه‌ی اول را می‌خوانم و یکی دو ساعتِ بعد، تمام داستان را خوانده بودم.

بهمن، شخصیّت اصلی داستان، راننده‌ی تاکسی است در شیراز. معتاد هم هست و کمی‌ خل‌وچل. منتها هر فصل از داستان ازمنظر یکی از شخصیت‌ها روایت می‌شود. بهمن شروع می‌کند و بعد، فردوس و حسن و ماهرخ و شخصیّت‌های دیگر قصه را ادامه می‌دهند. ماجرا کمی مالیخولیایی است و قتل و جنایت هم دارد ولی اصلِ قصّه، قصّه‌ی عشق است. عشق‌های‌ عجیب‌وغریب!
گفتم که داستان در شیراز اتفاق می‌افتد و زمانِ آن سال‌های بعد از جنگ است. الان که به فضای داستان فکر می‌کنم، ذهنم پر از نم و تاریکی و سرما می‌شود. طبیعی است دیگر. نویسنده تلاش کرده تا یک داستان وهم‌آلود بنویسد و فکر می‌کنم موفق هم شده است. در شناس‌نامه‌ی کتاب آمده که حسین قسامی متولد ۱۳۶۸ است و باید بگویم نوشتنِ همچی داستانی در چنین سن‌وسالی عالی است. ای‌کاش که طرح روی جلد کتاب بهتر بود و عنوان آن هم… آخر یک نمکدان پُر از خاک گور*؟

*انتشارات بامداد نو. قیمت ۷۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.

در انتظار یک زندگی طبیعی
نویسنده: لسلی کانر
ترجمه‌: فرح بهبهانی
ویراستار: مژگان کلهر
ناشر: افق
چاپ اول ۱۳۹۲
۲۸۴ صفحه
قیمت ۱۱۰۰۰ تومان

این داستان هم تلخ و گزنده است و هم زیبا و صمیمی و جذاب. چیزی مثل زندگی. ماجرای دختری دوازده سیزده ساله به‌نام ادیسون که دنبال کردنِ خانواده و زندگی‌اش مثل عبور از جاده‌ای پرپیچ‌وخم است.
داستانِ ادی از جایی شروع می‌شود که با مادرش، مومرز، برای زندگی در یک کاراوان کوچکِ شش‌قدمی به نات‌استریت می‌آیند. محله‌ای که ادی تنها دختربچه‌ی آن‌جاست.
ادی انتظار دارد جلو کاراوان یک قطعه‌ی چمن‌کاری شده باشد با فرفره‌‌ای بزرگ و نرده‌های سفید و مجسمه‌‌هایی از آدم‌های کوتوله، ولی وقتی آن‌جا را می‌بیند جا می‌خورد. چطور؟ به‌جای چمن‌زار سبز و مجسمه‌های قشنگ فقط یک محوطه‌ی قیرگونی شده جلوی کاراوان است که در گرمای تابستان ورم می‌کند. معمولاً، انتظارهای ادی از زندگی معکوس می‌شود و شاید برای همین است که در ابتدای نوجوانی فقط آرزو دارد یک زندگی معمولی داشته باشد.
ادی با مادرش زندگی می‌کند. با مومرز. مومرز بچه خیلی دوست دارد، ولی بلد نیست از بچه‌هایش مراقبت کند. بچه‌ها؟ اوهوم. ادی دوتا خواهر ناتنی هم دارد؛ براینا و کیتی. بچه‌های دووایت. دووایت همسر دوّم مومرز است. مردی قوی که شخصیت باثباتی دارد و به دخترهایش احساس امنیت می‌دهد و مراقب آن‌هاست. شاید بپرسید چرا دووایت و دخترهایش با ادی و مومرز زندگی نمی‌کنند. برای این‌که مومرز هیچ شباهتی به دووایت ندارد و بی‌توجهی و بی‌مسئولیتی‌اش باعث شده که هم جان بچه‌هایش را به‌خطر بیندازد و هم کلی بدهی برای دووایت به‌بار آورد. سر همین ماجراها، دووایت و مومرز از هم جدا شده‌اند. براینا و کیتی پیش پدرشان مانده‌اند، ولی دووایت ازنظر قانونی سرپرستِ ادی نیست و ادی باید با مادرش زندگی کند. مومرز قول داده که برای دخترش مادر خوبی باشد، ولی… نمی‌تواند. او حالت‌های عجیب‌وغریبی دارد. گاهی سرخوش و شاد و گاهی غم‌زده و افسرده. به‌قول ادی همه یا هیچ!
مومرز آشپزی نمی‌کند و فقط دوست دارد تلویزیون تماشا کند و در اینترنت پرسه بزند و مدام از این شاخه به آن شاخه بپرد. به‌قول ادی، او کسی است که نمی‌داند چه کار کند و هیچ وقت مطمئن نیست و آخرش هم ملاقات او با یک دوست اینترنتی همه‌چیز را دوباره از این‌رو به آن‌رو می‌کند. بااین‌حال، ادی مادرش را دوست دارد و خیلی از خطاها و اشتباه‌های او را از چشم دیگران مخفی می‌کند و با ترس‌ها و تنهایی‌هایش کنار می‌آید. ادی دختری است که زود به همه‌چیز عادت می‌کند و عاشق این است که مادرش را به خنده بیندازد تا برای چند لحظه هم که شده زندگی‌‌اش طبیعی به‌نظر برسد.
آخ، ادی. ادی از آن دخترهایی است که خیلی‌زود آدم را عاشق خودشان می‌کنند. جدای مشکلات خانوادگی و آشفتگی و پریشانیِ مومرز، ادی با یک مسئله‌ی شخصی هم درگیر است. او در یادگیری کند است و خواندن کلمات و یا نت‌های موسیقی برایش سخت است. بااین‌حال، به‌خاطرِ خوش‌بینی و شجاعتش ازپسِ مسائل و مصائب زندگی‌اش برمی‌آید. ادی همیشه در پی شادمانی و خوش‌بختی است. برای همین، وقتی به محله‌ی جدید می‌آید مانند مادرش خودش را با تلویزیون و اینترنت سرگرم نمی‌کند. جلو محوطه‌ی کاراوان یک مینی‌سوپر کوچک است. مینی‌سوپر سولا و الیوت. ادی به سراغ هم‌سایه‌هایشان می‌رود و سعی می‌کند یکی‌یکی آن‌ها را بشناسد و در محل زندگی‌اش یک قهرمان پیدا ‌کند.
از الیوت و سولا گفتم. این زن و مرد از شخصیت‌های عزیز و دوست‌داشتنی این کتاب‌اند. الیوت یک دندان پرشده با طلا دارد و گوشواره‌ی حلقه‌ای کوچکی به گوش چپش آویزان است و سولا شبیه عروسک پلاستیکی خیلی بزرگی است که لباس گل‌دار مهمانی تنش باشد. او شخصیتِ انعطاف‌پذیر و امیدواری دارد و حتا سرطان هم نتوانسته شور زندگی را ازش بگیرد. سرطان؟ اوهوم. سولا سرطان پستان دارد.
دوستی با الیوت و سولا به ادی یاد می‌دهد تا با تمرین کردن در هر کاری مهارت پیدا کند و اجازه ندهد اشتباه‌های کوچک مانع تحقق آرزوهایش شود. بله، همیشه باید ادامه داد. ما همه اشتباه می‌کنیم، ولی باید از دروازه‌ها و پل‌ها گذشت. همیشه دنیای جالب و بهتری پشت درها و پل‌ها هست.
سولا به ادی یاد می‌دهد که قوی و شجاع باشد و با خطر روبرو شود و به او می‌گوید قهرمان کسی است که خودش را به‌خاطر دیگران به خطر می‌اندازد. هر کسی برای دیگری قهرمان است و ما همه قهرمان داریم، وگرنه زندگی ترسناک می‌شد. من عاشق سولای تپل و نازنین‌ و این حرف‌هایش شده‌ام.

خلاصه، کتاب برای نوجوانان منتشر شده، ولی به‌نظر من از آن رمان‌هایی است که باید خواندنش را به همه‌ی دوازده تا صدودوازده ساله‌ها پیشنهاد کرد.
مطمئنم کسی از خواندنِ ماجرای زندگی ادی پشیمان نمی‌شود.

جایزه‌ها:

برنده‌ی جایزه‌ی کتاب خانواده‌ی اشنایدر
بهترین کتاب اسکول لایبری ژورنال
یکی از ده کتاب برتر برای نوجوانان به انتخاب انجمن کتاب‌خانه‌های آمریکا
یکی از صد عنوان فهرست خواندن و سهیم شدن به انتخاب کتاب‌خانه‌های عمومی نیویورک
بهترین کتاب از میان بهترین‌ها به انتخاب کتاب‌خانه‌ی شیکاگو
بهترین کتاب به انتخاب انجمن کتاب‌فروشان آمریکا
بهترین کتاب به انتخاب مرکز همکاری انتخاب بهترین کتاب کودکان و نوجوانان
برنده‌ی جایزه‌ی کتاب کانیکات

+ خرید اینترنتی در انتظار یک زندگی طبیعی از فروشگاه شهر کتاب

+ در انتظار یک زندگی طبیعی در goodreads

کاظم اشکوری، شاعر و مترجم، برای آخر هفته خواندنِ کتاب فضیلت‌های ناچیز را پیشنهاد کرده است. من این کتابِ خانوم گینزبورگ را خوانده‌ام و امروز هم خواندنِ شهر و خانه تمام شد.
درباره‌ی شهر و خانه‌ی خانوم گینزبورگ می‌توانم ساعت‌ها حرف بزنم. درباره‌ی جوزپه و پسرش، اتاق بچّه‌خرس‌ها، نادیا و لوکرتزیا، خانه‌ی مارگریت‌ها و…. درباره‌ی فاصله و غصه، لبخند و نجوا، اندوه و تنهایی، تکرار و روزمرگی، عشق و دست‌های خالی.

داستان کتاب ماجرای زندگیِ روزنامه‌نگاری ایتالیایی است که ازسر تنهایی و مسائل و مشکلات مالی به آمریکا مهاجرت می‌کند تا در پناهِ پول و حمایتِ برادرش آرام بگیرد و زندگیِ تازه‌ای را شروع کند و حالا، نخِ ارتباطی او با آدم‌های زندگیِ گذشته‌اش در ایتالیا کاغذها و کلمه‌هاست و گاهی هم خطوط تلفن هستند که حرف‌های فوری را می‌برند و می‌آورند. منتها، خواننده از ماوقع به‌واسطه‌ی نامه‌های جوزپه و دیگران باخبر می‌شود و داستان را دنبال می‌کند؛ از این آدم به آن آدم؛ از این زندگی به آن زندگی.
با این‌که کتاب حدود ۲۰۰ صفحه است، خواندنش یک‌هفته‌ای طول کشید. البته، نه به‌خاطر فضای افسرده‌وار و پر از رنج و تنهاییِ داستان. امتحان‌هایم بهانه شد، وگرنه نثرِ ناتالیا گینزبورگ و واکاوی‌اش در زندگیِ روزمره مجذوب و شیفته‌ام کرده است. خودم و زندگی‌ام هم از زندگی لوکرتزیا و جوزپه دور نیستیم و همین باعث شد تا وقتِ خواندنِ کتاب مُدام جلو چشم خودم باشم. چهارمین کتابی است که از این نویسنده می‌خوانم و به‌زودی خواندنِ شوهر من و الفبای خانواده را هم شروع خواهم کرد و می‌دانم شهامتم برمی‌گردد. هم برای نوشتن و هم برای زندگی کردن.

شهر و خانه
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
ترجمه‌ی محسن ابراهیم
ناشر:‌ هرمس
چاپ دوم ۱۳۸۰
۲۰۹ صفحه
قیمت: ۱۰۰۰ تومان!

نام کتاب:  ندای کوهستان
نویسنده:  خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۴۴۷
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان

خالد حسینی، نویسنده‌ی افغانی – آمریکایی، با انتشارِ رُمان «بادبادک‌باز» در سال ۲۰۰۴ به موفقیت و شهرت جهانی رسید. این کتاب، هم حسینی را به عنوان نویسنده‌ای خوب معرّفی کرد و هم صدای ملتِ رنجورِ افغان را به مردم جهان ‌رساند. «بادبادک‌باز» در ایران هم بسیار مورد توجّه قرار گرفت. نشان به آن نشان که طی این سال‌ها، توسط ده‌ها مترجم و ناشر مختلف در کشورمان منتشر شده است.
این توفیق برای حسینی از سرِ خوش‌شانسی بود؟ فکر نمی‌کنم. برای این‌که، در سال ۲۰۰۸، وقتی رمان بعدی‌ او منتشر شد باری‌دیگر این داستان تکرار شد.
کتاب دوّم خالد حسینی در ایران، نخستین‌بار با ترجمه‌ی بیتا کاظمی توسط انتشارات باغ نو با عنوان «هزار خورشید درخشان» منتشر شد و کم‌کم، ترجمه‌های دیگری از آن هم- با عنوان‌های مختلفی چون هزار آفتاب شگفت‌انگیز، هزاران خورشید تابان، هزاران خورشید درخشان، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید تابان، هزار خورشید باشکوه، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید رخشان، یک هزار خورشید باشکوه و …- در بازار کتاب عرضه شد.
این کتاب‌ها با ترجمه‌ی مهدی غبرائی، منیژه شیخ‌جوادی، مژگان احمدی، سمیه گنجی، فیروزه مقدم‌، ایرج مثال‌آذر، آزاده شهپری، پریسا سلیمان‌زاده‌اردبیلی، زیبا گنجی، زامیاد سعدوندیان، نفیسه‌ معتکف و…. توسط ناشرانی چون ‏نشر پیکان‏‫، نشر بهزاد، زهره، انتشارات تهران‏‫‏، در دانش بهمن ماهابه‏‫، مروارید، نگارستان کتاب‏‫، نسل نواندیش ‏‫و … منتشر شده‌اند.

شخصیت خاص آقای نویسنده

از «بادبادک‌باز» و «هزار خورشید تابان» بیش از ۱۰ میلیون نسخه در آمریکا و بیش از ۳۸ میلیون نسخه در ۷۰ کشور دنیا به فروش رفته است. در ایران هم، برای مثال توجه‌تان را به ترجمه‌ی مهدی غبرائی جلب می‌کنم که در سال ۸۶ با عنوان «هزار خورشید تابان» توسط انتشارات ثالث منتشر شد و تاکنون، به چاپ پانزدهم رسیده است.‬
بیتا کاظمی در یک گفت‌وگو درباره‌ی چراییِ استقبالِ مردم از کتاب‌های خالد حسینی این‌طور گفته است: «وقتی کتاب درآمد، من در کتاب‌فروشی بولدرز بودم. کتاب را گذاشته بود جلوی ویترین و نوشته بود کتاب جدیدی از نویسنده‌ی بادبادک‌باز. خارجی‌ها در کل، به خاطر مسائل افغانستان، خیلی علاقه دارند این کتاب‌ها را بخوانند و واقعاً بفهمند آن‌جا چه خبر است. دلیل دیگر جذابیت کتاب، شخصیت خالد حسینی است. حسینی پزشک است و جراحی می‌کند. او در یک مصاحبه تلویزیونی، بعد از چاپ هزار خورشید درخشان گفت: من در تمام سال‌ها، تمام وقت‌هایی که جراحی می‌کردم به داستان‌هایم فکر می‌کردم، داستان‌های زیادی در ذهنم داشتم. این حالت او برای غربی‌ها خیلی جالب است. در همان مصاحبه گفت بادبادک باز داستان دو مرد افغانی است و این کتاب داستان دو زن افغان و مکمل قبلی است. این حرف کنجکاوی مخاطب را تحریک می‌کند.

طنین دوباره

حال، سابقه‌ی خوبِ فروشِ آثار خالد حسینی را بگذارید کنارِ میلِ عجیب و شوقِ زیاد مترجم‌های ایرانی برای ترجمه‌ی این کتاب‌ها. فکرتان به کجا می‌رود؟ طبیعی است که فکر کنیم در صورتِ چاپ اثر تازه‌ای از حسینی دوباره موجِ ترجمه‌های تکراری آغاز می‌شود. درست است.
۲۱ مه ۲۰۱۳، خالد حسینی پس از پنج سال رُمان «And the mountains echoed» را منتشر کرد و چیزی نگذشت که نخستین ترجمه‌ی فارسیِ آن با عنوان «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند» با ترجمه‌ی محسن عقبایی و توسط انتشارات بهزاد در بازار کتاب ایران توزیع شد و کمی‌بعد، … موج حیرت‌انگیزی آغاز شد. گویا، بیش‌تر مترجم‌های ایرانی در قراری نانوشته یا با نیّتی پنهان قصد کرده بودند تا حتماً این کتاب را ترجمه کنند.
پژواک کوهستان، کوه به کوه نمی‌رسد، ندای کوهستان، و پاسخی پژواک‌سان از کوه‌ها آمد، و کوه‌ستان باز گفت …، و کوهستان به طنین درآمد، و کوهستان‌ها فریاد زدند، و کوه طنین انداخت، و کوهها طنین افکندند، و کوه‌ها طنین انداختند، و کوه‌ها طنین‌انداز شدند، و آوا در کوه‌ها پیچید، و کوه‌ها انعکاس دادند، و کوهستانها فریاد زدند برخی از عنوان‌هایی هستند که مترجم‌های مختلف برای این کتاب انتخاب کرده‌اند.
بیش‌تر از بیست ترجمه‌ی مختلف از این کتاب باعث شد تا «و کوه طنین انداخت» رکود بیش‌ترین ترجمه‌ از یک کتاب‌ در یک سال را به دست آورد.

داخل پرانتز

پدر خالد برای مدّتی سفیر افغانستان در ایران بوده و از پنج تا ده سالگی در کشور ما زندگی کرده است.

بهترین کتاب داستانی سال

سال گذشته، «و کوه طنین انداخت» بهترین کتاب‌ داستانی سال ‌۲۰۱۳ به انتخاب کاربران سایت گودریدز معرّفی شد و اوایل تابستان، خالد حسینی چند هفته‌ای در صفحه‌ی مخصوص خودش در سایت گودریدز به پرسش‌های کاربران این سایت پاسخ می‌د‌اد. مثلاً، یکی پرسیده بود «با توجه به اینکه شما بخش زیادی از عمر‌تان را خارج از افغانستان زندگی کرده‌اید، چگونه با تجربه‌ها و دردهای مردم افغانستان آشنا شدید؟»
حسینی هم نوشته بود که «زیاد مطالعه کردم. مستندها را تماشا کردم. با مردم صحبت کردم. برایتان درباره‌ی نوشتن «هزار خورشید تابان» مثال می‌زنم. در مارس ۲۰۰۳، من به کابل برگشتم؛ برای اولین‌ بار بعد از ۲۷ سال. در کابل، من با پلیس راهنمایی و رانندگی، کارکنان NGO ها، معلم‌ها، پزشک‌ها، پرستارها و زنان در خیابان صحبت کردم. هر کسی داستانی برای گفتن داشت. من داستان‌هایی درباره‌ی زنانی شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفتند، کتک خوردند، حبس شدند، تحقیر شدند، زن‌هایی که شوهرهایشان جلوی چشمِ آن‌ها منفجر شدند، بچه‌هایشان از گرسنگی هلاک شدند. من آثار ویرانی، هرج و مرج و افراط‌گرایی را در این زنان دیدم. من با چشمان خودم، رنج زیادی را که این زنان تحمل کرده بودند دیدم و خودم را در مقابل جنگی که این زنان با بردباری و شجاعت خودشان گذراندند، کوچک دیدم. بنابراین، درست است که من مدت زیادی در افغانستان زندگی نکرده‌ام، ولی وقتی در سال ۲۰۰۴ نوشتن «هزار خورشید تابان» را شروع کردم، صدای این زنان را در ذهنم می‌شنیدم و صورت‌هایشان را به‌خاطر می‌آوردم. و فکر می‌کنم درصد زیادی از این کتاب الهام‌گرفته و شکل‌گرفته‌ی مجموعه‌ای از دردها، تلاش‌ها، امیدها و رؤیاهای زنانی است که با آن‌ها دیدار کردم و حرف زدم.»*

و امّا بعد

ندای کوهستان را یکی دو ماه قبل خواندم و نشد این‌جا بنویسم. آن روز، هوا سرد بود و روی صندلی جلو شومینه نشسته بودم و داستان خالد حسینی را می‌خواندم. وقتی کتاب را دستم گرفتم که بخوانم، دیگر نتوانستم آن را کنار بگذارم و مجبور شدم یک‌نفس بخوانمش. برای همین، آن روز از ناهار و شام خبری نبود.
یادم هست که شش، هفت سالِ قبل هزار خورشید تابان را هم این‌طوری خوانده بودم. شاید اگر بادبادک‌باز را هم خوانده بودم، الان می‌نوشتم خالد حسینی در هر سه کتابش به‌شدت قصه‌گو است و آدم را دنبالِ سرنوشتِ شخصیت‌هایش می‌کشاند.
در ندای کوهستان یک دوره‌ی زمانی شصت، هفتاد ساله روایت می‌شود و در هر فصل، ماجرا از نگاه یکی از شخصیت‌های داستان تعریف و تکمیل می‌شود. این شخصیت‌ها از بچه‌ی شش، هفت ساله‌اند تا پیرزن شصت، هفتاد ساله! هر کی از ظن خودش قصه را تعریف می‌کند تا درنهایت، دخترک افغان، که داستان درباره‌ی اوست، می‌فهمد کی بوده و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده.
در ابتدای کتاب، پدر دخترک از سرِ ناچاری او را به زن ثروت‌مندی می‌فروشد و در فصل‌های بعدی ادامه‌ی ماجراهای دخترک و آدم‌های زندگی‌اش را می‌خوانیم. برخلافِ هزار خورشید تابان، در ندای کوهستان همه‌ی داستان در افغانستان نمی‌گذرد و بیش‌تر بخش‌های آن در اروپا و آمریکا می‌گذرد و زندگیِ افغان‌های مهاجر را نشان می‌دهد و دغدغه‌های هویتی و فلان. خلاصه این‌که، اگر می‌خواهید شبی از شب‌های زمستان را با یک کتاب داستان خوش‌خوان و خوب بگذرانید، ندای کوهستان را بخوانید.

* تا این‌جا را شش، هفت ماه قبل نوشته بودم که کاملش را می‌توانید این‌جا بخوانید.


نام کتاب: خط چهار مترو
نویسنده: لیلی فرهادپور
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۳
تعداد صفحه: ۱۳۸
قیمت: ۷۰۰۰ تومان

از این خبرها زیاد خوانده‌ایم؛ خبرهایی درباره‌ی مرد یا زنی که در ایستگاه مترو خودکشی کرده و یا به‌خاطر ازدحام روی ریل پرت شده است و خلاص. خط چهار مترو داستان زندگی یکی از زن‌هایی است که در ایستگاه مترو دچار حادثه می‌شود و نتیجه‌اش؟ مرگ مغزی.
فکر می‌کنم لیلی فرهادپور بعد از خواندن همچو خبرهایی با خودش فکر کرده یعنی این زن چه‌جور زندگی‌ای داشته و بعد، شروع کرده به خیال‌بافی و داستان‌پردازی و…. نتیجه؟ داستان خوش‌خوان است و کوتاه و اگر بتوانید دو ساعت یک‌جا بنشینید، در یک نشست هم می‌توانید آن را بخوانید. با این‌که روایت غیرخطی است و بخش‌هایی از داستان در جایی ناشناخته – برزخ – می‌گذرد و روابط بین شخصیت‌ها هم پازل‌طور است، ولی خط چهار مترو از آن داستان‌های سخت نیست که آدم جانش بالا می‌آید برای خواندن‌شان.
وقتی کتاب را می‌خریدم، انتظارم این بود که داستانی بخوانم درباره‌ی زندگیِ امروز. لابد به‌خاطر نامِ کتاب چنین انتظاری داشتم و وقتی دیدم بیشتر ماجرا در اوایل انقلاب و سال‌های جنگ می‌گذرد، غافل‌گیر شدم. این بد بود؟ نمی‌دانم. دلم می‌خواست داستانی بخوانم که ربطی نزدیک و ملموس با تهرانِ امروز و آدم‌‌هایش داشته باشد، ولی خط چهار مترو خانم فرهادپور به‌جای این‌که به میدانِ آزادیِ حالای تهران برسد، به میدانِ آزادی ۵۷ می‌رسد. یعنی زنِ داستان یکی از زن‌های تهران امروز نیست؟ نه. نمی‌توانم این را بگویم. این زن یکی از زن‌های تهران امروز است که پایش تو گذشته‌اش جا مانده. پا؟ شاید بهتر است بنویسم دلش… دل‌خوشی‌هایش…
به‌هرحال، فکر می‌کنم آن‌هایی که دوست دارند داستان‌هایی غیرفلسفی، اما اجتماعی درباره‌ی زندگی زن‌های ایرانی بخوانند، از خواندن این کتاب لذت ببرند؛ به‌ویژه زن‌های چهل، چهل‌و‌پنج ساله‌ی نوستالژی‌دوست یا آن‌هایی که داستان‌های زویا پیرزاد و فریبا وفی و فریبا کلهر را خوانده‌اند و دوست داشته‌اند.

نام کتاب: درخت زیبای من
نویسنده: ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
ترجمه‌ی: قاسم صنعوی
ناشر: راه مانا
چاپ دوازدهم: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۲۵۴
قیمت: ۱۶۰۰۰ تومان

درخت زیبای من کتاب جدیدی نیست و از اولین چاپ آن خیلی سال می‌گذرد، ولی… خب من خیلی دیر زه‌زه را پیدا کردم و داستانِ تلخ و شیرینِ زندگی‌اش را خواندم. ماجرای کتاب بر اساس زندگی واقعی نویسنده و یک‌جورهایی اتوبیوگرافی‌اش است. یعنی آنچه بر زه‌زه می‌گذرد، بر آقای واسکونسلوس هم گذشته است. ز‌ه‌زه؟ شخصیتِ اصلی داستان است. پسرک کوچک و خیال‌باف و جذاب و شیرینِ من! پدر زه‌زه بی‌کار است و حالا، خانواده‌ی پرنفرِ او ندار و فقیر شده‌اند. بیکاری و افسردگیِ پدر و فشار اقتصادی و کلی مسئله‌ی دیگر در زندگی این بچه‌ی پنج شش ساله‌ی عزیز است. زه‌زه از این‌همه به درخت پرتقالِ کوچکی پناه می‌برد که تنها دوستش است. البته تا وقتی‌که سروکله‌ی خوزه پیدا نشده! خوزه؟ مرد متشخصِ پولداری که اول با ماشین زیبایش و بعد با خلقِ خوبش، قلب کوچولوی زه‌زه را تسخیر می‌کند و بچه عاشقش می‌شود….

با اینکه در ماجرای این کتاب درباره‌ی سختی‌ها و تلخی‌های زندگی زه‌زه می‌خوانیم، ولی فکر می‌کنم نیتِ نویسنده این بوده که به زیبایی‌های زندگی‌اش ادای دین کند. جدای ستایش زندگی، داستان الهام‌بخش است و دست‌کم مرا هیجان‌زده کرد تا بیش‌تر رؤیاپردازی کنم و با بچه‌ها مهربان‌تر و رفیق‌تر باشم.

کتاب برای بزرگ‌ترها چاپ شده، ولی فکر می‌کنم همه‌ی دوازده سال به بالاها از خواندنِ آن لذت ببرند. البته، ای‌کاش ناشر چاپ‌های بعدازاین را ویرایش می‌کرد تا دست‌اندازهای متن کم‌تر باشد.
راستی، با اقتباس از درخت زیبای من فیلم سینمایی هم ساخته شده که در برنامه‌ام است تا ببینمش.

این را هم باید بگذارم به حساب شانس و اقبالم که بی‌ قصدِ قبلی و بی این‌که واقعن بخواهم خانه‌ی کاغذی را خریدم. راستش، پیِ رُمانِ بودن بودم و چندتا کتاب دیگر، ولی نمی‌دانم چرا این کتاب سر از کیسه‌ی خریدم درآورد. آن روز توی نمایش‌گاه، خسته بودم و بی‌حوصله و با این‌که تخفیفِ خوبی هم گرفته بودم، ولی با یک بُن‌کارت شصت ‌هزار تومانی توانسته بودم فقط چهارتا کتاب بخرم. تازه، یک پولی هم از جیبم سر داده بودم. خُب، حرصم درآمده بود قشنگ و هی به کتاب‌هایی فکر می‌کردم که هنوز نخریده‌ام و پولی که ندارم. پس نگویید آخر چطور ممکن است خانه‌ی کاغذی را به جای بودن بخرم بی این‌که شباهتی داشته باشند از نظر جلد، نویسنده و …. اشتباهی خریده‌ام دیگر.
چند روزِ بعد، وقتی کتاب‌ها را جمع کردم تا ببریم غرفه‌ی پست و بفرستیم خانه، تازه فهمیدم که بودن را نخریده‌ام و فرصتی نبود دوباره بروم غرفه‌ی نشر آموت و دست‌آخر، بی‌خیال شدم.
حالا، خانه‌ی کاغذی را خوانده‌ام و خوشم آمده و فکر می‌کنم اگر شما هم جان‌تان به کتاب بسته است و مُدام نقشه می‌کشید با همه‌ی پول‌های نداشته‌تان کتاب بخرید و در رؤیاهایتان روزی را تصور می‌کنید که به‌قدر کافی جا و قفسه دارید برای چیدنِ کتاب‌ها و از این‌جور خُل‌خُلی‌های خیلی خوش‌آیند، حتمن این کتاب را بخوانید.

داستانِ کارلوس ماریا دومینگوئز به یاد جوزف بزرگ، آقای کنراد، این‌طور شروع می‌شود؛
در یکی از روزهای بهاری ۱۹۹۸ بلوما لنون نسخه‌ی دست دومی از کتاب شعرهای امیلی دیکنسون را از یک کتابفروشی شهر سوهو خرید و درست زمانی‌که سر نبش اولین خیابان به دومین شعر کتاب رسید، اتومبیلی او را زیر کرد.
کتاب‌ها سرنوشت مردم را تغییر می‌دهند. عده‌ای کتاب ببر مالزی را خوانده و در دانشگاه‌های دوردست استاد رشته‌ی ادبیات شده‌اند. ده‌ها هزار نفر با خواندن دمیان به فلسفه‌ی شرق روی آوردند؛ درحالی‌که همینگوی از آن‌ها مردانی جوانمرد و باظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زن‌های بی‌شماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتاب‌ها شد.
ولی او تنها کسی نبود که قربانی کتاب شد. یک استاد میانسال زبان‌های کلاسیک وقتی پنج جلد از مجموعه‌ی دایره‌المعارف بریتانیکا از قفسه‌ی کتابخانه‌اش روی سرش افتاد فلج شد. دوستم ریچارد وقتی خواست با زحمت دست خود را ابشالوم ابشالوم! ویلیام فاکنر برساند – که در جای خیلی ناجوری قرار گرفته بود – از روی نردبان تاشو افتاد پایین و یک پایش شکست. شکست یکی دیگر از دوست‌هایم در بوینس‌آیرس در زیرزمین مرکز اسناد و اوراق بایگانی عمومی بیماری سل گرفت. من حتا خبر دارم در کشور شیلی، عصر یک روز سگی خشمگین در اثر بلعیدن صفحات کتاب برادران کارامازوف دچار سوءهاضمه شد و مُرد.
مادربزرگم هر وقت می‌دید در تختخوابم کتاب می‌خوانم، می‌گفت: «بگذارش کنار، کتاب‌‌ها خطرناک هستند.»

خُب، حالا دو حالت برای شما پیش می‌آید. حالت اول این است که با حرفِ من و بعد از خواندنِ شروعِ داستان وسوسه شده‌اید و خیلی‌زود کتاب را می‌خرید و می‌خوانید. آن‌وقت از تصویرگری‌های پیتر سیس هم لذت می‌برید و شاید مثل من با خودتان بگویید کاش تصویرها با کیفیت بهتری چاپ شده بود و یا تصویر روی جلد همان بود که روی نسخه‌ی اصلی است، اثرِ آقای سیس. حالت دوم را هم بگویم؟ بی‌خیال.