چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

yousef-alikhani

متولّد ۱ فروردین ۱۳۵۴ قزوین

یوسف علیخانی —-> این‌جا، این‌جا و این‌جا. قابیل هم بود.

+

درباره‌ی  اژدهاکشان، نسل سوّم داستان‌نویسی امروز و قدم‌بخیر مادربزرگ من بود

دارم آغازِ برنامه‌ی تازه‌ای را شروع می‌کنم. همه‌ی امروز توی خانه بودم و دورِ خودم می‌چرخیدم تا طرحِ نو دراندازم. وسط فکرها و ایده‌های تو سرم بودم که یک‌هو یادم افتاد به میلک. به آن شبِ خیس از باران، حرف‌های از ته دل، خنکای رخت‌خوابِ غریبه، چای تازه‌دمِ صبحانه و روستای مه‌گیر و بعد، دلم خواست با یکی گپ بزنم و کسی نبود و بالاخره به صرافتِ نوشتن افتادم و چه تریبونِ بهتری از چهار ستاره مانده به صبح!

حالا، بعد از نزدیک به یک سال ننوشتن، وبلاگم با گزارش یک سفرِ یک روزه به روز شده است.

IMG_3502

می‌خواستم از تهران فرار کنم و نه این‌که فقط سفر کرده باشم. از خودم و خیال‌هایم، از سینک و ظرف‌هایش، از خانه و نامهربانی‌هایش خسته بودم. حال بدی داشتم که مطمئنم می‌کرد هیچ‌چیز آن‌جور که دلم می‌خواهد، نمی‌شود. برنامه‌ریزی‌های پوچ، بدون پول و زمان کافی. در خانه ماندن همان‌قدر کابوس‌ بود که از خانه بیرون زدن و فکر می‌کردم دیگر بلد نیستم خوش باشم.
با قهر و غر از خانه زدیم بیرون تا قزوین که نزدیک‌ترین جایی بود که می‌توانستیم برویم و هنوز نرفته بودیم. فکر می‌کردم من فقط با هولدرلین می‌توانم این‌همه خودم باشم؛ بی‌منطق و عصبی و خودخواه و زورگو. توی سرم بلوا بود. جاده‌ی خلوت، خنکای هوا با صدای موسیقی آبی بود بر آتش‌ام. وقتی رسیدیم، آرام گرفته بودم. ساعت کمی مانده بود به یازده، قبل از ظهر.
از دیدنی‌های میدانِ آزادی شروع کردیم؛ کاخ چهلستون و موزه‌ی شهر، حمام قجر و سرای سعدالسلطنه و ظهر شد. گرسنه بودیم و کاسه‌ی الویه و نان تست‌مان روی صندلی عقب ماشین بود، در پارکینگِ مجانیِ حوالیِ میدان.
خیابان‌های خالیِ شهر را بالا و پایین کردیم تا بوستانِ سبزِ خوش‌هوایی که زمینِ بازی داشت و چندتا آلاچیقِ نو. زیراندازِ یزدی را علم کردیم و نوشابه و خیارشور و نان و گوجه و الویه. خوردیم و گپ زدیم و برای ادامه‌ی مسیر تصمیم گرفتیم که کجا برویم اول؛ الموت یا ملیک. هولدرلین گفت هرجا که نقشه نشان می‌دهد به ما نزدیک‌تر است. میلک نزدیک‌تر بود. با انتخابِ میلک، الموت را از دست می‌دادیم. با انتخابِ الموت، ملیک را از دست می‌دادیم. سفر یک‌روزه بود و ساعت از سه گذشته بود، بعد از ظهر.
خلاصه، ملیک رأی آورد. جاده پیچ‌درپیچ بود و در دلِ کوه. کوهستان نیمی برفی و نیمی دیگر بهاری بود. خنک و خیس و خوب. به کجا می‌رفتیم؟ مقصدی ناشناس، دور و مبهم. هولدرلین گفت که پیامک بفرست به یوسف علیخانی که شاید در ملیک باشد. روستای آبا‌واجدادی‌اش. جهانِ داستانی‌اش. روی دنده‌ی چپ بودم، لج‌ولج‌بازی. گفتم نچ. آنتن هم نبود، نه همراه اول و نه ایرانسل.
نمی‌دانستیم داریم کجا می‌رویم. از میلک همان‌قدر می‌دانستیم که در قصه‌های علیخانی خوانده بودیم. کوه بود و مه. وهم بود و ماجرا. عاقبت، خطوط تلفن همراهی کرد و چند پیامک رفت و آمد. دانستیم که آقای علیخانی در ملیک هستند، امروز. خوشی‌مان ضرب‌دردو شد. جاده هم نرم و مهربان شد. پرایدک نفس‌نفس می‌زد و پیش می‌رفت. بین ما حرف بود از شباهت‌های مسیر به کجور و طالقان و غیره و البته، برنامه‌ی بازگشت که شب در خانه‌ی خودمان باشیم.

IMG_3546

نشانی را از وبلاگم دنبال می‌کردیم و منتظر بودیم تا از یک‌جایی به بعد گرفتار سربالایی و سنگلاخ بشویم، ولی از جاده‌ی خاکی خبری نبود. هم خوش‌حال بودیم که جاده‌ی آسفالت تمام نشده و هم نگران بودیم که نکند داریم اشتباه می‌رویم و هم خسته بودیم که آخر چقدر مانده است تا میلک، که عاقبت تابلو روستا پیدا شد. از ماشین پیاده شدیم تا از چشم‌اندازِ روستا عکس بگیریم و بعدتر، پیرزن و پیرمردی را در جاده دیدیم که پای پیاده از سرِ زمین برمی‌گشتند. دوباره توقف کردیم و پیرها هم سوار شدند. میلکی بودند. سال نو را تبریک گفتیم و کوکی گرجی تعارف کردیم. به روستا که رسیدیم، برایشان گفتیم پیِ کجا هستیم. زن گفت که باید برویم میلکِ بالا و با دست هدایت‌مان کرد تا راه را پیدا کنیم.
میلکِ بالا کمی پایین‌تر بود و باید ماشین را ابتدای روستا، جلو دفتر شورا می‌گذاشتیم و پیاده می‌رفتیم تا خانه‌ای که برای علیخانی‌ها بود؛ پدر و پسرها. خانه را پسرعموی یوسف علیخانی نشان‌مان داد و خودش همراهی‌مان کرد تا جلو در. از همان اولین قدم، روحِ خیس و سبزِ روستا تسخیرم کرده بود. پسرعمو که خداحافظی کرد، وارد حیاط کوچکی شدیم و بعد ورودیِ آموت‌خانه را پیش‌رو داشتیم. صدای یوسف علیخانی می‌آمد که حرف می‌زد. در نیمه‌باز بود و داخل معلوم بود؛ مردها و زن‌ها و بچه‌ها. به سلام و علیک و تماشا وارد شدیم و میانِ اشیای قدیمیِ روستایی چرخ زدیم. بیش‌ترِ بازدیدکننده‌ها قزوینی‌ها و تهرانی‌هایی بودند که نسب‌شان به میلک می‌رسید. بعضی‌هاشان که کاسه و کوزه‌ای به آموت‌خانه هدیه کرده بودند، از تاریخ و ماجرای آن کاسه و کوزه برای بقیه می‌گفتند. پسرکی روی نیمکتِ کنارِ پیشخانِ آشپزخانه دراز کشیده بود و بی‌خیالِ همهمه‌ی آن همه داشت شازده کوچولو می‌خواند. ایرنّا خانم در میانه‌ی گروهی از زن‌ها ایستاده بود. خوش‌وبِش کردیم و گفت که خیالم راحت است، شما امشب می‌مانید و با هم مفصل گپ می‌زنیم. ما؟ یک‌هویی و دست‌خالی آمده بودیم به نیّتِ دیدن میلک و آموت‌خانه و همین. قصدِ ماندن نداشتیم. ایستاده بودیم به تماشای کتاب‌ها که موضوع‌ بیش‌ترشان درباره‌ی روستا‌ها و شهرهای مختلف ایران، فرهنگ و آداب و قصه‌هایشان است؛ یک کتاب‌خانه‌ی جمع‌وجور و جامع در حوزه‌ی مردم‌شناسی و فرهنگ عامه. آقای علیخانی با یک کیسه پُر از پارچه‌‌های گل‌گلیِ رنگی‌رنگی توی دستش، به پیرزنِ روستایی سفارشِ دوختِ لباسِ قدیمیِ میلکی می‌داد. بازدیدکننده‌ها توی دفتر آموت‌خانه یادگاری نوشتند و از یوسف علیخانی تشکر کردند و رفتند. ما مانده بودیم با صاحب‌خانه‌های عزیز؛ یوسف علیخانی و ایرنّا خانم و دخترشان، ساینا.
عاقبت، ماندگار شدیم. میز کارِ آقای نویسنده خبر می‌داد که دارد رُمان تازه‌ای متولّد می‌شود. ماهی‌های کنار اجاق گاز هم از شام می‌گفتند. آن شبِ شیرین به حرف و ماهی‌پلو گذشت. از رُمانِ در حال تولّد شنیدیم و از کتاب‌ها گفتیم و نشر آموت و دردسرِ نمایش‌گاه‌های کتاب استانی تا قصه‌ی عاشقی‌های قدیم، ازدواج و داستان‌های دیگر. وقتی مردها نبودند، ایرنّا خانم از خودش و خانواده‌اش برای من و ساینا تعریف کرد و بچگی‌هایش و سال‌های معلمی‌اش و روزهای سخت و دور زندگی‌اش. معاشرت جذابی بود، پُر از حقیقت و صمیمیت. احترام و علاقه‌ام به او دو برابر شد و بعد که یوسف علیخانی و هولدرلین برگشتند، بالش‌ها و تشک‌ها و پتوها به وسط اتاق آمدند و باورم شد که راستی‌راستی در میلک مانده‌ایم و شب همان‌جا می‌خوابیم، در خانه‌ی آقای نویسنده.

IMG_3506

صبح که بیدار شدم، چشم‌انداز زیبای پشتِ پنجره‌ به سفیدی محض مبدل شده بود. گفتم لابد اشکال از سوی چشم‌هایم است که کوه بلند و تپه‌ی سبز و درخت‌های روبه‌رو را نمی‌بینم. کورمال‌کورمال عینکم را زیر میز کارِ آقای نویسنده پیدا کردم و بالاخره، بیرون را دیدم. ابرها تا ایوانِ خانه پایین آمده بودند. میلک غرق در مه بود. ایرنّا خانم می‌گفت که این‌جا هر آن باید منتظر باشی تا شگفت‌زده شوی. راست می‌گفت. فراز و فرودِ مه، آمد و رفتِ باران، پیدا و گم شدنِ درختِ تادانه. انگار که افتاده بودیم وسط داستان‌های عروس بید. سر سطرِ اول قصه‌ی آن جوان نمدمال که از میلک رفته بود روستایی به نام اسیر که می‌گفتند بیست‌وچهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است. حالا باید سنگ برمی‌داشتیم و دنبالِ مه می‌کردیم که همه‌جا را زیرِ پر و بالِ خودش گرفته بود.

مدت‌هاست که یوسف علیخانی و خانواده‌اش برای آموت‌خانه تلاش می‌کنند، از آجر روی آجر گذاشتن و بنا کردنِ ساختمانِ خانه‌ی مردم بگیر تا جمع‌آوری کتاب و ابزار و عکس. نوروز ۹۵، آموت‌خانه در میلک افتتاح شد. میلک زادگاه آقای علیخانی است و البته، جهانِ داستانی‌اش در کتاب‌های قدم‌به‌خیر، اژدهاکشان، عروس بید و بیوه‌کشی. حالا، میلک خانه‌ای دارد برای مردم که هم موزه است و هم تماشاخانه و هم مرکز مطالعات. اگر در روزهای عید نوروز گذرتان به قزوین می‌افتد، سری به آموت‌خانه بزنید. لطفِ گردش در طبیعتِ میلک و حوالیِ آن به کنار، این‌جوری از یک حرکتِ خودجوشِ فرهنگی در روستایی دور هم حمایت کرده‌اید.

خلاصه، اگر دوست داشتید به خانه مردم بروید، آدرس‌اش سرراست است:
قزوین. کمربندی. خروجی دانشگاه آزاد. جاده رازمیان. به بهرام آباد (کنار پل شاهرود) که رسیدید، راه سه تا می‌شود:‌ رازمیان. میلک/ ورگیل. چهارناحیه. راه میلک/ ورگیل را پیش بگیرید. ده کیلومتر مانده به میلک، جاده خاکی و سنگلاخ و کوهستانی است و خیلی مراقب باشید. به میلک که رسیدید، فقط کافی است بگویید آموت‌خانه؛ با انگشت نشان‌تان می‌دهند!

یوسف علیخانی سه‌گانه‌ای دارد با یک جهانِ داستانیِ مشترک به نام میلک. روستایی حوالی الموت. آن‌چه در داستان‌های کوتاه این کتاب‌ها رخ می‌دهد آمیزه‌ای از وهم و خرافه و افسانه است. این اتفاق در اولین رمانِ او هم افتاده است. در بیوه‌کشی داستان و واقعیّت، سنّت و افسانه درهم آمیخته‌اند و نتیجه؟ یک داستان که نه می‌توانی بگویی درباره‌ی واقعیّت است و نه می‌توانی بگویی درباره‌ی واقعیّت نیست.

بیوه‌کشی داستان‌ِ زندگیِ یک زن است در دنیایی خاص که سنّتی عجیب را با لحن شعرآلود و طنزی تلخِ و گزنده‌ بازخوانی می‌کند. سنّت عجیب؟ رسمِ ‌دیرینه‌ای که می‌گوید اگر شوهر زنی فوت کرد، زن ناگزیر باید به عقدِ برادرشوهر درآید. این همان موضوعی است که محور فیلمِ واکنش پنجم هم بود؛ ماجرای زندگیِ زنی که قرار است صدای خودش را فراموش کند و به‌جای تصمیم‌گیری برای زندگی‌‌اش، سرسپرده‌ی تقدیری باشد که توسط از ما بهتران مقدّر می‌شود. از ما بهتران؟ مردها/رسم‌های مردسالارانه‌ای که توصیه‌شان این است؛ در برابر مسائل و مصائب به چاره‌ی تازه متوسّل نشویم و دوباره از راه‌های رفته برویم، هرچند عبث و بی‌فایده. برای همین است که بیوه‌کشی تصویری/داستانی افسانه‌ای است از عاقبتِ زندگی در جهالت و سفاهت. مرثیه‌ای برای زندگیِ زن‌هایی که به امیدِ پناه و سرپناه تن به اجبارِ رسم و سنّت می‌دهند و آن‌چه نصیب‌شان می‌شود فقط تباهی و نابودی است و بس.

علاقه‌ی یوسف علیخانی به سرزمینِ آباواجدادی‌اش باعثِ خلق میلک شد و این‌بار مُردگانِ الموت هم به جهانِ داستانیِ او آمده‌اند. ابتدای کتاب آمده که نام شخصیّت‌های قصه برگرفته از سنگ‌های گور است و فکر می‌کنم نام‌های ناآشنای رُمان (از پیل آقا و خوابیده خانم تا داداشی و عجب‌ناز) از لطف‌های خوش‌آیندِ دنیای تازه‌ی این کتاب‌اند. کتابی که می‌خواهد بگوید گاهی باید از خواب‌های کابوس‌وارِ زندگی بیرون دوید. گاهی باید سعی کرد از راه تازه‌ای رفت و نباید اعتنا کرد به آن‌چه جمع می‌طلبد و جامعه می‌خواهد.

خلاصه این‌که، وقتِ خواندنِ بیوه‌کشی به من خوش گذشت. شاید برای این‌که آن‌طرفِ متن پُر از تصاویر جان‌دار و زنده از طبیعت بود و می‌شد علاوه‌بر خواندن، کوه و چشمه و آفتاب را تماشا کرد و چه کسی می‌گوید تماشای طبیعت بی‌فایده است؟

 نشر آموت. قیمت ۱۷۵۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴

یوسف علیخانی؛ نخستین کتابم مجموعه‌ای به نام «نسل سوم داستان‌نویسی امروز» بود که برای انتشار آن به بیش از ۲۰ ناشر سر زدم تا این‌که روزی خیلی اتفاقی سراغ نشر مرکز رفتم و آن‌ها خیلی حرفه‌ای با من برخورد کردند؛ برخوردی که بسیار تأثیرگذار بود و به من یاد داد ناشر باید تعامل خوبی با صاحب اثر داشته باشد. این برخورد را بعدها از سوی نشر افق، ققنوس و نگاه هم تجربه کردم و برای همه کتاب‌هایی که به آن‌ها سپردم قرارداد بستم و درصد گرفتم.
اگر این ناشران با من حرفه‌ای برخورد نمی‌کردند من هم یاد می‌گرفتم که به عنوان ناشر باید از نویسنده و مترجم پول بگیرم و مطمئناً نمی‌توانستم نشر آموت را به جایی که هست برسانم.
در نشر آموت برخی مواقع کتابی را انتخاب می‌کنم، با شناخته‌شده‌ترین مترجمان تماس می‌گیرم و ترجمه کتاب را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم. مثلا کتاب‌هایی که شقایق قندهاری ترجمه کرده از این دست هستند. بعضی مواقع هم مترجم کتابی را که ترجمه کرده به دفتر انتشارات می‌آورد و پیشنهاد انتشار آن را می‌دهد. برای مثال، انتشار ترجمه رمان «خانه» اثر مرلین رابینسون پیشنهاد مرجان محمدی بود.
در برخی مواقع و به ویژه در چاپ رمان‌های فارسی، این انتخاب به صورت دعوت صورت می‌گیرد. ما از خانم فریبا کلهر دعوت کردیم کتابش را به نشر آموت بسپارد، اما چاپ کتاب «نسکافه با عطر کاهگل» پیشنهاد «م. آرام»، نویسنده کتاب، بود.
هر ماه حدود ۱۰ کتاب به دفتر نشر آموت می‌رسد و مراحل مختلف را طی می‌کند، ثبت‌نام صورت می‌گیرد و کتاب به شورای بررسی می‌رود. اگر در این مرحله، اثری تأیید شد، به صورت حرفه‌ای با نویسنده یا مترجم قرارداد بسته می‌شود. من از ابتدای فعالیتم در حوزه نشر، اعتقاد داشتم باید قرارداد حرفه‌ای بست و حق‌الترجمه یا حق‌التألیف را کامل و باانصاف پرداخت کرد. این مبلغ هم در نویسنده‌ها یا مترجمان معروف‌تر در توافقی دو جانبه انجام می‌شود و در غیر این ‌صورت، درصد مشخصی داریم که پیشنهاد خواهیم کرد.
متن اثر باید ویرایش و چندین مرحله نمونه‌خوانی شود. معتقدم اگر ناشری حرفه‌ای قدم بردارد، صاحب اثر هم تشخص کار خود را رعایت می‌کند. اوایل همه جور کتاب درآوردم اما الان فقط به طور تخصصی در حوزه رمان کار می‌کنم. شعارم هم در نمایشگاه‌هایی که می‌روم همین تأکید بر تخصصی بودن نشر آموت است و سعی می‌کنم خودم را به عنوان ناشر تخصصی داستان معرفی کنم.
اگر درصد موفقیتم، در رمان‌هایی که چاپ کرده‌ام، ۷۰ درصد باشد باید بگویم این موفقیت در داستان کوتاه یا شعر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد است و در عمومی‌ها تقریباً موفقیت خاصی نداشته‌ام. پس بهتر است در کاری که بهترم شناخته شوم.
ناشر باید تمام تلاش خود را برای معرفی کتاب به کار بگیرد، اما بقیه‌اش به کیفیت کتاب بستگی دارد. اگر کتاب خوب نباشد، تبلیغات زیاد هم نمی‌تواند تأثیر زیادی در فروشش داشته باشد. زیرا بیش از تبلیغات رسانه‌ای، شیوه سنتی معرفی کتاب، که همان تبلیغات شفاهی مخاطبان است، می‌تواند کتاب را دست به دست بگرداند.

الان، دوباره گفت‌وگوی یوسف علیخانی با نازی صفوی را خواندم که در معجون عشق چاپ شده است. یک‌جایی صفوی تعریف می‌کند آقایی بهش گفته اگر در ایران زندگی نمی‌کرد و خارج از ایران بود، مثلن اگر در آمریکا و اروپا زندگی می‌کرد حتمن دالان بهشت جهانی می‌شد. آن‌وقت، در غرب روزنامه‌ها سروصدا راه می‌انداختند و حرفی می‌زدند و … صفوی می‌گوید «ولی این اتفاق در ایران نمی‌افتد. چنین چیزی نداریم. پُزِ روشنفکری روزنامه‌نگارهای ما نمی‌گذارد که وارد این قضیه بشوند و کمک بکنند به ارتقای فرهنگی که این‌قدر سنگش را به سینه می‌زنند.»

چند روز قبل، چاپ چهلم دالان بهشت را خواندم. این کتاب، تابستان هفتاد و هشت برای اوّلین‌بار چاپ شده، توسط انتشارات ققنوس. گویا آن اوایل هر ماه، یک چاپ تازه از کتاب منتشر می‌شد. یعنی این‌قدر طرف‌دار داشته کتابِ صفوی و ملّت پی‌اش بودند، مشتاقانه. تیراژِ این چاپِ دالان بهشت یازده‌هزار نسخه بوده و به گمانم، چاپ چهل و یکم آن هم سالِ نود و یک منتشر شده، با قیمت نُه‌هزار و پانصد تومان. تیراژ؟ نمی‌دانم. لابُد زیاد. دست‌کم همان یازده‌هزار نسخه.

به نظرم، رُمانِ صفوی از بدترین کتاب‌هایی است که تا الان خوانده‌ام. راوی دختری‌ست جوان، بیست‌وشش یا هفت ساله که یک مُهر ازدواج و طلاق دارد در شناس‌نامه‌اش و قصّه‌ی عشق و عاشقی‌اش را تعریف کند از شانزده سالگی به بعد. اسمش؟ مهناز. نوجوانِ کم‌تجربه‌ی بی‌مزه‌ی خنگِ حسودی که شوهر دارد. شوهرش؟ محمّد، دانش‌جویِ مهربانِ صبورِ متعصّب.

نویسنده در یک فلش‌بک به قبل، تعریف می‌کند مهناز و محمّد در هم‌سایگی یک‌دیگر زندگی می‌کنند. علاوه‌براین، برادر مهناز، امیر، دوستِ صمیمی محمّد است و از آن طرف، خواهر محمّد، زری، هم دوستِ صمیمیِ مهناز. روزی از روزها، مادر محمّد و زری از مهنازِ نوجوان خواستگاری می‌کند. خانواده‌ی مهناز بله را می‌گویند و این دو پرنده‌ی عاشق عقد می‌کنند و قرار بر این می‌شود که عروسی بماند برای وقتی که مهناز دیپلم بگیرد و محمد هم درس و دانش‌گاهش تمام شود. در این مدّت، محمّد وَرِ دلِ مهناز و توی خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کند، خیلی پاک و پاستوریزه. بعد؟ کم‌کم، مهناز با دوستان مشترکِ امیر و محمّد آشنا می‌شود که یک خواهر و برادر دیگرند، ثریا و جواد. البته، … یعنی من الان بگویم که امیر عاشق ثریاست و از آن طرف، مهناز از توجّه محمّد به ثریا دل‌خور است و از سر حسادت، هی بهانه جور می‌کند برای بگومگو؟ بی‌خیال. این‌قدر حالت تهوع‌ام نسبت به کتاب که خدا می‌داند.

قبول، همه‌ی حرف‌های نازی صفوی در آن گفت‌وگویش با علیخانی درست. ملّتی هستند که عاشقِ دالان بهشت‌اند، عاشق برزخ امّا بهشت. این کتاب‌‌ها را می‌خرند و می‌خوانند و گریه می‌کنند و با آن‌ها عاشق می‌شوند و بعد، توصیه می‌کنند به این و آن که اگر می‌خواهی رُمانِ خوب بخوانی، فقط کتاب‌های نازی صفوی. پسندِ من یکی که نبود و خیال نمی‌کنم کسی با خواندنِ این دو کتاب دچار ارتقای فرهنگی شود. من برای هیچی متأثر نشدم و اگر مجبور نبودم هزار سالِ دیگر هم ذهن‌ام را پُرگویی‌های الکیِ نازی صفوی مشغول نمی‌کردم و این دو کتاب را نمی‌خواندم، یکی از آن یکی حوصله‌سوزتر.

نشست روی صندلی، پشتِ آن میزِ پلاستیکیِ نارنجی، که به قولِ یوسف علیخانی در قلعه‌ی غرفه‌ بود، و یک جلد کتاب از توی نایلون درآورد، حاجی نمی‌دانم چیِ اصفهانی. بعد هم خودکارش را برداشت و خواست امضاء کند کتابش را و خُب، من کنار دستش نشسته بودم و گفتم: نمی‌دانم از کی شنیده‌ام که شما بداخلاق هستید و جدّی. شاید هم جایی خوانده باشم، در همشهری جوان مثلن. لبخند زد و پرسید: تازگی؟ گفتم: نه، چهار یا پنج سالِ قبل. یادم نیست. بعد، پرسیدم: یعنی، الان تغییر کردید؟ دیگر بداخلاق نیستید؟ خنده‌ای کرد گفت که نمی‌داند. که همیشه این‌جوری بوده که حالا هست. من هم گفتم که اصلن بداخلاق نیست. که خیلی هم مهربان‌ است. که دوستش دارم و خوش‌حال‌ام بالاخره آقای نویسنده‌ی معرکه‌ی گاوخونی را می‌بینم، این‌قدر نزدیک. این‌قدر خوب.

دیروز، یوسف علیخانی چند برگه‌ی آچهار برداشت و به مناسبتِ روز مادر چند جمله نوشت روی آن‌ها که مثلن ملّت کتاب بخرند برای هدیه و تبریک. از وقتی که کاغذهای حاملِ آن جمله‌های شعاری نصب شد توی غرفه، مردم هی کتابِ «برای مادرم کتاب می‌برم» و «آمده‌ام برایت هدیه بیاورم» و «مادرم سپاسگزارم برایم کتاب خواندی» را طلب می‌کردند ازمان، نفر به نفر.

تا الان دوبار به جلسه‌های نقد و بررسیِ کتاب در کرج رفته‌ام. بار اوّل این‌جا بود. جلسه‌ی نقد مجموعه‌ داستان اژدهاکشان که در حوزه‌ی هنری برگزار شده بود، زمستانِ ۸۶٫ قبل از آن هیچ‌وقت در این‌جور جلساتی شرکت نکرده بودم و بیش‌تر کنجکاو بودم که بدانم درباره‌ی کتاب چه گفته و شنیده می‌شود.

بار دوّم هم روز سه‌شنبه بود که رفتم جلسه‌ی نقد مجموعه داستان عروس بید که در سرای اهل‌قلمِ نمایش‌گاه کتاب البرز برگزار می‌شد. بعله، دوباره هم موضوع جلسه درباره‌ی کتابی از یوسف علیخانی بود. با این فرق که این‌بار من با یوسف علیخانی و منتقدِ جلسه، یعنی فاطمه سرمشقی، آشنایی و دوستی دارم. دلم می‌خواست فاطمه را ببینم و برای همین بااین‌که خبرِ برگزاری نشست را خیلی دیر خوانده بودم، ولی همّت کردم و رفتم تا آن‌جا.
قرار بود جلسه ساعت چهار و نیم شروع شود که با ساعتی دیرکرد شروع شد، یعنی پنج و نیم. حالا نه این‌که فکر کنید مثل جلسه‌ی اژدهاکشان شده بود و نویسنده و منتقد توی ترافیکِ اتوبان تهران ـ کرج گرفتار شده باشند. برعکس، علیخانی و سرمشقی هر دو به‌وقت حاضر شده بودند. منتها، سالنِ برگزاریِ نشست آماده نبود.
وقتی من رسیدم ساعت یک ربع به پنج بود و مسئول برگزاری جلسه و همراهان هم کمی دیرتر از من آمدند. از آقای فیلم‌بردار و عکاس که داشت می‌رفت توی آن سالنِ گل‌خانه‌ای سؤال کردم سرای اهل قلم این‌جاست؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم: شما کجا می‌رین؟ برای جلسه‌ی کتاب اومدین؟ که جواب داد آره. بعله. درست آمده بودم و هنوز جلسه‌ای شروع نشده بود.
سرای اهل‌قلم گل‌خانه‌ی بزرگی بود که تویش صندلی چیده بودند و یک سِن داشت با کلّی گل و گلدان‌های مصنوعی که آدم را یاد این اتاق عقدهای بی‌ریخت توی محضرهای عقد و ازدواج می‌انداخت. روی سِن صندلی و میز نبود مگر فقط یک تریبون. از این‌ها که شبیه جااستادیِ کلاس‌های دانش‌گاه‌ست. آن‌طرف‌تر هم یک کی‌بُرد (اُرگ) بود تا من بیش‌تر خیال کنم کسی که این‌جا را چیده قصد خیر داشته است. لابُد خیال کرده عروس بید هم از آن عروس‌هاست. دایره و دنبکِ خودش را ردیف کرده. والا. آدم چه می‌داند.
چندتایی زن توی سالن نشسته بودند و بعد هم که مسئول برگزاری جلسه و همراهان آمدند. خسرو عباسی خودلان که بعدن فهمیدم رئیس انجمن نویسندگان کرج (ناوک) است. بعله، کرج هم آدم است. از این چیزها دارد برای خودش. حاضران هم، فکر می‌کنم اعضای این انجمن بودند و متفرقه‌شان من بودم که از سردوستی با نویسنده و منتقد توی جلسه بودم.
کولر خاموش بود و گل‌خانه‌ی اهل قلم شده بود جهنم از شدّتِ گرما. این آقای خسرو و همراهان هی سعی کردند کولر را روشن کنند که دست‌آخر نشد. سه‌تاصندلی را بردند روی سِن و …. بعد دیدم چه کاری‌ست که مثل یک نفر علّاف ایستاده‌ام این‌ها را نگاه می‌کنم؟ اصلن علیخانی و سرمشقی کجایند؟ تازه یادم افتاد که من مجهز به تکنولوژی تلفن همراه هستم و می‌توانم زنگ بزنم و بپرسم. که این کار را کردم و بعد رفتم پیش آن‌ها که توی سالنِ نمایش‌گاه بودند و داشتند کتاب می‌خریدند. وقتی آقای علیخانی و فاطمه را پیدا کردم که جلوی غرفه‌ی نشر ورجاوند ایستاده بودند و فاطمه داشت کتابی را ورق می‌زد که درباره‌ی سیمین دانشور بود. یک کتاب هم علیخانی برداشته بود که آن موقع اسمش را خواندم ولی الان یادم نیست چی بود؟ سلام و علیک کردیم و آن‌ها پول کتاب‌هایشان را دادند به خانومِ توی غرفه که بدجوری قیافه‌اش برایم آشنا بود و بعد که روی غرفه را خواندم تازه دوزاری‌ام افتاد. بعله، گفتم که آن‌جا غرفه‌ی نشر ورجاوند بود. با خانومه توی نمایش‌گاه کتاب تهران درباره‌ی کتاب فؤاد حرف زده بودم، پارسال. بعد به فاطمه گفتم که از این ورجاوندی‌ها بدم می‌آید. البته، الان می‌بینم که بدم نمی‌آید و همین‌جوری یک‌چیزی گفتم. بیش‌تر ازشان عصبانی‌ام. واقعن؟ شاید.
بعد این آقا خسرو و همراهان ما را دیدند و جلو آمدند و سلام و علیک کردند. البته با آقای علیخانی و فاطمه و کلن مرا نادیده گرفتند و فکر کنم اگر علیخانی چیزی نمی‌گفت همین‌جوری نادیده‌گرفته باقی می‌ماندم. بعد آقاخسرو و همراهان خواستند از علیخانی و فاطمه پذیرایی کنند و از آن‌ها دعوت کردند که به اتاقکِ مجاورِ روابط‌عمومی نمایش‌گاه بروند. به من چیزی نگفتند. به فاطمه گفتم این منو نمی‌گه. نمیام. فاطمه گفت نه، بیا. بعد من خودم را از طرف خودم و فاطمه دعوت کردم که بروم توی آن اتاقک. روی چهار دیوارِ اتاقک بنرهای بزرگی چسبانده بودند منقّش به عکسِ آقا. آقا خسرو بی‌همراهان با چهارتا قوطی رانی آمد و نشست و بعد علیخانی و خودش رانی‌ها را خوردند و من و فاطمه حرف می‌زدیم. چند دقیقه بعد هم عازمِ گل‌خانه‌ی اهل‌قلم شدیم.
توی گل‌خانه جمعیّتِ زنانِ علاقه‌مند به ادبیات ـ طبق معمول ـ حضورِ پُرشور خودشان را به نمایش گذاشته بودند. سه، چهارتا آقا هم بودند. سرجمع فکر کنم بیست، بیست‌وپنج نفر بودیم. آقا خسرو بی‌همراهان مجری بود. رفت روی سِن و بعد از فاطمه و آقای علیخانی دعوت کرد. آن‌ها هم رفتند روی سِن و نوبتی شروع کردند به چاق‌سلامتی و حرف‌های مقدمه‌ای تا این‌که فاطمه نقدش درباره‌ی آثار علیخانی را شروع کرد.

درباره‌ی نقد فاطمه فقط این را بگویم که بی‌تعارف خوب بود، جامع و کامل. از قدم‌بخیر مادربزرگ من شروع کرد و بعد اژدهاکشان و آخری هم رسید به عروس بید. فاطمه به ادبیاتِ فارسی مسلط است و هر حرفی زد، از این‌جا و آن‌جای ادب فارسی نمونه و مثال آورد. عیبش فقط این بود که حرف‌هایش خیلی کِش آمد و طولانی شد و شاید بهتر بود فقط درباره‌ی عروس بید حرف می‌زد و نه آن دو کتاب اوّل. شاید هم بهتر بود آقاخسرو آن وسط مسط هیچی نمی‌گفت. انگار خودش را موظف کرده بود هرطوری که شده ثابت کند یوسف علیخانی خیلی کاردرست است. برای همین یک‌ حرف‌هایی درباره‌ی عزاداران بیل و ساعدی و این‌ها گفت و ربط داد به کتاب‌های علیخانی و تعریفِ خودشان را کرد که چه‌قدر پژوهش‌گرند و علیخانی کلّی سفر علمی ـ پژوهشی رفته به اقصی‌ نقاط‌ِ مملکت و خودش هم که روستاهای جاده‌ی چالوس را آباد کرده و از این‌ حرف‌های خواب‌آور که اگر حواسم را با عکاسی پرت نکرده بودم حتمن رفته بودم سراغ هفت پادشاه و …. دو فقره عکس‌ فوق را در همچین حس و حالی مرتکب شده‌ام.

یکی دیگر از جذابیّت‌های این جلسه، حضورِ مهرآیین، دخترکوچولوی فاطمه، بود که از نیمه‌های جلسه به گل‌خانه آمد و از وقتی‌که آمد توی سالن، فاطمه هی زور می‌زد جلوی خنده‌اش را بگیرد و یا با ایما و اشاره با دخترک حرف بزند.

دیگر؟ تأخیر در زمانِ شروع جلسه و گرمای توی سالن را که گفتم … آهان! اجازه بدهید یک کمی هم به چیزهای دیگر گیر بدهم. مثلن آن رومیزی‌های ضایع و یا بطریِ آب‌معدنیِ خانواده که گذاشته بودند روی میز. کاش یکی به مسئولان بگوید به‌جای این‌که آن همه گل و گل‌دان‌های مصنوعیِ مسخره (که کلّی هم پول‌شان است) بخرید و تلمبار/تلنبار کنید توی گل‌خانه، کمی ذوق و سلیقه داشتید. فقط کمی، قدّ ارزن مثلن. به خدا.

پی‌نوشت)؛ اوا. چه‌قدر دراز شد این گزارشم. تو رو خدا ببخشین. کاش اوّل پی‌نوشت رو بخونین که بگم اگه پی حرف‌های جدی‌‌تر درباره‌ی این جلسه هستین اشتباه اومدین و بهتره برین این‌جا. با تشکّر. 

:: پارسال، درباره‌ی لذّتِ کشف ناشران کوچک در نمایش‌گاه نوشته بودم. گفته بودم یک‌سری به غرفه‌ی نشر آموت بزنید. این عکس کارنامه‌ی کتاب‌های این ناشر را نشان می‌دهد که در نمایش‌گاه پارسال ارائه کرده بود. این عکس هم کارنامه‌ی کتاب‌های امسال نشر آموت است. تعداد کتاب‌های آموت تقریبن سه‌برابر شده است. یوسف علیخانی برای جان گرفتنِ آموت خیلی تلاش کرده/می‌کند؛ هم توی فضای مجازی و هم در دنیای واقعی. وب‌سایت آموت مرتّب به‌روز می‌شود. فروش اینترنتی دارد. نشست‌های نقد و بررسی برگزار می‌کند و …. برای همین اگر بخواهید اطلاعاتی درباره‌ی کتاب‌های این ناشر به‌دست آوردید کافی‌ست چند دقیقه توی وب‌سایت آموت و یا تادانه جست‌وجو کنید.

:: برای بازدید از غرفه‌ی آموت در نمایش‌گاه باید به شبستان، ردیف ۳۲ غرفه‌ی ۳۰ بروید. علیخانی برای روزهای نمایش‌گاه برنامه‌‌ی ویژه‌ای را هم تدارک دیده که اسمش را گذاشته جشن امضاء کتاب. توی این جشن، هر روز (صبح و بعدازظهر) دو یا سه نویسنده‌ای که کتاب‌های‌شان تسط آموت چاپ شده در غرفه‌ حضور خواهند داشت. جدول برنامه‌ی این جشن را می‌توانید این‌جا ببینید.

:: توی فهرستِ کتاب‌های آموت توجّه شما را جلب می‌کنم به
۱٫ مجموعه کتاب‌های آقای عبدالرحمان عمادی که پژوهش‌هایی درباره‌ی مردم‌شناسی و ایران‌شناسی است.
۲٫ قدم‌بخیر و اژدهاکشان و عروس بید که تحت‌عنوان سه‌گانه‌ی یوسف علیخانی با شکل و شمایل جدید چاپ شده‌اند.
۳٫ باغِ اناری، معجون عشق و کُت زوک؛ کتاب‌هایی که از خواندنِ آن‌ها لذّت بُرده‌ام. اوّلی و سوّمی مجموعه‌داستان هستند، با این فرق که داستان‌های کُت زوک طنز هستند. آموت کتاب دیگری هم از این نویسنده منتشر کرده به نام آل که نخوانده‌ام و خاطره‌ی خوبِ خواندنِ کُت زوک، باعث می‌شود که آل را بخرم. معجون عشق هم مجموعه‌ی گفت‌وگوهای علیخانی است با نویسنده‌های رُمان‌های عامه‌پسند.
۴٫ سوگ مغان نوشته‌ی محمّدعلی علومی. کتاب را نخوانده‌ام، امّا این‌قدر درباره‌اش تعریف کرده‌اند، که فکر می‌کنم نمی‌توانم نخرم!
۵٫ و امّا کتاب نیست سروده‌ی علیرضا روشن ملقب به مشهورترین شاعر گوگل‌ریدر فارسی.

علیرضا روشن یکی از پُرفالوئرترین کاربرهای گوگل‌ریدر است. بازتابِ لایکی‌/کامنتی/ری‌شِری‌ انتشارِ شعرهایش نشان می‌دهد که محبوب است. امیدوارم همه‌ی نسخه‌های این کتابش (مگر از دوهزار نسخه بیش‌تر است؟) در سه روز اوّل نمایش‌گاه به فروش برود تا یوسف علیخانی دیگر کتاب‌هایی مثل «ترنّم‌ شالیزار» را چاپ نکند و مطمئن بشود که کتابِ شعرِ خوب مخاطب دارد.
به‌عنوان یک مخاطب، از محسن بنی‌فاطمه هم تشکّر می‌کنم که هستِ کتاب نیست به او مدیون است.