چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«حتی آن بیش از هفتاد سال پیش که در دویدن و پرش برای مسابقه‌های قهرمانی ایران بودم به جایزه‌ها و اول شدن هم فکر نمی‌کردم. فقط کِرم تندتر دویدن و بیشتر پریدن داشتم. مسابقه با خودم داشتم. برای خود را سریع‌تر کردن و سریع‌تر دواندن، بهتر کردن، نه جلو افتادن، جلو‌تر افتادن از آن‌ها که در مسابقه بودند؟ من می‌خواستم از خودم جلوتر بیفتم. اگر از کاری که کرده‌ام خودم راضی باشم، حالا درست یا غلط یا به اشتباه یا از روی کم‌فهمی، هر جور، چه جور باید تحسین یا بدگویی دیگران را بر حس و قضاوت خودم درباره خودم برای خودم ترجیح بدهم؟ چه جور به چپ چپ به راست راست جهت خودم را، که در وهله اول خودم باید برای خودم پیدا کنم، بسپرم به دیگران؟ این وظیفه زندگی من است؛ وظیفه من است به زندگی خودم. جهت خودم را عوض کنم بچرخانم به حسب و به فرمان و به میل و توقع دیگران؟ یارو عربه گفت «لا و الله!» درمسابقه دو یا پرش اگر وقت اجرای مسابقه آنهای دیگری که در مسابقه هستند به هر علتی سکندری خوردند، پاشان گرفت، به هم خورد حالشان، یا سکته کردند، یا اصلاً افتادند مردند و من رسیدم به اول از همه به خط آخر پایان، خوب، این شد جلو افتادن؟ این شد بردن؟ رسیده‌ام اما به لنگیدن زودتر از لنگنده‌تر‌ها. پُررویی می‌خواهد میان پا دررفته‌ها، و زمین‌خورده‌ها، و سکته‌کرده‌ها، واحیاناً مرده‌ها خود را قهرمان دیدن، قهرمان خواندن. آن جایزه اولشَ هم در واقع می‌شود یک جور توسری. نه. یک جور توی آنجای دیگر. نه مایه فخر و سینه کفتری گرفتن. ازاین سینه کفتری گرفتن‌ها شما در همه خط‌های سیاست و ادب و نقد و تجارت و هنر و هر خط فعالیت هم‌میهنان گرامی تازه و قدیمیتان کم ندیده‌اید. از این قُزمیت‌بازی‌ها هر جا بسیار. ما یکی که نخواستیم. اهلش نبوده‌ایم. نیستیم هم. از خودم در همان وهله اول می‌پرسم ـ و باید هم که بپرسم ـ که آن کسی که ترا تحسین کرد یا ازت عیب گرفت یا فحشت داد یا کرم چرت گفتن دارد یا خُل شده بوده ولی اصلاً و به هر حال، چند مَرده حلاج بوده، چقدر قوت و لیاقت تحسین کردن یا عیب گرفتن داشته؟ یا فحش دادن، و چرا چنین کرد یا گفت یا نوشت؟ به هرحال من گاهی هم خنده‌ام می‌گرفته است پیش این پرسش‌ها که از خودم می‌کردم و به خودم می‌گفتم مبادا،‌ ها، که روزی بیفتی به گفتن و قبول مهملات. توهین به هوش خودت نکن. نه توهین نه ظلم به آن. در محیطی که عزت و حرمت به نفس و سربلندی و دور را دیدن، و به روشنی دیدن و انصاف داشتن و شعور و فهمیدن جا واداده باشد به حرص گداصفتانه و تملق و ناتوانی روحی، و لنگِ فکری، و فقر تفکر سنجیده و بُخل و باز هم بُخل، و تنگ‌چشمی و در عین حال چشمداشت، و التماس، و دشنام ـ در یک کلام همه چیز غیر از به صافی نگاه کردن، غیر از صاف دیدن، چه مهم است یا چه حسنی دارد جلو افتادن در چنین زمینه‌های زوار در رفته؟ از خودت جلو بیفت. ازخودت است که باید جلو بیفتی. آدم باید آدم باشد. از راه روشن دیدن است که روشنی‌های بیشتر و بعدی می‌زاید، که می‌شود آدم شد. و با دانستن است که می‌شود جلو افتاد و خط جلو را دید. و خط و حد جلو را شناخت، و ساخت. دانستن‌های مستدل، نه وروره‌های جفنگ جادویی، نه ادای فهمِ کِش رفته قلابی و فردی و فرمانی را درآوردن. هم درآوردن و هم پذیرفتن چنان اداهای مجوف مسکین، و پذیراندنش به زور قداره‌بندی. چپانیدنش در گوش و هوش معطل مردم، چپانیدن! به خودت بگو که تو مانند بندباز داری روی یک سیم کشیده بالای یک حفره سیاه ِ عفن می‌روی. بپا که نلغزی. بپا که نه هُل دهی نه هُل بخوری. بپا!»

ابراهیم گلستان

«یک خواننده‌ی خوب آن است که گاهی کتاب را می‌بندد، به سقف خیره می‌شود و به تصویرها، جمله‌ها و پاراگراف‌هایی که ذهنش را مشغول کرده‌اند می‌اندیشد. ما نویسنده‌ها باید برای چنین خواننده‌هایی بنویسیم، آن‌هایی که تخیلات وسیعی دارند.»

اورهان پاموک

«مرگ نه با سال‌خوردگی که با فراموشی سر می‌رسد.»

گابریل گارسیا مارکز

مسعود کیمیایی: تقریبا بیژن بچه بالای شهر بود. بچه خیلی خوبی هم بود. اینکه می‌گویم بچه، اصطلاح آن موقع است. من برای بیژن جذاب بودم به دلیل اینکه فرضا اگر در خیابان دو نفر دعوا داشتند من راحت ازش نمی‌گذشتم. این از نظر طبقاتی برای او جذابیت داشت. برای من هم او جذابیت داشت. خانه‌شان زیر کوه است و گرفتاری خریدن کتاب ندارد. اما من دارم. پس مجبور می‌شوم در ۱۹ سالگی برای داشتن یک صفحه از گرامافون بتهوون دست به دزدی بزنم. از فروشگاه فردوسی که فروشگاه بزرگی بود و پله برقی داشت مردم می‌آمدند برای تماشا. بتهوون دو تا اورتور داشت به نام‌های «اگمونت» و «کریولان». زیر فروشگاه فردوسی یک دکه بزرگ بود که صفحه می‌فروخت. من برای نخستین بار در زندگی‌ام صفحه اورتور بتهوون را دزدیدم. اما از آنجا که اینکاره نبودم، لو رفتم. دم در من را گرفتند؛ بردند جایی که رخت عوض می‌کنند و پر از آیینه است و تو خودت را صد تا دزد می‌بینی. یارو گفت تو برای چی این را برداشتی. این به چه درد تو می‌خورد. اینکه فلانی نیست، فلانی نیست. گفتم می‌دانم این چیست. فلان چیز است و کم است چون اجرای ادوارد فیلیپس است. یک خورده نگاه کرد رفت با آنها پچ‌پچ کرد و ولم کردند. وقتی از فروشگاه بیرون آمدم، همان آقایی که مچم را گرفته بود آمد دم در و صفحه را به من داد. سال‌ها بعد که فیلم «قیصر» را ساختم و باز با بیژن بودم. داشتم پلان‌های «رضا موتوری» را می‌گرفتم. چسبیده به سینما «نیاگارا» یک فروشگاه صفحه فروشی بود. به بیژن گفتم برویم ببینیم موسیقی چی داره، آمدیم داخل همان آقا بود. خیلی گرم بود به بیژن گفت چه می‌خواهی، بیژن گفت ما با هم هستیم. رو به من کرد و گفت من را می‌شناسی آقای کیمیایی. گفتم معذرت می‌خواهم به جا نمی‌آورم. گفت من همانم که صفحه بتهوون را به شما دادم. حال من بد شد. بغلش کردم. یکی از شعرهای بیژن درباره همین اتفاقه که البته اصلا شبیه این اتفاق نیست.

همیشه حقیقت را بگو.
به نظرات دیگران گوش نکن.
از گفتن داستان حقیقی و حرف‌هایی که مردم درباره‌ات می‌زنند، نگران نباش.

پندِ آقای سلینجر به خانومِ مینارد

 

یک کودک، یک معلم، یک قلم و یک کتاب می‌تواند جهان را تغییر می‌دهد.

{+}

اتفاقن من چیزی را که راجع به نسل جدید خیلی خوب حس کرده‌ام این است که این‌ها به‌راحتی از کنار گذشته‌ی خودشان رد می‌شوند، این‌ها کاری به گذشته ندارند و بیش‌تر آن‌چه برای‌شان اتفاق افتاده را است به نفع آینده به کار می‌برند.
مگر می‌شود عاشقانه را تایپ کرد! من می‌گویم از وقتی این دستگاه‌ها و دکمه‌ها آمده‌اند، یک خط بزرگ میان بشریت کشیده شده است. این خط فقط نسل‌های مختلف را از هم جدا نکرده، بلکه همه‌ی آدم‌ها را از هم کنده و دور کرده است. آدم‌های امروزی به جای این‌که شب‌ها کنار هم بنشینند و با هم درددل کنند، برای هم میل می‌فرستند. هر کدام از این‌ها پشت یک دستگاه می‌نشیند و با یک دوربین کوچک، تصویر کج و معوج دیگری را تماشا می‌کند و حرفش را برای او تایپ می‌کند، آخر کجای این رابطه انسانی است، کجای این رابطه انسان با انسان است؟!
مگر می‌شود عاشقانه را تایپ کرد؟! مگر می‌شود حس‌ات را تایپ کنی؟! کلماتِ حروف‌چینی‌شده تهی از احساس‌اند. در همه‌ی عرصه‌ها این اتفاق افتاده… جهانِ دکمه‌ها با خودش خیلی چیزها آورده است. من زمانی می‌نشستم برای عشقم، زنم، بچه‌ام نامه می‌نوشتم. این نامه‌ها جزئی از زندگی من بود. حسی که در زمان نامه نوشتن داشتم به کاغذ منتقل می‌شد. در آن نامه بخشی از قلب من می‌تپید. حالا وقتی با این دستگاه میل می‌فرستی جایی برای قلبت وجود ندارد. این‌جا قلب تو دنبال واژگان نمی‌گردد. تو با این دکمه‌ها نمی‌توانی از اعماق قلبت و با همه‌ی وجودت برای عزیزت چیزی بنویسی.
زیباترین، درست‌ترین و کامل‌ترین قضاوت در مورد یک حادثه، قضاوتی است که با خود آن حادثه ایجاد می‌شود. اگر ما صبر کنیم زمان بگذرد و بعدها راجع به آن واقع حرف بزنیم قضاوت‌مان دچار زمان می‌شود.
اگر از یک اثر هنری رازش را بگیریم چیزی از آن باقی نمی‌ماند.
من معتقدم دور هر آدمی یک هاله وجود دارد و اگر آن هاله نباشد، او آدم نیست. آن هاله حیا است، عشق است، صداقت است ….

«مسعود کیمیایی، روزنامه‌ی روزگار»

:: در پاسخ به این سؤال که چقدر باید کتاب خواند؟ باید گفت به قدر کافی! همانطور که در پاسخ این سؤال که چقدر باید کار کرد؟ چقدر باید خوابید؟ چقدر باید خورد؟ هم می‌توان همین جواب را داد. پاسخ عملی‌تر و تجربی‌تر این است که در زندگی امروز این ما نیستیم که تعیین می‌کنیم چقدر باید کتاب خواند، بلکه باید دید پس از انجام کار روزمره و وظایف اجتماعی و خانگی و خانوادگی، چقدر وقت و دل و دماغ برای ماباقی می‌ماند، و از آن مقدار، چه مقدارش را می‌توان صرف کتاب کرد. به قول حافظ هروقت خوش که دست دهد مغتنم شمار.

:: یکی از دوستان نگارنده، در عالم کتابخوانی دو حسنه دارد. یکی از این بهتر. نخست اینکه پا به پای انتشارات جدید پیش نمی‌رود، و هیچ الزامی برای امروزین بودن مطبوعاتی افراطی نشان نمی‌دهد. و بر‌ آن نیست که جدیدترین کتابها لزوماً بهترین کتابها هستند. دوم اینکه آزمون خوبی برای تشخیص کتاب خوب یا بد از نظر خودش دارد. می‌گوید وقتی که کتابی را برای خواندن به دست می‌گیرم، یک آمادگی باطنی دارم برای آنکه هرلحظه این کتاب را، اگر ناخوانا و نامأکول از آب درآمد، به گوشه‌ای پرت کنم. این دیگر بستگی به هنر آن کتاب دارد که اگر چیزی بارش هست و جاذبه‌ای دارد مانع از این کار شود و همچنان در دست من باقی بماند!

:: کتابخوانان به طور کلی به دو دسته عمده تقسیم می‌شوند: ۱)ژرفارو ۲)پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدت‌گرا هستند. پهناروها به بیشتر و گسترده‌تر خواندن و شیوه دایرهالمعارفی علاقه دارند و کثرت‌گرا هستند. و هرکدام از این دو گروه دلایل عدیده‌ای در دفاع از سیره خود دارند. نگارنده این سطور به امر بین‌الامرین عقیده دارد، و بر آن است که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا ۳۰ سالگی پهنارو باشد، و هرچه به دستش می‌رسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از آن پس برمبنای تجربه مطالعاتی که تا آن زمان می‌اندوزد، ژرفارو شود.

:: کتابهای نیم‌خورده و نیم‌خوانده هم از دردسرهای آشنای اهل کتاب است. به هرحال آدمیزاد کارها و طرحها و برنامه‌های ناتمام در اغلب حوزه‌های زندگی‌اش دارد. نیم خوانده ماندن کتابها همه‌اش از بوالهوسی و سربه هوایی و حواس‌پرتی کتابخوانان نیست، و چنانکه گفته شد یک مقدارش به طبیعت و موضوع و ماهیت کتابها مربوط می‌شود. خیلی از کتابهای نیم‌خوانده در واقع زبان حالشان این است که ما را نباید خواند! اینجاست که باید این‌گونه کتابها را به دو دسته تقسیم کرد. نخست آنهایی که بر اثر دخالت عوامل مزاحم بیرونی ناتمام مانده‌اند و شخص به ادامه مطالعه آنها علاقه‌مند است –که باید پیگیری کرد و به سرانجامشان رساند. دوم آنهایی که عیب ذاتی داشته‌اند و ناخوانا بوده‌اند که باید از نیمه ضرر برگشت. یعنی به همان حال رهایشان کرد.

بهاءالدین خرمشاهی
{متن کامل}

مسعود کیمیایی؛ من ادبیات را با کتاب شبی یک ریال شروع کردم به خواندن و جای دیگری از ذهن و تن من نشست. ولی در مورد فیلم وضعیت فرق می‌کرد؛ ما می‌رفتیم کوچه ملی و لاله‌زار فیلم ببینیم، می‌رفتیم ردیف اول می‌نشستیم و اگر می‌خواستیم فیلم را یک‌بار دیگر ببینیم باید یک بلیت دیگر می‌خریدیم، آن روزها تلویزیون و ویدئو نبود. عکس که حرکت می‌کرد باید پول می‌دادی تا دوباره ببینی‌اش، از خودم می‌پرسیدم چرا آنها این‌جورند و ما این‌جور نیستیم، چرا خیابان‌هایشان این‌طوری است، چرا تاکسی‌هایشان آن‌طوری. چرا آدم‌هایش مثل ماها که شب عید همدیگر را می‌بوسیم همدیگر را نمی‌بوسند، چرا ما خجالتی هستیم و آنها نه. این‌طوری عکس می‌دیدیم. بعد ادبیات به جان ما نشست. چیزی که در کودکی و جوانی به جان آدم بنشیند تا آخر عمر آدم را رها نمی‌کند. این چیزها، هم سخت کنار گذاشته می‌شود و هم سخت به پایان می‌رسد. خب این اتفاق با سینما نیفتاد اما شوق نوشتن از کودکی در من بود.

افتاده‌ام به خودآزاری. از باقی جسدهای شیشه‌ای چند فصل ِ کم مانده، به قدر ۱۰۰ صفحه. نمی‌توانم کار دیگری بکنم، می‌خوانم و خسته که می‌شوم، می‌خوابم. توی خواب، هولدرلین می‌شود علی‌خان‌ وقار سلطانی، من هم طلعت‌ام. رنج و غمِ عشق به‌کنار، هی کودتا می‌شود توی خواب‌ام و مردم شعار می‌دهند: مرده‌باد، زنده باد. می‌رویم کافه نادری، جهان پُر شده از صدای تلویزیون ایران که خبر از دادگاه مصدق می‌دهد و باقی‌قضایا. گارسون سفارش ما را چیده روی میز؛ قهوه با کیک‌شکلاتی. هولدرلین خیره مانده به صفحه‌ی تلویزیون که می‌پرسم: مرا از مصدق بیش‌تر دوست داری. نه؟ و خواب‌ام پُر می‌شود از یک جواب.

عکس از ساتیار امامی
کاریکاتور از فرشاد آل‌خمیس

«شهرزاد با داستان، مرگ را یک شب دورتر می‌برد.»

زری نعیمی