چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

دارم آغازِ برنامه‌ی تازه‌ای را شروع می‌کنم. همه‌ی امروز توی خانه بودم و دورِ خودم می‌چرخیدم تا طرحِ نو دراندازم. وسط فکرها و ایده‌های تو سرم بودم که یک‌هو یادم افتاد به میلک. به آن شبِ خیس از باران، حرف‌های از ته دل، خنکای رخت‌خوابِ غریبه، چای تازه‌دمِ صبحانه و روستای مه‌گیر و بعد، دلم خواست با یکی گپ بزنم و کسی نبود و بالاخره به صرافتِ نوشتن افتادم و چه تریبونِ بهتری از چهار ستاره مانده به صبح!

حالا، بعد از نزدیک به یک سال ننوشتن، وبلاگم با گزارش یک سفرِ یک روزه به روز شده است.

IMG_3502

می‌خواستم از تهران فرار کنم و نه این‌که فقط سفر کرده باشم. از خودم و خیال‌هایم، از سینک و ظرف‌هایش، از خانه و نامهربانی‌هایش خسته بودم. حال بدی داشتم که مطمئنم می‌کرد هیچ‌چیز آن‌جور که دلم می‌خواهد، نمی‌شود. برنامه‌ریزی‌های پوچ، بدون پول و زمان کافی. در خانه ماندن همان‌قدر کابوس‌ بود که از خانه بیرون زدن و فکر می‌کردم دیگر بلد نیستم خوش باشم.
با قهر و غر از خانه زدیم بیرون تا قزوین که نزدیک‌ترین جایی بود که می‌توانستیم برویم و هنوز نرفته بودیم. فکر می‌کردم من فقط با هولدرلین می‌توانم این‌همه خودم باشم؛ بی‌منطق و عصبی و خودخواه و زورگو. توی سرم بلوا بود. جاده‌ی خلوت، خنکای هوا با صدای موسیقی آبی بود بر آتش‌ام. وقتی رسیدیم، آرام گرفته بودم. ساعت کمی مانده بود به یازده، قبل از ظهر.
از دیدنی‌های میدانِ آزادی شروع کردیم؛ کاخ چهلستون و موزه‌ی شهر، حمام قجر و سرای سعدالسلطنه و ظهر شد. گرسنه بودیم و کاسه‌ی الویه و نان تست‌مان روی صندلی عقب ماشین بود، در پارکینگِ مجانیِ حوالیِ میدان.
خیابان‌های خالیِ شهر را بالا و پایین کردیم تا بوستانِ سبزِ خوش‌هوایی که زمینِ بازی داشت و چندتا آلاچیقِ نو. زیراندازِ یزدی را علم کردیم و نوشابه و خیارشور و نان و گوجه و الویه. خوردیم و گپ زدیم و برای ادامه‌ی مسیر تصمیم گرفتیم که کجا برویم اول؛ الموت یا ملیک. هولدرلین گفت هرجا که نقشه نشان می‌دهد به ما نزدیک‌تر است. میلک نزدیک‌تر بود. با انتخابِ میلک، الموت را از دست می‌دادیم. با انتخابِ الموت، ملیک را از دست می‌دادیم. سفر یک‌روزه بود و ساعت از سه گذشته بود، بعد از ظهر.
خلاصه، ملیک رأی آورد. جاده پیچ‌درپیچ بود و در دلِ کوه. کوهستان نیمی برفی و نیمی دیگر بهاری بود. خنک و خیس و خوب. به کجا می‌رفتیم؟ مقصدی ناشناس، دور و مبهم. هولدرلین گفت که پیامک بفرست به یوسف علیخانی که شاید در ملیک باشد. روستای آبا‌واجدادی‌اش. جهانِ داستانی‌اش. روی دنده‌ی چپ بودم، لج‌ولج‌بازی. گفتم نچ. آنتن هم نبود، نه همراه اول و نه ایرانسل.
نمی‌دانستیم داریم کجا می‌رویم. از میلک همان‌قدر می‌دانستیم که در قصه‌های علیخانی خوانده بودیم. کوه بود و مه. وهم بود و ماجرا. عاقبت، خطوط تلفن همراهی کرد و چند پیامک رفت و آمد. دانستیم که آقای علیخانی در ملیک هستند، امروز. خوشی‌مان ضرب‌دردو شد. جاده هم نرم و مهربان شد. پرایدک نفس‌نفس می‌زد و پیش می‌رفت. بین ما حرف بود از شباهت‌های مسیر به کجور و طالقان و غیره و البته، برنامه‌ی بازگشت که شب در خانه‌ی خودمان باشیم.

IMG_3546

نشانی را از وبلاگم دنبال می‌کردیم و منتظر بودیم تا از یک‌جایی به بعد گرفتار سربالایی و سنگلاخ بشویم، ولی از جاده‌ی خاکی خبری نبود. هم خوش‌حال بودیم که جاده‌ی آسفالت تمام نشده و هم نگران بودیم که نکند داریم اشتباه می‌رویم و هم خسته بودیم که آخر چقدر مانده است تا میلک، که عاقبت تابلو روستا پیدا شد. از ماشین پیاده شدیم تا از چشم‌اندازِ روستا عکس بگیریم و بعدتر، پیرزن و پیرمردی را در جاده دیدیم که پای پیاده از سرِ زمین برمی‌گشتند. دوباره توقف کردیم و پیرها هم سوار شدند. میلکی بودند. سال نو را تبریک گفتیم و کوکی گرجی تعارف کردیم. به روستا که رسیدیم، برایشان گفتیم پیِ کجا هستیم. زن گفت که باید برویم میلکِ بالا و با دست هدایت‌مان کرد تا راه را پیدا کنیم.
میلکِ بالا کمی پایین‌تر بود و باید ماشین را ابتدای روستا، جلو دفتر شورا می‌گذاشتیم و پیاده می‌رفتیم تا خانه‌ای که برای علیخانی‌ها بود؛ پدر و پسرها. خانه را پسرعموی یوسف علیخانی نشان‌مان داد و خودش همراهی‌مان کرد تا جلو در. از همان اولین قدم، روحِ خیس و سبزِ روستا تسخیرم کرده بود. پسرعمو که خداحافظی کرد، وارد حیاط کوچکی شدیم و بعد ورودیِ آموت‌خانه را پیش‌رو داشتیم. صدای یوسف علیخانی می‌آمد که حرف می‌زد. در نیمه‌باز بود و داخل معلوم بود؛ مردها و زن‌ها و بچه‌ها. به سلام و علیک و تماشا وارد شدیم و میانِ اشیای قدیمیِ روستایی چرخ زدیم. بیش‌ترِ بازدیدکننده‌ها قزوینی‌ها و تهرانی‌هایی بودند که نسب‌شان به میلک می‌رسید. بعضی‌هاشان که کاسه و کوزه‌ای به آموت‌خانه هدیه کرده بودند، از تاریخ و ماجرای آن کاسه و کوزه برای بقیه می‌گفتند. پسرکی روی نیمکتِ کنارِ پیشخانِ آشپزخانه دراز کشیده بود و بی‌خیالِ همهمه‌ی آن همه داشت شازده کوچولو می‌خواند. ایرنّا خانم در میانه‌ی گروهی از زن‌ها ایستاده بود. خوش‌وبِش کردیم و گفت که خیالم راحت است، شما امشب می‌مانید و با هم مفصل گپ می‌زنیم. ما؟ یک‌هویی و دست‌خالی آمده بودیم به نیّتِ دیدن میلک و آموت‌خانه و همین. قصدِ ماندن نداشتیم. ایستاده بودیم به تماشای کتاب‌ها که موضوع‌ بیش‌ترشان درباره‌ی روستا‌ها و شهرهای مختلف ایران، فرهنگ و آداب و قصه‌هایشان است؛ یک کتاب‌خانه‌ی جمع‌وجور و جامع در حوزه‌ی مردم‌شناسی و فرهنگ عامه. آقای علیخانی با یک کیسه پُر از پارچه‌‌های گل‌گلیِ رنگی‌رنگی توی دستش، به پیرزنِ روستایی سفارشِ دوختِ لباسِ قدیمیِ میلکی می‌داد. بازدیدکننده‌ها توی دفتر آموت‌خانه یادگاری نوشتند و از یوسف علیخانی تشکر کردند و رفتند. ما مانده بودیم با صاحب‌خانه‌های عزیز؛ یوسف علیخانی و ایرنّا خانم و دخترشان، ساینا.
عاقبت، ماندگار شدیم. میز کارِ آقای نویسنده خبر می‌داد که دارد رُمان تازه‌ای متولّد می‌شود. ماهی‌های کنار اجاق گاز هم از شام می‌گفتند. آن شبِ شیرین به حرف و ماهی‌پلو گذشت. از رُمانِ در حال تولّد شنیدیم و از کتاب‌ها گفتیم و نشر آموت و دردسرِ نمایش‌گاه‌های کتاب استانی تا قصه‌ی عاشقی‌های قدیم، ازدواج و داستان‌های دیگر. وقتی مردها نبودند، ایرنّا خانم از خودش و خانواده‌اش برای من و ساینا تعریف کرد و بچگی‌هایش و سال‌های معلمی‌اش و روزهای سخت و دور زندگی‌اش. معاشرت جذابی بود، پُر از حقیقت و صمیمیت. احترام و علاقه‌ام به او دو برابر شد و بعد که یوسف علیخانی و هولدرلین برگشتند، بالش‌ها و تشک‌ها و پتوها به وسط اتاق آمدند و باورم شد که راستی‌راستی در میلک مانده‌ایم و شب همان‌جا می‌خوابیم، در خانه‌ی آقای نویسنده.

IMG_3506

صبح که بیدار شدم، چشم‌انداز زیبای پشتِ پنجره‌ به سفیدی محض مبدل شده بود. گفتم لابد اشکال از سوی چشم‌هایم است که کوه بلند و تپه‌ی سبز و درخت‌های روبه‌رو را نمی‌بینم. کورمال‌کورمال عینکم را زیر میز کارِ آقای نویسنده پیدا کردم و بالاخره، بیرون را دیدم. ابرها تا ایوانِ خانه پایین آمده بودند. میلک غرق در مه بود. ایرنّا خانم می‌گفت که این‌جا هر آن باید منتظر باشی تا شگفت‌زده شوی. راست می‌گفت. فراز و فرودِ مه، آمد و رفتِ باران، پیدا و گم شدنِ درختِ تادانه. انگار که افتاده بودیم وسط داستان‌های عروس بید. سر سطرِ اول قصه‌ی آن جوان نمدمال که از میلک رفته بود روستایی به نام اسیر که می‌گفتند بیست‌وچهار ساعتِ خدا، مه‌گیر است. حالا باید سنگ برمی‌داشتیم و دنبالِ مه می‌کردیم که همه‌جا را زیرِ پر و بالِ خودش گرفته بود.



اصفهان، چهل ستون، سیزدهم شهریور نود، یازده و چهل و پنج دقیقه‌ی پیش از ظهر

نمی‌پرسم. می‌ترسم جایی روی دکّه‌ی پیرمرد نوشته باشند «این‌جا اطلاعات نیست. لطفن سؤال نپرسید.» میان اتوبوس‌های توی پایانه چرخ می‌خورم و برمی‌گردم جای اوّل‌ام، جلوی در متروی ایست‌گاه امام، روبه‌روی خیابانی که سمتِ دیگرش پارک‌شهر است. نگاه می‌کنم به چهره‌ی پسر جوانی که توی کیوسک روزنامه‌فروشی است و نمی‌ترسم سؤال کنم، ولی سر پسر گرمِ چند مشتری‌اش است، دوتا سیگار می‌خواهند، یکی رانی. می‌خواهم «همشهری بچّه‌ها» بخرم که می‌بینم خیس است و چرک. پشیمان می‌شوم، هم از خرید مجله و هم از پرسیدن سؤال. خیابان را می‌روم تا ته، و بعد به سمتِ میدان و آن یکی در مترو. فکر می‌کنم شهرداری نمی‌فهمد از یک‌جایی توی ایست‌گاه باید فلش بگذارد و بنویسد به سمتِ فلان؟ نمی‌فهمد که هیچ نشانی نبود. جلوی آن یکی در، ملّت صف کشیده‌اند چی، دو ردیف. پرچم زده‌اند ایست‌گاه گردش‌گری نوروزی شهرداری تهران. روی هر اتوبوس هم کاغذ چسبانده‌اند و مسیر حرکت را معلوم کرده‌اند؛ یکی می‌رود کاخ گلستان و موزه نمی‌دانم چی و چی. یکی هم موزه‌ی آبگینه و معبد آدریان با باغ ملّی. من می‌ایستم توی صف دوّمی، بیش‌تر به‌خاطر اسم معبد که نشنیده بودم قبلن.

حالا خوب است تاریخ دقیقش یادم نبود. باید یک قراری می‌گذاشتم با شیرین. گفتم امروز. گفتم اگر حوصله دارد یک‌سری هم برویم میدان توپ‌خانه، ببینیم این تورهای تهران‌گردی شهرداری چه‌طوری است. نمی‌دانستم که شانسِ من، سر در باغ ملّی جزو برنامه‌ی امروزشان است. رفتم. زودتر رسیدم و ایستادم توی صف، همه‌جا به نوبت، حتّا برای گردش. من پشت یک مادر بودم با پسر تپلش که عشق موزه بود. پشت من هم مادر و دختری. دیدم ایستاده‌ام با مادر و دختر حرف می‌زنم که صبح رفته بودند میدان بهارستان، توی سانس نه صبحِ تهران‌گردی حضوربه‌هم‌ رسانده بودند. راضی نبودند و فقط مادره از کاروان‌سرای نمی‌دانم چی خوشش آمده بود. از تجریش آمده بودند و گفت آن‌جا خبری نبود از اتوبوس‌های وعده‌داده‌ی قالیباف. هنوز ایستاده بودیم توی صف. یک‌ربع شد تا اتوبوس آمد و تندی پُر شد. می‌خواستیم سرپا سوار شویم که نگذاشتند. ایستاده بودیم و دلم می‌خواست برگردم کرج. دلم می‌خواست صدای راننده‌ای را می‌شنیدم که می‌گوید «کرج، یه نفر» و بعد، می‌رفتم. شیرین تلفن زد و گفت قطار رسیده ایست‌گاه سبلان. گفتم منتظر می‌مانم. مادر پسره‌ی تپل گفت «کاش پول می‌گرفتن و عوضش خوب سرویس می‌دادن.» آقای از طرف شهرداری گفت اتوبوس بعدی توی راه است و بعد، انگار اتوبوسِ دیگری در راه نبود. دوباره تلفن زد و اجازه دادند سرپا سوار شویم. سوار شدیم. فکر شیرین را کردم و گفتم هر وقت رسید، خودش را برساند. به‌من‌چه. حوصله نداشتم. می‌خواستم بروم. تلفن زدم و مسیر حرکت اتوبوس را گفتم که اوّل می‌رود موزه‌ی آبگینه و شیرین گفت می‌آیند آن‌جا. لونا هم بود.

حالم خراب نبود. کاسه و بشقاب‌، شیشه و لعابِ توی آبگینه را دیدیم. بعد هم رفتیم معبد آدریان که پرستش‌گاه زرتشتی‌ها بود. گفتند زن‌ها به‌شرط پاکی وارد شوند و به مردها نفری یک کلاه سفید یک‌بار مصرف دادند. انگار چادرِ دَمِ امام‌زاده‌های ما. خانوم ِ زرتشتی درباره‌ی آتش مقدّس گفت که پشت شیشه بود. درباره‌ی شادی گفت و این‌که ختم ندارند اصلن. پیرمردی پرسید: نماز چی؟ خانوم گفت: نماز اصلن کلمه‌ی زرتشتی است و بعد، دیگر گوش نمی‌کردم. ایستاده بودم جلوی نرده‌های پنجره‌ای که آن‌ورش آتش مقدّس بود. پشت نرده نخود و کشمش ریخته بودند و یک کاسه‌ی روحی هم بود. مناسبتش را نمی‌دانم. هی عکس گرفتم، عکس‌های بد. لونا رفته بود یک گوشه‌ای و «خرده اوستا» می‌خواند. پیرمرد پرسید: نماز شما چند دقیقه طول می‌کشه؟ خانوم مانده بود چی بگوید که گفت: بستگی دارد. ده تا بیست دقیقه. بعد یکی پرسید: روزه هم می‌گیرید؟ خانوم داشت جواب می‌داد. دلم می‌خواست تصمیم بگیرم شاد باشم. شیرین توی حیاط بود. شرط ورود را نداشت. رفتم بیرون و توی حیاط چرخ زدم. شیرین نشسته بود روی ایوان، با پیرمردی گرم گرفته بود که داخل معبد نیامده بود. برگشتم و عکس گرفتم؛ جفتی، تکی. گفت اسمش سبحانی است. گفت توی روزنامه خوانده که توی سال ۸۹، سی و نمی‌دانم چند نفر مُرده‌اند. دختری بود، چادری، تن‌ها. آمد و ایستاد کنارم، پرسید: واقعن داری ازش عکس می‌گیری؟ گفتم: آره. دوباره پرسید: چرا؟ خواستم بگویم نمی‌دانم. خواستم بگویم دوست دارم. خواستم بگویم به‌ تو چه؟ یادم آمد توی توپ‌خانه، آمد از من پرسید کدام اتوبوس، کجا می‌رود؟ گفتم برایش. بعد گفت: می‌آی با اون اتوبوس بریم؟ اتوبوسی را نشان می‌داد که می‌رفت کاخ گلستان. نگفتم به چه مناسبت؟ نپرسیدم من و تو صنمی داریم با هم؟ معبد را بهانه کردم که دلم می‌خواهد ببینم. پرسیدم: چرا نیومدی تو؟ منظورم داخل معبد بود. گفت: پاک نیستم. دیگر بهش فکر نکردم. رفتم از دیوارها عکس گرفتم، الکی. شیرین با یکی دیگر گرم گرفته بود، مرد کچلِ مشکوک‌طور که می‌گفت اجدادش زرتشتی بودند. سبحانی گفت: اجداد همه‌مان زرتشتی بودند. مرد کچلِ فلان گفت که شجره‌نامه دارد. حسِ بدی داشتم بهش. کشیدم کنار، کنار شمعدانی‌ها و از ماهی‌ها عکس گرفتم توی حوض و هی سعی کردم به شادی فکر کنم.

بعد از باغ ملّی، حالم خراب شد. دوربین را جمع کردم و اگر لونا نبود که حواس‌ام را پرتِ رنگ و نقش کاشی‌ها کند، حتمن توی بغلِ سربازهای هخامنشی ساختمانِ سابق شهربانی گریه می‌کردم. شیرین هنوز با مردِ کچلِ فلان بود. من به کودتای ۲۸ مرداد فکر می‌کردم، به کاشانی. به مصدّق. به علی‌خان و به هولدرلین فکر می‌کردم که پارسال، هشتم فروردین با من بود و امروز نبود. نبود، همین.

الان خو‌ب‌ام و درهم‌نویسی‌ام فقط برای ثبتِ هشتم فروردین بود. برای این‌که وقتی برگشتم خانه، رفتم فلدر عکس‌های پارسال را نگاه کردم و فکر کردم چه‌قدر عکس‌هایی که امسال گرفتم بدتر است و نه بد! برای این‌که یادم بماند و هشتم فروردین نود و یک آن‌قدر از تهران دور بشوم که خاطره‌ی باغ ملّی از هزارفرسخی خیال‌‌ام نگذرد.

و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
*

۱٫ اوّلیّن‌ انشای عمرم را درباره‌ی دو هفته‌ای نوشتم که در دِه بودم، تابستانِ بیست سالِ پیش. با همه‌ی فراموشی‌کاری‌های‌ام خوب یادم هست که درباره‌ی چی نوشته بودم و بعد، وقتی‌ انشا را می‌خواندم، بچّه‌های کلاس روده‌بُر شده بودند از خنده. من استعداد خاصی برای بامزگی نداشتم، برخلافِ حالا دخترِ خجالتیِ کم‌حرفی بودم. نوشته‌ام هم بیش‌تر غم‌انگیز بود تا فکاهی. موضوع چی بود؟ تابستان خود را چه‌گونه گذراندید؟ تابستان‌ خودم را چه‌گونه گذرانده بودم؟ گفتم که، رفته بودم دِه، دو هفته و هفته‌ی اوّل من بودم با مادربزرگ‌ام. پدربزرگ‌ام را خیلی کم‌تر یادم است ولی، زنده بود هنوز. قرار بود پدر و مادر و بچّه‌ها آخر هفته‌ی اوّل بیایند دِه، وقتی‌که تعطیلاتِ تابستانی بابا‌ی‌ام شروع می‌شد. من زودتر آمده بودم، چون دِه را دوست داشتم، لج‌باز بودم و می‌دانستم چه‌طوری کولی‌بازی دربیاورم تا راضی شوند مرا بفرستند خانه‌ی مادربزرگ‌ام. ازم قول می‌گرفتند که از خانه بیرون نروم، خانه‌ی مامان‌بزرگِ این‌وری (مادر پدرم) بمانم و نروم آن دستِ رودخانه، خانه‌ی پدربزرگِ مادری‌ام. من قول می‌دادم، به شرفِ این و آن. کافی بود سوار مینی‌بوس بشوم و بعد از آن چهار ساعتِ لعنتی به‌نظر تمام‌نشدنی، سر جاده پیاده شوم، کنار قبرستان. ساکِ لباس‌های‌ام را می‌گذاشتم توی اتاق زیرشیروانی و بعد، از خانه می‌زدم بیرون. یک‌جورِ مارمولک‌وار که مادربزرگ‌ام نمی‌فهمید و مجبور می‌شد همه‌ی کوه و کمرِ حوالی خانه را بگردد و همیشه می‌ترسید که افتاده باشم توی تنور. من می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگِ آن‌وری، با خاله‌‌ام آشِ الکی می‌پختم. اجاق درست می‌کردیم با سنگ، هیزم جمع می‌کردیم و با نفت و کبریتی که یواشکی کِش رفته بودیم، آتش به پا می‌کردیم. قابلمه‌ی کوچکِ پُرآب را می‌گذاشتیم روی اجاق تا به قُل‌قُل بیفتد، و بعد گزنه و پنیرک و واش و فلان را خورد می‌کردیم توی آب، ریزِ ریز. بوی گندِ علف‌های پخته که بلند می‌شد یعنی آش آماده است و کاسه‌کاسه می‌کردیمش، به اسمِ نذری می‌بردیم پای تیرچراغ‌برق، جلوی گربه یا توی آخور گوسفندهای بابابزرگ خالی می‌کردیم. نذری‌بازی که تمام می‌شد، می‌رفتیم تا رودخانه و مُرده‌بازی می‌کردیم. به خاله‌ام یاد داده بودم که چه‌طوری با خاک‌های کنار رودخانه آدمکِ گِلی درست کنیم. من برای آدمک‌های گِلی داستانِ زندگی می‌ساختم و برای خاله‌ام تعریف می‌کردم که یارقلی شوهرِ کی بود، چندتا بچّه داشت و چه‌قدر زندگی کرد و چه‌طوری مُرد. ما توی زندگیِ یارقلی نقشی نداشتیم تا بعد از مرگ. آن‌وقت یکی‌مان تابوت می‌ساخت و آن یکی هم می‌شد گورکَن. تنِ بی‌جانِ گِلیِ یارقُلی را خاک می‌کردیم هم‌آن‌جا کنارِ رودخانه و خاله‌ام را توجیه کرده بودم که اگر تعدادِ مُرده‌های گِلی به دوهزارتا برسد، آن‌وقت دِه بهشت می‌شود. من از جهنم می‌ترسیدم، از قبرستانِ نزدیکِ خانه‌‌ی مادربزرگِ آن‌وری می‌ترسیدم، از مُرده‌های واقعی هم. درعوض، بهشت و رودخانه و قورباغه دوست داشتم. خوش‌آیندترینِ تفریحِ بچّگی‌ام در دِه این بود که بچّه قورباغه جمع کنم توی شیشه‌های مربّا یا با خاله‌ام برویم توی رودخانه، مثلن شنا. مادرم از جفتِ این دو کار بدش می‌آمد و من نمی‌فهمیدم خدا چه‌طوری می‌خواهد مادر را به بهشت ببرد. بهشت که بی‌ رودخانه و قورباغه نمی‌شود، می‌شود؟ آن تابستانِ نُه سالگی، بخت یارم بود و علاوه‌بر بچّه‌قورباغه‌های همیشگی، یک قورباغه‌ی تپلِ حسابی هم گرفته بودم و توی یک هفته‌ای که مادر و پدرم نبودند عشقِ دنیا و عقبا را کرده بودم. روزها، قورباغه را می‌گذاشتم توی کیسه‌ی پلاستیکی، با خودم می‌بردمش کوه و باغ. شب‌ها هم می‌خواباندمش توی قابلمه‌ی روحیِ اسباب‌بازی‌‌ام. خاله‌ام می‌گفت قورباغه زن است. می‌پرسیدم از کجا فهمیدی؟ خاله‌ام لای پای قورباغه را باز می‌کرد و می‌گفت از این‌جا. من هر چی نگاه می‌کردم به آن‌جای قورباغه زن بودنش را نمی‌فهمیدم و فقط رو حسابِ این‌که خاله یک سال بزرگ‌تر بود حرف‌اش را قبول کردم. بعد هم که گفت قورباغه حامله است، دوباره حرف‌اش را قبول کردم. خاله‌ام غیر از مادرم، دو خواهر بزرگ‌تر داشت که عروسی کرده بودند و این چیز‌ها را بهتر می‌دانست. دیگر قورباغه را نمی‌بُردیم کوه، می‌نشستم توی ایوان، قابلمه را می‌گرفتم بغل‌ام و هی نگاه‌اش می‌کردم تا لحظه‌ی به دنیا آمدنِ بچّه را از دست ندهم. این روال چند روز ادامه داشت و مادربزرگ‌ام هر کاری کرد تا قورباغه را سربه‌نیست کند نتوانست تا این‌که یک‌روزی صبح، وقتی مینی‌بوس رسید دِه، به من گفت مامان و بابای‌ام آمده‌اند. من نگاه کردم به سرِ جاده، یک زن و مرد با دو بچّه ایستاده بودند آن دور، ساک‌های‌شان را از صندوق درمی‌آورند. گفتم لابُد خودشان‌اند. من از مادرم می‌ترسیدم، عینهو چی. اگر قورباغه‌ی توی قابلمه را می‌دید، پوست از سرم می‌کند. شک نداشتم مادربزرگ‌ام درباره‌ی آن چند جفت دمپایی‌ هم که توی رودخانه  آب داده بودم به مادرم می‌گفت. خواستم قابلمه را قایم کنم که هُل شدم، سُر خوردم و قورباغه پرت شد بیرون. از ایوان افتاد پایین، لای سنگ‌چینِ دور باغچه و دیگر …. نمی‌دانستم چه کار کنم؟ بچّگی‌ام برخلافِ حالا خیلی معتقد بودم نباید گریه کنم و کم بیاورم. یک‌جور کل‌کل بود با برادر بزرگ‌ترم که فکر می‌کرد رئیس است و من نمی‌خواستم ضعیف باشم. از زمین بلند شدم، انگار نه انگار. رفتم تا سر پلّه، چشم کشیدم تا جاده، آن‌جا که مینی‌بوس ایستاده بود و آن زن و مرد … مینی‌بوس دیگر نبود، هیچ زن و مردی هم در راه نبودند تا به خانه برسند. مادربزرگ‌ام ایستاده بود توی چارچوبِ در، پرسیدم: بابا و مامان‌ام کو؟ خندید و چیزی نگفت. بعد هم رفت آن طرفِ ایوان، قابلمه را برداشت از روی زمین و ایستاد جلوی نرده‌ها، توی باغچه را نگاه کرد و پرسید: در قابلمه رو کجا انداختی؟ این‌بار من چیزی نگفتم. از پلّه‌ها دویدم پایین و جاده‌ی خاکی را گرفتم و رفتم سمتِ آن‌ دستِ رودخانه. صدای مادربزرگ‌ام را می‌شنیدم که پشتِ رفتن‌ام می‌گفت چغولی‌ام را به مادرم می‌کند و وای به حال‌ام و چنین و چنان. من تا خانه‌ی بابابزرگِ آن‌وری یک نفس دویدم و بعدش را دیگر یادم نیست و فقط یادم هست که توی انشای‌ام هم تا این‌جای تابستانِ آن سال را تعریف کرده بودم.

۲٫ بعد از پنج، شش سال چند روز قبل رفته بودم دِه‌مان و یک شب هم ماندم. از خانه‌های کاه‌گلیِ تیرچوبیِ قدیمی فقط یکی، دو خانه مانده بود. زلزله دخلِ همه‌ی گذشته را آورده بود، حتّا مسیر راه‌های کنارِ رودخانه یا مال‌روهای روی کوه عوض شده بود. دِه به جای مردمِ محلّی یا شهری‌های قوم و خویش، پُر بود از کارگرِ کُرد و افغانی با کامیون‌های ماسه و سیمان. با این‌که آبِ رودخانه کم بود، علاوه‌بر پُل اصلی، چهار پُلِ کوچک‌تر هم ساخته بودند. حالا در بیش‌تر خانه‌ها تلفن است. هرچند موبایل هنوز آنتن نمی‌دهد مگر بالای کوه، آن طرفِ منطقه‌ای که اسمش «موز» است. تلویزیون مثل قبل، یکی دو کانال را می‌گیرد، ولی برفکی. دور قبرستان را هم سیمِ توری کشیده‌اند و در گذاشته‌اند برای‌اش و مادربزرگِ این‌وری هم آن‌جا خوابیده، کنارِ بابابزرگی که خیلی سال قبل مُرده است. با این‌که همیشه می‌گویم دل‌ام یک‌جایِ دنج می‌خواهد که خیلی خلوت باشد، ولی در سکوتِ ناشناسِ دِهِ آبا و اجدادی‌مان بهم بد گذشت، خیلی.

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ‌چیز
نه این دقایق خوش‌بو که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب‌بوست
نه هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند
و فکر می‌کنم
*

۳٫ سفر بی تو، فقط خستگی‌ست.

* سهراب سپهری + چند عکس دیگر در این‌جا

کاشان، میدان منتظری؛

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
«چه آسمان تمیزی!»
و امتداد خیابان غربت او را برد.
**

:: توی میدان پانزده خرداد ایستاده بودی بل‌که تاکسی گیر بیاوری و بیایی ترمینال پی من. زنگ می‌زنم تا بگویمت این‌جایی که پیاده شده‌ام ترمینال نیست و می‌گویی منتظر بمانم تا برسی. لحظه‌هایی در زندگی است که آدم نگاهِ زنِ همیشه مسافری را با خود دارد. کوله‌اش را انداخته روی دوش و در مجاورتِ میدانِ غریبه‌ای نشسته به انتظاری که او را به بهشتِ زندگی‌اش می‌برد و می‌گوید برقص؛ از شانزدهم اردی‌بهشتِ پارسال تا شانزدهم اردی‌بهشتِ ام‌سال. یک نیک‌بختیِ مُدام.

:: حالا به تو نزدیک‌ام و در امتداد خیابان‌های خلوتِ کاشان، قدم‌زنان می‌رویم و بوی آشنایی نفس‌ام را پُر می‌کند. نگاهت می‌کنم و زنِ مسافر از چشم‌هایم می‌گریزد؛ «موطن آدمی در قلب کسانی است که دوستش دارند.»***

:: تو با موهای بلند و من با روسریِ گل‌دار تصمیم گرفته بودیم این‌جا باشیم؛ مهم نبود که شهر را نمی‌شناختیم یا ده ساعت زمانِ کمی بود برای عبور از همه‌ی حافظه‌ی تاریخیِ کاشان. می‌خواستیم به جای تصویر زنده‌ی این خورشید که توی گلوی شهر مانده بود یک قصّه‌ی رئال بسازیم از دو نفر که در خاطره گم نمی‌شوند و به راهِ جهان هم‌سفر می‌مانند.

:: ام‌روز دیگر آن پیکانِ سفید و راننده‌ی خوش‌حوصله‌اش نیستند مگر من و تو در نقش راوی‌. بیا در این صفحه‌ از طعمِ نان سنّتی بنویسیم با عطرِ خوبِ گلاب. دوباره برگردیم به ابتدای مسیر آبشار، لواشک و آلو بخریم و تنِ زنده‌ی کوچه‌های نیاسر را لمس کنیم و بی‌خیال بنشینیم زیرِ سایه‌ی درخت، سفره‌ی خاطره پهن کنیم و در چرتِ بعدازظهر نطفه‌ی فرداهای قشنگ را بسازیم. بعد، چای بخوریم و من هوسِ قیسی بکنم با برگه‌ی زردآلو. تو هم شاعر بزرگی باش که باغ‌ترین ترانه‌های دنیا را در حاشیه‌ی مکدّر زمین آباد می‌کند.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمتِ جوهر پنهان زندگی می‌رفت،
به غربت تر یک جوی آب می‌پیوست،
به برق ساکت یک فلس،
به آشنایی یک لحن،
به بی‌کرانی یک رنگ
.****

* در عشق سفر کردم ** سهراب سپهری *** مارگارت بیگل **** دوباره از سهراب.

:: نمی‌دانم کدام شب، خواب می‌بینم که در فرودگاه هستم با همه‌ی دوستانِ عمرم. بلیت من اشکالی دارد انگار. مانده‌ام این‌ورِ گیت و باقی همگی آن‌ور. هواپیما به‌وقت پرواز می‌کند و من می‌مانم و خودم. گریه‌ام نمی‌گیرد ولی، تنگ‌ام چرا. به رفقایم که نمی‌شود، می‌شاشم به خودم.

:: بادِ بدی بود. دست‌هایم هنوز از زور سوزِ گز‌گز می‌کند. فکر می‌کنم باید خاطرات بنویسم که یادم نرود ام‌روز چه همه محبّت کردم به هم‌این بادِ بد و خندیدم. والله، دلم هیچ غلطِ دیگری نمی‌خواست.

:: صبح می‌روم برج آزادی. دو هزار تومان می‌دهم که از آن ارتفاع هم تماشا کنم در چه وسعتی از زمین و با چه جمعیتی از مردم، تن‌هام.

:: شهر را نگاه می‌کنم و می‌خواهم عکس بردارم که می‌بینم دوربین مموری ندارد. به تو که می‌گویم جواب می‌دهی: «من معتقدم کارت حافظه‌ی خودت رو گم کردی اصلن.» من ایستاده‌ام و می‌توانم رنگِ همه‌ی خاطره‌های‌ام را توی این شهرِ بی در و پیکر پیدا کنم که با انگشت نشان بدهم من از آن خیابان با چه دلی گذشتم یا کدام خاطره را دورِ فلان میدان جا گذاشته‌ام یا از کجا با گریه برگشتم خانه و … امّا پیامکِ تو را بی‌جواب می‌گذارم. این تهرانِ تلخ و شیرینِ پُرقصه از سرم که نمی‌گذرد؛ از دلم می‌گذرانم این فکرها، خاطره‌ها، آدم‌ها را.

:: توی برج نمایش‌گاهی بود از کانی‌ها و سنگ‌های قیمتی؛ علاوه‌بر رشته‌های تسبیح با دانه‌های رنگیِ خوش‌تراش، کلّی هم آویز و انگشتر و ساعت بود با مجسمه. یادم بماند برای عروسی‌ام به جای سرویسِ طلا، کوارتز صورتی بخریم یا جاسپر و فیروزه‌ی آبی.

:: تکمه‌ای را در آن باکسِ بزرگی که گذاشته‌اند کنار پیانو فشار می‌دهد و بعد موجودِ بی‌ریختِ سیم‌پیچی با دست‌های چغرِ شروع می‌کند به هنرنمایی و آهنگی را می‌زند که هیچ به دلم نمی‌نشیند. از خانومِ راه‌نما می‌پرسم:«گفتین کی اختراع کرده این روباتِ پیانوزن رو؟» حواسم بود که وقتِ معرفی چی گفت. گفت «توسط جمعی از مهندسین ایرانی.» دوباره هم گفت:«توسط جمعی از مهندسین ایرانی.»

:: تابلوهای نقاشی را یکی‌درمیان نگاه می‌کنم تا بیش‌تر از این تو را معطل نکرده باشم. امّا وقتِ بیرون آمدن، آقای کارمندِ برج می‌خواهد روباتِ پاسخ‌گو را نشان‌ام بدهد. نمی‌گویم که تو منتظری و دوباره آن چند پله را برمی‌گردم پایین و می‌ایستم جلوی روباتِ پاسخ‌گو. سلام و علیک می‌کنیم با هم و خوش‌آمد می‌گوید به من که من تشکّر می‌کنم ازش و زل می‌زنم به آن قیافه‌ی مضحکی که دارد با آن سر و ریختِ عجیبِ حلقوی که خودش می‌پرسد: «سؤالی نداری؟» با خودم می‌گویم:«سؤال؟ … اممم … کی می‌شود که من زورم برسد به زندگی؟ که این رخت‌شویِ توی دلم رفته باشد به درک؟ که از در و دیوار و سقفِ زندگی‌ام تن‌هایی آوار نشود هی؟ …» بعد، به خودم می‌آیم:«ازش بپرسم اون روباتِ پیانوزن رو کی اختراع کرده؟» خنده‌ام می‌گیرد. اگر تو بودی لابد می‌گفتی «گیر نده.» از روبات سؤالی نداشتم. می‌دانم برج را کی ساخته و در چند سالگی و به دستور چه کسی و با چه هزینه‌ای و با چه فلسفه و بر چه اساسی و … 

:: اگر این‌قدر وامانده و تک‌افتاده به‌نظر نمی‌رسید، می‌توانستم شهرک سی‌نمایی غزالی را دوست داشته باشم، که خیال کنم توی آن خانه‌ی کاه‌گلیِ روبه‌روی پادگان عشرت‌آباد زندگی کنیم، که تو کافه داشته باشی توی لاله‌زار، که یک آخر هفته‌ با فری برگردی خانه، که نشسته‌ باشیم توی ایوان و بساطِ چای با سماور ذغالی به‌راه و نان داغ و برشته با پنیر و گوجه و خیار و از عید بگوئیم، که چه خوش‌خاطره گذشت امّا، زود. من امنیّتِ خاطره را دوست دارم بس‌که شک‌ناپذیر است و قطعی؛ که می‌توانم مطمئن باشم دوازدهم فروردینِ پارسالِ من با تو گذشت، که دوازدهم فروردینِ ام‌سال هم.

قبلی‌ها؛ هشتم فروردین، دهم فروردین

حیف، دیر خبردار شدیم از برنامه‌ی تورهای گردش‌گری تهران قدیم که انگاری از دوم فروردین شروع شد و تا ام‌روز هم ادامه داشت. چهارتا مسیر معرفی شده بود از ایست‌گاه‌های مختلف؛ ایست‌گاه امام خمینی، کاخ و موزه‌ی سعد‌آباد، ایست‌گاه میدان بهارستان.
حالا من نمی‌دانم چه‌طوری می‌شود آدم در چهار ساعت (از ساعت ده و نیم تا دو بعدازظهر) علاوه‌بر سردرباغ ملّی از موزه‌های پست، ایران باستان و آبگینه با کلیسای مریم مقدس، مدرسه‌ی فیروز بهرام، آتش‌گاه آدریان، میدان شاپور با میدان ارگ و کاخ گلستان بازدید کند و به زیارت امام‌زاده سیدنصرالدین هم برود. ما که فقط برای تماشای سردرباغ ملّی با میدان مشق چهار ساعت وقت گذاشتیم. دی‌روز هم  سفر درون‌شهری‌مان را از ساعت یازده شروع کردیم و تا بعدازظهر غیر از پارک‌شهر، موزه‌ی هلال‌احمر را دیدیم و بعد هم رفتیم کافه‌ نادری؛ من و اتل متل.

موزه‌ی هلال احمر یک ساختمانِ قدیمی بود با نمای بی‌ریخت و دیوارهای نم‌دار و گچ‌های ریخته که در آن‌جا به بدترین شکل ممکن! آثار حجمی و نقاشی‌های استاد علی‌اکبر صنعتی را به نمایش گذاشته بودند. هم مجسمه‌های عظیم‌الجثه‌ی شخصیت‌های مشهور مثل گاندی و مسیح و دهخدا و … دیدنی بود هم مردم عادی مثل کارگرها و بچّه‌های یتیم و زن‌های فقیر و …. علاوه‌براین، دو فضای سه‌بعدی هم درست کرده بودند با آینه به اسم بهشت و جهنم؛ جهنم پر از سرهای بریده بود با مار و …. در بهشت هم هیچ خبری نبود مگر یک عالمه میوه‌های رنگی.

والله، من بلد نیستم درباره‌ی زیباییِ بهاریِ پارک شهر برای‌تان بگویم، حتّی با عکس. از من به شما نصیحت، تا این لاله‌های رنگینِ نازنین زنده‌اند یک‌سری به پارک‌شهر بزنید. در عکس هم سربازِ خسته‌ی وامانده‌ی خواب‌آلودی را می‌بینید که نزدیک به یک ساعت سوژه‌اش کرده بودیم برای عکاسی.

من روحاً علاقه‌ای ندارم به کافه‌نشینی و برای رفتن به  کافه نادری انگیزه‌ای نداشتم مگر دیدار از مکانی که قبل‌تر پاتوق صادق هدایت و فروغ و سیمین دانشور و …. بود. در این حد، کنجکاوری‌ام ارضاء شد، ولی آن فضا و ادا را دوست نداشتم مگر باغ‌چه‌ا‌ی که پشت کافه بود؛ باغ‌چه‌ی شلخته‌ی درب و داغونی که جان می‌داد برای خیالاتِ مرموزِ جنایی. 

+  از لحاظ مملکته داریم؟

من که از سوء القضای دی‌شب نوشتم چرا از حسن‌ القضای امروز نگویم که با هم رفتیم باغِ ملّی و تاریخِ کوچه‌های قدیمِ تهران را ورق زدیم و توی حرف و رؤیا برای خودمان خانه‌ای ساختیم که ساده بود با بوی خنده و گرمای آینده. حالا پشت مونیتور نشسته‌ام و چه‌قدر عکس‌ دونفره‌ی پُرلبخند دارم که عطر این بهار را در همه‌ی فرداهای سرد و سخت منتشر می‌کند.

* * *

پیش‌نهاد می‌کنم با مترو بروید تا ایست‌گاه توپ‌خانه و بعد دورِ میدان بچرخید. کمی بعدتر، خودتان را ‌می‌بینید در خیابان امام؛ بله، شما ایستاده‌اید در مجاورتِ سر در باغ ملّی. این‌جا میدان مشقِ سابق و ام‌روز شما جای آن قشون عظیمِ قاجار را خالی کنید؛ از ذهنِ سنگ‌فرش‌های این خیابان بگذرید و حافظه‌ی ستون‌های آجری ساختمان‌های کهنِ آن زمان را لمس ‌کنید. به روح زنده‌ی کاشی‌های فیروزه‌ای سلام کرده و از اشتیاقِ پنجره‌های هلالی بگذرید و خودتان را غرقِ لذّت کنید با خیال‌های شیرینِ دور…

اگر رفتید به تماشای سر در باغ ملّی، موزه‌ی سکه، پست و موزه و کتاب‌خانه‌ی ملک را هم در مسیر خواهید دید و در آن حوالی، موزه‌ی صلح را. بعد هم بروید پارک‌شهر، عجیب بهاری شده است و با آن آب‌نما و گل‌های رنگارنگِ خوش‌بو، بی‌اندازه زیبا.




درباره‌ی سر در باغ ملی و آثار تاریخی و دیدنی آن احوالی این‌جا و این‌جا و این‌جا را بخوانید. دوست داشتید یک نگاهی هم بیاندازید به دانش‌نامه‌ی آزاد شهر تهران و یا سایت گردش‌گری مجازی تهران + قطب گردش‌گری تهران از لحاظ مملکته داریم؟

* … و من چه‌قدر از همه‌ی چیزهای خوب خوش‌ام می‌آید!

عکس‌ها هم از خودمان

شاید هم اشکال از من باشد، مثلن کمبود نوراپی‌نفرین، دوپامین و این‌جور کتکولامین‌ها در مغزم. می‌خواهم بگویم اگر من نمی‌توانم در یادآوری سفر دیروز به‌قدر تفرش و یا حتا کویر مرنجاب هیجان‌زده باشم یعنی یک جای کار می‌لنگد!

به گمانم دیروز شاد بودم. ماسوله هم صمیمی بود و آرام و باران‌ریز. می‌توانم به ماسوله فکر کنم و باشکوه‌ترین رؤیاهای زندگی‌ام را به این روستا کوچ بدهم؛ قدم‌زدن در کوچه‌پس‌کوچه‌های روشن و رنگی، رفتن تا خنکای زلال چشمه‌های آن حوالی، پرسه‌زدن در بازار و هی ذوق کردن برای عروسک‌های کوچک کاموایی، ردیف گل‌دان‌های شمعدانی و فضای متبرّک امام‌زاده، به گاهِ دل‌تنگی. این رؤیای من است؛ بنای لحظاتی خوش‌رنگ بر پایه‌ی سکوت و نوعی خلوتِ شاد که همه‌ی تخیلات آدمی در آن متجلّی  می‌شود.

می‌خواهم بگویم اگر شکل و شیوه‌ی زندگی‌ام به اراده‌ی من بود، یک خانه‌ی کوچک می‌خواستم در ماسوله با ایوان و پنجره‌های مشبک چوبی و پرده‌های معطر آویخته. آن‌وقت بلد بودم احساسات یک پرنسس واقعی را داشته باشم در یک سرزمین رؤیایی.

اتوبوس و باقی هم‌سفران ساعت دوازده از میدان هفت‌تیر حرکت کردند و چهل و پنج دقیقه‌ی بعدتر، در حاشیه‌ی اتوبان تهران – کرج بود که من به گروه پیوستم. برخلافِ این دو سفر قبلی، من و دوستان هم‌جوار نبودیم و با فاصله‌ای قابل‌توجه، دو نفر ته اتوبوس، یکی در میانه و دیگری جلوی اتوبوس نشسته بودیم تا مقصد. این یعنی غر!

طبق معمول تورهای چیلیک، برنامه‌ی معرفی دوستان توسط آقای چیلیک اجرا شد و بعدتر، بسته‌ی فرهنگی سفر توزیع شد که علاوه بر بروشور و فال حافظ، این‌بار حاوی نقشه‌ی استان گیلان و کارت پستال زیبایی از عکس‌های «ساسان مؤیدی» بود.

برنامه‌ی بعدی، صرف صبحانه بود در پنج کیلومتری ماسوله و ساعتی بعدتر، عکاسی از این روستای تاریخی، ناهار و بازگشت.

* عکس‌ها از خودمان

پنج‌شنبه – ۲۳ / مهرماه / ۱۳۸۸

پیش‌تر، درباره‌ی تورهای عکاسی چیلیک نوشته بودم. تیرماه بود. ته سفرنامه‌ی تفرش، اشاره هم کرده بودم به برنامه‌ی آینده‌ی تور که یحتمل «قلعه رودخان» باشد و الان آمده‌ام خبر بدهم؛ دوستان خوب‌! منتظر باشید دو، سه هفته‌ی آینده برنامه‌ی قطعی سفر یک‌روزه به قلعه‌ی یادشده از سوی پایگاه عکاسی چیلیک اعلام خواهد شد. هم‌چنین، خبرسوخت‌شده‌ای هم دارم برای‌تان؛ بنده روز گذشته مسافر کویر مرنجاب بودم به هم‌راه دوستان و عده‌ای از اعضای پایگاه عکاسی نام‌برده.

ثبت‌نام و شروع سفر شبیه قبل بود. منهای ساعت حرکت که یک روز مانده به پنج‌شنبه از سه و نیم صبح افتاد به دوازده شب. اتوبوس سبزرنگِ سفر قبلی هم شده بود یک اتوبوس زرد! با سی و چند نفر هم‌سفر که بنابر آمار قریب به بیست درصد ایشان چهل سال به بالا سن داشتند و مابقی کم‌تر. جمعیت شایان توجهی نیز مجرد بودند – سلام جلال – اما خبر خوشِ امید‌انگیز این‌که امروز دو نوگل خندان که در تفرش هم‌سفر ما بودند به عقد هم‌دیگر درخواهند آمد. از لحاظ مراتب تقدیر از این حرکت و بیان تبریک و ابراز شادمانی عرض کردم.

بی‌تأخیر و توقف‌های سفر تفرش، نیم‌ساعت مانده به اذان صبح رسیده بودیم به امام‌زاده محمّد هلال بن علی‌ (ع) در کاشان. نمای ورودی امام‌زاده، با آن صحن وسیع، ترکیب عالی رنگ کاشی‌ها و انعکاس‌های نور در شفافِ آینه‌کاری‌ها به علاوه‌ی زیبایی گنبد و گل‌دسته‌ها و این‌جوری که خلوت بود در ابتدای صبح، بهانه شد برای یک دل سیر گریستن‌ام که مثلن بروم کنجِ کوچکی را پیدا کنم و نشسته باشم روبه‌روی ضریح و طی فرایند برون‌ریزیِ دل‌تنگی‌هایم، اشک بریزم هی و کسی سؤال‌پیچ نکند مرا از برای علّت که یعنی آدم یک‌سری دردهای ناگفتنی دارد که هنوزم «نهفته به ز طبیبان مدّعی».

پس از ادای فریضه‌ی نماز صبح‌گاهی و قضای حاجت، حرکت کردیم تا وقت مناسب برای عکاسی از منظره‌ی طلوع ِ خورشید در کویر تلف نشود.  بیست، سی دقیقه‌ی بعدتر بود که اتوبوس توقف کرد و دوستان عکاس پخش و پلا شدند در دشت و دوربین به دست، در کمین خورشید بودند تا طلوع که از آن منظره‌های کارت‌پستالیِ خاص بود که آدم دوست دارد عکس‌اش را با سایز خیلی بزرگ چاپ کند و قاب بگیرد و بزند سینه‌ی دیوار و بنشیند به تماشا و خیال‌پروریِ دوباره‌ی خاطره‌هایی که امیدهای تازه‌ای را در آدم زنده کرده‌اند و حالا شده‌اند بهانه‌ی تداعیِ روزهای خوبِ رفته از دست و مانده به یاد. از آن خاطره‌هایی که پُر شده‌اند از لحظه‌های گرگ‌ومیش که مردّدی بین ماندن و رفتن و وصفِ ماجراهایی که فقط خودت درک می‌کنی چرا به عذاب خودت نشسته بودی در آن وقت.

با دوباره‌ی حرکت عازم کویر مرنجاب شدیم و در این فاصله، صبحانه را در اتوبوس صرف کردیم و دل و روده‌ای ازمان رفت که رفت.

بعد، این را هم بنویسم؛ از مرورِ حرف و حدیث‌های هومن و خاطره‌هایی که تعریف می‌کرد درباره‌ی سفرهای چندباره‌اش به مرنجاب، عظمتِ پُرقدر کویر، زیبایی‌های شگفت در ساحتِ سادگی. یادِ وقتی که ایران بود و همان یکی، دو دیدار و چه‌همه گفت‌وگوهایی که مخاطبی داشتم به دور از تصورهای معمول و احساسات شتاب‌زده، هم‌راهِ هم‌دلی بود. از آن‌ نوع رفقا که مثال نقض‌اند برای ادعایی که می‌گوید دوستی دختر و پسر محال است بی‌ اعمال فاکتور جنسیّت.

مرنجاب خالیِ یک‌دستِ سرشاری بود. تجلّی اعجاز و تجمّع نشانه. آدم دلش می‌خواست در آن خلوت تن‌های تن‌ها باشد با فیگورهای ممتازِ فیلم‌های معناگرا که مثلن دختر سرگشته‌ی پریشانی با دغدغه‌ها‌ی ذهنیِ پیچیده‌ای باشم که خسته از همه، افسرده از خویش به پناه آمده است در پهنای بی‌حدِ کویر و تن به خاک سپرده از لحاظ مبنای مادی خلقت و دل به آسمان پیوند زده از لحاظ سرشت و فطرت و مگر نه‌این‌که در کویر فاصله‌ای نیست بین آسمان و زمین و آن خط افق در دوردست با غلبه‌ی رنگ‌های سرخ و نارنجی و مثلن نوشتن به مثابه‌ی استغاثه‌ای از برای یافتن راه. عاشقانه‌ای غم‌ناک پُر از آرزوهای رفته از یاد، حسرت‌های مانده بر دل، سرابِ رؤیاهای شیرین و مبعوث شدن تخیّل تا پیام‌آورِ نقطه‌ای باشد برای ختمِ این برهوت که واقعیّتِ دنیاست و صدای دورِ آوازی نم‌ناک محض بازگوییِ حکایتِ دریایی سابق در حافظه‌ی زمین که اینک، کویری‌ست در نزدیکی تهران.

توقف بعدی، کاروان‌سرای مرنجاب بود و بعدتر، چاه معروف آن‌جا و دریاچه‌ی نمک و جزیره‌ی سرگردان که من خواب‌‌ام بُرده بود دیگر و همین تا بازگشتِ دوباره به امام‌زداه هلال. ناهار و نماز و …

<>

+ پیش‌نهاد می‌کنم مسئولان محترم سازمان میراث فرهنگی و گردشگری و اینا یه سفر داشته باشن به تپه‌های شنی دوبی و موقعیت و امکانات و … اون‌جا رو مقایسه کنن با کویر مرنجاب. خجالت‌تون نمی‌آد جدن؟

+ از مسافرت با بزرگ‌سال‌هایی که معتقدند به خواب در رأس ساعت و حضور دست ‌به سینه بی‌زارم.

+ از تکراری‌های سفر به تفرش و مرنجاب این‌که دوباره بسته‌ی فرهنگی‌ام را در اتوبوس جا گذاشتم و دوباره به عنوان خوش‌خنده‌ترین انتخاب شدم و دوباره با زهرا بودم.

+ این‌بار عکاسی هم کردم. با تشکر از مهدی بابت دوربین و محبت ایشون.

+ اشاره می‌کنم به حضورِ خوب معصومه و مریم (از دوستان زهرا) و ایشون.

+ اجازه می‌خوام که محمّدرضا رو به عنوان پدیده‌ی این سفر معرّفی ‌کنم.

+ پانتومیم‌بازی در اتوبوس عالی بود.

+ فال حافظ‌ این سفر  رو دوست داشتم. ولی وقتی آقای چیلیک سؤال کرد فال کی به دلش نشست من توی مود لج بودم و نگفتم.

+ تأکید بر جای خالی ایشون.

{به روایت کلبه‌ی دنج؛ کویر مرنجاب،این‌جا تجلی وسعت سرکشی‌ست. نمای مقاومت و ایستادگی. جایی که کلام از احساس عریان می‌شود و بی‌رحمی و سرکشی‌اش عیان.}