شاید هم اشکال از من باشد، مثلن کمبود نوراپینفرین، دوپامین و اینجور کتکولامینها در مغزم. میخواهم بگویم اگر من نمیتوانم در یادآوری سفر دیروز بهقدر تفرش و یا حتا کویر مرنجاب هیجانزده باشم یعنی یک جای کار میلنگد!
به گمانم دیروز شاد بودم. ماسوله هم صمیمی بود و آرام و بارانریز. میتوانم به ماسوله فکر کنم و باشکوهترین رؤیاهای زندگیام را به این روستا کوچ بدهم؛ قدمزدن در کوچهپسکوچههای روشن و رنگی، رفتن تا خنکای زلال چشمههای آن حوالی، پرسهزدن در بازار و هی ذوق کردن برای عروسکهای کوچک کاموایی، ردیف گلدانهای شمعدانی و فضای متبرّک امامزاده، به گاهِ دلتنگی. این رؤیای من است؛ بنای لحظاتی خوشرنگ بر پایهی سکوت و نوعی خلوتِ شاد که همهی تخیلات آدمی در آن متجلّی میشود.
میخواهم بگویم اگر شکل و شیوهی زندگیام به ارادهی من بود، یک خانهی کوچک میخواستم در ماسوله با ایوان و پنجرههای مشبک چوبی و پردههای معطر آویخته. آنوقت بلد بودم احساسات یک پرنسس واقعی را داشته باشم در یک سرزمین رؤیایی.
اتوبوس و باقی همسفران ساعت دوازده از میدان هفتتیر حرکت کردند و چهل و پنج دقیقهی بعدتر، در حاشیهی اتوبان تهران – کرج بود که من به گروه پیوستم. برخلافِ این دو سفر قبلی، من و دوستان همجوار نبودیم و با فاصلهای قابلتوجه، دو نفر ته اتوبوس، یکی در میانه و دیگری جلوی اتوبوس نشسته بودیم تا مقصد. این یعنی غر!
طبق معمول تورهای چیلیک، برنامهی معرفی دوستان توسط آقای چیلیک اجرا شد و بعدتر، بستهی فرهنگی سفر توزیع شد که علاوه بر بروشور و فال حافظ، اینبار حاوی نقشهی استان گیلان و کارت پستال زیبایی از عکسهای «ساسان مؤیدی» بود.
برنامهی بعدی، صرف صبحانه بود در پنج کیلومتری ماسوله و ساعتی بعدتر، عکاسی از این روستای تاریخی، ناهار و بازگشت.
* عکسها از خودمان
رويا در 09/11/27 گفت:
یعنی یه سفر یه روزه؟
چه رویای باشکوهی تو دل این نوشته بود. منم از این رویاها توی یه روستای سرسبز اما پر از صدای مرغ و خروس و چاه موتورهای دم صبحگاهی می خواد.