چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

the-hours

«یه زمانی پیش می‌آد که به هیچ چیز تعلّق نداری و فکر می‌کنی که باید خودت رو بکشی. یه روز من رفتم به یه هتل. آخر همون شب یه تصمیم گرفتم. تصمیمم این بود که وقتی دوّمین بچّه‌‌ام به دنیا اومد خانواده‌ام رو ترک کنم و همین کار رو کردم. یه روز صبح بیدار شدم. صبحانه درست کردم. رفتم به ایستگاه اتوبوس. سوار اتوبوس شدم و یه یادداشت گذاشتم. یه کاری‌ام تو کتاب‌خونه، تو کانادا گرفتم. چقدر آسونه که بگم از اون کار پشیمون‌ام. خیلی آسونه. امّا چه معنایی داره. پشیمون شدن چه فایده‌ای داره؟ وقتی انتخابی وجود نداشته باشه. مهم اینه که بتونی تحمّل کنی. این هم از من. هیچ‌کس دیگه من رو نمی‌بخشه. انتخاب، مرگ بود. من، زندگی رو انتخاب کردم.»

The Hours

دیدگاه خود را ارسال کنید