چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

وبلاگ‌نویس/وبلاگ‌خوان‌های قدیمی لابد ابر آبی را می‌شناسند؛ یک وبلاگ آرام و مهربان با پس‌زمینه‌ی آبی روی پرشین‌بلاگ که بعدها دومین مستقل گرفت و دات کام شد. بیش‌تر از یک‌سال است که ابر آبی در وبلاگستان نیست، ولی من از نویسنده‌اش خبر دارم. شما که غریبه نیستید، در یک ‌سال گذشته چندباری او را دیده‌ام و ایمیل‌/وایبربازی هم کم نداشته‌ایم. خبر تازه هم این‌که خانوم ابر آبی عاقبت اولین مجموعه داستانش را نوشت و کتاب داغ‌داغ به نمایش‌گاه کتاب امسال رسیده است. نکته‌ی اساسی این است که فاطمه هم خوب می‌نویسد و هم دست‌پختِ معرکه‌ای دارد. البته، من فقط نوشته‌هایش را خوانده‌ام و از غذاهایش فقط عکس‌های آن‌ها را دیده‌ام! البته، این‌که من دست‌پخت فاطمه را چشیده‌ام یا نچشیده‌ام، مهم نیست. مهم این است که او شور و شوقِ‌ نویسندگی و آشپزی‌اش را ترکیب کرده و یازده داستان‌ آب‌گوشتی! نوشته و اسم کتابش را هم گذاشته؛ می‌خواستم نویسنده شوم آشپز شوم. این کتاب را انتشارات ققنوس (نشر هیلا) منتشر کرده و قرار است آن را از نمایش‌گاه کتاب امسال بخرم. شما چطور؟

راستی، مجموعه‌ی شش‌ جلدی خرسی و باباش هم چند سال قبل با ترجمه‌ی فاطمه ستوده توسط نشر پنجره (بخش کودکان و نوجوانان، سالن ۲۴، راهرو b، غرفه‌ی ۱۸۱) منتشر شده که چندتا داستان کوتاه تصویری برای بچه‌های زیر پنج سال است. این‌جور که من فهمیده‌ام داستان‌های خانوم ویرجینیا میلر یک‌سری مهارت‌ها – مثل دست‌شویی رفتن، غذا خوردن، دوست داشتن و … – را به بچه کوچولوها یاد می‌دهند و می‌خواهم این کتاب‌ها را هم برای برادرزاده‌های کوچولویم بخرم.

خبر دیگر این‌که، فاطمه ستوده روز پنج‌شنبه، ۲۴ اردی‌بهشت ۹۴، از ساعت چهار تا شش بعدازظهر در غرفه‌ی انتشارات ققنوس (شبستان) خواهد بود. اگر شما هم آمدید، دست تکان بدهید تا هم‌دیگر را ببینیم و گپ بزنیم.

:: امسال، از نمایش‌گاه کتاب تهران چند جلد «عاشقانه»‌ی «فریبا کلهر» را خریدم، به نیتِ هدیه برای دوستان. چند ماه قبل، یکی‌شان تلفن زد بهم و میانه‌ی حرف از «عاشقانه» گفت که آن را خوانده و دوست نداشته و پرسید نظر من درباره‌ی کتاب چیست. گفتم خودم فقط چند صفحه از کتاب را خوانده‌ام و حالا، نظری ندارم. بعد، از «شوهر عزیز من» گفتم، که دوستش داشتم و خواستم بگوید چرا عاشقانه را دوست ندارد. دوستم گفت «داستانِ ساده‌ای دارد. من می‌توانم بهتر از این را بنویسم.» گفتم «واقعن؟» و فکر کردم لابد باید عذرخواهی کنم به‌خاطر هدیه‌ام. چه می‌دانم.  او گفت «موقع خواندنِ کتاب همش یادِ تو بودم و هولدرلین.» پرسیدم «چطور؟» و او از «خال‌بانو»ی آقا تحسین گفت، شخصیّت‌های اصلیِ رُمان عاشقانه. پرسیدم «یعنی آدم‌های داستان شبیه ما دو تا بودند؟» گفت «نه. دختره مثل تو خال دارد و آقاهه صدایش می‌کند خال‌‌بانو!» من؟ چی می‌گفتم؟

:: چند شبِ قبل، بالاخره «عاشقانه» را خواندم و خُب، احساس غبن نکردم. گیرم، پروسه‌ی خواندنِ کتاب چند ماه طول کشید. برای این‌که هیچ‌جور نمی‌توانستم با راویِ آن کنار بیایم. داستان از زبانِ تحسین روایت می‌شود، ولی لحن و منشِ او مردانه نیست به‌نظرم. یعنی، آن‌قدر که باید مرد باشد، مرد از آب در نیامده است.
خلافِ «شوهر عزیز من» که ماجراهای آن به سال‌های ابتداییِ جنگ برمی‌گشت، در این کتاب درباره‌ی آدم‌هایی می‌خوانیم که در دو، سه سالِ اخیر در کوچه‌پس‌کوچه‌های گیشا پرسه زده‌اند، عاشق شده‌اند، به دوری افتاده‌اند، با مرگ گلاویز شده‌اند و ماجراهای دیگر.
نمی‌گویم داستانِ کتاب عالی است که نیست. منتهی، یک‌چیزهایی در متن هست، مثلن توجّه نویسنده به جزئیات، که دوست داشتم. البته نخواهید بیش‌تر توضیح بدهم. نمی‌توانم. چرا؟ مثلن، جمله‌‌ای بود در باغ بلور، که بعد از ده روز هنوزم توی سرم می‌چرخد. کتاب «فریبا کلهر» هم پُر بود از جمله‌های این‌طوری. حالا شما بپرسید «جمله‌ی مخملباف چی بود؟» تا من بگویم «یک کربلا راه بود.» بعد، شما بگویید چه مسخره. والا.

:: خلاصه، من که از «عاشقانه» بدم نیامد. یکی از همین روزها هم خواندنِ کتاب‌ِ دیگری از خانم کلهر را شروع خواهم کرد، که نشر مرکز چاپ کرده، رمان «پایان یک مرد». البته، شاید هم قبل از این کتاب، دوباره «هوشمندان سیاره‌ی اوراک» را بخوانم و یا برایتان درباره‌ی «شروع یک زن» بنویسم.

یوسف علیخانی؛ نخستین کتابم مجموعه‌ای به نام «نسل سوم داستان‌نویسی امروز» بود که برای انتشار آن به بیش از ۲۰ ناشر سر زدم تا این‌که روزی خیلی اتفاقی سراغ نشر مرکز رفتم و آن‌ها خیلی حرفه‌ای با من برخورد کردند؛ برخوردی که بسیار تأثیرگذار بود و به من یاد داد ناشر باید تعامل خوبی با صاحب اثر داشته باشد. این برخورد را بعدها از سوی نشر افق، ققنوس و نگاه هم تجربه کردم و برای همه کتاب‌هایی که به آن‌ها سپردم قرارداد بستم و درصد گرفتم.
اگر این ناشران با من حرفه‌ای برخورد نمی‌کردند من هم یاد می‌گرفتم که به عنوان ناشر باید از نویسنده و مترجم پول بگیرم و مطمئناً نمی‌توانستم نشر آموت را به جایی که هست برسانم.
در نشر آموت برخی مواقع کتابی را انتخاب می‌کنم، با شناخته‌شده‌ترین مترجمان تماس می‌گیرم و ترجمه کتاب را به آن‌ها پیشنهاد می‌کنم. مثلا کتاب‌هایی که شقایق قندهاری ترجمه کرده از این دست هستند. بعضی مواقع هم مترجم کتابی را که ترجمه کرده به دفتر انتشارات می‌آورد و پیشنهاد انتشار آن را می‌دهد. برای مثال، انتشار ترجمه رمان «خانه» اثر مرلین رابینسون پیشنهاد مرجان محمدی بود.
در برخی مواقع و به ویژه در چاپ رمان‌های فارسی، این انتخاب به صورت دعوت صورت می‌گیرد. ما از خانم فریبا کلهر دعوت کردیم کتابش را به نشر آموت بسپارد، اما چاپ کتاب «نسکافه با عطر کاهگل» پیشنهاد «م. آرام»، نویسنده کتاب، بود.
هر ماه حدود ۱۰ کتاب به دفتر نشر آموت می‌رسد و مراحل مختلف را طی می‌کند، ثبت‌نام صورت می‌گیرد و کتاب به شورای بررسی می‌رود. اگر در این مرحله، اثری تأیید شد، به صورت حرفه‌ای با نویسنده یا مترجم قرارداد بسته می‌شود. من از ابتدای فعالیتم در حوزه نشر، اعتقاد داشتم باید قرارداد حرفه‌ای بست و حق‌الترجمه یا حق‌التألیف را کامل و باانصاف پرداخت کرد. این مبلغ هم در نویسنده‌ها یا مترجمان معروف‌تر در توافقی دو جانبه انجام می‌شود و در غیر این ‌صورت، درصد مشخصی داریم که پیشنهاد خواهیم کرد.
متن اثر باید ویرایش و چندین مرحله نمونه‌خوانی شود. معتقدم اگر ناشری حرفه‌ای قدم بردارد، صاحب اثر هم تشخص کار خود را رعایت می‌کند. اوایل همه جور کتاب درآوردم اما الان فقط به طور تخصصی در حوزه رمان کار می‌کنم. شعارم هم در نمایشگاه‌هایی که می‌روم همین تأکید بر تخصصی بودن نشر آموت است و سعی می‌کنم خودم را به عنوان ناشر تخصصی داستان معرفی کنم.
اگر درصد موفقیتم، در رمان‌هایی که چاپ کرده‌ام، ۷۰ درصد باشد باید بگویم این موفقیت در داستان کوتاه یا شعر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد است و در عمومی‌ها تقریباً موفقیت خاصی نداشته‌ام. پس بهتر است در کاری که بهترم شناخته شوم.
ناشر باید تمام تلاش خود را برای معرفی کتاب به کار بگیرد، اما بقیه‌اش به کیفیت کتاب بستگی دارد. اگر کتاب خوب نباشد، تبلیغات زیاد هم نمی‌تواند تأثیر زیادی در فروشش داشته باشد. زیرا بیش از تبلیغات رسانه‌ای، شیوه سنتی معرفی کتاب، که همان تبلیغات شفاهی مخاطبان است، می‌تواند کتاب را دست به دست بگرداند.

الان، دوباره گفت‌وگوی یوسف علیخانی با نازی صفوی را خواندم که در معجون عشق چاپ شده است. یک‌جایی صفوی تعریف می‌کند آقایی بهش گفته اگر در ایران زندگی نمی‌کرد و خارج از ایران بود، مثلن اگر در آمریکا و اروپا زندگی می‌کرد حتمن دالان بهشت جهانی می‌شد. آن‌وقت، در غرب روزنامه‌ها سروصدا راه می‌انداختند و حرفی می‌زدند و … صفوی می‌گوید «ولی این اتفاق در ایران نمی‌افتد. چنین چیزی نداریم. پُزِ روشنفکری روزنامه‌نگارهای ما نمی‌گذارد که وارد این قضیه بشوند و کمک بکنند به ارتقای فرهنگی که این‌قدر سنگش را به سینه می‌زنند.»

چند روز قبل، چاپ چهلم دالان بهشت را خواندم. این کتاب، تابستان هفتاد و هشت برای اوّلین‌بار چاپ شده، توسط انتشارات ققنوس. گویا آن اوایل هر ماه، یک چاپ تازه از کتاب منتشر می‌شد. یعنی این‌قدر طرف‌دار داشته کتابِ صفوی و ملّت پی‌اش بودند، مشتاقانه. تیراژِ این چاپِ دالان بهشت یازده‌هزار نسخه بوده و به گمانم، چاپ چهل و یکم آن هم سالِ نود و یک منتشر شده، با قیمت نُه‌هزار و پانصد تومان. تیراژ؟ نمی‌دانم. لابُد زیاد. دست‌کم همان یازده‌هزار نسخه.

به نظرم، رُمانِ صفوی از بدترین کتاب‌هایی است که تا الان خوانده‌ام. راوی دختری‌ست جوان، بیست‌وشش یا هفت ساله که یک مُهر ازدواج و طلاق دارد در شناس‌نامه‌اش و قصّه‌ی عشق و عاشقی‌اش را تعریف کند از شانزده سالگی به بعد. اسمش؟ مهناز. نوجوانِ کم‌تجربه‌ی بی‌مزه‌ی خنگِ حسودی که شوهر دارد. شوهرش؟ محمّد، دانش‌جویِ مهربانِ صبورِ متعصّب.

نویسنده در یک فلش‌بک به قبل، تعریف می‌کند مهناز و محمّد در هم‌سایگی یک‌دیگر زندگی می‌کنند. علاوه‌براین، برادر مهناز، امیر، دوستِ صمیمی محمّد است و از آن طرف، خواهر محمّد، زری، هم دوستِ صمیمیِ مهناز. روزی از روزها، مادر محمّد و زری از مهنازِ نوجوان خواستگاری می‌کند. خانواده‌ی مهناز بله را می‌گویند و این دو پرنده‌ی عاشق عقد می‌کنند و قرار بر این می‌شود که عروسی بماند برای وقتی که مهناز دیپلم بگیرد و محمد هم درس و دانش‌گاهش تمام شود. در این مدّت، محمّد وَرِ دلِ مهناز و توی خانه‌ی آن‌ها زندگی می‌کند، خیلی پاک و پاستوریزه. بعد؟ کم‌کم، مهناز با دوستان مشترکِ امیر و محمّد آشنا می‌شود که یک خواهر و برادر دیگرند، ثریا و جواد. البته، … یعنی من الان بگویم که امیر عاشق ثریاست و از آن طرف، مهناز از توجّه محمّد به ثریا دل‌خور است و از سر حسادت، هی بهانه جور می‌کند برای بگومگو؟ بی‌خیال. این‌قدر حالت تهوع‌ام نسبت به کتاب که خدا می‌داند.

قبول، همه‌ی حرف‌های نازی صفوی در آن گفت‌وگویش با علیخانی درست. ملّتی هستند که عاشقِ دالان بهشت‌اند، عاشق برزخ امّا بهشت. این کتاب‌‌ها را می‌خرند و می‌خوانند و گریه می‌کنند و با آن‌ها عاشق می‌شوند و بعد، توصیه می‌کنند به این و آن که اگر می‌خواهی رُمانِ خوب بخوانی، فقط کتاب‌های نازی صفوی. پسندِ من یکی که نبود و خیال نمی‌کنم کسی با خواندنِ این دو کتاب دچار ارتقای فرهنگی شود. من برای هیچی متأثر نشدم و اگر مجبور نبودم هزار سالِ دیگر هم ذهن‌ام را پُرگویی‌های الکیِ نازی صفوی مشغول نمی‌کردم و این دو کتاب را نمی‌خواندم، یکی از آن یکی حوصله‌سوزتر.

گرنیکا (لینک به ویکی‌پدیا) نام تابلوی تن به مهاجرت سپردۀ پیکاسوست؛ تابلویی که پیکاسو از آنِ اسپانیا می‌دانستش. اگر رهایی را باز می‌یافت. زندگی سیما، قهرمان رمان گرنیکا، بی‌شباهت به سرنوشت تابلوی گرنیکا نیست. تابلویی در مذمّت جنگ، اما برخاسته از جنگ و الهام گرفته از سرنوشت شهری که نخستین شهر یکپارچه بمباران شدۀ تاریخ است. سیما نمی‌داند آنچه پیش رو دارد دروغ است. رؤیاست. خیال است یا داستانی است جانشین دروغ، رؤیا، خیال یا داستانی دیگر. چنین سرنوشتی چه می‌تواند باشد جز عشق؟ و باز تسلط بر چنین سرنوشتی چه راهی می‌تواند داشته باشد جز بازیافتن رهایی؟”*

در پشت جلدِ کتاب، این‌طوری* نوشته شده است. امّا، آیا واقعاً بعد از خواندنِ گرنیکا چنین برداشتی در ذهن خواننده شکل می‌گیرد؟ من می‌گویم نه! به نظر من، اگر چنین قصد و منظوری دارد داستانِ خانوم توانگر، ایشان می‌بایست این همه را طوری در لایه‌های پنهانی به خوردِ مخاطب می‌داد که لازم نباشد این‌چنین توضیح دادنِ علنی که خواننده به زور! شیرفهمِ اصلِ اصلیِ داستان بشود!

گرنیکا یک رُمان کوتاه است با ۹ بخش فرعی‌تر که بعضاً عناوینِ ناجالبی دارند؛ مثل دوستان مکاتبه‌ای، خانه، چرا نامه می‌نویسید؟، داری اعصابم را خرد می‌کنی، یار کاغذی، خودت نیستی، تلفن تو را می‌خواهد، داری بیرونم می‌کنی؟ و سرزمین دیگران.

این رُمان دربارۀ سیما، دانشجوی زبان انگلیسیِ ساکن در شیراز است که نامه می‌نویسد به نویسنده‌ای در تهران و در این میان، بارقه‌هایی از عشق در زندگی دختر پیدا می‌شود. در این بستر یکسری شخصیّت‌های دیگر با زندگی‌های دیگر نیز حضور دارند که مربوط و نامربوط هستند به سیما.

با توجّه به تجربۀ عشق و یار کاغذی در نوجوانی خودم، این داستان را دور از واقع می‌بینم. در من که همذات‌پنداری خاصی حاصل نیامد با وجود چنین تجربه‌ای. البته، وقتی که از مشخصات (لینک به ویکی‌پدیا) نویسندۀ اثر باخبر شدم که بی‌شباهت نیست به خصوصیاتِ سیمای رُمانِ گرنیکا با خودم گفتم شاید خانوم توانگر نیز برای نوشتن داستان‌شان از تجربه‌ای یا ماجرایی واقعی الهام گرفته‌اند و شخصیّتی چون سیما هم وجود خارجی دارد لابُد! حتّا اگر خوشامدِ من نباشد و این‌قدر غیرجذّاب و نادوست‌داشتنی.

منتها، دربارۀ جایزۀ کتاب مهرگان!!! عاجزاً خواهشمندم مسئولانِ امر ادبیات در فقرۀ معیارهای سنجش و انتخاب رُمان و کتاب برگزیده تجدیدنظر کنند! گرنیکا رُمان بدی نیست. دست بالایش این است که یک داستان معمولی است. همین. جایزه که می‌دهید به کتابی و بعد، کلّی به‌به و چه‌چه راه می‌اندازید پشت بندِ انتشار داستان، نمی‌گویید آدم کتاب را می‌خرد، می‌خواند، داستان چنگی به دل نمی‌زند. بعد می‌بیند یک‌صدم آن تحسین و تمجید هم واقعی نبوده و کلّی احساس غبن می‌کند خواننده! یک‌طوری که اوّلین عکس‌العمل‌اش بعد از تمام شدن کتاب این است که نگاه کند به پشت جلد کتاب، ببیند چقدر ضرر کرده بابت خریدن چنین کتابی! (برای من چنین حالتی پیش آمد متأسفانه!)

گرنیکا، از آن کتاب‌هایی نیست که شما بتوانید از لابه‌لای حرف و گفتِ داستان، جمله بیرون بکشید برای نوشتن گوشۀ دفتر و یا به خاطر سپردن. منتها، من به چندین جمله اشاره می‌کنم که می‌شد بهتر نوشت آنها را و با دقت و ظرافت بیشتری؛

:: سیما سیروس را برای اوّلین بار می‌دید. ص ۲۵

:: کتاب سرگرم‌کننده‌ای بود اما خیلی مرا به فکر فرو نبرد. از عشق در آن خبری نبود. ص ۵۲

:: ترس از معمولی از آب درآمدنش ص ۶۱

:: با صورت کج متبسم داشت تماشایش می‌کرد. ص ۸۶

:: سیما گردن کشید تا شاید صورتش را ببیند، اما بی‌فایده. ص ۸۶

:: کنار اجاق برای پیتزا سوسیس و فلفل سبز و قارچ خرد می‌کرد. ص ۱۰۱

:: سیما، روی زمین. کنار رختخواب سونیا نشست. ص ۱۰۲

:: بین اسباب‌بازی‌ها، در کمد، نویِ نو افتاده بود و پسر باش بازی نمی‌کرد. تا این که یک شب که پسر اسباب‌بازی موقع خوابش را گم کرده بود، مادرش، خرگوش مخملی را توی بغل او انداخت. ص ۱۰۳

:: داشت گلوله گلوله اشک می‌ریخت، یکی از گلوله‌ها تبدیل به گلی شد و از توی گل هم یک پری بیرون آمد. ص ۱۰۴

:: یکیشان خال‌های قهوه‌ای داشت و عین خرگوشی بود که زمانی باش توی تخت می‌خوابید.** ص ۱۰۴

:: لباس‌هایش، بی‌حوصله، بر چوب‌تختی سیما آویزان بود. ص ۱۰۹

:: طهماسب پایدار برایش راه را باز کرد. ص ۱۱۶

گاهی، همین نکته‌های جزئی کوچک، خاطر خواننده را اذیّت می‌کند؛ مثلن همین استفاده از “باش” به جای ” با او “در میانۀ دیالوگی** که خیال نمی‌کنم عامیانه نوشته شده باشد!

گرنیکا

گرنیکا

نوشتۀ فرشته توانگر (لینک به وبلاگ) تهران؛ انتشارات ققنوس. ۱۳۸۳، ۱۲۷ صفحه، قیمت ۱۰۰۰ تومان

نقص‌های فیلم بچّه‌های ابدی مرا به یادِ داستانی انداخت در کتاب جیب‌های بارانی‌ات را بگرد (نوشته‌ی پیمان اسماعیلی) به نام اتاق خلوت. به نظر من، این داستان را می‌توان تلاش موّفقی دانست برای اطلاع‌رسانی و تصویر کردنِ وضعیّت زندگی کودکان کم‌توان ذهنی و مسائل و مشکلات خانوادگی و اجتماعی ایشان.

«اتاق خلوت» دوّمین داستانِ مجموعه‌ی جیب‌های بارانی‌ات را بگرد است و به زن و مردی تعلق دارد با کودکی انگار کم‌توان ذهنی و در همسایگی ایشان، زن و مردی دیگر که ناخودآگاه در این خلوت حضور می‌یابند با صدای حرف و خنده و … خودآگاه رانده می‌شوند با تأثری بسیار و ایجاد نگرشی تازه در آن زن و مرد …

در این داستان، نویسنده با درایتِ زیادی عمل کرده است و آنچه از زبانِ آن دو زن و آن دو مرد می‌نویسد و می‌گوید به جا و در شخصیت‌سازی مؤثر است و به خوبی نشان می‌دهد رنج‌های پنهان و آرزوهای در دل مانده و زندگی شخصی و خانوادگی آن زوج و تأثیر حضور فرزند کم‌توان را.

توضیح نویسنده درباره‌ی وضعیت جسمی و ذهنی فرزندِ این زن و مرد به قدر کافی، مناسب و گویا است. به طوری که ابهامی در ذهن خواننده باقی نمی‌ماند در‌این‌باره. برای نمونه اشاره می‌شود به جملاتی از این دست؛ «بچه‌ای در اتاق خواب را باز می‌کند و خودش را توی بغل زن می‌اندازد. صداهایی از گلویش بیرون می‌آید که نمی شود فهمید.» ص ۲۵

یا؛ «بچه سرش را به دو طرف تکان می‌دهد و چشم‌های ریزش را به سقف می‌دوزد.» ص ۲۶

و یا؛ «انگشت‌های چاق و پف کرده‌اش را توی هم گره می‌کند و …» همان

و یا؛ «بچه از توی بغل زن بیرون می‌آید و تلو‌تلو‌خوران می‌رود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.» همان

و یا؛ «بچه سرش را تکیه می‌دهد به شانۀ مرد. سر بزرگش به کناری خم می‌شود و ساکت می‌ماند. مرد سرب چه را جابجا می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود.» ص ۲۷

نویسنده در لابه‌لای گفت‌و‌گوهایی که رخ می‌دهد به شکلی نامحسوس تأثیر معلولیت فرزند بر خانواده وکارکردهای آن را نشان می‌دهد و اضطراب‌ها و نگرانی‌های ناشی از این بحران را بیان می‌کند.

مشکلات مربوط به نگهداری از فرزند و مشکلات رفتاری فرزند معلول؛ «بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون می‌کشد و جیغ بلندی می‌زند.» ص ۲۷

یا؛ « بچه خودش را روی زمین می‌اندازد و بلند جیغ می‌کشد.» همان

و یا؛«- باید یک طوری حالی‌اش کرد که اول در بزند.

– کی را حالی کرد؟

– بچه را می‌گویم.

– تو خیلی سخت می‌گیری.

– یعنی چه سخت می‌گیری؟ می‌دانی چند سالش است؟

– خوب با این وضعیتی که …

– در زدن را که می‌شود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.

– گفتم این طوری حرف نزن.» ص ۲۸

علاوه بر شرح ناتوانی‌های کودک، محدودیت ارتباطات اجتماعی موجود و بیان خواسته‌ها و نیازهای روانی و اجتماعی این زن و مرد، به نگرش منفی جامعه نسبت به چنین کودکانی نیز در قالب گفت‌و‌گوی زن و مردِ همسایه اشاره می‌شود؛ «اگر وضع این بیچاره‌ها را داشتند می‌خواستند چه کار کنند؟» یا؛«با یک بچه عقب‌مانده اصلاً نمی‌شود زندگی کرد.» و یا؛ « زندگی‌شان حرام است. زندگی نمی‌کنند بی‌چاره‌ها.» و یا؛« این جور بچه ها زودتر راحت شوند به نفعشان است.» و … ص ۳۷


+ وبلاگ بچّه‌های سندروم داون ایران

+ سایت کانون سندرم داون ایران


اولین مجموعۀ داستانی «پیمان اسماعیلی» شامل هشت داستان کوتاه است با عنوان «جیب‌های بارانی‌‌ات را بگرد»*

مسلم است که هر نویسنده‌ای زاویۀ دیدی دارد به خصوص و طرح اصلی از متن زندگی می‌آید بی شک. هر اتفاقی بار داستانی دارد. اما، در این میان، پرداخت است که متفاوت می‌سازد نوع روایت را و هنر نویسنده نیز جذابیت می‌بخشد به داستان برای ترغیبِ خواننده و احساس لذّت ایجاد نمی‌شود، مگر به خوشایندی فرم و زبان و طرح و … انگار مردمان خوش سخن که حوادث معمول را با آب و تاب تعریف کرده و ذوق و شوق به وجود می‌آورند در شنونده و از کاهی، کوهی ساخته و شکوه می‌آفرینند و …

«پیمان اسماعیلی» زبان نوشتاری ساده‌ای دارد و طرح هایی ساده‌تر که رویدادهایی هستند دربارۀ آدم‌ها و دنیاهایی … در یکی، دو داستان از «جیب‌های بارانی‌‌ات را بگرد» این طرح ساده به خوبی پرداخت شده و جذاب تعریف می‌شود. مثلاً «اتاق خلوت» و «حتی دیو به ‌روی دست چپ». بیشتر امّا، داستان‌های این مجموعه گرفتار زیاده‌گویی هستند و ادبیات تصویری آن بیشتر از اینکه به کار قصه بیاید، نمایشی است با توصیف‌هایی که بیشتر تداعی‌گر چرخش‌های دوربین در سینما و یا «کات» دادن کارگردانی است در پایان هر سکانس و تصویری دیگر و …

به عنوان مثال، بیشتر از پانزده صفحه است داستان «سیم»؛ دربارۀ سربازی و دختری، در بازداشتگاهی، کمی مانده به خطِ مقدم جنگی که بهانۀ فاصله است بین آن سرباز و این دختر. داستان حرف خاصی نمی‌زند الا حرف های معمولِ روزمره و اشاره‌های جزئی به رابطه‌ای که دوام وصل را می‌خواهد و میسر نمی‌شود امّا و همان گفت‌و‌گوهای تکراری آشنا در پایانِ هر آشنایی و … پُرگویی نویسنده برای بیان مسائل حاشیه‌ای (یادگاری‌های روی دیوار بازداشتگاه، آن نگهبان، پوتین و پای سرباز و دختر و شوخی‌های آن دو و غذا و آنچه گذشته است پیش از این و …) آن هم دربارۀ رابطه‌ای که «رو» است! ضرورت ندارد و تکرار مکررات دربارۀ تردیدهایی از این دست در روابطی مانند آنچه میان دختر و سرباز وجود دارد، تنها خستگی خواننده را باعث می‌شود و کاهش انگیزه برای خواندنِ کتاب.

«اتاق خلوت» دوّمین داستان از این مجموعه است و به زن و مردی تعلق دارد با کودکی انگار کم‌توان ذهنی و در همسایگی ایشان، زن و مردی دیگر که ناخودآگاه در این خلوت حضور می‌یابند با صدای حرف و خنده و … خودآگاه رانده می‌شوند با تأثری بسیار و ایجاد نگرشی تازه در آن زن و مرد …

در این داستان، نویسنده با درایت بیشتری عمل کرده است و آنچه از زبانِ آن دو زن و آن دو مرد می‌نویسد و می‌گوید به جا و در شخصیت‌سازی مؤثر است و به خوبی نشان می‌دهد رنج‌های پنهان و آرزوهای در دل مانده و زندگی شخصی و خانوادگی آن زوج و تأثیر حضور فرزند کم‌توان را.

توضیح نویسنده دربارۀ وضعیت جسمی و ذهنی فرزندِ این زن و مرد به قدر کافی، مناسب و گویا است. به طوری که ابهامی در ذهن خواننده باقی نمی‌ماند در‌این‌باره. برای نمونه اشاره می‌شود به جملاتی از این دست؛ «بچه‌ای در اتاق خواب را باز می‌کند و خودش را توی بغل زن می‌اندازد. صداهایی از گلویش بیرون می‌آید که نمی شود فهمید.» ص ۲۵

یا؛ «بچه سرش را به دو طرف تکان می‌دهد و چشم‌های ریزش را به سقف می‌دوزد.» ص ۲۶

و یا؛ «انگشت‌های چاق و پف کرده‌اش را توی هم گره می‌کند و …» همان

و یا؛ «بچه از توی بغل زن بیرون می‌آید و تلو‌تلو‌خوران می‌رود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.» همان

و یا؛ «بچه سرش را تکیه می‌دهد به شانۀ مرد. سر بزرگش به کناری خم می‌شود و ساکت می‌ماند. مرد سرب چه را جابجا می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود.» ص ۲۷

نویسنده در لابه‌لای گفت‌و‌گوهایی که رخ می‌دهد به شکلی نامحسوس تأثیر معلولیت فرزند بر خانواده و  کارکردهای آن را نشان می‌دهد و اضطراب‌ها و نگرانی‌های ناشی از این بحران را بیان می‌کند.

مشکلات مربوط به نگهداری از فرزند و مشکلات رفتاری فرزند معلول؛ «بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون می‌کشد و جیغ بلندی می‌زند.» ص ۲۷

یا؛ « بچه خودش را روی زمین می‌اندازد و بلند جیغ می‌کشد.» همان

و یا؛«- باید یک طوری حالی‌اش کرد که اول در بزند.

– کی را حالی کرد؟

– بچه را می‌گویم.

– تو خیلی سخت می‌گیری.

– یعنی چه سخت می‌گیری؟ می‌دانی چند سالش است؟

– خوب با این وضعیتی که …

– در زدن را که می‌شود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.

– گفتم این طوری حرف نزن.» ص ۲۸

علاوه بر شرح ناتوانی‌های کودک، محدودیت ارتباطات اجتماعی موجود و بیان خواسته‌ها و نیازهای روانی و اجتماعی این زن و مرد، به نگرش منفی جامعه نسبت به چنین کودکانی نیز در قالب گفت‌و‌گوی زن و مردِ همسایه اشاره می‌شود؛ «اگر وضع این بیچاره‌ها را داشتند می‌خواستند چه کار کنند؟» یا؛«با یک بچه عقب‌مانده اصلاً نمی‌شود زندگی کرد.» و یا؛ « زندگی‌شان حرام است. زندگی نمی‌کنند بی‌چاره‌ها.» و یا؛« این جور بچه ها زودتر راحت شوند به نفعشان است.» و … ص ۳۷

اما، پس از «اتاق خلوت»، آن پُرگویی داستانِ «سیم» ادامه پیدا می‌کند در داستان «مگس».

«مگس» فرصتی است دوباره برای دور هم جمع شدنِ سه مرد با زنی، که به گذشتۀ این هر سه مربوط می شود، و آزردگی وجدان ناشی از اشتباهی که دخیل بوده‌اند در آن، این سه مرد و ختم شده بود به مرگ زن …

«جمع کردن برگ‌ها وقتی روی زمین ریخته باشند» نیز واگویه‌های مردی است پس از طلاق و هجوم توهم که دارد کشف می‌کند علّتِ حضور و زمان و مکانِ ورودِ آن دیگری را در قلمرو زندگی … در قلبِ همسر خویش …

… تا اینکه، باری دیگر در «حتی دیو به ‌روی دست چپ» خواننده با داستان جذاب دیگری برخورد می‌کند که روایت کارمند بخش بایگانی دفترخانه‌ای است از روزی که پیرزنی با خاطری ناآرام و روانی آشفته به آن دفترخانه می‌آید به اشتباه، و خیال می‌کند پزشک است او …

در این داستان نیز نویسنده به پیرزن مجال می‌دهد تا ضمن روان‌پریشی با فراموشکاری بخشی از حقیقت، نیازها و آرزوهای خویش را بیان کند و دربارۀ دوست‌داشتنی‌هایش صحبت کرده و توجه خواننده را به زندگی خود جلب نماید.

پیرزن در گریز از مرگ و کهولت، گرفتار عشقی می‌شود که انگار توهم است به مثابۀ در دسترس‌ترین راه حل تا آخرین تلاش‌های خویش را داشته باشد برای باز هم زندگی کردن …

«می‌دانید … حس عجیبی داشتم … همان وقتی که آن پسرها دوره‌ام کرده بودند.» ص ۸۴، «انگار جوان‌تر شده بودم … خیلی جوان‌تر…» همان، «… انگار آدم عاشق کسی شده باشد … یک همچین چیزی…» ص ۸۵،«انگار شصت سال جوان‌تر شده باشم. واقعاً نمی‌دانم. گاهی فکر می‌کنم بیست سالم است. چیزهایی یادم می‌آید که فراموش کرده بودم. کاملاً از یادم رفته بودند. چیزهایی مال پنجاه یا شصت سال پیش. حس‌هایی که آن وقت‌ها داشتم. احساس یک دختر جوان.» همان

این رویکرد روانشناسانۀ نویسنده در داستان پایانی کتاب به اوج می‌رسد تا «جیب‌های بارانی‌ات را بگرد» خلق شود که طرح منسجم و نوشتار روان و ضرباهنگِ خوبی دارد به دور از جملات اضافی و یا توصیف‌های بیش از اندازه با تأکیدِ دوباره بر توهم.

* جیب های بارانی‌ات را بگرد، پیمان اسماعیلی، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول، ۱۳۸۴