اولین مجموعۀ داستانی «پیمان اسماعیلی» شامل هشت داستان کوتاه است با عنوان «جیبهای بارانیات را بگرد»*
مسلم است که هر نویسندهای زاویۀ دیدی دارد به خصوص و طرح اصلی از متن زندگی میآید بی شک. هر اتفاقی بار داستانی دارد. اما، در این میان، پرداخت است که متفاوت میسازد نوع روایت را و هنر نویسنده نیز جذابیت میبخشد به داستان برای ترغیبِ خواننده و احساس لذّت ایجاد نمیشود، مگر به خوشایندی فرم و زبان و طرح و … انگار مردمان خوش سخن که حوادث معمول را با آب و تاب تعریف کرده و ذوق و شوق به وجود میآورند در شنونده و از کاهی، کوهی ساخته و شکوه میآفرینند و …
«پیمان اسماعیلی» زبان نوشتاری سادهای دارد و طرح هایی سادهتر که رویدادهایی هستند دربارۀ آدمها و دنیاهایی … در یکی، دو داستان از «جیبهای بارانیات را بگرد» این طرح ساده به خوبی پرداخت شده و جذاب تعریف میشود. مثلاً «اتاق خلوت» و «حتی دیو به روی دست چپ». بیشتر امّا، داستانهای این مجموعه گرفتار زیادهگویی هستند و ادبیات تصویری آن بیشتر از اینکه به کار قصه بیاید، نمایشی است با توصیفهایی که بیشتر تداعیگر چرخشهای دوربین در سینما و یا «کات» دادن کارگردانی است در پایان هر سکانس و تصویری دیگر و …
به عنوان مثال، بیشتر از پانزده صفحه است داستان «سیم»؛ دربارۀ سربازی و دختری، در بازداشتگاهی، کمی مانده به خطِ مقدم جنگی که بهانۀ فاصله است بین آن سرباز و این دختر. داستان حرف خاصی نمیزند الا حرف های معمولِ روزمره و اشارههای جزئی به رابطهای که دوام وصل را میخواهد و میسر نمیشود امّا و همان گفتوگوهای تکراری آشنا در پایانِ هر آشنایی و … پُرگویی نویسنده برای بیان مسائل حاشیهای (یادگاریهای روی دیوار بازداشتگاه، آن نگهبان، پوتین و پای سرباز و دختر و شوخیهای آن دو و غذا و آنچه گذشته است پیش از این و …) آن هم دربارۀ رابطهای که «رو» است! ضرورت ندارد و تکرار مکررات دربارۀ تردیدهایی از این دست در روابطی مانند آنچه میان دختر و سرباز وجود دارد، تنها خستگی خواننده را باعث میشود و کاهش انگیزه برای خواندنِ کتاب.
«اتاق خلوت» دوّمین داستان از این مجموعه است و به زن و مردی تعلق دارد با کودکی انگار کمتوان ذهنی و در همسایگی ایشان، زن و مردی دیگر که ناخودآگاه در این خلوت حضور مییابند با صدای حرف و خنده و … خودآگاه رانده میشوند با تأثری بسیار و ایجاد نگرشی تازه در آن زن و مرد …
در این داستان، نویسنده با درایت بیشتری عمل کرده است و آنچه از زبانِ آن دو زن و آن دو مرد مینویسد و میگوید به جا و در شخصیتسازی مؤثر است و به خوبی نشان میدهد رنجهای پنهان و آرزوهای در دل مانده و زندگی شخصی و خانوادگی آن زوج و تأثیر حضور فرزند کمتوان را.
توضیح نویسنده دربارۀ وضعیت جسمی و ذهنی فرزندِ این زن و مرد به قدر کافی، مناسب و گویا است. به طوری که ابهامی در ذهن خواننده باقی نمیماند دراینباره. برای نمونه اشاره میشود به جملاتی از این دست؛ «بچهای در اتاق خواب را باز میکند و خودش را توی بغل زن میاندازد. صداهایی از گلویش بیرون میآید که نمی شود فهمید.» ص ۲۵
یا؛ «بچه سرش را به دو طرف تکان میدهد و چشمهای ریزش را به سقف میدوزد.» ص ۲۶
و یا؛ «انگشتهای چاق و پف کردهاش را توی هم گره میکند و …» همان
و یا؛ «بچه از توی بغل زن بیرون میآید و تلوتلوخوران میرود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.» همان
و یا؛ «بچه سرش را تکیه میدهد به شانۀ مرد. سر بزرگش به کناری خم میشود و ساکت میماند. مرد سرب چه را جابجا میکند و از اتاق بیرون میرود.» ص ۲۷
نویسنده در لابهلای گفتوگوهایی که رخ میدهد به شکلی نامحسوس تأثیر معلولیت فرزند بر خانواده و کارکردهای آن را نشان میدهد و اضطرابها و نگرانیهای ناشی از این بحران را بیان میکند.
مشکلات مربوط به نگهداری از فرزند و مشکلات رفتاری فرزند معلول؛ «بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون میکشد و جیغ بلندی میزند.» ص ۲۷
یا؛ « بچه خودش را روی زمین میاندازد و بلند جیغ میکشد.» همان
و یا؛«- باید یک طوری حالیاش کرد که اول در بزند.
– کی را حالی کرد؟
– بچه را میگویم.
– تو خیلی سخت میگیری.
– یعنی چه سخت میگیری؟ میدانی چند سالش است؟
– خوب با این وضعیتی که …
– در زدن را که میشود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.
– گفتم این طوری حرف نزن.» ص ۲۸
علاوه بر شرح ناتوانیهای کودک، محدودیت ارتباطات اجتماعی موجود و بیان خواستهها و نیازهای روانی و اجتماعی این زن و مرد، به نگرش منفی جامعه نسبت به چنین کودکانی نیز در قالب گفتوگوی زن و مردِ همسایه اشاره میشود؛ «اگر وضع این بیچارهها را داشتند میخواستند چه کار کنند؟» یا؛«با یک بچه عقبمانده اصلاً نمیشود زندگی کرد.» و یا؛ « زندگیشان حرام است. زندگی نمیکنند بیچارهها.» و یا؛« این جور بچه ها زودتر راحت شوند به نفعشان است.» و … ص ۳۷
اما، پس از «اتاق خلوت»، آن پُرگویی داستانِ «سیم» ادامه پیدا میکند در داستان «مگس».
«مگس» فرصتی است دوباره برای دور هم جمع شدنِ سه مرد با زنی، که به گذشتۀ این هر سه مربوط می شود، و آزردگی وجدان ناشی از اشتباهی که دخیل بودهاند در آن، این سه مرد و ختم شده بود به مرگ زن …
«جمع کردن برگها وقتی روی زمین ریخته باشند» نیز واگویههای مردی است پس از طلاق و هجوم توهم که دارد کشف میکند علّتِ حضور و زمان و مکانِ ورودِ آن دیگری را در قلمرو زندگی … در قلبِ همسر خویش …
… تا اینکه، باری دیگر در «حتی دیو به روی دست چپ» خواننده با داستان جذاب دیگری برخورد میکند که روایت کارمند بخش بایگانی دفترخانهای است از روزی که پیرزنی با خاطری ناآرام و روانی آشفته به آن دفترخانه میآید به اشتباه، و خیال میکند پزشک است او …
در این داستان نیز نویسنده به پیرزن مجال میدهد تا ضمن روانپریشی با فراموشکاری بخشی از حقیقت، نیازها و آرزوهای خویش را بیان کند و دربارۀ دوستداشتنیهایش صحبت کرده و توجه خواننده را به زندگی خود جلب نماید.
پیرزن در گریز از مرگ و کهولت، گرفتار عشقی میشود که انگار توهم است به مثابۀ در دسترسترین راه حل تا آخرین تلاشهای خویش را داشته باشد برای باز هم زندگی کردن …
«میدانید … حس عجیبی داشتم … همان وقتی که آن پسرها دورهام کرده بودند.» ص ۸۴، «انگار جوانتر شده بودم … خیلی جوانتر…» همان، «… انگار آدم عاشق کسی شده باشد … یک همچین چیزی…» ص ۸۵،«انگار شصت سال جوانتر شده باشم. واقعاً نمیدانم. گاهی فکر میکنم بیست سالم است. چیزهایی یادم میآید که فراموش کرده بودم. کاملاً از یادم رفته بودند. چیزهایی مال پنجاه یا شصت سال پیش. حسهایی که آن وقتها داشتم. احساس یک دختر جوان.» همان
این رویکرد روانشناسانۀ نویسنده در داستان پایانی کتاب به اوج میرسد تا «جیبهای بارانیات را بگرد» خلق شود که طرح منسجم و نوشتار روان و ضرباهنگِ خوبی دارد به دور از جملات اضافی و یا توصیفهای بیش از اندازه با تأکیدِ دوباره بر توهم.
* جیب های بارانیات را بگرد، پیمان اسماعیلی، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول، ۱۳۸۴
حجم سبز در 08/08/05 گفت:
اسم این نویسنده رو نشنیده بودم. ممنون که معرفیش کردی.وقتی تو میگی نوشته هاش خوبه خب حتما خوبه دیگه.من اصولا کتاب زیاد میخونم اما دوست ندارم هر چی رسید دستم بخونم. دوست دارم کتابی رو بخونم که نویسندش شناخته شده باشه یا لااقل یه دوست که قلمشو میپسندم از نوشته هاش تعریف کرده باشه.به وبلاگشم یه سری میزنم.
میم. غریب در 08/08/05 گفت:
سلام.
می دونستم که بالاخره از یه ور دیگه این دنیای مجازی سر در میارین…
همین. یاعلی مدد.
سارا در 08/08/05 گفت:
اولش: …………
دومش: رفته بودی که درس بخونی هاااااااا! می بینم که فقط فیلم و کتاب و…. کار بدی کردی! بشین درس بخون!
سارا در 08/08/05 گفت:
من و تو یه فرقی با هم داریم! اونم اینه که تو وقتت خیلی کمتر از منه! پس گول شیطون رو نخور و برو سراغ کارت. من هم دوست دارم که اینجا باشی، اما چیزی نمونده، فقط باید سه ماه تحمل کنی…. پس گول شیطون رو نخور دختر!