آن مهردادِ ناصریِ ناتمام بود در مجموعه داستانِ امیرحسین یزدانبُد، سابقهی جدّ و آبادیاش در داستانِ «جَنَوار» لو میرود. همآن آخرین داستانِ کتاب که نوشته بودم وقتی بخوانماش برمیگردم و …
خب، «جَنَوار» را خواندم و در کمال تعجّب! دوست داشتم این داستان را. چرا تعجّب؟ اولن، داستان کمی تا قسمتی بلند است؛ نزدیک به بیست و هشت صفحه و من کمحوصلهام. دوّمن، شروع داستان هم کمی تا قسمتی پلیسی است. چرا کمی تا قسمتی اصلن. شما این یک پاراگرافِ آغازینِ داستان را بخوانید؛
«بازپرس مرتضیقلی ناصری، پالتوی برفگرفتهاش را میتکاند و از رختکن اتاقاش در عمارت ادارهی شهربانی آویزان میکند. کیفاش را پرت میکند روی میز کارش و مینشیند پشتاش. کشو را بیرون میکشد و پاکتی میگذارد روی میز. از داخل پاکت، دفترچه و پروندهای را بیرون میکشد.»
حالا شما چه فکر میکنید دربارهی این داستان؟ غیر از پلیسی به نظر میرسد؟ تازه، با آن ادارهی شهربانی و مرتضیقلی یاد و خاطرهی کارگاه علوی هم در من زنده شد و هماین بهانهای بود برای تأخیر در خواندن امّا، … انصافن داستانِ خوبی بود؛ هم موضوع، هم نثر و هم شیوهی روایت.
اینجا میتوانید یک بررسینامهی مفصّل را بخوانید دربارهی داستان.
خلاصه اینکه، معنای اسم داستان میشود «گرگ». انگاری در زبان آذری به گرگ میگویند «جَنَوار». حالا نه هر گرگی. گرگی که نیمهزن نیمهگرگ باشد.
بعد، بیشتر داستان مجموعهایست از نامه/روزنوشتهای آیدینِ خانزادهای که تازگی از فرنگ برگشته و در غربت، طبابت خوانده و حالا برای معشوقِ نیمهفرنگی/ایرانیاش، دایان، نامه مینویسد و ماجرای داستان را تعریف میکند کمکم. بخشی از داستان نیز مکاتبههای اداریست از/به وزارت دادگستری و دیوان جنایی و شهربانی و فلان. یک صحنههای کوتاهی هم هست دربارهی مرتضیقلی که مشغولِ مرور پروندهایست در شهربانی و ….
آن نامههای آیدین معرکهست از لحاظ بیانِ اوضاع سیاسی، مناسبتهای اجتماعی و صدالبته نثر.
هماین.
۰