چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«عصرانه‌های کوه» یک کتاب کوچک پُر از شعرهای کوتاه است از شاعری کرمانی که فکر می‌کنم بیش‌تر از هر چیزی شیفته‌ی کوه، فوتبال و عشق است. از کجا می‌دانم؟ این را از روی شعرهایش می‌گویم. چندتایی از شعرهای این کتاب شیرین و دل‌انگیزند و شعرهایی هم هست درباره‌ی لحظاتِ تیره و اندوه‌بارِ زندگی. خوبی‌اش تنوعِ شعرهاست و وسواسِ شاعر برای انتخابِ کم‌ترین کلمات و خُب، شعرها و لحظه‌هایی در کتاب بود که آن‌ها را دوست داشتم:

هم‌این‌ها

همین لحظه‌های معطر
همین قهوه‌ی صبحگاهی
همین کوچه‌ی رو به دریا
همین ساحل سنگی مه گرفته
همین ضرب آرام باران بی‌وقفه بر برگ‌ها
عذابند، وقتی نباشی.

بی‌انتها

غمش جا مانده بر رَف
قدیمی، قلم‌کار، خوش‌نقش
دلش ظرف یک‌بار مصرف
مزخرف
مزخرف
مزخرف

همیشه

گیرم این جهان
جهنم جهان دیگری‌ست
گیرم آب و باد و خاک و عشق
اختراع کهکشان دیگری‌ست
هر چه هست
فارغ از جهنم و بهشت
برتر از زمان و زندگی
من همیشه با توام.  

از کتاب «عصرانه‌های کوه» سروده‌ی مرتضا دلاوری پاریزی
نشر نون، چاپ اول ۱۳۹۲، ۱۵۶ صفحه، ۶۵۰۰ تومان

:: قرار این بود که هولدرلین برود غرفه‌‌ی انتشارات شهر قلم و کتاب بفروشد. من هم دوردور کنم توی نمایش‌گاه، تهران و غیره. می‌خواستم بروم دیدنِ دوست‌هایم و حرف بزنم از هر دری. راه هم بروم. بروم ولی‌عصر، پارک ساعی و حتّا سراغ ِ هم‌کارهای سابق‌ام در شهرداری. می‌خواستم زندگیِ قبلی‌ام را دوباره ببینم؛ شب‌های چهارشنبه‌ی اتوبانِ کرج، تاکسی‌های ونک، میدان شهرک غرب و …. ولی، قرارمان به هم خورد. از روز دوّم ِ نمایش‌گاه بهم گفتند اگر دوست داری بیا وایسا توی غرفه جای کامران. کامرانِ کم‌حرفِ کلاه‌به‌سر رفته بود. من؟ قبول کردم.
این‌طوری شد که فقط روز اوّل کمی چرخیدم توی نمایش‌گاه.
در شبستان، آرزوی قزل‌آلا را در غرفه‌ی انتشارات سپیده‌ باوران دیدم و طبیعتن درباره‌ی دردها و علاقه‌های مشترک حرف زدیم. بعد، با هم رفتیم سراغِ آقای قدبلندِ زیادی مهربانِ نشر نون. امسال، نون غرفه‌ی مجزا داشت با کلّی کتاب شعر و داستانِ جدید. همسرِ پُرمهر آقای نون هم در غرفه بود.
ظهر ِ آن روز خانه‌ی خیاط هم رفته بودم. وسطِ جمع‌وجور و بشوربسابِ خانوم کار در منزل، ما نشسته بودیم به حرف و بچه، مودم به دهان، اَدَبَدَ می‌کرد و من داشتم می‌گفتم هنوزم باور نکرده‌ام مامان شده‌ای زهرا.

:: الان، دلم برای آن ده روزِ عزیز و آدم‌هایی که توی غرفه بودند تنگ شده است. چند سالِ قبل، نمایش‌گاه کتاب را در غرفه‌ی انتشارات کانون پرورش فکری گذرانده بودم. کتاب نمی‌فروختم و کارم فقط عکس و خبر بود. بهم خوش گذشته بود، خیلی. فکر می‌کنم سالِ بعد از آن، رفته بودم غرفه‌ی نشر آموت و قرار بود کتاب بفروشم. البته، بیش‌تر پشتِ میزی نشسته بودم که دستگاه پوز روی آن بود و کارت می‌کشیدم. از آن سال، شبستان و آدم‌بزرگ‌ها خیلی خوشم نمی‌آید. سالن کودک و نوجوان، وفورِ بچّه‌ها و کتاب‌های رنگی‌رنگی را بیش‌تر دوست دارم. بچّه‌ها کمکم می‌کنند خوش‌بین و خوش‌حال باشم. امسال هم که توفیقِ اجباری بود و الکی‌الکی وایسادم توی غرفه. هولدرلین هم بود و برای همین، بیش‌ترتر خوش گذشت.

:: خلافِ سالِ قبل، این‌بار گوش به زنگ بودم و همین‌که وقتِ ثبت‌نامِ بن‌کارت‌های دانش‌جویی اعلام شد به هولدرلین و باقیِ دانش‌جوهای فامیل خبر دادم. صد و پنجاه تومان هم بن ِ شهر کتاب داشتم خودم. بااین‌حال، کتاب‌هایی که با خودمان به خانه آوردیم یک‌سومِ پارسال بود. بله، گرانی بی‌داد می‌کند. بی‌داد.

:: حرفِ نشر نون شد، این را هم بنویسم که آقای نون چندتایی کتاب به ما هدیه داد و ما هم چندتایی از کتاب «اگر انار شوم» را ازشان خریدیم تا هدیه بدهیم.

آفتابی بفرست
برفْ‌گیر است دلم.

*

پلک‌هایم، خواب می‌خواهد
خواب‌هایم، ماه.

*

در را که می‌بندی
یک شهر، تنها می‌شود در من.

*

دهانی داری از باران
که رگ‌ها را
پُر از پروانه خواهد کرد.

*

قطاری است کم خون
رگی بی مسافر:
چه اوقاتِ بی‌مایه‌ای بی تو دارم.

سیدعلی میرافضلی
از کتاب «آهسته‌خوانی»، نشر نون، چاپ اول ۱۳۹۱

خنده‌هایت را می‌شناسم
چون ماهی که آبگیرش را.

و پرنده می‌شوم
وقتی صدایت
صیقل می‌دهد
دشت و
.        کوه و
.               آسمان را.

با غم می‌آمیزد
هر چه با تو نیست.
با غم می‌میرد
هر که با تو نیست.
و به خواب می‌رود
آن اقیانوس که
موج سرانگشتانت را
.                         لمس نکرده است.

بخشی از شعر «ماهی خنده‌های تو»
از کتاب ماهیِ برکه‌ی گِل‌آلود، سروده‌ی مهدی حسنی‌باقری
چاپ اول، ۱۳۹۲. نشر نون

.        می‌خواستم امروز ۲۳ فروردین باشد
دوشنبه
.       یا پنجشنبه
۱۳۰۱
.      یا ۱۳۸۰
شاید هم ۱۴۸۰
آفتاب
.     پشت ابرها
و من خیس از باران دیروز
با گلودردی در بستر
به لاک‌پشتی فکر کنم
که می‌توانستم باشم.

از کتاب ماهیِ برکه‌ی گِل‌آلود، سروده‌ی مهدی حسنی‌باقری
چاپ اول، ۱۳۹۲. نشر نون

آدمی هستم که رفته‌ام نمایش‌گاه و با یک فرغون کتاب و جیب خالی به خانه برگشته‌ام، خوش‌حال و خسته. می‌خواهم بروم بالای منبر و غُررررررر بزنم؟ نه، الان روده درازی نمی‌کنم و فقط همین را می‌نویسم که اگر خواستید به نمایش‌گاه کتاب بروید، «نشر نون» را فراموش نکنید. یک نشرِ تازه‌نفس که کم‌تر از یک سال است شروع به کار کرده و حالا با کتاب‌های شعر و داستان آمده به نمایش‌گاه کتاب تهران. مدیر مهربانِ خوش‌‌روی پُرذوقِ اهلِ دلی هم دارد که بسیار دوست‌داشتنی‌ست، آقای بنی‌فاطمه. من که می‌گویم بروید خودش و کتاب‌های خوشگلِ «نشر نون» را ببینید. ضرر که ندارد. دارد؟

نشانی «نشر نون» در نمایش‌گاه کتاب؛ مصلی – شبستان – ناشران عمومی – ردیف ۳۲ – غرفه‌ی ۴۶  – روبروی نشر نی
وب‌سایت «نشر نون»؛ http://noonpub.com