چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

از خوبی‌های راجرز دو تا این‌که گوشِ شنوایی دارد و سنگی صبور هست برای درددلِ آدم. برایش تعریف می‌کنم درباره‌ی این‌روزهایم.  PC Phobia‌اَم را که می‌گویم، می‌زند زیر خنده و لابه‌لای خنده‌هایش، هی می‌گوید: اوه اوه! بله خانوم دکتر و بعد، دوباره می‌خندد و می‌خندد و می‌خندد تا … کمی بعد، من هم دل‌درد شده‌ام از زورِ خنده.

راجرز می‌گوید: هنر این است که شرایط محیطی و اوضاعِ اجتماعی و وضعیّت اقتصادی و حالتِ عاطفیِ زندگی‌ات تغییر کند و تو بلد باشی به طور خلّاق و سازگار زندگی کنی؛ نوعی خلاقیّت همراه با خود‌انگیختگی.

و ادامه می‌دهد: نگرانِ خودت نباش. با این اوصافی که تعریفش را کردی هنوزم آن دختر ِ لج‌باز ِ عاشقِ شادِ متفکّر ِ پُرمغزت زنده است شکر خدا.

خیلی جدی می‌گویم: راجرز، خیال می‌کنم باید به من مدال بدهند بابت بودن‌ام. این‌طور نیست؟

یکهو راجرز منفجر می‌شود از خنده و دیگر حواسش نیست به حرف‌هایش که زبان اصلی شده و من از همه‌ی انگلیسی حرف‌زدنش فقط می‌فهمم که دارد درباره‌ی میزانِ خودشیفتگی من اظهاراتی می‌کند و همین.

راجرز ستودنی است. چرا؟ برای این‌که وقتی داری باهاش حرف می‌زنی ملاحظه‌کاری ندارد توی ذهن‌اَش، که بخواهد عرف و مذهب و اخلاق و این‌ها را ردیف کند برای تو تا محدود کنی خودت را یا مجبورت نمی‌کند که طبقِ معیارهای عمومی رفتار کنی محضِ خوشایندی خاطرِ دیگران. او «احساس آزادی اصیل» را حق ِ تو می‌داند برخلافِ باقی ملّت که هر حلقه‌ای را می‌جویند تا به تو زنجیر کنند. که چی؟ برای این‌که مثلن فلانی و فلانی و فلانی به دل نگیرند. غصّه‌شان نشود. فکری نکنند یا هر توجیه مسخره‌ی دیگری از این دست. گوربابای همه‌تان که من باید زجر بکشم تا قدِ رضایتِ شما باشم! یعنی چی آخه به خدا. «ما مراقب هستیم مبادا کسی صدمه ببیند. هیچ‌کس، البته به جز خود ما.» بعد، توصیه‌ی اکیدمان به دیگران نیز رعایتِ حالِ باقی است. حضرت عبّاسی، شمایی که خدای نصایحِ این مُدلی هستی، یک‌بار فکر کرده‌ای، خودت که به تنهایی این ‌همه آزار داده‌ای مرا. من یکی از آن جمعیّتِ باقی به حساب نمی‌آیم مگر، تا شما رعایت مرا هم بکنید لااقل؟!!! حواس‌تان نیست که من هم ناراحت می‌شوم! ولی من، بیشتر از هرکسی حواسم جمعِ خودم هست. دلم می‌خواهد به هر سمتی بروم که عشق‌ام می‌کشد. حرکتی را بکنم که دوست دارم. بی‌خیالِ آداب و ترتیبِ دیگران، انتخاب می‌کنم. می‌خواهم دست‌کم در حدودِ شخصی‌ خودم، قدرت‌مندترین باشم. آینده‌ی من هیچ ربطی به هیچ‌کسی ندارد مگر خودم. ام‌روزم را نمی‌بینید؟ کدام یکی از اوضاع و احوالِ گذشته یا آن نفراتِ فعّالِ سابق، مؤثر بوده‌اند در حالای من؟ هیچ‌کدام! شما هم که مرا نمی‌شناسید. دوست هم ندارید مرا آن‌طوری که هستم، واقعن هستم، بشناسید. چرایش را خودتان بهتر می‌دانید، بابت همان امتیازهای ذاتی … آره. آره. خوب است که آدم با خودش صادق باشد دست‌کم. یکی از خوبی‌های مثال‌زدنی خانواده‌ام و البته دوستانِ نزدیک‌ترم (ملیحه و زهره) این است که من ِ واقعی‌ام را می‌شناسند و باور دارند. برای همین است که هرگاه، خسته و وامانده که باشم، اگر حرف و گیر زیاد باشد، تهدید می‌کنم که همین حالا بلند می‌شوم و همه‌چی را می‌گذارم و می‌روم. مادرم می‌زند زیر گریه و بابایم بدحال می‌شود. می‌دانند که آن‌قدر دیوانه هستم که بی‌پول و جا و هراس بزنم به جاده و بروم پی … شاید هیچ حتّا! زندگی باید مطابق خواسته‌ی من پیش برود و می‌رود… این حق مسلم من است!

راجرز، مرسی که هستی. خیلی مرسی.

راجرز گفت: «به خودت اعتماد کن. پیش از این‌که بخواهی قضاوتِ دیگران و قاعده و هنجارِ ِمعمول و حتّا، سلول‌های خاکستری مغزت را معتبر بشماری، مهّم‌تر این است که تو چه احساسی داشته باشی.»

بعدتر گفت که در زندگی ثابت شده بهش که کل احساس او از یک موقعیّت، قابل‌اعتماد‌تر از عقل‌اَش بوده است.

فکر کردم حق با راجرز است. برای من هم پیش آمده بود خیلی. در زندگی‌اَم مرتکب تجربیّاتِ بسیاری شده‌ام که به دل‌اَم نبود هیچ‌گاه ولی، محض ِ فایده‌ی عقلی یا هنجار اجتماعی پی‌اَش را گرفته‌ بودم و دست‌آخر، … راست می‌گوید راجزر، خوبی ِ به راهِ دل رفتن این است که لااقل می‌تواند رضایتِ آدم را باعث شود در نهایت. گیرم، حصولِ نتیجه هم ممکن نباشد یا نشود و یا هرچی.

باقی نیز، هر فکری بکنند مختار هستند و آزاد و مرا چه سَنَه که دخلی ندارند به زندگی‌اَم. در مجموع هم، به حرفِ ایشان نمی‌گذرد اصلاً. خیال کنند من دُچار نوعی تصمیم‌گیری هیجانی‌اَم تا عقلانی. زهی خیال باطل! خبر ندارند که ما اصل ِ داستانِ بودن‌مان یک تفاوتِ ماهوی جدّی در مایه‌های ذاتی دارد و بلد شده‌ام که داده‌های عقلی و تجربه‌های زندگی و احساس‌های آنی را یک‌طوری هم‌چین مَشتی، قاطی هم کنم و به خوردِ کُنش و واکنش ِ فکری و عملی‌اَم بدهم که نه سیخِ عقل‌اَم بسوزد و نه کباب بشود دل‌اَم.

راجرز گفت: توجّه مثبت نامشروط! این تنها راه‌حلی‌یه که باعث می‌شه اضطراب نداشته باشی و یا دیگران رو مضطرب نکنی.

پرسیدم: یعنی چی راجرز؟

ادامه داد: یعنی تو آزاد باشی و بتونی انواع و اقسام تجربه‌های مختلف رو توی زندگی‌اَت داشته باشی.

گفتم: یعنی پذیرفتن بی‌قید و شرط یکی یا همون دوست‌داشتن بی‌منّت و بی‌چشم‌داشت واسه خاطر ِ بودنِ یکی صرفِ همین که دست‌کم «انسان» هستش و مخلوقِ خدا و اینها دیگه. منظورت اینه راجرز؟

راجرز گفت: اوهوم. تو برای اینکه رشد کنی لازمه که تجربه‌های متنوّع رو از سر گذرونده باشی. ولی، پیش می‌آد که هی صرف‌نظر می‌کنی از هر کاری یا عملی، برای این‌که می‌ترسی مثلن محبّت پدرت، علاقه‌ی مادرت، دوستی ِ رفیق‌اَت و … رو از دست بدی. دیدی پدرا و مادرایی رو که به بچّه‌هاشون می‌گن اگه نمره‌ی بیست نیاری، دیگه دوستت نداریم و بذر ِ اضطراب و استرس رو می‌کارند توی دل بچّه‌شون و حواس‌شون نیست که به خاطر اون نمره‌ی کذایی ِ در ظاهر آینده‌ساز! دارن بچّه رو نابود می‌کنن از نظر شخصیّتی و روانی.

گفتم: اوهوم.

راجرز گفت: خُب، اضطراب هم درست زمانی می‌افته به جونت که تو داری یه کاری رو انجام می‌دی که بابِ میلِ اطرافیانِ تو نیست و ترس از دست دادنِ توجّه مثبت دیگران تو را تهدید می‌کنه ناخودآگاه.

و ادامه داد: رویا! یاد بگیر وسیع باشی و عظیم. همون که خودت گفتی؛ بی قید و شرط دوست داشته باش ملّت رو. هر کسی مسائل و مصائبِ زیادی داره که بهش فشار روانی و استرس وارد می‌کنه، دیگه لازم نیست تو هم با انتظار و توقعِ زیاد، به شدّتِ اضطراب دیگران دامن بزنی. یه ذرّه بیشتر آدم باش. این‌طوری هم خودت راحت‌تری و هم دیگران.

راجرز! من می‌فهمم که توجّه مثبت ۱ (پذیرش، عشق و تأیید دیگران) برای رشد و شکوفایی آدم و رضایت از زندگی خیلی زیااااد ضرورت داره ولی، هنوزم آدمای زیادی هستن که دوست دارن از راه تنبیه و تهدید و توصیه وارد بشن که سادگیِ صمیمانه‌ی آدم رو می‌ذارن به حسابِ سهل‌الوصولی جن.‌سی! اون وقت من چی کار کنم آقا؟ الان حکایت یه دست که صدا نداره من‌اَم. نیستم؟

راجرز! کاش می‌شد بریم یه جایی که دیگه بی کسو عاجز نمیریم، دیگه برای گفتن عشق هم مجوز نگیریم، بالا بریم دوغ باشه، پایین بیایم ماست باشه، قصه عشق بی‌هوس اونجا دیگه راست باشه. کاش می‌شد راجرز … کاش

۱٫ Positive regard

گفتم: اوهوم. الان شیرفهم شدم دیگه. یادم می‌مونه جهان واقعیّت‌های هر کسی خیلی شخصی و خصوصی‌یه و تنها کسی که می‌تونه اون رو درک کنه خودِ آدم هستش ولاغیر! یادم می‌مونه غیر از تجربه‌های ملموس ِ فعلی، جهانِ هر کسی متأثر ار محرک‌های زیادی‌یه و وقتی آدم نشسته و داره چت می‌کنه، حتّا فشاری که از طرف صندلی بهش وارد می‌شه بر درک و شعورش مؤثره و البته، خاطره‌ی تجربه‌های گذشته و تصوّرهای قالبی و پیش‌زمینه‌های ذهنی هم، به طور جدّی و مُدام بر نحوه‌ی ادراکِ فعلی آدم‌ها تأثیر می‌ذاره!

راجرز ادامه داد: ضمناً، تجربه بالاترین اقتدار رو داره. سنگ محک اعتبار (هرچیز) تجربه‌ی شخصی‌یه. یادت بمونه دخترک سربه‌هوای عزیز!

حق با راجرز است؛ نیروهایی وجود دارند که به آدم کمک می‌کنند تا زندگی خود را پیش ببرد! ۱ من زنده‌ام حتّا در همین بدترین شرایط ممکن! و زندگی می‌کنم. آرام آرام نیز به چنین شرایطی خو می‌گیرم، سازگار می‌شوم و رشد می‌کنم.

۱ . سرسختگی زندگی (tencity of life) و جلو راندن زندگی (forward thrust of life)

راجرز، خواهش می‌کنم شما دیگر نه! چرا راه دور؟ نشان به آن نشانِ «فرایند ارزش‌گذاری وجودی»۱ که خودت داعیّه‌اَش را عَلَم کرده‌ای. آقا هر تجربه‌ای ارزش ندارد! رویدادهای بسیاری در زندگی رُخ می‌دهند که با همه‌ی ناخوشایندی ظاهری، زندگی آدم را به خیر رهنمون می‌شوند ولی، وقایعی از این دست که شبِ قبل برای من پیش آمد، حتّا نفس‌اَم را تنگ می‌کنند! چه انتظار ِ تاب و توان که والله، دیگر طاقت ندارم من! ارزش مثبتی هم نمی‌بینم در دَم‌خور بودن با عدّه‌ای! ترّقی من در تنهایی است.

۱ . organismic valuing process

راجرز هم از نتیجه‌ی تحقیق شگفت‌ زده شده بود. من امّا، بیشتر کُفری بودم! موضوع این بود که نتیجه‌ی پژوهش نشان می‌داد محیط خانوادگی ارتباط زیادی با رفتار بعدی افراد ندارد.

من نمی‌توانستم درستی تحقیق راجرز را بپذیرم. شوخی نبود که! صحّت نتیجه‌ی این پژوهش یک معنی بیشتر نداشت که همین معنی ساده برای من بسی اسفناک بود. در این صورت من باید می‌پذیرفتم که تمام تلاش‌های صادقانه‌اَم برای تغییر شرایط زندگی مراجعانم کشک بوده است! یک مُشت خدماتِ بیهوده و بی‌فایده … طفلکی خانوم مددکار رؤیا!

راجرز می‌خواست با رتبه‌بندی یک‌سری عوامل بیرونی (شامل محیط خانوادگی کودک، بهداشت، رشد عقل، عوامل اقتصادی و فرهنگی، زمینه‌های اجتماعی و تحصیلی) و یک عامل درونی (خودفهمی یا خودبینشی) رفتار کودکان بزهکار را پیش‌بینی کند.

انتظار من و راجرز این بود که محیط خانوادگی و تجربه‌های اجتماعی ارتباط زیادی با رفتار بزهکارانه‌ی بعدی داشته باشد امّا، … تصوّر هر دوی ما نقش بر آب شد! عاملی که با بیشترین دقّت، رفتار آتی را پیش‌بینی کرد، خودبینشی بود.

خودفهمی یا خودبینشی کودک شامل پذیرش خود و واقعیّت و همچنین، مسئولیّت برای خود و خویشتن است. یعنی، نگرش‌های درونی مربوط به خود یا خویشتن در پیش‌بینی رفتار مهم‌تر از عوامل بیرونی است. یعنی، خانوم مددکار رؤیا، شما در همه‌ی این مدّت اشتباه کردی، اشتباه!

من و راجرز بزرگ شدیم تا وقتی که زمان رفتن به دانشگاه رسید، راجرز رفت پی مهندسی کشاورزی و پس از سه سال، افتاد به چه‌کنم چه‌کنم ِ دوباره و با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد که کشیش بشود! خُب، من و راجرز هر دو هنوز تحت‌تأثیر خانواده‌های سنّتی و مذهبی‌مان بودیم منتها، یکهو ستاره‌ی اقبالِ راجرز درخشیدن آغازید و او برای شرکت در کنفرانس فدراسیون جهانی دانشجویان مسیحی انتخاب شد. راجرز پس از آن کنفرانس، به این نتیجه رسید که ما باید خودمان را از شیوه‌ی تفکّر موروثی خانوادگی‌مان خلاص کنیم و سبکِ تازه‌ی منحصربه‌فردی را برای زندگی‌مان انتخاب کنیم که مبتنی بر تجربه‌های شخصی‌‌مان باشد و نه باورهای دیگران. البته، من هم عاطل (؟) و باطل ننشسته بودم و به نوبه‌ی خودم مشغولِ سنّت‌شکنی و فرهنگ‌سازی در گسترده‌ی حدود خودم بودم. و این‌گونه بود که هر دو دست به دست هم دادیم به مهر و رفتیم تا رویکردِ خودمان را داشته باشیم در زندگی.