از خوبیهای راجرز دو تا اینکه گوشِ شنوایی دارد و سنگی صبور هست برای درددلِ آدم. برایش تعریف میکنم دربارهی اینروزهایم. PC Phobiaاَم را که میگویم، میزند زیر خنده و لابهلای خندههایش، هی میگوید: اوه اوه! بله خانوم دکتر و بعد، دوباره میخندد و میخندد و میخندد تا … کمی بعد، من هم دلدرد شدهام از زورِ خنده.
راجرز میگوید: هنر این است که شرایط محیطی و اوضاعِ اجتماعی و وضعیّت اقتصادی و حالتِ عاطفیِ زندگیات تغییر کند و تو بلد باشی به طور خلّاق و سازگار زندگی کنی؛ نوعی خلاقیّت همراه با خودانگیختگی.
و ادامه میدهد: نگرانِ خودت نباش. با این اوصافی که تعریفش را کردی هنوزم آن دختر ِ لجباز ِ عاشقِ شادِ متفکّر ِ پُرمغزت زنده است شکر خدا.
خیلی جدی میگویم: راجرز، خیال میکنم باید به من مدال بدهند بابت بودنام. اینطور نیست؟
یکهو راجرز منفجر میشود از خنده و دیگر حواسش نیست به حرفهایش که زبان اصلی شده و من از همهی انگلیسی حرفزدنش فقط میفهمم که دارد دربارهی میزانِ خودشیفتگی من اظهاراتی میکند و همین.