چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

تعریف کرد که آپارتمان صد متری اجاره کرده‌اند، طبقه‌ی دوّم یک ساختمان تجاری در مهرشهر. از موقعیت سوق‌الجیشی‌اش گفت؛ یک فروش‌گاه بزرگ چیزمیز فروشی پایین ساختمان و یک کتاب‌فروشی کتاب‌های بزرگ‌سال در واحدِ کناری و این‌که ساختمان قرار است پُر از کاروکاسبی‌های مختلف شود؛ از فست‌فود تا لباس کودک. من این‌ورِ تلفن غرقِ شادی بودم و داشتم تندتند اسم همه‌ی آدم‌هایی را می‌گفتم که شاید بتوانند به او کمک کنند؛ برای خریدن کتاب. چندتایی هم ایده داشتم برای کتاب‌فروشیِ خودم، آرزویم. برایش گفتم و گفتم که سالِ قبل چی شد. من و هولدرلین یک سررسیدِ تاریخ‌ گذشته‌ی جلد قهوه‌ای داریم مخصوص کتاب‌فروشیِ هنوز نداشته‌مان. یکی گفت که می‌خواهید کتاب‌فروشی داشته باشید توی یزد؟ ما؟ خُب، می‌خواستیم. خیلی هم می‌خواستیم. همان‌یکی گفت که سرمایه‌اش از من، فقط بگویید چقدر؟! ما؟ دامبول‌دیمبولِ توی اعضای بدن‌مان تمامی نداشت. هی می‌رفتیم این‌ور و آن‌ور، کتاب‌فروشی‌های مختلف، برند صندلی و نوع قفسه و تعداد کتاب و متراژ مغازه را چک می‌کردیم و بعد، از سایت‌ها و مغازه‌های فروش تجهیزات و ملزومات سردر می‌آوردیم. چند ماه درباره‌اش فکر کردیم و خیال بافتیم و هی ریزِ بایدها و نبایدها نوشتیم و سبک‌سنگین کردیم و دست‌آخر رسیدیم به یک مبلغ تپل. به همان‌یکی گفتیم که این‌جور و آن‌جور. برآورد کردیم و حالا، بسم‌الله. چه کنیم؟ هولدرلین تلفن ‌به ‌دست ایستاده بود و به حرف‌هایش گوش می‌کرد که دیدم بادش خالی شد و پنچر افتاد روی مبل. شستم خبردار شد که نشد! سرمایه‌ای که چشم‌به‌راهش بودیم صرفِ کارِ دیگری شده بود وقتی ما داشتیم رؤیاپردازی می‌کردیم و اسم برای کتاب‌فروشی‌مان پیش‌نهاد می‌دادیم. خلاصه، همه‌چی دود و دور شد. آس‌وپاس که بودیم، حالا بی‌حوصله و بی‌رؤیا هم شده بودیم. یک‌هو او تلفن زد و از قایق کاغذی گفت که بعد از رمضان افتتاح می‌شود، اوایل مرداد. من؟ پُر از شوق و ذوق. شور و هیجان. انگار دوباره برگشته باشم توی آن پروسه‌ی خیال‌بافیِ کتاب‌فروشی‌مان و خُب، خوش‌حال بودم. از ته دل. قلب. قلوه. البته، سرِ یک ماجراها و قضایایی نشد که روز افتتاحیه‌ی قایق کاغذی در کرج باشم. عکس‌های کتاب‌فروشی را در اینستاگرام می‌دیدم و هی وای و واو می‌کردم بس‌که همه‌چیز درست‌وحسابی بود و شیک‌وپیک. دلم می‌خواست با گل و کادو بروم دمِ کتاب‌فروشی و دوستم را بغل کنم که این‌همه خوش‌فکر است. رفتم؟ آره، رفتم، هرچند دیر. پنج‌شنبه‌ی قبل، بیست‌وچهار ساعت زمان داشتیم و چهل‌وچهارتا برنامه! کارت بانک تجارت منقضی شده بود و باید می‌رفتم کارتِ جدید بگیرم. من و زهرا می‌خواستیم هم‌دیگر را ببینیم. بچه‌ام منتظر بود تا برویم استیکر موجود زنده و غیرزنده بخریم. هولدرلین هم خواب بود و بیرون، باران. گفته بودیم که یک‌وقتی هم بگذاریم تا برویم قایق کاغذی، ولی هیچی جفت‌وجور نبود. هولدرلین حریفِ خوابش نشد. هفت‌صد کیلومتر رانندگی کرده بود و هفت‌صد کیلومتر دیگر هم باید می‌رفت. گفتم پس خودم بروم بانک تا تعطیل نشده. ساعت؟ یازده صبح. شال و کلاه کردم و رفتم تا بانک و داشتم برمی‌گشتم خانه که یک‌هو یادِ استیکر افتادم و پیچیدم توی کوچه‌ی چاپ لشکری. یک‌هو یک دویست‌وششِ سورمه‌ای هم پیچید توی کوچه و یکی از توی ماشین گفت: «بالاخره! دستگیرت کردم.» من؟ خوش‌حال و خندان! گیرم که پنج شش ماه بود، جواب تلفن‌هایش را نداده بودم، ولی نمی‌توانستم از دوباره دیدنش شاد و شنگول نباشم. احتمال این‌که همچی روزی همچی جایی هم‌دیگر را ببینیم صفر… نه! منهای صفر بود. سلام‌وعلیک و خوش‌وبش کردیم و گفتم که توی برنامه‌ام بود تا این‌بار حتمن سری بزنم به او و کتاب‌فروشی‌اش و عذرخواهی بابتِ آن تلفن‌های بی‌جواب مانده و روز افتتاحیه که نشد باشیم. قرار گذاشتیم که عصر با هولدرلین برویم سروقتِ او و دختر و پسرِ دوقلویش، امیر و زهره‌ی نازنین. عصر هم هوا زود تاریک شد و هم باران بند نمی‌آمد. کتاب‌فروشی از خانه‌ خیلی دور بود و ترافیک هم، زیااااد. منتها، عاقبت رسیدیم. یک خوش‌آمدگویی دل‌چسب و بعد، یک معاشرتِ خانوادگی دل‌‌نشین با طعم کتاب. شیرینی دانمارکی تروتازه و دم‌نوش گیاهی هم بود. حیف که زمان مثل اسب می‌گذشت و اصلاً نفهمیدم که چطور شب شد و همان حوالی رفتیم رستوران برای شام. پیتزا سوپر و مرغ سوخاری خوردیم و آن‌قدر زود وقتِ خداحافظی شد که باورم نمی‌شد چند ساعت گذشت. حتّا دو دقیقه هم بی‌حرف و ذوق نگذشت تا یادم بیفتد که عکس بگیریم، دسته‌جمعی. خلاصه، این‌‌جور. خیلی خوش گذشت و خیلی خوش‌حالم که دوستم و خانواده‌اش دارند آرزوی ما را زندگی می‌کنند. اگر گذرتان به کرج می‌افتد، حتمن به قایق کاغذی سر بزنید و کیف کنید. اگر بچّه دارید و یا طرف‌دار ادبیات کودک و نوجوان هستید، حتمن‌حتمن این کتاب‌فروشی را از دست ندهید. این‌که توی این دوره‌ و زمانه یکی پیدا شده که رؤیاهایش را جدی گرفته و زندگی‌اش را صرفِ کتاب‌ها و بچه‌ها می‌کند، غنیمت است و باارزش.

قایق کاغذی؛ فروشگاه تخصصی کتاب کودک و نوجوان

نشانی: کرج، مهرشهر، بلوار ارم، بلوار دانش، بلوار شهرداری، خیابان ٢١۵، جنب فروش‌گاه امیران، طبقه‌ی دوم.

http://telegram.me/ghayeghmehrshahr

http://instagram.com/ghayeghkaghazi

جشنواره کتاب کودک و نوجوان با ۱۵ درصد تخفیف
از هشتم تا دوازدهم بهمن‌ماه
یزد. صفائیه. میدان اطلسی. کتابکده رستاک

ایونت این جشنواره در فیس‌بوق

قبل‌تر، به بهانه‌ی برنامه‌ی کتاب‌خوانی برای بچّه‌ها در شب یلدا، درباره‌ی کتاب‌هایی نوشته بودم که بچّه دوست دارد. چند وقتی بود که دنبالِ بهانه بودم تا توجّه‌تان را به تجربه‌های کتاب‌خوانی چند مادر بلاگر برای بچّه‌هایشان جلب کنم و خُب، حالا بهانه‌ام جور شده است.

انتخابِ کتابِ خوب برای بچه‌های کوچک خیلی سخت است. آدم همه‌ی ناشرها را نمی‌شناسد و اگر هم بشناسد نمی‌تواند همه‌ی کتاب‌ها را ببیند و بخواند تا بهترهایش را سوا کند برای بچه‌اش، ولی لاک‌پشت پرنده می‌تواند به پدرها و مادرها کمک کند.

لاک‌پشت پرنده؟ آره. درباره‌اش گفته بودم که. این فهرست، ضمیمه‌ی فصلنامه‌ی پژوهشنامه‌ی ادبیات کودک و نوجوان است. هر فصل منتشر می‌شود و در آن کتاب‌های برتر به انتخاب گروهی از نویسندگان، مترجمان و منتقدان ادبیات کودک و نوجوان معرفی می‌شوند. این کتاب‌ها را می‌توانید از دفتر ناشرها یا کتاب‌فروشی‌ها بخرید یا این‌که در جشن‌های فصلیِ لاک‌پشت پرنده تهیه کنید.

جشن‌های لاک‌پشت پرنده با حضور نویسنده، مترجم و تصویرگر کتاب‌ها در فروشگاه شهرکتاب مرکزی برگزار می‌شود و شرکت در آن برای عموم آزاد و برای پدرها و مادرها و بچه‌ها ثواب دارد. شربت و شیرینی می‌خورید، کتاب می‌خرید و حتّی می‌توانید به همین بهانه با دوست‌هایتان قرار بگذارید و دیداری تازه کنید. یک تجربه‌ی متفاوت هم برای بچه‌هاست و آن‌ها می‌توانند نویسنده‌ها را ببینند، درباره‌ی کتاب‌ها حرف بزنند و ….

این حرف‌ها را نوشتم تا بهتان خبر بدهم چیزی نمانده به برگزاری نهمین جشن لاک‌پشت پرنده. کِی هست؟ بیست‌ویکم خردادماه. این‌جا صفحه‌ی ایونتِ جشن است. پیشنهاد من این است که دوست و قوم و خویش و فامیل و غیره‌تان را هم دعوت کنید. به‌خصوص اگر بچه دارند.

اوه. یادم رفت بنویسم  بروبچه‌های لاک‌پشت پرنده یک ایده‌ی محشر دارند که به تجربه‌های مادران درباره‌ی کتاب‌خوانی برای بچّه‌هایشان ربط دارد. چه ایده‌ای؟ هنوز به‌طور رسمی اعلام نشده است و من به‌زودی درباره‌اش خواهم نوشت. تا آن‌وقت لطفاً مادرهایی را که می‌شناسید با لاک‌پشت پرنده آشنا کرده و از این برنامه باخبر کنید. اگر مادرها اهل فیس‌بوق هستند، کافی‌ست آن‌ها را به صفحه‌ی لاک‌پشت پرنده دعوت کنید تا در جریان قرار بگیرند.

و امّا، آن مادرهای بلاگر و تجربه‌هایشان که باید از همین تریبون ازشان تشکر کنم که حوصله می‌کنند و وقت می‌گذارند درباره‌ی برنامه‌ی کتاب‌خوانی‌شان با بچه می‌نویسند. فکر می‌کنم این تجربه‌ها و کتاب‌هایی که معرّفی می‌شود خیلی کمکِ خوبی باشد به بزرگ‌ترهایی که می‌خواهند برای بچّه کتاب بخوانند و نمی‌دانند چه کنند و پیِ مشورت و توصیه‌اند.

مریم مامان سهند در وبلاگش نوشته است: «با سهند حسابی بازی کرده بودم و دیگر نمی‌دانستم چه کار کنیم که بهمان خوش بگذرد، مایل نشاندمش روی مبل و دو تا از آن کتاب‌ها را برایش آوردم. خودم هم دراز کشیدم کنارش و شروع کردم خواندن کتاب‌ها. واقعیت این بود که ناامیدانه دست به تلاش زده بودم و فکر می‌کردم اصلاً توجهش جلب نمی‌شود. اما این طور نشد. سهند از عکس‌های رنگی کتاب خوشش آمده بود و صدای من هم که مثل خیلی اوقات برایش حکم شوخی را دارد. یا با توجه عکس‌ها را نگاه می‌کرد یا به حرف‌های من می‌خندید. تجربه‌ی لذت‌بخشی شد و از آن روز تا حالا، هرروز برایش دو کتاب باریک خوانده‌ام.»

سمیه مامان سلما هم  در وبلاگش این‌طور نوشته است: «قبل از به دنیا آمدن سلما کتاب‌های زیادی برایش خریده بودیم. اما از میان آنها یک سریِ انتشارات پنجره با عنوان «نی‌نی‌ها» را دوست داشت. علتش هم از نظر من بزرگ بودن تصاویر، داستانی نبودن و نی‌نی بودن شخصیت‌های کتاب بود. از میان کتاب‌ها آنها که تصاویر شلوغ داشت، آنها که داستان داشت، حتی اگر مختص سنش بود نظرش را جلب نمی‌کرد. امسال بیشتر به بهانه سلما نمایشگاه کتاب رفتم و درکنارش کتاب‌های خودم را هم خریدم. از انتشارات پنجره، قدیانی، افق و پیدایش تعدادی کتاب خریدم. در خرید همه آنها هم به نقاشی‌ها و موضوعات دقت کردم. متأسفانه کمتر انتشاراتی هست که سن مناسب کتاب را خصوصاً برای بچه‌های زیر دوسال درج کند. اما به هر ترتیب با توجه به تجربه قبلی تعدادی کتاب خریدم.»

پی‌نوشت)؛ نی‌نی‌های کتاب‌خوان در عکس؛ یکی‌شان دختر این خانوم است و یکی پسر این خانوم. سلما هم که معرف حضورتان هست و آن پسر لختکی هم بچه‌ی من است، جانانِ من.

دو هفته‌ی قبل، چهارشنبه. علی با پسرهایش آمده بودند تا اثاثِ سنگین را با وانت ببرند. قبل از این‌که تلفن بزنند و بگویند ساعت شش و نیم می‌رسند، من خزیده بودم روی تخت و داشتم از دردِ کمرم گریه می‌کردم، های‌های. به‌خاطر اختلال‌های هورمونی، اخلاقم گه‌مُرغی بود. هولدرلین خبر را که داد، جیغ زدم که نههههه. نمی‌توانستم فرار کنم و نمی‌خواستم بمانم. هنوز، یخچال را خالی نکرده بودیم، و کمد‌ها و کشو‌ها. کتاب‌ها را هم جمع نکرده بودیم از روی قفسه و باقیِ چیزها، همه پخش و پلا بودند. وسطِ ناله و گریه‌های من، علی و پسرهایش آمدند و یخچال و گاز و کمد و تخت و کتاب‌خانه و ماشین‌لباس‌شویی را بردند خانه‌ی نو. توی هم‌چین وضعیتّی بودم که پیامک رسید فردا، جشنِ یک‌سالگیِ اجرای برنامه‌ی «با من بخوان» در یزد برگزار می‌شود؛ بیا و ببین.

داخل پرانتز (می‌پرسید «با من بخوان» چیست؟ این برنامه، طرحی از مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان است که با شعارِ «همه‌‌ی کودکان حق دارند کتاب‌های باکیفیت بخوانند» و با هدفِ ترویج و توسعه‌ی کتاب‌خوانی برای بچّه‌ها و خانواده‌ها اجرا می‌شود. اگر توضیح بیش‌تر می‌خواهید، خوانک را دنبال کنید.)

خلاصه، شب شد. گازِ مجتمع که قطع شده بود، به خاطرِ بدهی. خانه سردِ سردِ سرد بود و دیگر تخت هم نداشتیم. خسته و کوفته بودیم و چاره‌ای نداشتیم غیر از این‌که شال و کلاه کرده و روی موکت بخوابیم. خدا نصیبِ گرگِ بیابان نکند! صبح روزِ بعد، وقتی بیدار شدیم، هر دو از درد مچاله و خیلی هم گرسنه بودیم. از میان اسباب و اثاثِ درهم‌برهم، چهارتا رخت و چارقد پیدا کردیم و پوشیدیم و ناشتا، راه افتادیم تا به مراسم برسیم. بله، ما این‌جور زن و شوهرِ اهلِ کتابی هستیم. مراسم ساعت نه و نیمِ صبح شروع می‌شد. خانوم قریشی‌نژاد گفته بود اگر زودتر بیایی بهتر است، بیش‌تر با هم آشنا می‌شویم. زودتر نرسیدیم، ولی دیر هم نکردیم. برنامه تقریباً به موقع شروع شد که گزارشِ کاملِ آن روز را می‌توانید این‌جا بخوانید.

نظرِ من؟ هدف از این مراسم، معرفیِ برنامه‌ی «با من بخوان» و ارائه‌ی گزارش از نتایجِ اجرای این طرح در محله‌ی حسن‌آباد مشیر بود. خُب، خانوم قریشی‌نژاد و دوستانِ هم‌کارش به هدف‌شان رسیدند. من فهمیدم که حسن‌آباد مشیر یکی از محله‌های محروم در یزد است. فهمیدم یک‌روزی، آقای خیّر ِ مدرسه‌سازی به نامِ مهندس گرامی، با خودش فکر کرد چه‌گونه می‌تواند بچّه‌ها و خانواده‌های ساکن در این محله را کتاب‌خوان کند و بعد، فکرش را با چندنفر در مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان در میان گذاشت. آن چندنفر پیشنهاد دادند که برنامه‌ی «با من بخوان» را برایشان اجرا کن. بعد هم خانوم قریشی‌نژاد را به او معرّفی کردند. مهندس گرامی گفت قبول. خانوم قریشی‌نژاد به چندتا مربیِ دواطلب آموزش داد و بعد، کارگاه‌های کتاب‌خوانی را برای گروه‌های سنّی مختلف، از پیش‌دبستانی تا دبیرستان، تشکیل داد. بروبچّه‌های حسن‌آبادی هم ثبت‌نام کردند و اوّل، از سر کنجکاوی و بعد، از روی میل و علاقه برنامه‌های کتاب‌خوانیِ خانوم قریشی‌نژاد و دوستان را دنبال کردند و کم‌کم، کلّی کتاب خواندند. امروز، آن‌ها یک کتاب‌خانه پُر از کتاب‌های باکیفیت دارند و علاوه‌بر خودشان، پدرها و مادرهایشان هم کتاب‌خوان شده‌اند.

به نظر من، بهتر بود پوستری/ اطلاعیه‌ای/ ‌نامه‌ای در سطح شهر توزیع می‌شد تا افرادِ بیش‌تری از این برنامه باخبر شوند. البته، خانوم قریشی‌نژاد گفتند که آدم‌های مهمِ شهر یزد (از استانداری تا شهرداری و غیره) را دعوت کرده بودند که همگی خیلی لطف داشتند و حضور به هم نرسانده بودند.

البته، انتقاد هم بکنم. بهتر بود مراسم این‌قدر طولااااااااااااااانی نبود و تکلیفِ برگزارکنندگانِ آن با مخاطب روشن بود. مخاطبِ این مراسم آدم‌بزرگ‌ها بودند. بااین‌حال، سالن پُر از بچّه بود. آن هم بیش‌تر بچّه‌های حسن‌آبادی. مجری برنامه هم برای مخاطب‌های کودک حرف می‌زد. خوب بود که فقط بچّه‌هایی که قرار بود نمایش اجرا کنند و یا کتاب بخوانند در سالن بودند. مجری حذف می‌شد و در عوض، امثالِ آن خانومِ مادرِ بچّه به ‌بغل، که از تجربه‌های کتاب‌خوانی‌اش در سالِ گذشته گفت، بیش‌تر حرف می‌زدند. این زن با لهجه‌ی خوش‌مزه‌اش عالی بود.

در پایان، خوب است اگر آدمِ پول‌دار می‌شناسید یا دوست و فامیلِ مدیر و رئیس و فلان و بیسار دارید، با او درباره‌ی «با من بخوان» حرف بزنید. اگر هم اهل کتاب و کار با کودکان هستید، چرا آستین بالا نمی‌زنید؟ با مؤسسه‌ی پژوهشیِ تاریخ ادبیات کودکان تماس بگیرید و بگویید پایه‌اید.

بنیاد بوک تراست ۱۰۰ کتاب خوب برای بچّه‌های صفر تا چهارده ساله را معرّفی کرده است. تقریباً نیمی از این کتاب‌ها هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند. از میانِ آن‌هایی هم که ترجمه شده‌اند، شک دارم که بتوان بعضی‌هایشان را پیدا کرد. بااین‌حال، من مشخصاتِ کتاب‌ها را برای خودم فهرست کرده‌ام تا بخرم. گفتم توی وبلاگم هم بگذارم تا اگر کسی خواست برای بچّه‌ای کتاب بخرد، بهترین را بخرد. این فهرست در این‌جا و این‌جا و این‌جا منتشر شده و به‌ترتیب شامل مشخصات بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های صفر تا پنج ساله، بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های شش تا هشت ساله، بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های نه تا یازده ساله است. بخشِ چهارم (و آخر) فهرست هم، که  بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های دوازده تا چهارده ساله را معرّفی می‌کند، شامل کتاب‌های زیر است؛

ک‍وچ
نویسنده: ری‍چ‍ارد آدام‍ز
ت‍رج‍م‍ه‌: ش‍ه‍ی‍ن‌ اح‍م‍دی‌
ناشر: –
سال انتشار: –

* این مشخصات در سایت کتاب‌خانه‌ی ملّی آمده، ولی بی نامِ ناشر و باقیِ جزئیات. احتمالن، این کتاب هنوز منتشر نشده است.

The Hunger Games
نویسنده: سوزان کالینز

* از این کتاب دو ترجمه وجود دارد. ترجمه‌ی اوّل با نام‌های «اشتعال» و «عطش مبارزه» توسط انتشارات افراز منتشر شده است. به‌نظر می‌رسد کتاب دو جلدی باشد. چهارصد و خورده‌ای صفحه دارد و مترجمِ آن «شبنم سعادت» است. ترجمه‌ی بعدی توسط «علی مصلح‌حیدرزاده» و از سوی نشر ویدا منتشر شده است. این نسخه «هانگر گیمز» نام دارد و دویست و خورده‌ای صفحه است. ؟ آره. معلوم نیست چی به چیست کلن.

کتاب گورستان
نویسنده: نیل گی‌من
مترجم: کیوان عبیدی‌آشتیانی
ناشر: نشر افق
سال انتشار: چاپ سوّم، ۱۳۹۱

* این کتاب با ترجمه‌ی «فرزاد فربد» هم از سوی انتشارات پریان (کتاب پنجره) منتشر شده است.

ماجرای عجیب سگی در شب
نویسنده: مارک هادون
مترجم: شیلا ساسانی‌نیا
ناشر: نشر افق
سال انتشار: چاپ هفتم، ۱۳۹۲

* این کتاب با نام‌های «ح‍ادث‍ه‌ای‌ ع‍ج‍ی‍ب‌ ب‍رای‌ س‍گ‍ی‌ در ش‍ب‌» از سوی انتشارات کاروان (ترجمه‌ی گیتا گرگانی) و «حادثه مرموز برای سگ در شب هنگام» از سوی انتشارات هرمس (ترجمه‌ی ترانه شیمی) هم منتشر شده است.

دو ص‍ف‍ر ه‍ی‍چ‌   
نویسنده: آن‍ت‍ون‍ی‌ ه‍ورووی‍ت‍س
مترجم: گیتا گرگانی
ناشر: کتابهای لوک (انتشارات کاروان)
سال انتشار: ۱۳۸۶

ل‍ی‍را و ق‍طب‌ن‍م‍ای‌ ج‍ادوی‍ی‌
نویسنده: ف‍ی‍ل‍ی‍پ‌ پول‍م‍ن‌
مترجم: ف‍رخ‌ ب‍اف‍ن‍ده
ناشر: راش‍ی‍ن
سال انتشار: ۱۳۸۴

How I Live Now
نویسنده: مگ روسوف

* گویا، این کتاب دوبار منتشر شده است. بار اوّل، با نام «و من این‌گونه زندگی می‌کنم» توسط انتشارات «در دانش بهمن» در سال ۱۳۹۱. این نسخه را «ریتو بحری» ترجمه کرده است. بار دوّم هم «انتشارات قطره» این کتاب را، در سال ۱۳۹۲، با ترجمه‌ی «مروارید مجیدی» منتشر کرده است. ( یا می‌خواهد منتشر کند. نمی‌دانم.) در این نسخه، نام کتاب به «دم غنیمت است» تغییر یافته است.

هفت تیر
نویسنده: مارکوس سدکوئیک
مترجم: بهاره مدیحی
ناشر: نشر ویدا‏‫
سال انتشار:۱۳۹۱

خداوندگار حلقه‌ها
نویسنده: جی. آر. آر. تاکین
مترجم: تبسم آتشین‌جان
ناشر: حوض نقره
سال انتشار: ۱۳۸۱

* این کتاب با نام «ف‍رم‍ان‍روای‌ ح‍ل‍ق‍ه‌ه‍ا» هم ت‍وس‍ط ان‍ت‍ش‍ارات‌ روزن‍ه‌ منتشر شده است.

بنیاد بوک تراست ۱۰۰ کتاب خوب برای بچّه‌های صفر تا چهارده ساله را معرّفی کرده است. تقریباً نیمی از این کتاب‌ها هنوز به فارسی ترجمه نشده‌اند. از میانِ آن‌هایی هم که ترجمه شده‌اند، شک دارم که بتوان بعضی‌هایشان را پیدا کرد. بااین‌حال، من مشخصاتِ کتاب‌ها را برای خودم فهرست کرده‌ام تا بخرم. گفتم توی وبلاگم هم بگذارم تا اگر کسی خواست برای بچّه‌ای کتاب بخرد، بهترین را بخرد.

بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های نه تا یازده ساله؛

گ‍رگ‌ه‍ای‌ وی‍ل‍وب‍ای‌‌چ‍ی‍س
ن‍وی‍س‍ن‍ده:‌ ای‍ک‍ن‌ ج‍وآن‌‏‫
م‍ت‍رج‍م‌: طه‌ ع‍زی‍زی
ناشر: دف‍ت‍ر ن‍ش‍ر ف‍ره‍ن‍گ‌ اس‍لام‍ی‌‏‫
سال انتشار: چاپ دوم، ۱۳۷۹

اسکیلگ و بچه‌ها
نویسنده: دیوید آلموند
مترجم: نسرین وکیلی
ناشر: آفرینگان (انتشارات ققنوس)
سال انتشار: ۱۳۸۷

آرتمیس فاول
نویسنده: ااین کالفرا
مترجم: شیدا رنجبر
ناشر: نشر افق
سال انتشار: چاپ هفتم، ۱۳۸۳

* آرتمیس فاول و ماجرای شمال، آرتمیس فاول و انتقام اوپال، آرتمیس فاول و عقده‌ی آتلانتیس، آرتمیس فاول و مهاجران گمشده، آرتمیس فاول و معمای زمان، آرتمیس فاول و گروگان‌گیری، آرتمیس فاول و رمز ابدی عنوان کتاب‌های این مجموعه هفت جلدی‌اند.

میلیون‌ها
نویسنده: فرانک کاترل‌‌بویس
ترجمه: شهلا انتظاریان
ناشر: نشر افق
سال انتشار: چاپ دوم، ش ۱۳۸۶

ماتیلدا
نویسنده: رولد دال
مترجم: پروین علی‌پور
ناشر: نشر افق
سال انتشار: چاپ هفتم، ۱۳۸۶

* این کتاب توسط شهلا طهماسبی (نشر مرکز)، علی پناهی‌آذر (نشر گلدیس)، محبوبه نجف‌خانی (نشر چشمه) و … هم ترجمه و منتشر شده است.

تن تن
نویسنده: هرژه

* این مجموعه‌ی چندجلدی با ترجمه‌های مختلف توسط چند ناشر (مثلن رایحه اندیشه، ثالث، زرین، تاریخ و فرهنگ، دبیر و ….) به چاپ رسیده است.

ش‍ی‍ر، ج‍ادوگ‍ر و گ‍ن‍ج‍ه‌  
نویسنده: کلایو استیپلز لوییس
مترجم: آرش حجازی
ناشر: انتشارات کاروان
سال انتشار: چاپ اول، ۱۳۸۵

* این کتاب از مجموعه‌ی «س‍رگ‍ذش‍ت‌ ن‍ارن‍ی‍ا» است.

هری پاتر و سنگ جادو
نویسنده: جی کی رولینگ
مترجم: سعید کبریایی
ناشر: کتابسرای تندیس
سال انتشار: چاپ بیست و هشتم، ۱۳۹۲

* عزیزم … هری پاتر عزیزم …

آخ‍ری‍ن‌ گ‍ودال‌
نویسنده:  ل‍وی‍ی‍س‌ س‍ک‍ر
ت‍رج‍م‍ه:‌ ح‍س‍ی‍ن‌ اب‍راه‍ی‍م‍ی‌ (ال‍ون‍د)
ناشر: کتابهای بنفشه (انتشارات قدیانی)
سال انتشار: چاپ نهم، ۱۳۹۱

شازده کوچولو
نویسنده: آنتوان دوسنت اگزوپری

* انتشارات امیرکبیر، نگاه، نیلوفر، بهجت، بهزاد، اخوان خراسانی، آموت، ارس، کوله‌پشتی، ثالث و … این کتاب را با ترجمه‌ی آدم‌های مختلف منتشر کرده‌اند.

ک‍ف‍ش‍ه‍ای‌ ب‍ال‍ت‌
نویسنده: ن‍وئ‍ل‌ اس‍ت‍ری‍ت‌ ف‍ی‍ل‍د
مترجم: م‍ن‍ص‍ور ع‍ظی‍م‍ا
ناشر: بنگاه ترجمه و نشر کتاب
سال انتشار: ۱۳۳۹

* ۱۳۳۹!!! آخ.

هابیت
نویسنده: جان رونالد روئل تالکین
مترجم: فرزاد فربد
ناشر: پنجره
سال انتشار: ۱۳۸۱

* این کتاب با ترجمه‌ی «شاهده سعیدی» توسط «نشر چشمه» هم منتشر شده است.

داستان تریسی بیکر
نویسنده: ژاکلین ویلسون
مترجم: نسرین وکیلی
ناشر: کتابهای فندق (نشر افق)
سال انتشار؛ ۱۳۹۱

* این کتاب با ترجمه‌ی «ناهید رشید» توسط «نشر آسیم» هم منتشر شده است.

+ فهرستِ بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های صفر تا پنج ساله را این‌جا بخوانید.
+ فهرستِ بهترین کتاب‌ها برای بچّه‌های شش تا هشت ساله را این‌جا بخوانید.