لابد آن شب خوب نخوابیده بودم. یادم نیست. هر وقت که به هجدهم بهمن آن سال برمیگردم، خنکای هوا را به خاطر میآورم با یک پیادهروی طولانی، حرفهای معمولی و ناهاری که با هم خورده بودیم. رویای هولدرلین از لابهلای همین روزمرههای عادی در زندگی من به وجود آمد، رشد کرد و همهچیز را در برگرفت. حالا، پانزده سال بعدِ آن ماجراست و دیگر نمیخواهم به مناسبت فردا برای خودمان جشن ترتیب بدهیم با لباس تور و کراوات و زلمزیمبوهای دیگر. میخواهم پانزدهمین ترانهای که از او هدیه گرفتهام، بخوانم و بخندم و خوشحال باشم که زور عالیجناب عزراییل به ما نرسید و از تصادف سیام مهر جان سالم به در بردهایم.
آخرین ترانهای که اینجا ثبت شده، برای وقتی است که در میانهی دههی چهارم زندگیام بودم و حالا، یک هفتهای است که زنی چهل و دو سالهام. به خودم که نگاه میکنم، میخواهم دستهایم را توی باغچه بکارم، بدوم تا ته دشت و خیالات بسیار دیگر…. ترانهی هولدرلین را زمزمه میکنم که بتوانم نقشه بکشم.