چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

لابد آن شب خوب نخوابیده بودم. یادم نیست. هر وقت که به هجدهم بهمن آن سال برمی‌گردم، خنکای هوا را به خاطر می‌آورم با یک پیاده‌روی طولانی، حرف‌های معمولی و ناهاری که با هم خورده بودیم. رویای هولدرلین از لابه‌لای همین روزمره‌های عادی در زندگی من به وجود آمد، رشد کرد و همه‌چیز را در برگرفت. حالا، پانزده سال بعدِ آن ماجراست و دیگر نمی‌خواهم به مناسبت فردا برای خودمان جشن ترتیب بدهیم با لباس تور و کراوات و زلم‌زیمبوهای دیگر. می‌خواهم پانزدهمین ترانه‌ای که از او هدیه گرفته‌ام، بخوانم و بخندم و خوشحال باشم که زور عالی‌جناب عزراییل به ما نرسید و از تصادف سی‌ام مهر جان سالم به در برده‌ایم.

آخرین ترانه‌ای که اینجا ثبت شده، برای وقتی است که در میانه‌‌ی دهه‌ی چهارم زندگی‌ام بودم و حالا، یک هفته‌ای است که زنی چهل و دو ساله‌ام. به خودم که نگاه می‌کنم، می‌خواهم دست‌هایم را توی باغچه بکارم، بدوم تا ته دشت و خیالات بسیار دیگر…. ترانه‌‌ی هولدرلین را زمزمه می‌کنم که بتوانم نقشه بکشم.

از چشمِ تو نگاه
از چشمِ من غزل
شعرت رُ می‌چشم
تا لحظه‌ی عسل
دستاتُ می‌کشی
رو دست یخ‌زده‌م
من از تهِ سقوط
پیشِ تو اومدم
معجزه‌ی تو بود
نفس کشیدنم
از وقتی دیدمت
تو ماهِ بهمنم
رؤیای من شدی
یلدا به‌سر رسید
خواب از سرِ منِ
خسته‌نفس پرید
دیدم که آسمونْ
صبحِ دوباره شد
خورشیدْ سایه‌ی
چهارستاره شد
از شعرِ من چکید
بارونِ سرخوشی
با هر تنفست
کابوسُ می‌کُشی
از چشمِ تو نگاه
از چشمِ من غزل
شعرت رُ می‌چشم
شیرین‌ترین عسل

 

دیدگاه خود را ارسال کنید