یک آقای باحال به اسم Pierre Beteille یکسری سلفیِ بامزه از خودش گرفته که موضوع عکسهایش رمانهای بزرگ جهان هستند؛ از بر باد رفته تا ۱۹۸۴. عکسهای بیشتر را اینجا ببینید و به امید روزی که اینستاگرام ایرانیها هم به جای سلفی در آسانسور پر از سلفیهای بامزهی کمیتاقسمتی مفید شود.
در اینستاگرامش نوشته بود که به خودش عیدی خوبی داده و حالا، عیدی چی بود؟ روزنوشتهای درخت ته کلاس. زیر عکسِ کتاب هم نوشته بود که «چقدر خوبن خوندن رمانهای نوجوانی که نویسندهش دنبال نوشتن شاهکار نبوده؛ که خودش و خوانندههاشو به هر در و منفذی نکوبیده تا یه اثر پر سروصدا خلق کنه؛ بلکه در نهایت نجابت و صداقت کار مهمتری کرده، یعنی یه داستان خوب داشته و تمام تلاشش رو کرده تا اونو خوب و دقیق روایت کنه. چیزی که بعد این پروسه اتفاق میافته جادویی ئه. داستانی که صادقانه روایت بشه، روان ئه و خوش ساخت ئه و همراهت میکنه. دیگه مگه چی میخوایم از یه رمان؟»
من؟ خوشحالم که یک نفر دیگر هم کتاب خوبِ شادی خوشکار را خوانده و ازش تعریف و تمجید کرده است. از وقتی هم که زهرا گفت، معرفی کتاب را در وبلاگم دیده و خریده است، دوبرابر خوشحالترم. گفتم حالا که حرف عیدی و هدیهی کتاب است، دوباره از این رمان برایتان بگویم و بگویم اگر دوست دارید یک کتاب خوب دربارهی نوجوانی بخوانید و یا به بچههای فامیل هدیه بدهید، روزنوشتهای درخت ته کلاس را بخرید و بخوانید. این رمان کوتاه است و در قالب دفتر خاطرات نوشته شده و جایزهی گام اول را هم نصیبِ نویسندهاش کرده. تنهایی و عشق دو مفهوم مهم این داستاناند که شادی خوشکار با نجابت و مهارت دربارهشان نوشته است. کتاب را نشر چکه چاپ کرده و قیمتش دو هزار تومان است.
راستی…
امروز، روز تولّد شادی خوشکار است. مبارک است.
از شانسِ عزیزم، ممنونم. سوّمین کتابی هم که در هفتهی گذشته خواندم، داستانِ خوبی از آب درآمد. راستش، کتاب طرح جلدِ خوشآیندی ندارد و نویسندهاش را هم نمیشناسم. عنوان آن هم برایم جذاب نبود. دوستم سفارش کرد که بخوانمش و خب، کتاب را برداشتم و گفتم یکی دو صفحهی اول را میخوانم و یکی دو ساعتِ بعد، تمام داستان را خوانده بودم.
بهمن، شخصیّت اصلی داستان، رانندهی تاکسی است در شیراز. معتاد هم هست و کمی خلوچل. منتها هر فصل از داستان ازمنظر یکی از شخصیتها روایت میشود. بهمن شروع میکند و بعد، فردوس و حسن و ماهرخ و شخصیّتهای دیگر قصه را ادامه میدهند. ماجرا کمی مالیخولیایی است و قتل و جنایت هم دارد ولی اصلِ قصّه، قصّهی عشق است. عشقهای عجیبوغریب!
گفتم که داستان در شیراز اتفاق میافتد و زمانِ آن سالهای بعد از جنگ است. الان که به فضای داستان فکر میکنم، ذهنم پر از نم و تاریکی و سرما میشود. طبیعی است دیگر. نویسنده تلاش کرده تا یک داستان وهمآلود بنویسد و فکر میکنم موفق هم شده است. در شناسنامهی کتاب آمده که حسین قسامی متولد ۱۳۶۸ است و باید بگویم نوشتنِ همچی داستانی در چنین سنوسالی عالی است. ایکاش که طرح روی جلد کتاب بهتر بود و عنوان آن هم… آخر یک نمکدان پُر از خاک گور*؟
*انتشارات بامداد نو. قیمت ۷۰۰۰ تومان. چاپ اول ۱۳۹۴.
سال نود و سه، سه تا هدیهی معرکه گرفتم.
هدیهی اول رو در روزهای نمایشگاه کتاب گرفتم؛ توی غرفهی انتشارات شهرقلم بودم و بچههای زیادی میاومدن دم غرفه و با دایناسورم راهی خونههاشون میشدند و کتابم پرفروشترین کتاب غرفه شد.
چند ماه بعد هم هدیهی دومم رو از یه مادری گرفتم که نمیشناسمش. مادری که داشت برای جشن تولد بچهاش برنامهریزی میکرد و سی چهل جلد از کتابم رو خرید تا به مهمونهای کوچولوی جشن تولد پسرش هدیه بده. وقتی آقای کتابفروش بهم گفت که مادره همچی انتخابی کرده، خیلیخیلیخیلی ذوق کردم.
هدیهی سوم رو هم از یه دوست گرفتم که روز تولدم با یه تابلو از طرح جلد کتابم غافلگیرم کرد و خب، باید اونجا بودین و میدیدین چه کیفی کرده بودم! اصلن فکرش رو نمیکردم وقتی کادوی کاغذپیچ رو باز کنم، نقاشیِ دایناسورم رو ببینم و خلاصه، خیلی خوشحال شده بودم.
از سال نود و چهار هم میخوام هدیههای معرکهاش رو دریغ نکنه.
از شما هم میخوام که اگه دوست داشتین یه دایناسور توی کتابخونهتون داشته باشین، حتمن به غرفهی انتشارات شهرقلم سر بزنین. خودم هم آخر هفته میرم تهران و چند ساعتی توی غرفه خواهم بود. خلاصه، منتظرم.
دیوید آلموند را بعد از اینکه برندهی جایزهی هانس کریستین اندرسن شد، شناختم و وقتی دو سه کتابی که ازش به فارسی منتشر شده بود، خواندم یکی از نویسندههای محبوبم شد. چشم بهشتی، اسکلیگ و بچهها و بوتهزار کیت اولین کتابهای آقای آلموند بود که خریدم و میتوانم بگویم عاشق فضا و شخصیتهای رمان چشم بهشتیام. کتابهای آقای آلموند برای گروه سنی کودک و نوجوان منتشر میشود، ولی بهنظر من همهسال است و بزرگترها هم از خواندنِ این کتابها لذّت خواهند برد. خلاصه، ازمن گفتن که حیف است چنین داستانهای معرکهای را نخوانید یا خواندنِ آنها را به بچههایی که میشناسید، پیشنهاد نکنید.
سال ۹۳ چندتا کتاب از دیوید آلموند ترجمه و چاپ شد؛ پدرِ اسلاگ، بابای پرندهی من و گِل. اولی، یک کتاب داستان تصویری است دربارهی مرگ و زندگی پس از آن. دومی، طبق شناسنامهاش رمان کودک است و مخاطب اصلیاش بچههای دبستانیاند. ماجرای آن هم دربارهی دختری است که بابایش کمیتاقسمتی روانپریش است. و امّا، سوّمی… این کتاب چندین سال در ادارهی ارشاد مانده بود و مجوز نمیگرفت تا چند ماه قبل که عاقبت منتشر شد. من هنوز فرصت نکردهام تا بخوانمش.
خبر خوب اینکه یکی دیگر از کتابهای آقای آلموند هم که چندین سال در ادارهی ارشاد مانده بوده، مجوز گرفته است و در نمایشگاه کتاب امسال توزیع شده. کدام کتاب؟ پسری که تا ماه بالا رفت. من میخواهم این کتاب را بخرم + قلب پنهان که سه چهار سال قبل چاپ شده، ولی من این کتاب را ندارم و نخواندهام.
مشخصات کتابهای دیوید آلموند:
چشم بهشتی (رمان نوجوان)، ترجمهی نسرین وکیلی، انتشارات ققنوس (آفرینگان)
اسکلیگ و بچهها (رمان نوجوان)، ترجمهی نسرین وکیلی، انتشارات ققنوس (آفرینگان)
بوتهزار کیت (رمان نوجوان)، ترجمهی نسرین وکیلی، انتشارات صدا
تابستان زاغچه (رمان نوجوان)، ترجمهی شهلا انتظاریان، نشر قطره
قلب پنهان (رمان نوجوان)، ترجمهی نسرین وکیلی، نشر قطره
اسم من میناست (رمان نوجوان)، ترجمهی مریم رفیعی، انتشارات ایرانبان
کیت، گربه و ماه (داستان تصویری کودک)، ترجمهی ناهید معتمدی، انتشارات مبتکران
پدرِ اسلاگ (داستان تصویری نوجوان)، ترجمهی نسرین وکیلی، انتشارات ققنوس (آفرینگان)
بابای پرندهی من (رمان کودک)، ترجمهی ریحانه جعفری، انتشارات پیدایش
گِل (رمان نوجوان)، ترجمهی شهلا انتظاریان، انتشارات ققنوس (آفرینگان)
پسری که تا ماه بالا رفت (رمان نوجوان)، ترجمهی شهلا انتظاریان، انتشارات محراب قلم جدید
فاطمه ستوده: مادر من معلم ادبیات است و به بچههای سیزده چهارده ساله ادبیات درس میدهد. این بچهها که توی یکی از مناطق جنوبی شهر تهران زندگی میکنند، بیشترشان موبایل و تبلت دارند و حرف و حدیث و فکر و ذکر بیشترشان واتساپ و وایبر و لاین و تانگو و فلان و بهمان است. ازش میپرسم: «پس این بچهها کی وقت میکنند کتاب بخوانند؟» مادرم میگوید: «متاسفانه، کتاب نمیخوانند.»
از چند سال پیش حوزهی علاقهمندی من ادبیات کودک و نوجوان است و از قضا چند سال هم توی نمایشگاه کتاب و سالن کودک و نوجوان با یک دنیا بچهی کوچک و بزرگ سر و کله زدهام. بچهها میگویند: «این کتابها را نمیخواهیم. یک کتاب خوب دیگر معرفی کنید. کتابی که بترکاند.»
چهجور کتابی میترکانَد؟
حوزهی لاغر رمان تالیفی در ایران متاسفانه چندان رونق ندارد، اما خوشبختانه و بهمرور کارهای جدیدی دارد نوشته میشود. اما چرا بعضی رمانهای نوجوان میترکانند و بعضی دیگر گوشهی انبار ناشر سالها خاک میخورند و موریانه بهشان میزند؟ شاید این سه پیشفرض کمی موضوع را روشن کند:
۱٫ هر رمان نوجوانی، رمان خوبی نیست.
۲٫ بر فرض هم که رمان خوبی باشد، لزوما هر رمان خوبی، رمانی خوشخوان نیست.
۳٫ بر فرض هم که رمان خوب و خوشخوانی باشد، لزوما هر رمان خوب و خوشخوانی، رمانی پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش نیست.
چه رمانی خوب و خوشخوان و پرمخاطب و پرخواننده و پرفروش است؟
توجه به ویژگیهای سنی و شخصیتی نوجوانان و مقایسهی رمانهای خوب و تاثیرگذار خارجی با نمونههای ایرانی، نشان میدهد متاسفانه جز چند مورد انگشتشمار، رمانهای تالیفی خوبی با خاصیت ماندگاری در ذهن، در ایران نوشته نشدهاند. شخصیتهای ادبیات کودک و نوجوان در ایران، یا چندان ماندگار نبودهاند، یا بعضا میتوانستهاند ماندگار شوند، اما مجالش را نداشتهاند. بین این دو تفاوت است. چرا قصههای مجید مرادی کرمانی اینقدر ماندگار شد؟ مجید به خودیِ خود قابلیتهای یک شخصیت ماندگار را داشت. یک نوجوان سختکوش سختیکشیدهی شهرستانی، با دل ساده و سر پرشور و هوای غرور. نویسنده خیلی خوب به ریزهکاریهای شخصیتی نوجوانها توجه کرده بود. اما راستش، مجید دو بار شُهره شد. یک بار کتابش دیده شد و با توجه به آمار نه چندان امیدوارکنندهی کتابخوانی در ایران، در حد خودش خوب و فرای انتظار بود. این آدم، مجید، بین کتابخوانها مطرح و ماندگار شد. اما بعدها یک بار دیگر هم مجید نامی و چهره شد. چه زمانی؟ موقع پخش سریال تلویزیونیاش. به جد میتوان گفت نباید عنصر «تصویر» را نادیده گرفت. مجید مجال این را داشت که باز خودی نشان بدهد و هر هفته، ظهرهای جمعه، به خانههای ایرانیها بیاید. البته نباید کارگردانی خوب پوراحمد را نادیده گرفت. اما مجیدِ هوشنگخان مرادی کرمانی، از تلویزیون و حتی بعدتر سینما خوب استفاده کرد و ماندگارتر شد. در ایران کم و انگشتشمارند شخصیتهای کتابهای کودک، که مجال دیده شدن داشته باشند. در غرب، وقتی نویسندهای در کتابش شخصیتی را خلق میکند، اگر قابلیت ماندگاری را داشته باشد، رسانهها و ابزارهای تبلیغاتی دیگر، بازوهای نویسنده میشوند. مثلا هری پاتر هم خوب خوانده شد، هم خوب دیده شد. فیلم و تبلیغات و مقالههای روزنامهای و صفهای مردمی و انتظار شب تا صبح جلوی دفتر انتشارات، به خاطر رسیدن جلدهای جدید. اما مگر رمانهای خارجی موفق چه دارند که مثالزدنی باشند؟ یا به عبارت دیگر، بچهها چه چیز میخواهند یا چه چیز را بهتر میخوانند؟ کتابهایی که یک یا چند مورد زیر را داشته باشد، احتمالا قابلیت ماندگاری خواهد داشت.
الف. بچهها «قهرمان» میخواهند؛ شخصیتی نوجوان که ویژگیهای شخصیتی آن نسل از خوانندگان را داشته باشد. یک شخصیت محوری که بار اصلی داستان را به دوش بکشد و قهرمان اصلی کتاب باشد. ممکن است ماجراها از زبان او باشند و کتاب از زبان اولشخص روایت شود؛ و یا ممکن است این محوریت در زبان کتاب تجلی پیدا نکند و صرفا قهرمان نوجوان گل سرسبد کتاب باشد.
ب. بچهها «قالبشکنی» میخواهند؛ نوجوانی که دغدغههای نوجوان امروز را داشته باشد و فرار از قالبهای رایج و تعریفشده را بخواهد. دلش جیم شدن از مدرسه، موبایل، وبگردی، چت، و نامهنگاری با همکلاسیاش را بخواهد. رمان نوجوانی میخواندم که پدر قصه به نوجوان سیزده چهارده سالهاش اجازهی استفاده از تکنولوژی را نمیداد و میگفت بیا اینجا بنشین بهت پند بدهم فرزندم! کتاب برای منِ بزرگسال هم خواندنی نبود و به سرعت گذاشتمش کنار. نوجوان کتابی میخواهد که موضوعش در قالبهای تعریفشدهی آدمبزرگها نگنجد.
ج. بچهها قهرمانهایی با اسمهای جدید، هیجانانگیز، و دلنشین میخواهند؛ این قهرمانها با اسمهای دوستداشتنیشان مخاطب را صدا میزنند که بیا من را بخوان، بیا سراغم. آنشرلی، دخترک موقرمز، هنوز این جاذبه را دارد که صدا بزند بیا من را بخوان.
د. بچهها کمی «خنده» میخواهند: کمی چاشنی طنز، میتواند یک کتاب معمولی را دگرگون و پرمخاطب کند. گِرگ هفلی، قهرمان بازیگوش مجموعهی بچهی دست و پاچلفتی نوشتهی جف کینی، با استفاده از زبان و لحن طنز و تصاویر کمیک اینقدر پرمخاطب و خواندنی شده است.
ه. بچهها «هیجان، ترس، کنجکاوی، تخیل» میخواهند؛ بروز این چهارگانه میتواند به هر رمان ساده و بیرنگ و رویی، کشش و رنگ و لعاب بدهد.
و. بچهها «عینیت» میخواهند؛ رمانی که بتواند قابلیت فیلم و سریال شدن داشته باشد، طبعا ماندگارتر میشود. از همین روست که نوجوانها اینقدر مجموعهی نارنیا را دوست دارند و فراموشش نکردهاند. زنان کوچک، بابا لنگدراز، آنشرلی در خانهی سبز و قصههای مجید مثالهای دیگری بر این ادعایند.
ز. بچهها «توجه» میخواهند؛ با کارهای نویسندهای ارتباط برقرار میکنند که دوست و همقدشان باشد و دنیا را از منظر چشم آنها ببیند، نه نویسندهای که در مقام ناصح پُرگو سر و کلهاش پیدا شود.
نکتهی آخر اینکه، بچهها باهوشاند. زود همهچیز را میفهمند. میفهمند کدام کتاب آمده که بماند و کدام کتاب ظاهرش گولزَنک است و همهاش رنگ و لعاب الکی دارد. اما با همهی این تفاسیر و در صورتی که رمانهای بکر و دلنشینی برای نوجوانها تالیف و ترجمه شوند، آیا نوجوانها کمی سرشان را از تلفنهای همراه و تبلتهایشان بیرون میآورند؟!
+ این مطلب در ویژهنامهی پنجمین همایش ملی ادبیات کودک و نوجوان دانشگاه شیراز منتشر شده است.
مهدی رجبی، متولد ۱۳۵۹، هم برای بزرگسالان مینویسد و هم برای نوجوانان. کنسرو غول آخرین رمان این نویسنده برای نوجوانان است که اردیبهشت ۹۳ توسط نشر افق منتشر شد و خیلی زود به چاپ دوّم رسید. حضور شخصیّتهای جدید و منحصربهفرد و شکستنِ برخی از کلیشههای رایجِ ادبیات داستانیِ ایرانی در این رمان باعث شد تا کنسرو غول باب طبعِ نوجوان امروز باشد و حتی خوانندههای بزرگسال هم از خواندن ماجرای زندگیِ توکا و غول کنسرویاش لذت ببرند. تکنیکهای داستانپردازی، شیوهی روایت، شخصیّتپردازی و نگاه ویژهی رجبی به مسائل روانشناسی در این رمان موردتوجه منتقدان و پژوهشگران هم بوده است. در پنجمین همایش ملی ادبیات کودک و نوجوان شیراز نیز سمانه اسدی و شیدا آرامشفرد دربارهی همانندیهای این اثر با بوف کور و نقش کنسرو غول در پالایش روانی مخاطبان نوجوان سخنرانی خواهند کرد و همین بهانه شد تا با مهدی رجبی گپ بزنم.
آقای رجبی! خودتان هیچوقت به روانشناس مراجعه کردهاید؟
نه، تا حالا پیش روانشناس نرفتهام. ولی با روانشناسها حرف زدهام. هرچند فکر میکنم همهی ما نیاز داریم سالی یکی دو بار برای تست سلامت روانی پیش روانشناس برویم. چیزی که در غرب خیلی رایج است و به آدمها انگ دیوانه و روانی نمیزنند بهخاطر این کار. هر کدام از ما آسیبهای روانیای دیدهایم که اگر زودتر و به موقع به دادشان برسیم ممکن است از حاد شدن و پیشرفتشان جلوگیری کنیم.
چی شد که تصمیم گرفتید شخصیت روانشناس را به داستان وارد کنید؟
اولین دلیل برمیگردد به ضرورت داستانی این ماجرا. خانوادهای که دچار بحران روحی هستند طبیعتاً برای درمان یا مهارش نیاز به موجودی دارند به نام مشاور خانواده و در سطح بالاتر به یک روانشناس. روانشناس تبدیل به یکی از نشانگان داستانی میشود در طول داستان. در درجهی بعدی باید برگردم به پاسخ سؤال قبل. جا انداختن این الگو در بین خانوادهها و نوجوانان که مراجعه به روانشناسها دلیل روانی بودن افراد نیستند و آدمها درست مثل وقتی که سرما میخورند و پزشک مراجعه میکنند برای درمان آزردگی روح و روانشان هم نیاز به یک متخصص دارند. به نظر من استفاده از این الگوها در داستان میتواند فرهنگسازی کند.
آیا کسی در دنیای واقعی الهامبخش شما برای شخصیتپردازی دکتر روانشناس بود؟
بله. فقط در مرحلهی ظاهر. دوستی در دوران دانشگاه داشتیم که موهای دستش بور و کلفت بودند و هر وقت استرس داشت آنها را گوله میکرد. آن قدر میان دو انگشت شست و اشاره میچرخاندشان تا گولهگوله شوند.
قبل از نوشتن این رمان، کتابهای روانشناسی را هم مطالعه کرده بودید؟
بله. روانشناسی یکی از مطالعات عمدهی من در موازات ادبیات است. مقالات متعددی را در خصوص روانشناسی و همینطور شیوههای برخورد با کودک و نوجوان را مرور میکنم. نویسندهای که روانشناسی نداند، به نظر من نویسندهی موفقی نیست. حتماً این جمله را شنیدهاید که نویسندهها روانشناسهای خوبی هستند. به نظرم منظور این جمله نویسندههای موفق است نه هر نویسندهای. نویسنده برای خلق شخصیتهای ماندگار و داستانهای ویژه باید از پیچیدگیهای روحی و روانی انسان مطلع باشد. مرحلهی کودکی و نوجوانی حکم پی و فونداسیون بنای شخصیت انسان را دارند و ما اگر بتوانیم به واسطهی ادبیات مخاطب را به تعادل روحی برسانیم مطمئنا در آینده شاهد جامعهی نرمالتر و سالمتری خواهیم بود.
هیچ وسوسه نشده بودید که از شخصیت روانشناس برای روایت داستان استفاده کنید و یک رمان برای بزرگسالان بنویسید؟
این نوع رمانها زیاد نوشته شدهاند و فیلمهای زیادی هم با شخصیت روانشناس تولید شدهاند. نه واقعاً دغدغهی من شخص روانشناس نبود. هر چند سعی کردم در داستان آدم ویژهای باشد و کلیشه نباشد. دغدغهی من در داستان توکاست و هرچه و هر که او با آن در تماس و تعامل است. اما در مورد روایت داستان من از همان ابتدا تصمیمم را گرفته بودم که دو داستان موازی را پیش ببرم. راوی یکی نوجوان باشد و دیگری بزرگسال که در کنسرو غول راوی دوم شخصیت جنایتکار است که در واقع داستان خودش را در کتاب خاطراتش روایت میکند. روایتی که به نوعی اعتراف هم محسوب میشود. اول قرار بود توکا کتابی دربارهی یک جنایتکار پیدا کند. راستش حجم کتاب هم خیلی نبود و فکر کردم توکا خودش ماجرا را تعریف کند، اما وقتی پرویز در کتاب شروع به حرف زدن کرد خودم هم شیفتهی حرف زدنش شدم. خودش جان گرفته بود و پیش میرفت. باور کنید خودم هم منتظر بودمم ببینم تهش چی میشود؟ آخر و عاقبتش به کجا میرسد؟ حتی پایان زندگی پرویز باز است و کسی از زنده بودن یا نبودن او اطلاع ندارد. این هم شیطنت من بود برای این که شاید کتابی با راوی مستقل پرویز بنویسم. کتابی که ادامهی کنسرو غول است اما این بار شخصیت اصلی پرویز است.
دربارهی تجربهی نوشتن برای نوجوانان بگویید.
من برای بزرگسالان هم کتاب مینویسم. فیلمنامه هم مینویسم. اما قبلاً هم گفتهام هیچ چیز به اندازهی نوشتن رمان نوجوان سر ذوقم نمیآورد. ذهنم آنقدر رها میشود و تخیلم آنقدر جان میگیرد که حد و مرز ندارد. همین الان چهار طرح کامل برای رمان نوجوان دارم و تنها نگرانیام در زندگی این است که عمرم به پایان برسد و نتوانم بنویسمشان. همه را هم دوست دارم. رمانهای من معمولا بین یک تا دو سال نوشتنشان طول میکشد. وقفههای زمانی متعدد بینشان میافتد و هر بار با فاصله نگاهشان میکنم و دوباره بازنویسیشان میکنم. اما درعینحال نوشتن رمان برای نوجوان بسیار وحشتناک و دشوار است. بزرگترین چالشی هم که برای خود من مطرح است بحث محدودیت در دایرهی واژگانی نوجوانان است. هرچند در سالهای اخیر با توجه به رشد دانش نوجوانان واژههای بیشتری را درک میکنند، اما باز هم به خاطر انتخاب راویها، خصوصا راوی اول شخص، بحث انتخاب کلمات کار را دشوار میکند.
بعد از نوشتن کدام فصل از رمان کنسرو غول از خودتان راضی شدید؟
بعد از نوشتن فصل اول خاطرات جنایتکار. آنقدر در فضای کتابخانهای که مادر جنایتکار در آن وضع حمل کرده بود، خوشم آمد که حتی همان لحظه تصمیم گرفتم کتابی مستقل بنویسم با راوی جنایتکار. مخصوصاً پیرمرد کتابفروش را که کر و هافهافوست، خیلی دوست داشتم. راوی جنایتکار به نظرم موجود پست و خبیثی نبود و کلی هم دلم برایش سوخت. هیچجا هم نخواستم خبیث و پست جلوه کند.
کدام شخصیت در این داستان به خودتان شباهت دارد؟
توکا، پرویز. هر دو. من در زندگی مدام شوخی میکنم. برای میز و صندلی و خودکارهایم هم اسم انتخاب کردهام. اما یک نکته وجود دارد و اینکه خلاف پرویز من عاشق گربهها هستم. هر روز دقایقی را در اینترنت به تماشای عکس گربهها و فیلم بازیگوشیهایشان صرف میکنم. گربهها برای من الهههای الهاماند. وقتی کفگیر خلاقیتم به ته دیگ میخورد.
مادر توکا زنی افسرده است که حوصلهی آشپزی ندارد و مدام غر میزند و از چاقی شکایت میکند. این شخصیت معادل بیرونی هم دارد؟ نمونهاش را دیدهاید؟
مادر توکا برای من شاید نماد سرخوردگی یک نسل باشد. نسلی که دوست داشته در اجتماع فعالتر باشد، اما تا به خودش آمده درگیر خانهداری و زندگی شده است و بعد افسردگی. حتی او روزگاری در یک فیلم هم بازی کرده و خرده ذوقی هم داشته است، اما سرکوب شده و نتوانسته ادامه دهد. از طرفی مرگ شوهرش هم افسردگیاش را تشدید کرده. امثال مادر توکا در جامعهی ما زیاد وجود دارد. شاید در مورد او مقداری اغراق شده باشد، اما این مادرها واقعا هستند. از یکجایی به بعد میبُرند و دست از زندگی میبُرند. خسته میشوند و بی تفاوت و اتفاقی که این وسط میافتد قربانی شدن بچههاست. یعنی توالی نابودی و تباهی. نسلی در پی نسلی دیگر. و اینجاست که هنر و خلاقیت میتواند زندگی را از خمودگی و تکرار بیرون بیاورد. اینجاست که استعدادهای توکا خودش و مادرش را از بند تلخ تکرار میرهاند.
خودتان هم تجربهی افسردگی یا تجربهی برخورد با بیماران افسرده را داشتهاید؟
بله، من هم تجربهی افسردگی داشتهام. البته، نه در این شدت و حدت داستان! اما بیماران افسردهی زیادی را دیدهام. حتی بدتر از وضعیت داستان. جوانی ۳۵ ساله را میشناسم که جعبهی مخصوص قرص داشت. ده جور قرص. مادرش سر ساعت به او زنگ میزد و یادآوری میکرد قرصش را بخورد. هنوز به مادرش وابسته بود و وقتی روی تخت میخوابید سیگار روی لبش خاموش میشود با خاکستری خاموش به درازای دو بند انگشت. با هم رفته بودیم مسافرت و ما آنقدر مسخرهبازی و خلبازی درآوردیم که کمکم از آن حالت خمودگی بیرون آمد و وارد شوخیهای ما شد. حتی یادش میرفت قرصهایش را بخورد. تمام این رفتارها به پسزمینهی زندگی خانوادگی فرد برمیگردد و اینجاست که اطلاع کافی از علم روانشناسی به کار نویسندهی تیزهوش میآید.
وقتی روحتان خسته میشود، چه میکنید؟
زانویم را میخارانم. شوخی کردم. موسیقی گوش میدهم و میخوابم. هر بار با موسیقی آرام به خواب میروم و استراحت میکنم حالم بهتر میشود.
ایدهی معبد دکمهای از کجا به ذهنتان رسید؟
من در ایام نوجوانی برای خودم آپارات درست کردم. تکفیلمهایی را از پشت سینمای شهرمان جمع میکردم و به صورت ثابت روی دیوار نمایش میدادم. حتی بعضیها را هم دوبله میکردم و همزمان صدا رویش پخش میکردم. مثلاً صدای بیژن امکانیان را با لحن خسروشاهی دوبله میکردم. چارچوب این آپارات از تختههای نرم و آگوستیک سقف سینما درست شده بود که سبک و قابل انعطاف بودند. این تختهها را بعد از تعمیر سینما ریخته بودند بیرون. چندتاییشان را برداشتم و باهاشان جعبه درست کردم. این جعبه هم یک جورهایی معبد من بود. عکسهای بازیگرها، تیلهها، عروسکها و یادگارهای دورهی کودکی را در همین جعبه نگه میداشتم. معبدی که توکا دارد هم از جنس همین تختههای عایق صدا درست شده است و بعد دکمهها و داستانها اضافه شدند. این هم از معبد.
هیچ برایتان پیش آمده که بخواهید از کسی انتقام بگیرید؟
بله، خیلی زیاد. اما شیوههای انتقامجویی من اصلاً خشونتآمیز و فیزیکی نیستند. من روی کلمات و حرفهای آدمها و کارهایشان حساسم. اگر طرف روزیروزگاری بهخاطر اشتباهش از من عذرخواهی کند بهسرعت میبخشمش، اما در غیر این صورت همیشه این اندیشه همراهم است تا در موقع مقتضی یک حال اساسی به طرف بدهم. سلاحم چیست؟ کلمات. او با کلمات مرا زخمی کرده و من هم با کلمات او را ویران میکنم. البته، خدا را شکر خیلی کم این ماجرا پیش آمده و من ترجیحم بر دوستی با آدمها و خنداندنشان است. ولی نمیشود انکار کرد که آدمها ته دلشان میرنجند و برای آرام شدن نیاز به انتقامجویی دارند. حالا آنهایی که برعکس من به درجات والایی از وارستگی میرسند میتوانند لذت گذشت را تجربه کنند و از خیر انتقام بگذرند. اما من برای خودم اصولی دارم. با دوستانم خوبم و از دشمنانم فاصله میگیرم تا مشکلی پیش نیاید.
در انتظار یک زندگی طبیعی
نویسنده: لسلی کانر
ترجمه: فرح بهبهانی
ویراستار: مژگان کلهر
ناشر: افق
چاپ اول ۱۳۹۲
۲۸۴ صفحه
قیمت ۱۱۰۰۰ تومان
این داستان هم تلخ و گزنده است و هم زیبا و صمیمی و جذاب. چیزی مثل زندگی. ماجرای دختری دوازده سیزده ساله بهنام ادیسون که دنبال کردنِ خانواده و زندگیاش مثل عبور از جادهای پرپیچوخم است.
داستانِ ادی از جایی شروع میشود که با مادرش، مومرز، برای زندگی در یک کاراوان کوچکِ ششقدمی به ناتاستریت میآیند. محلهای که ادی تنها دختربچهی آنجاست.
ادی انتظار دارد جلو کاراوان یک قطعهی چمنکاری شده باشد با فرفرهای بزرگ و نردههای سفید و مجسمههایی از آدمهای کوتوله، ولی وقتی آنجا را میبیند جا میخورد. چطور؟ بهجای چمنزار سبز و مجسمههای قشنگ فقط یک محوطهی قیرگونی شده جلوی کاراوان است که در گرمای تابستان ورم میکند. معمولاً، انتظارهای ادی از زندگی معکوس میشود و شاید برای همین است که در ابتدای نوجوانی فقط آرزو دارد یک زندگی معمولی داشته باشد.
ادی با مادرش زندگی میکند. با مومرز. مومرز بچه خیلی دوست دارد، ولی بلد نیست از بچههایش مراقبت کند. بچهها؟ اوهوم. ادی دوتا خواهر ناتنی هم دارد؛ براینا و کیتی. بچههای دووایت. دووایت همسر دوّم مومرز است. مردی قوی که شخصیت باثباتی دارد و به دخترهایش احساس امنیت میدهد و مراقب آنهاست. شاید بپرسید چرا دووایت و دخترهایش با ادی و مومرز زندگی نمیکنند. برای اینکه مومرز هیچ شباهتی به دووایت ندارد و بیتوجهی و بیمسئولیتیاش باعث شده که هم جان بچههایش را بهخطر بیندازد و هم کلی بدهی برای دووایت بهبار آورد. سر همین ماجراها، دووایت و مومرز از هم جدا شدهاند. براینا و کیتی پیش پدرشان ماندهاند، ولی دووایت ازنظر قانونی سرپرستِ ادی نیست و ادی باید با مادرش زندگی کند. مومرز قول داده که برای دخترش مادر خوبی باشد، ولی… نمیتواند. او حالتهای عجیبوغریبی دارد. گاهی سرخوش و شاد و گاهی غمزده و افسرده. بهقول ادی همه یا هیچ!
مومرز آشپزی نمیکند و فقط دوست دارد تلویزیون تماشا کند و در اینترنت پرسه بزند و مدام از این شاخه به آن شاخه بپرد. بهقول ادی، او کسی است که نمیداند چه کار کند و هیچ وقت مطمئن نیست و آخرش هم ملاقات او با یک دوست اینترنتی همهچیز را دوباره از اینرو به آنرو میکند. بااینحال، ادی مادرش را دوست دارد و خیلی از خطاها و اشتباههای او را از چشم دیگران مخفی میکند و با ترسها و تنهاییهایش کنار میآید. ادی دختری است که زود به همهچیز عادت میکند و عاشق این است که مادرش را به خنده بیندازد تا برای چند لحظه هم که شده زندگیاش طبیعی بهنظر برسد.
آخ، ادی. ادی از آن دخترهایی است که خیلیزود آدم را عاشق خودشان میکنند. جدای مشکلات خانوادگی و آشفتگی و پریشانیِ مومرز، ادی با یک مسئلهی شخصی هم درگیر است. او در یادگیری کند است و خواندن کلمات و یا نتهای موسیقی برایش سخت است. بااینحال، بهخاطرِ خوشبینی و شجاعتش ازپسِ مسائل و مصائب زندگیاش برمیآید. ادی همیشه در پی شادمانی و خوشبختی است. برای همین، وقتی به محلهی جدید میآید مانند مادرش خودش را با تلویزیون و اینترنت سرگرم نمیکند. جلو محوطهی کاراوان یک مینیسوپر کوچک است. مینیسوپر سولا و الیوت. ادی به سراغ همسایههایشان میرود و سعی میکند یکییکی آنها را بشناسد و در محل زندگیاش یک قهرمان پیدا کند.
از الیوت و سولا گفتم. این زن و مرد از شخصیتهای عزیز و دوستداشتنی این کتاباند. الیوت یک دندان پرشده با طلا دارد و گوشوارهی حلقهای کوچکی به گوش چپش آویزان است و سولا شبیه عروسک پلاستیکی خیلی بزرگی است که لباس گلدار مهمانی تنش باشد. او شخصیتِ انعطافپذیر و امیدواری دارد و حتا سرطان هم نتوانسته شور زندگی را ازش بگیرد. سرطان؟ اوهوم. سولا سرطان پستان دارد.
دوستی با الیوت و سولا به ادی یاد میدهد تا با تمرین کردن در هر کاری مهارت پیدا کند و اجازه ندهد اشتباههای کوچک مانع تحقق آرزوهایش شود. بله، همیشه باید ادامه داد. ما همه اشتباه میکنیم، ولی باید از دروازهها و پلها گذشت. همیشه دنیای جالب و بهتری پشت درها و پلها هست.
سولا به ادی یاد میدهد که قوی و شجاع باشد و با خطر روبرو شود و به او میگوید قهرمان کسی است که خودش را بهخاطر دیگران به خطر میاندازد. هر کسی برای دیگری قهرمان است و ما همه قهرمان داریم، وگرنه زندگی ترسناک میشد. من عاشق سولای تپل و نازنین و این حرفهایش شدهام.
خلاصه، کتاب برای نوجوانان منتشر شده، ولی بهنظر من از آن رمانهایی است که باید خواندنش را به همهی دوازده تا صدودوازده سالهها پیشنهاد کرد.
مطمئنم کسی از خواندنِ ماجرای زندگی ادی پشیمان نمیشود.
جایزهها:
برندهی جایزهی کتاب خانوادهی اشنایدر
بهترین کتاب اسکول لایبری ژورنال
یکی از ده کتاب برتر برای نوجوانان به انتخاب انجمن کتابخانههای آمریکا
یکی از صد عنوان فهرست خواندن و سهیم شدن به انتخاب کتابخانههای عمومی نیویورک
بهترین کتاب از میان بهترینها به انتخاب کتابخانهی شیکاگو
بهترین کتاب به انتخاب انجمن کتابفروشان آمریکا
بهترین کتاب به انتخاب مرکز همکاری انتخاب بهترین کتاب کودکان و نوجوانان
برندهی جایزهی کتاب کانیکات
+ خرید اینترنتی در انتظار یک زندگی طبیعی از فروشگاه شهر کتاب
کاظم اشکوری، شاعر و مترجم، برای آخر هفته خواندنِ کتاب فضیلتهای ناچیز را پیشنهاد کرده است. من این کتابِ خانوم گینزبورگ را خواندهام و امروز هم خواندنِ شهر و خانه تمام شد.
دربارهی شهر و خانهی خانوم گینزبورگ میتوانم ساعتها حرف بزنم. دربارهی جوزپه و پسرش، اتاق بچّهخرسها، نادیا و لوکرتزیا، خانهی مارگریتها و…. دربارهی فاصله و غصه، لبخند و نجوا، اندوه و تنهایی، تکرار و روزمرگی، عشق و دستهای خالی.
داستان کتاب ماجرای زندگیِ روزنامهنگاری ایتالیایی است که ازسر تنهایی و مسائل و مشکلات مالی به آمریکا مهاجرت میکند تا در پناهِ پول و حمایتِ برادرش آرام بگیرد و زندگیِ تازهای را شروع کند و حالا، نخِ ارتباطی او با آدمهای زندگیِ گذشتهاش در ایتالیا کاغذها و کلمههاست و گاهی هم خطوط تلفن هستند که حرفهای فوری را میبرند و میآورند. منتها، خواننده از ماوقع بهواسطهی نامههای جوزپه و دیگران باخبر میشود و داستان را دنبال میکند؛ از این آدم به آن آدم؛ از این زندگی به آن زندگی.
با اینکه کتاب حدود ۲۰۰ صفحه است، خواندنش یکهفتهای طول کشید. البته، نه بهخاطر فضای افسردهوار و پر از رنج و تنهاییِ داستان. امتحانهایم بهانه شد، وگرنه نثرِ ناتالیا گینزبورگ و واکاویاش در زندگیِ روزمره مجذوب و شیفتهام کرده است. خودم و زندگیام هم از زندگی لوکرتزیا و جوزپه دور نیستیم و همین باعث شد تا وقتِ خواندنِ کتاب مُدام جلو چشم خودم باشم. چهارمین کتابی است که از این نویسنده میخوانم و بهزودی خواندنِ شوهر من و الفبای خانواده را هم شروع خواهم کرد و میدانم شهامتم برمیگردد. هم برای نوشتن و هم برای زندگی کردن.
شهر و خانه
نویسنده: ناتالیا گینزبورگ
ترجمهی محسن ابراهیم
ناشر: هرمس
چاپ دوم ۱۳۸۰
۲۰۹ صفحه
قیمت: ۱۰۰۰ تومان!
نام کتاب: ندای کوهستان
نویسنده: خالد حسینی
مترجم: مهدی غبرائی
ناشر: ثالث
چاپ اول: ۱۳۹۲
تعداد صفحه: ۴۴۷
قیمت: ۲۰۰۰۰ تومان
خالد حسینی، نویسندهی افغانی – آمریکایی، با انتشارِ رُمان «بادبادکباز» در سال ۲۰۰۴ به موفقیت و شهرت جهانی رسید. این کتاب، هم حسینی را به عنوان نویسندهای خوب معرّفی کرد و هم صدای ملتِ رنجورِ افغان را به مردم جهان رساند. «بادبادکباز» در ایران هم بسیار مورد توجّه قرار گرفت. نشان به آن نشان که طی این سالها، توسط دهها مترجم و ناشر مختلف در کشورمان منتشر شده است.
این توفیق برای حسینی از سرِ خوششانسی بود؟ فکر نمیکنم. برای اینکه، در سال ۲۰۰۸، وقتی رمان بعدی او منتشر شد باریدیگر این داستان تکرار شد.
کتاب دوّم خالد حسینی در ایران، نخستینبار با ترجمهی بیتا کاظمی توسط انتشارات باغ نو با عنوان «هزار خورشید درخشان» منتشر شد و کمکم، ترجمههای دیگری از آن هم- با عنوانهای مختلفی چون هزار آفتاب شگفتانگیز، هزاران خورشید تابان، هزاران خورشید درخشان، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید تابان، هزار خورشید باشکوه، هزاران خورشید فروزان، هزار خورشید رخشان، یک هزار خورشید باشکوه و …- در بازار کتاب عرضه شد.
این کتابها با ترجمهی مهدی غبرائی، منیژه شیخجوادی، مژگان احمدی، سمیه گنجی، فیروزه مقدم، ایرج مثالآذر، آزاده شهپری، پریسا سلیمانزادهاردبیلی، زیبا گنجی، زامیاد سعدوندیان، نفیسه معتکف و…. توسط ناشرانی چون نشر پیکان، نشر بهزاد، زهره، انتشارات تهران، در دانش بهمن ماهابه، مروارید، نگارستان کتاب، نسل نواندیش و … منتشر شدهاند.
شخصیت خاص آقای نویسنده
از «بادبادکباز» و «هزار خورشید تابان» بیش از ۱۰ میلیون نسخه در آمریکا و بیش از ۳۸ میلیون نسخه در ۷۰ کشور دنیا به فروش رفته است. در ایران هم، برای مثال توجهتان را به ترجمهی مهدی غبرائی جلب میکنم که در سال ۸۶ با عنوان «هزار خورشید تابان» توسط انتشارات ثالث منتشر شد و تاکنون، به چاپ پانزدهم رسیده است.
بیتا کاظمی در یک گفتوگو دربارهی چراییِ استقبالِ مردم از کتابهای خالد حسینی اینطور گفته است: «وقتی کتاب درآمد، من در کتابفروشی بولدرز بودم. کتاب را گذاشته بود جلوی ویترین و نوشته بود کتاب جدیدی از نویسندهی بادبادکباز. خارجیها در کل، به خاطر مسائل افغانستان، خیلی علاقه دارند این کتابها را بخوانند و واقعاً بفهمند آنجا چه خبر است. دلیل دیگر جذابیت کتاب، شخصیت خالد حسینی است. حسینی پزشک است و جراحی میکند. او در یک مصاحبه تلویزیونی، بعد از چاپ هزار خورشید درخشان گفت: من در تمام سالها، تمام وقتهایی که جراحی میکردم به داستانهایم فکر میکردم، داستانهای زیادی در ذهنم داشتم. این حالت او برای غربیها خیلی جالب است. در همان مصاحبه گفت بادبادک باز داستان دو مرد افغانی است و این کتاب داستان دو زن افغان و مکمل قبلی است. این حرف کنجکاوی مخاطب را تحریک میکند.
طنین دوباره
حال، سابقهی خوبِ فروشِ آثار خالد حسینی را بگذارید کنارِ میلِ عجیب و شوقِ زیاد مترجمهای ایرانی برای ترجمهی این کتابها. فکرتان به کجا میرود؟ طبیعی است که فکر کنیم در صورتِ چاپ اثر تازهای از حسینی دوباره موجِ ترجمههای تکراری آغاز میشود. درست است.
۲۱ مه ۲۰۱۳، خالد حسینی پس از پنج سال رُمان «And the mountains echoed» را منتشر کرد و چیزی نگذشت که نخستین ترجمهی فارسیِ آن با عنوان «و کوهها طنینانداز شدند» با ترجمهی محسن عقبایی و توسط انتشارات بهزاد در بازار کتاب ایران توزیع شد و کمیبعد، … موج حیرتانگیزی آغاز شد. گویا، بیشتر مترجمهای ایرانی در قراری نانوشته یا با نیّتی پنهان قصد کرده بودند تا حتماً این کتاب را ترجمه کنند.
پژواک کوهستان، کوه به کوه نمیرسد، ندای کوهستان، و پاسخی پژواکسان از کوهها آمد، و کوهستان باز گفت …، و کوهستان به طنین درآمد، و کوهستانها فریاد زدند، و کوه طنین انداخت، و کوهها طنین افکندند، و کوهها طنین انداختند، و کوهها طنینانداز شدند، و آوا در کوهها پیچید، و کوهها انعکاس دادند، و کوهستانها فریاد زدند برخی از عنوانهایی هستند که مترجمهای مختلف برای این کتاب انتخاب کردهاند.
بیشتر از بیست ترجمهی مختلف از این کتاب باعث شد تا «و کوه طنین انداخت» رکود بیشترین ترجمه از یک کتاب در یک سال را به دست آورد.
داخل پرانتز
پدر خالد برای مدّتی سفیر افغانستان در ایران بوده و از پنج تا ده سالگی در کشور ما زندگی کرده است.
بهترین کتاب داستانی سال
سال گذشته، «و کوه طنین انداخت» بهترین کتاب داستانی سال ۲۰۱۳ به انتخاب کاربران سایت گودریدز معرّفی شد و اوایل تابستان، خالد حسینی چند هفتهای در صفحهی مخصوص خودش در سایت گودریدز به پرسشهای کاربران این سایت پاسخ میداد. مثلاً، یکی پرسیده بود «با توجه به اینکه شما بخش زیادی از عمرتان را خارج از افغانستان زندگی کردهاید، چگونه با تجربهها و دردهای مردم افغانستان آشنا شدید؟»
حسینی هم نوشته بود که «زیاد مطالعه کردم. مستندها را تماشا کردم. با مردم صحبت کردم. برایتان دربارهی نوشتن «هزار خورشید تابان» مثال میزنم. در مارس ۲۰۰۳، من به کابل برگشتم؛ برای اولین بار بعد از ۲۷ سال. در کابل، من با پلیس راهنمایی و رانندگی، کارکنان NGO ها، معلمها، پزشکها، پرستارها و زنان در خیابان صحبت کردم. هر کسی داستانی برای گفتن داشت. من داستانهایی دربارهی زنانی شنیدم که مورد تجاوز قرار گرفتند، کتک خوردند، حبس شدند، تحقیر شدند، زنهایی که شوهرهایشان جلوی چشمِ آنها منفجر شدند، بچههایشان از گرسنگی هلاک شدند. من آثار ویرانی، هرج و مرج و افراطگرایی را در این زنان دیدم. من با چشمان خودم، رنج زیادی را که این زنان تحمل کرده بودند دیدم و خودم را در مقابل جنگی که این زنان با بردباری و شجاعت خودشان گذراندند، کوچک دیدم. بنابراین، درست است که من مدت زیادی در افغانستان زندگی نکردهام، ولی وقتی در سال ۲۰۰۴ نوشتن «هزار خورشید تابان» را شروع کردم، صدای این زنان را در ذهنم میشنیدم و صورتهایشان را بهخاطر میآوردم. و فکر میکنم درصد زیادی از این کتاب الهامگرفته و شکلگرفتهی مجموعهای از دردها، تلاشها، امیدها و رؤیاهای زنانی است که با آنها دیدار کردم و حرف زدم.»*
و امّا بعد
ندای کوهستان را یکی دو ماه قبل خواندم و نشد اینجا بنویسم. آن روز، هوا سرد بود و روی صندلی جلو شومینه نشسته بودم و داستان خالد حسینی را میخواندم. وقتی کتاب را دستم گرفتم که بخوانم، دیگر نتوانستم آن را کنار بگذارم و مجبور شدم یکنفس بخوانمش. برای همین، آن روز از ناهار و شام خبری نبود.
یادم هست که شش، هفت سالِ قبل هزار خورشید تابان را هم اینطوری خوانده بودم. شاید اگر بادبادکباز را هم خوانده بودم، الان مینوشتم خالد حسینی در هر سه کتابش بهشدت قصهگو است و آدم را دنبالِ سرنوشتِ شخصیتهایش میکشاند.
در ندای کوهستان یک دورهی زمانی شصت، هفتاد ساله روایت میشود و در هر فصل، ماجرا از نگاه یکی از شخصیتهای داستان تعریف و تکمیل میشود. این شخصیتها از بچهی شش، هفت سالهاند تا پیرزن شصت، هفتاد ساله! هر کی از ظن خودش قصه را تعریف میکند تا درنهایت، دخترک افغان، که داستان دربارهی اوست، میفهمد کی بوده و از کجا آمده و آمدنش بهر چه بوده.
در ابتدای کتاب، پدر دخترک از سرِ ناچاری او را به زن ثروتمندی میفروشد و در فصلهای بعدی ادامهی ماجراهای دخترک و آدمهای زندگیاش را میخوانیم. برخلافِ هزار خورشید تابان، در ندای کوهستان همهی داستان در افغانستان نمیگذرد و بیشتر بخشهای آن در اروپا و آمریکا میگذرد و زندگیِ افغانهای مهاجر را نشان میدهد و دغدغههای هویتی و فلان. خلاصه اینکه، اگر میخواهید شبی از شبهای زمستان را با یک کتاب داستان خوشخوان و خوب بگذرانید، ندای کوهستان را بخوانید.
* تا اینجا را شش، هفت ماه قبل نوشته بودم که کاملش را میتوانید اینجا بخوانید.